eitaa logo
✍ابوالفضل حیدری دخت 🌱
181 دنبال‌کننده
187 عکس
75 ویدیو
4 فایل
نوشته های یک دانشجو معلم یکی از راه ها برای گفتمان سازی یک موضوع، قلم زدن است... پیشنهادی،انتقادی،نظری داشتید در خدمتم... @mostafa1973
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب القلم 🔰خاطره اولین کتابی که خواندم چند سالی است که می‌گذرد.آن ماه مبارک رمضان، برایم واقعا مبارک بود.🕌 قبل تر درباره کتابی📖 از این وآن صحبت ها و تعریف ها و تمجیدهایی شنیده بودم،اما... چه میفهمیدم که کتاب چیست و کیست؟!فقط همین را میدانستم که کتاب یعنی خواندن و سپس حفظ کردن و سپس امتحان دادن و سپس نمره قبولی آوردن...😒 تمام تعریف و ذهنیتم از کتاب این طور خلاصه شده بود.بگذریم از این روضه ها که هنوز هم همین تعریف در اذهان دانش آموزان و کودکانمان هست و منفور ترین وسیله زندگیشان《کتاب》است متاسفانه...😭 در آن ماه مبارک که دقیق یادم نیست چند سال پیش بود،کتابی را از سر کنجکاوی و تعریفی که دوستانم از آن کرده بودند،از پایگاه بسیج محل قرض گرفتم تا مطالعه‌ کنم.کتابی با نام زیبای 《سلام بر ابراهیم》. شروع به مطالعه آن کردم.باورم نمی‌شد!یعنی واقعا این طور انسان هایی هم وجود دارند که اینقدر نازنین باشند؟😳شهید ابراهیم هادی را می‌گویم که کتاب درباره او بود.این کتاب آن قدر برایم جذاب و لذت بخش بود که حدوداً در یک هفته مطالعه اش کردم.🤓 هنوز هم جذابیت خواندن خاطرات این مرد بزرگ در خاطرم هست. این کتاب، اولین کتاب غیر درسی بود که مرا با نوع جدیدی از کتاب خواندن به نام 《کتاب منهای امتحان》آشنا کرد و به دنیای مطالعه کتاب جذب کرد. هر روز که می‌گذرد هم علاقه ام به این همراهِ همیشگی بیشتر می‌شود. ❤️ به شمایی هم که این خاطره رو خوندین توصیه میکنم:《ای کتاب خون ها، کتاب بخونید》.🌹 ✍ابوالفضل حیدری دخت https://eitaa.com/mahdi_domeiri
هدایت شده از کانال حمید کثیری
🔴 چطور لقمه از گلوی‌مان براحتی پایین میره؟! دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت‌الله حائری شیرازی) از پدر پدر دم صبح به شیراز رسیده بودند. نماز را با هم خواندیم. صبح جمعه بود. ساعت نزدیک ۱۰ بود که از جا بلند شدم، دیدم روی زمین جلوی تلویزیون دراز کشیده‌اند و کتاب می‌خوانند و چشمان‌شان قرمز شده. سلام کردم. خواستند از جا بلند شوند اما کمردرد شدید، مانع شد. دست به میز گرفتند و با حالت دولا به زحمت بلند شدند. به خاطر کمردرد فصلی که یادگار ایام طاغوت بود، نتوانستند کمر راست کنند. کج‌کج راه افتادند. متعجب پرسیدم: «صبح که حالتان خوب بود، یکهو چطور شد؟» گفتند: «به کُلِه مرغی سر زدی؟» گفتم: «نه» گفتند: «برو شیرین‌کاری پدرت را ببین» از زمانی که ازدواج کرده بودم، مستأجر و آپارتمان‌نشین شده بودم. شاید ۵ آپارتمان را به فواصل ۲ سال در میان، جابجا شده بودم. وقتی مادرم مرحوم شد، با اصرار پدر به منزل مادری اسباب‌کشی کردم. خب بعد از قریب ۱۰ سال، به خانۀ حیاط‌دار رسیده بودم و خاطرات ایام کودکی ... کُله مرغی که از قدیم، پایین حیاط بود را تعمیر کردم و ۷، ۸ تا مرغ و خروس آنجا پرورش می‌دادم. به غیر از آن، مرغ عشق، فنچ، بلبل خرمایی و هر چیزی که ذوق ایام کودکی را در من زنده کند ... واقعا پدر راست می‌گفت: «اگر خانه‌ای نداشت، اهل خانه ندارند.» بگذریم ... آن محرومیت‌های گذشته را تماماً در این ایام کوتاه جبران کردم. بعد از مدتی هم از صرافت کار افتادم و دیگر مثل سابق به پرنده‌ها رسیدگی نمی‌کردم. یک ظرف آب مکانیزه‌ای داشتم که با لولۀ باریک آبی به سقف کُله مرغی وصل بود. هر وقت آبش تمام می‌شد، سبک می‌شد و بالا می‌رفت و چون پر می‌شد، سنگینی‌اش آن را به پایین می‌آورد تا مرغ‌ها بتوانند دوباره آب بیاشامند. تنظیم ظرف بهم خورده و ارتباطش با لوله جدا شده بود. خب من هم دیگر حوصلۀ درست کردنش را نداشتم ... گفتند: «صبح بعد از نماز آمدم به مرغ‌ها سر بزنم. دیدم زبان بسته‌ها نه آب دارند و نه غذا. با نخ ماهی‌گیری چند ساعت تلاش کردم تا ظرف آب را به سقف ۳ متری کُلِه مرغی نصب کنم تا بالاخره نزدیکی‌های هشت و نه صبح موفق شدم ظرف آب را درست کنم. کجی کمرم برای این است. بعد دیدم غذا هم ندارند؛ رفتم در آشپزخانه دیدم فقط چند کیلو پیاز هست. همه را با رندۀ ریز، رنده کردم تا پرنده‌های کوچک هم بی‌بهره نمانند. قرمزی چشمم هم از این است ... گفتم: «چرا به خودتون رحم نمی‌کنید؟» نگاهی گذرا به من کردند و گفتند: «چون میخوام خدا به تو کنه!». بعد ادامه دادند: «آهِ این طیور رو دست کم نگیریا! کفالت این‌ها را تو به دست گرفتی. این‌ها مثل زن و بچه و عیال تو هستند. اگر در حالی که خدا اموراتشان را بدست تو داده بهشان رسیدگی نکردی، نفرینت می‌کنند و خدا هم به این واسطه تو را از رحمتش دور می‌کند. چطور میتونی سیر و سیراب باشی وقتی این خلایق خدا که بدست تو سپرده شدند گرسنه و تشنه هستند؟» بعد گویی چیزی از ذهنشان رد شده باشد سکوت کردند، چشم و ابرو در هم کشیدند و با حالت گریه ادامه دادند: «مردم هم عیال ما هستند. چطور ماها لقمه از براحتی پایین میره، وقتی خدا کفالت و اداره امور امتی را به دست ما سپرده و ما هرچی گذاشتن جلومون می‌خوریم انگار نه انگار گرسنه‌ای هم هست» بعد گفتند: «استغفار کن برای این بی‌توجهی که داشتی» 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4