داستان کوتاه: اینجا خانه خاله نیست
نشسته بود و پوتین هایش را واکس میزد،
چهره اش آنچنان غم داشت که انگار شرکت ننه اش ورشکست شده؛
شب آخر مرخصی اش بود و به قول معروف کما زده بود.
این که دوباره فردا باید روی نشسته مافوقش را ببیند،
این که دوباره فردا مثل یک برده با او رفتار میشود
خیر سرش لیسانس گرفته بود،
اما مثل یک برده در زمان جاهلیت با او برخورد میکردند؛
{ آمده ای خدمت تا مرد شوی خانه خاله که نیست}
یکی نیست به سروان لاغر مردنی بگه: آخه نوکرتم تو خودت میتونی تو خونه خودت صداتو بالا ببری؟
جلمه خیلی خ داشت،
چون این سروانه خ نمیتونه بگه؛
نمیدونم چند کلاس سواد داره ولی خدا سر شاهده فقط کارای روتین بلده،دیگه سوال اضافه بپرسی باید بری بازداشت،
البته بگم ها، بازداشت هم بد نیست،
یه روز میگیری میخوابی و استراحت میکنی؛
ولی تنها بدیش اینه که سه روز اضافه میره تو پاچت و مجبوری سه روز بیشتر تحملش کنی؛
واکس زدن پوتین ها تموم شد و باهمون قیافه عصبیش، قبل از اینکه آفتاب طلوع کنه حرکت کرد
دم ورودی پادگان سوز سرما حس میشد
چون بیابون بود و باد مستقیم به استخون آدم میخورد.
نیمه های پاییز بود، سرما دیگه داشت خودنمایی میکرد،
بازرسی بدنی دمدر پادگان؛ حتی زیر کفی پوتین ها،
حتی آن آبمیوه ای که روز قبلش از بازار خرید تا اگه فشارش افتاد بخورد،آن هم باز کردند
سرباز نگاه کوله ای میکرد که دیشب مادر با چه وسواسی وسایلش را مرتب چیده و حالا تمام آن وسایل پهن زمین خاکی جلوی پادگان شده اند و البته آرام لبخندی میزد
شاید لبخندی از روی حرص و عصبانیت،
بازرسی تمام شد، میتونی بری داخل و لگدی هم به کوله زد؛
{ زود باش زیاد نباید بمونی دمدر}
همه وسایل را چپاند در کوله اش و به آسایشگاه رفت.
سلام گرم هم خدمتی هایی که آن موقع شب از سر پست آمده بودند.
و سربازی که روی تختش دراز کشید.
هوا هنوز روشن نبود که صدای برخورد محکم پوتین با درب آهنی آسایشگاه به گوش رسید
این زنگ بیدار باش دلنشین هر روز بود.
مافوق سرباز را خواست؛
سرباز بجای اینکه ساعت دو شب بیاید ساعت سه رسیده بود
بخاطر نبود ماشین،
نمیدانم چه فرقی میکند؛
اصلا چرا باید حضور سرباز را ساعت دو شب زد؛
که هم خوابش خراب شود هم در تاریکی این بیابان های پادگان خطر کند و راه بیفتد،
{ این چه طرز احترام گذاشتنه؟ انگار جون نداری تازه از مرخصی اومدی باید روحیه خدمتی داشته باشی، مرخصی هم که بهت دادم دیگه چه مرگته؟}
سرباز فقط سکوت کرده بود و در دلش میخندید
چه بگوید؟
بگوید خیلی ممنونم که بعد از سه ماه دو روز مرخصی دادید ؟
و حالا منتش را میگذارید؟
سکوت در این مواقع بهترین جواب است.
یعنی بله شما درست میگید، ببخشید؛
مافوق این جمله حق با شماست را دوست دارد؛
به او احساس قدرت میدهد؛
{ امشب میری تو لوحه تا یادبگیری سر موقع بیای محل خدمت؛سربازا لب مرز دارن خدمت میکنن آرزوشون یک بیست چهاری برن خونه
شما قدر نمیدونید که}
حرف هایش تمام شد،
سرباز احترام نظامی گذاشت و خارج شد؛
قرار بر این شد که امشب سه به سه پست بدهد و فردا هم راس ساعت در محل خدمتش باشد؛
به اسلحه خانه رفت، سینه خشاب را گرفت،
{ این اسلحه اینم سه خشاب پر اینجا رو امضا بزن}
روی برجک رفت صدای جیرجیرک ها فقط به گوش میرسید؛
و نگهبانی از بیابانی که هیچ راه ورودی نداشت؛
هر چند دقیقه ای یک نفر با ماشین رد میشد و فریاد میزد
{ هییی پسرررر پاشووو امنیت اینجا دست تو کی گفته بشینی؟}
کسی نبود بگوید دیوار ها آنقدر بلندند که کسی نمیتواند داخل بیایید
تازه دیوار ها هم نگهبان دارند؛
این حرف ها در ذهن پسرک سرباز مرور میشد؛
-نگهبانی برای پوچی
-تنبیه بی دلیل
-بردگی با لیسانس
دلش تاب نیاورد، کاری را که نباید کرد،
اسلحه مسلح،تنظیم زیر چانه،نگاهی به اطراف،صدای جیرجیرک ها،صدای شلیک،دوباره سکوت شب.
و سربازی که خودکشی کرد؛
و بعد از آن پخش کردن که جنبه خدمت نداشت.
ضعیف بود و مرد نشد.
تحمل سختی را نداشت.
ولی هیچکس نگفت که چه رفتاری با او انجام شد،
هیچکس نگفت که زور گفتن راه مرد شدن نیست؛
هیچکس نگفت فرمانده ای که تعدادی نیروی جوان زیر دستش هست اصلا چقدر سواد دارد؟
روانشناسی خوانده؟ آداب رفتاری با جوانان را بلد است؟
اصلا پادگان چرا روانشناس ندارد؟
دارد، ولی فقط به خالکوبی ها گیر میدهد!
شاید سوسول بازی است
یا اصلا شاید سرباز آمده است دوسال بردگی کند به اسم مرد شدن،
چه دلیلی دارد به روحیات او توجه شود!
مگر اینجا خانه خاله است؟
✍🏻 #پیمان_چینی_ساز
🍁🍂🍁🍂🍂
#داستانک
کوچه پس کوچه ها را بالا پایین میکنم؛
از صبح دارم قدم میزنم میون این کوچه های بی انتهای شهر
پشت بازارچه، درست وسط کوچه های گلی و بارون دیده،
خانه هایی که حالا دیگه پلاکشان را هم حفظ کرده ام
شاید بهتر باشد کمی بنشینم
ولی آخ آخ نفس هایم به شماره افتاده
زمین ز ز ز مین آره همینجا،
آخ ول کن خاکی شدن و کثیفی بشین دیگه لعنتی.
دنیا داره دور سرم میچرخه،
باد جایی بهتر از موهای من برای لانه کردن نیافته،
هوا سرد شده و استخوون هام دیگه توون حرکت ندارن
من اینجا چی میخوام؟
چرا، چرا اصلا به دنیا اومدم؟
آه بسسسسسسسه دیگه
کلافم کرده، سرم داره آتیش میگیره
میدونی چیه؟
کنترل ذهن خودم و ندارم
نه نه نه این نیست
اصلا وسواس گرفتم، کاش یکم به فکر خودم بودم
خسته شدم از بس به تموم آدم های اطرافم کمک کردم
انقد دستشونو گرفتم تا از این زمین خاکی بلند بشن
تا یه وقت خدایی نکرده خاکی نشن
ولی دیگه بسه تهش شد این
شد سر درد
شد کلافه شدن
شد بیچارگی و تنهایی
امروز یک مشکل بزرگ داشتم
به کمک رفیقام و اطرافیانم نیاز داشتم
ولی، ولی،
به هرکی زنگ زدم بهونه آورد
کار سختی نبود ها
ولی مردم پیچوندن و یادگرفتن
شاید فقط من و تو ساده ایم
شاید فقط من و تو به خودمون اهمیت نمیدیم
ولی میخوام یادبگیرم
دستم و برای کمک به سمت کسی دراز نکنم
دستم، روی زانوهام باشه و بلند بشم
آره آرره بلند شو دیگه ول کن اونا رو
تو میتونی، تو، تو بهشون نیاز نداری
بفهم دیگه ذهن مریض من
چقد میخوای قدم بزنی اینجا
پاشو به زندگیت برس،
دنیا که تموم نشده
خودتو به همشون ثابت کن
تو برای خودت زندگی میکنی
پس به اونا نیاز نداری
فهمیدی!؟ با تو ام میگم پاشووو دیگه
آره بلند شو بریم خودمون حلش میکنیم
✍🏻 #پیمان_چینی_ساز
❄️🌨☃🌨❄️