eitaa logo
از آگاهی تا خردمندی
141 دنبال‌کننده
422 عکس
67 ویدیو
25 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
علی لندی -۳ مهر ۱۴۰۰ من بارها در مورد و نوشته‌ام! من در مورد آنینابنیتاهاے بسیارے نوشته‌ام! و چندروزے بود که میخواستم در مورد و ایرانے هم بنویسم که در کوره راه هزاران ساله‌‌ے سخت و جانگزای، هنوز نفس مے کشد این جوانمردے و هنوز هستند، هنوز هستند هنوز هستند، هنوز هستند و هنوز ها هستند و تا این جوانمردان و پهلوانان هستند هم هست. و امروز وقتے نوشته با عنوان «آتشے که علے دید، ما ندیدیم» را خواندم دیدم حق مطلب را ادا کرده و دیگر چه نیازے به نوشته‌ے من!؟ «علی، کودڪ ۱۵ ساله ایذه‌ ای، زبانه‌هاے آتش را دید، دید تنها راه رسیدن به دو بانویے که داخل خانه گیر افتاده‌اند، رد شدن از میان آتشے است که همه خانه را گرفته است. آنقدر فریاد زده بود؛ "نترسید از میان آتش بیایید بیرون" که صدایش دیگر درنمی‌آمد، اما زن‌ها می‌ترسیدند. شاید هم دود از پا انداخته بودشان. زنگ زده بودند آتش نشانی، اما مگر ماشین می‌رسید... زنگ زده بودند اورژانس، اما مگر مأمورانش می‌رسیدند... علے نوجوان که حالا احساس مرد بودن می‌کرد به آسمان نگاه کرد، سیاهے دود نمی‌گذاشت خدا را ببیند تا بگوید: "خداے من، تو خودت کارے بکن!" علے نگاهے به اطرافش کرد، همه نگران بودند، اما از دست هیچکس کارے بر نمی‌آمد، تنها سطل‌هاے آبے که همسایه‌ها می‌رساندند و هیچ اثرے بر شدت آتش نداشت. داد زد چرا آتش نشانے نمی‌رسد... دیگر بغض و گریه را در صداے نازکش می‌شد احساس کرد. هیچکس ندید "علی‌لندی" کے زد به آتش. هیچکس وقت نکرد به او بگوید بگذار یڪ سطل آب رویت بریزیم کمتر بسوزی. حالا از وسط آتش و دود صداے سرفه‌هاے تند علے هم شنیده می‌شد. کسے باور نمی‌کرد علے بتواند هر دو خانم را از آتش بیرون بیاورد، اما آورده بود. علے افتاده بود روے خاک‌ها و خودش را می‌غلتاند شاید آتش لباس‌هایش خاموش شوند، اما نمی‌شدند. علے دیگر گریه نمی‌کرد، شاید هم می‌خندید و‌ کسے نمی‌دید. دو نفر را نجات داده بود، به دو انسان جان داده بود، دو مادر را به فرزندان‌شان رسانده بود... علے حتما می‌دانست چند روز بعد، روے شانه‌هاے مردم تشییع خواهد شد، براے همین تقلا هم نکرد نیمه جانش را نگه دارد. اربعین دارد می‌رسد من در سوگ علے ایذه‌اے محزونم. حتما در کتاب‌هاے درسی، بعدها از علے خواهند نوشت براے نوجوانان، و خواهند گفت او حتے در میان آتش هم بلند بلند فریاد می‌زد؛ نترسید... فریاد می‌زد؛ بیایبد با من، آنطرف آتش‌ها زندگے است... اربعین نزدیڪ است عده‌اے رفته‌اند مرز شلمچه، حمله کرده‌اند مرز را بشکنند، بتوانند بروند زیارت حسین(ع)، گفته‌اند ما نذر داریم، ما عاشقیم! ۵۰ نفر مجروح شده‌اند، زیر دست و پا رفته‌اند، تا بگویند می‌خواهیم لبیڪ بگوییم به حسین... یادشان رفته حسین در عراق نمانده، حسین آمده در جسم علی، در همین نزدیکی، در ایذه... نزدیڪ اربعین است شهردارے تهران امکانات فراوانے فرستاده نجف و کربلا، مقامات عراقے همه متحیر مانده‌اند؛ "ایران چقدر امکانات دارد!" کسے نیست به آنها بگوید؛ علے لندے ما سوخت، رفت زیر خروارها خاک، تا دستگاه‌هاے اتش نشانے ما، تا دلارهاے ما برسد به دست شما، فقراے ما کلے عوارض و مالیات داده‌اند تا شما دهانتان باز بماند از امکانات جمهورے اسلامی... کسے نیست به آنها بگوید، ما در ایران‌مان هم اربعین داریم، کربلا هم داریم، فقط خبر نداریم! علے جان، پسر نازنینم! حالا که رفته‌اے نزد خدا، آنجا که دیگر دود نیست، آتش نیست. فریاد و ضجه نیست. از خدا بپرس؛ آیا این اسلام اوست؟ آیا این سرنوشت ماست؟ ما در آتش باشیم و ماشین‌هایمان نزد همسایه؟ بگو یعنے او هم راضے است؟ بپرس از او یعنے حسین تنها در کربلاست؟