eitaa logo
ختم قران و صلوات حضرت رقیه س 🌹
343 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
211 فایل
🌹این کانال با هدف برگزاری ختم قران صلوات، زیارات، ادعیه و اشتراک گذاری کلیپ و متون مذهبی،مداحی در قالب فیلم،عکس" به صورت شبانه روزی فعال می باشد. 🌹راه ارتباطی" 🆔️http://eitaa.com/bandekhod http://eitaa.com/joinchat/1055129624C01eb321c2f
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت چهل و پنج: حرفهای آن روزِ یان، آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ‌ پیدا کردنِ‌ پرستاری مطمئن محضه نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ‌ ایرانی اش هماهنگ کند. عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم.. انگار حالا باید به شنیدنِ‌ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم. وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید.گوشیم زنگ خورد، یان بود. میخواست اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه کرده. من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم؟و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی... چاره ایی نبود...من اینجا کسی را نمیشناختم.. پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم.. مدتی گذشت.. مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد.. و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم. اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ... در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه.. خاطرات دانیال.. عطر قهوه.. شیشه ی باران خورده و عریضِ‌ کافه ی محلِ کارِ عثمان... اینجا فقط عطرِ‌ نانِ‌ گرم بود و چایِ‌ مسلمان طلب.. گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ.. اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست... یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم،‌ بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن. پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید.. بلند و با صدا.. اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ‌ یادگیری زبانِ‌ فارسی بود.. یان دیووانه ترین روانشناسی بود که میشناختم... چند روزی به پیشنهادش فکر کردم. بد هم نمیگفت.. هم زبان مادری را می آموختم.. هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم.. نوعی فال و تماشا.. یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ‌ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار آن  در کاغذی یادداشت کرد و به دستم داد.  دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ‌ طلاییم را میپوشاند.. ماشینِ ارسال شده از آ‍‍‍‍‍‍ژانسِ‌ محل در هیاهویِ‌ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ‌ ظاهری مردم.. مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند؟؟ پس آن ازدحامِ زنانِ‌چادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟؟ وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا.. با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه.. بو کشیدم.. عطر قهوه فضا را در مشتش میفشرد و مرا مست و مست تر میکرد. رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ‌  شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم. با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت:(نازی.. نازی.. بیا ببین این دختره چی میگه.. من که زبان بلد نیستم..) نازی آمد.. با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی..  بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم. نشستم بی صدا.. و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد.. عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید.. درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد.. چشمانم را بستم... دانیال زنده شد.. خاطراتش.. خنده هایش.. مهربانی هایش.. اخمهایش.. صوفی اش.. خودخواهی اش.. و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت... سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم.. پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم.. با صدا میخندید و با کسی حرف میزد. دراتاقی که دربِ‌ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد.. کمی چرخید.. نیم رخش را دیدم.. آشنا بود.. زیادی آشنا بود!! و من قلبم با فریاد تپید... ادامه دارد…. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان رمان_یک_فنجان_چای_باخدا 😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت چهل و شش: چشمانم را بستم.. یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت..خودش بود.. شک نداشتم..اما اینجا..در ایران چه میکرد؟! وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود.. به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم.. رفت،‌سوار بر ماشین وبه سرعت...نمیدانستم باید چیکار کنم آن هم در کشوری ترسناک و غریب.. هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم. همان اتاقی که عطر دانیال را میداد.بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم:(اون آقایی که الان اینجا بود..اسمش چیه؟ کجا رفت؟)‌ تمام جملاتم انگلیسی فریاد میشد و میترسیدم که زبانم را نفهمد. مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود.دوباره با پرخاشگری،‌ سوالم را تکرار کردم. و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت:(دوستم حسام.. اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه..) خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد.گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید..تماس گرفت.. چندین بار..اما در دسترس نبود. نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد. بدونِ‌ آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم. دوباره همان درد لعنتی به سراغِ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر.. باز هم صدای اذان مسلمانان رویِ‌ جاده ی خاکی‌‌ِ‌ افکارم قدم میزد و سوهانی میشد بر روحِ ترک خورده ام. جلوی چشمان نگرانِ‌ پروین به اتاقم پناه بردم. مغزم فریاد میزد که خودش بود...خوده خودش..اما چرا اینجا..؟ چرا زندگیم را به بازی گرفت..؟ تمام شب،رختخواب عرصه ایی شد برای درد.. تهوع.. پیچیدن به خود.. جنگیدنِ افکار.. و باز صدای اذان بلند شد.. برای بستن و پنجره به رویِ‌ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم. چشمانم سیاهی رفت.. پاهایم سست شد.. و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد. صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ‌ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند..چیزی نمیدیدم اما یا فاطمه ی زهرایش را میشنیدم.. تکانم داد.. صدایم زد.. توانی برایِ چرخاندن زبان نبود..گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید.. صدایش نگران بود و لرزان:(‌الو.. سلام آقا حسام..تو رو خدا پاشید بیاید اینجا.. سارا خانوم نقش زمین شده..) حسام‌؟؟ در مورد کدام حسام حرف میزد..؟؟ حسامی که من امروز دیدمش؟ تهوع به وجودم هجوم آورد.. و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را... پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد:(آقا حسام.. تو رو خدا بدو بیا مادر.. این دختر اصلا حالش خوب نیست.. داره خون بالا میاره!من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم..) خون؟؟؟ کاش تمام زندگیم را بالا میآوردم! ادامه دارد..... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌷باچه بیانی توبه کنیم؟ 🌷۱. حضرت آدم ع گفت: قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَآ أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ (٢٣)اعراف 🌷۲. حضرت موسی ع گفت: قَالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُٓ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (١٦)قصص 🌷۳.حضرت یونس ع گفت: لَآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ (٨٧)انبیا 🌷۴.حضرت ابراهیم ع گفت: 🌷رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ وَلِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسَابُ (٤١)ابراهیم 🌷۵.حضرت نوح ع گفت: 🌷رَبِّ اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ وَلِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِنًا وَلِلْمُؤْمِنِينَ. والمومنات...۲۸نوح 🌷خدافرمودبگو: وَقُلْ رَبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ۱۱۸مومنون 💕💙💕💙💕
💢↶ شرح دعای روز ✍آیت اللہ مجتهدی تهرانی ره 【اَللَّهُمَّ ارْزُقْنِی فِیهِ فَضْلَ لَیلَةِ الْقَدْرِ】 ای خدا در این روز فضیلت لیلة القدر را نصیب من گردان ◽️بعضی اهل تحقیق با استناد به این دعا احتمال می‌دهند که شب بیست و هفتم شب قدر باشد ◽️دربارہ شب قدر اختلاف است به طوری که اهل تشیع بین سه شب نوزدهم، بیست و یکم و بیست و سوم شب بیست و سوم را مهمتر از دو شب دیگر می‌دانند و احتمال قوی می‌دهند که شب قدر شب بیست و سوم باشد ◽️لذاست که در شب نوزدهم و بیست و یکم یک غسل مستحبی دارد و شب بیست و سوم دو غسل مستحبی دارد یکی در اول شب و دیگری در آخر شب ◽️همچنین در شب بیست و سوم سوره‌های روم و عنکبوت و حم دخان خواندہ می‌شود در حالی که این اعمال را در شب‌های دیگر شاهد نیستیم البته احتمال شب قدر بودن نیمه شعبان هم دادہ شدہ است ولی اهل سنت عقیدہ به بیست و هفتم دارند و آن را لیلةالقدر می‌دانند لذاست که در زمان شب قدر اختلاف می‌باشد ↩️ نقل شدہ است که بعضی اولیاء الهی تمام طول سال را احیاء داشتند به امید اینکه شب قدر را درک کنند ای خواجه چه جویی ز شب قدر نشانی هر شب شب قدر است اگر قدر بدانی خدایا فضیلت شب قدر را نصیب من کن شب قدر شب عجیبی هست چرا که 《تَنَزَّلُ الْمَلائِکةُ وَالرُّوحُ فیها》 در این شب ملائکه از آسمان فرود می‌آیند 《بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ》 تا تقدیر و سرنوشت ما را معین کنند ملائکه محل فرود می‌خواهند و باید فرودگاہ دل ما آمادہ باشد دل‌های ما پر از محبت دنیا و زن و فرزند شدہ است و جایی برای نزول ملائکه الهی باقی نگذاشته است و خوشا بحال آن دل‌هائی که فرودگاہ فرشتگان و ملائکه مقرب الهی هستند 【وَ صَیِّرْ أُمُورِی فِیهِ مِنَ الْعُسْرِ إِلَی الْیُسْرِ】 خدایا امورات مرا از سختی به آسانی مبدل کن ↩️ الآن غالب مردم گرفتار انواع سختی‌ها و مشکلات هستند ↫◄ گرفتار همسایه بد، داماد بد فرزند ناصالح و... می‌باشند لذا از خدا می‌خواهیم که این سختی‌ها را به آسانی تبدیل کند و گرفتاری ما را اصلاح کند 【اقْبَلْ مَعَاذِیرِی】 خدایا عذر من را بپذیر ↩️ همه ما باید بخاطر گناهانمان به درگاہ الهی عذر تقصیر آوریم و بگوئیم خدایا غلط کردم و بدانیم خدا که سرچشمه مهربانی و رحمت است ما را در آغوش لطف خودش قرار خواهد داد بندہ همان به که ز تقصیر خویش عذر به درگاہ خدای آورد ور نه سزاور خداوندیش کس نتواند که بجای آورد 【وَ حُطَّ عَنِّی الذَّنْبَ وَالْوِزْرَ】 خدایا گناهانم را محو کن و در نامه عملم اثری از گناهانم باقی نگذار 【یا رَءُوفاً بِعِبَادِهِ الصَّالِحِین】 ای خدایی که به بندگان صالحت مهربانی خداوند متعال خیلی مهربان است حتی افرادی بودند که خیلی بدی کردہ بودند و همین که به در خانه خداوند تضرع کردند و گفتند خدایا غلط کردم خداوند از ایشان دستگیری کرد و عاقبت به خیر شدند کسانی بودند که عمرشان به گناہ و معصیت و مشروب خوری گذشته بود و فقط دهه محرم لباس سیاہ به تن می‌کردند و به ناگاہ نور لطف الهی در قلب ایشان تابیدہ بود و دگرگون شدہ بودند و تمام گناهان گذشته را ترک کردہ بودند خدا سریع الرضاست و عذر تو را زود قبول می‌کند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
32.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑طب سنتی دروغه؟! 🔺مهمان این برنامه انارستان یکی از کسانی هستند که اعتمادی به طب سنتی نداشتند اما طب سنتی مشکل ایشون و عزیزانشون رو حل کردند و از اون موقع تحقیقات خودشون رو درمورد طب سنتی شروع کردند. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ➕تنها دلیل دشمنی و انکار طب اصیل اسلامی، عدم شناخت است. در حکمت 163 نهج‌البلاغه آمده است که: الناس اعداء ماجهلوا یعنی انسان ها دشمن چیزی هستند که نسبت‌ به‌ آن‌ علم ندارند. یا در آیه 39 سوره یونس می فرماید: کذبوا بما لم یحیطوا بعلمه. ❇️ اگر ما کاری کنیم که شناخت نسبت به این طب در سطح بالای مردان دولتی و بین عموم مردم، ایجاد شود، ان شاء الله در آینده نزدیک می توانیم به این علم رسمیت دهیم ࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مدح و متن اهل بیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 🌼 ‎‌‌‌‌ 🌼سلام بر تــــــو که 💫صداقت صبح موعودی 🌼سلام بر تـــــو که 💫اجابت قنوت 🌼سلام بر تــــــو که 💫قائم آل 🌼و ما همه‌ی عمر به 💫انتظارت 🌼الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَــرَج🌼 🌼🍃
‼️ مقدار و مبلغ فطریه 🔷 س ۵۸۶۲: برای هر شخص چه مقدار است؟ ✅ ج: مکلف بايد براى خودش و كسانى كه او هستند برای هر نفر، يك صاع (تقريباً سه كيلوگرم) گندم يا جو يا خرما يا كشمش يا برنج يا ذرت یا مانند اينها به مستحق بدهد و اگر پول يكى از اينها را هم بدهد، كافى است. ضمنا امسال (۱۴۰۱) به قیمت گندم برای هر نفر، « چهل هزار تومان » اعلام شده است. رساله امام خامنه ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاءالله به زودی این تصاویر را خواهیم دید ... همه باهم در راهپیمایی روز قدس شرکت میکنیم...