28.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حضرت_ابوطالب
اصل و نَسَبِ شیعه؛ از آنِ شماست!
و من، سخت دلبستهى ایل و تبارى هستم...
که پدر، عشق است و پسر...
بیستوشش رجب، سالروز وفات جناب ابوطالب
-پدر حضرت امیرالمومنین(علیهالسلام) تسلیتباد.
هدایت شده از مدح و متن اهل بیت
🎉خواند زبان دلم
ثنای محمد(ص)🌸🍃
🎊ماند خرد خیره در
لقای محمد(ص)🌸🍃
🎉دیده دل،
جام جم به هیچ شمارد🌸🍃
🎊سرمه کند
گر زخاک پای محمد(ص)🌸🍃
عید مبعث پیشاپیش مبارک🎊💐🎉
🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت ششم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
⚡️⚡️⚡️
...
💥تا حالا اینطوری نگاش نکرده بودم...
خودشو که خیلی وقت بود ندیده بودم
شایدهم اصلا!!!
عکساش رو هم همینطور⚡️
...فقط گاهی که دلم میگرفت و دوست داشتم آلبوم ورق بزنم....
...خنده هاش خیلی عجیب بود 🎅
آرامشی که توی چهره اش میدیدم من رو به حسادت وا میداشت 🎅🎅
...پدربزرگم رو میگم...🎅🎅🎅
...سفرهایی که رفته بودیم، مهمونی هایی که برگزار شده بود و کلی عکس دیگه بود
حتی لبخندهای توی عکس هام نگاه حسرت آور بود. اما حسادت آور نه....
خنده های پدربزرگ⚡️⚡️
اما داشت...
... خاطره های قشنگی برام زنده شد...
...خاطره هایی که بیشتر رنگ داستان و متل شبانه کودکی هام بود تا لمس واقعیت...
🔺از تعریف های یواشکی مامانم و اولین برخوردش با پدربزرگم که چطور سورپرایزش کرده...
🔺و البته گاهی وقتا دلتنگی های پدرم و تعریف از بچه گی هاش
🔺از روزایی که با داداشش چطوری پدربزرگ رو تو دور میزدن و میرفتن گردوبازی...
💥پدرم قبل از اینکه ازدواج کنه از پدر بزرگم جدا شده بود
...گاهی اوقات ماجراش رو برام تعریف میکرد...
💥 پدر بزرگم خیلی مذهبی بود.
حتی پسر بزرگترش که عموی منه هم شهید شده بود.
💥 بعد از شهادت عموحسین پدر و پدر بزرگ و مادر بزرگم که با هم توی یکی از روستاهای مشهد زندگی میکردند خیلی به سختی افتادن
و این برای پدرم قابل تحمل نبود برای همین هم روستا رو ترک کرد دنبال کار کم زحمت تر
اینارو خودش میگه
چون کس دیگه ای نیست که ازش بشنوم
💥 پدرم معمولا از پدر بزرگم چیزهای خوبی تعریف نمیکرد.
میگفت اگه اونجا میموندم تمام استعدادهام تلف میشد،
بعضی اوقات هم با تمسخر راجع به دعای پدر و مادر صحبت میکرد و میگفت که خرافات است و هیچ تاثیری در زندگی نداره،
-اگه دعای بابام تاثیر داشت پسرش دم تیر تلف نمیشد...
اینم یه استدلاله برا خودش
آخه من بابام رو قبول دارم
به من هم توصیه میکرد که خودم رو معطل این چیزها نکنم.
ظاهرا پدرم بعد از شروع اولین کارش به عنوان مسئول حسابداری یک شرکت با مخالفت پدربزرگم مواجه شده،
خود پدرم میگفت که پدر بزرگ با پولی که از این کار بدست می آورده مشکل داشته...
💥 پدرم با بعضی از زد و بندهای بانکی شرکت موافقت میکرده
..البته به این صراحت به من نمیگفت این موضوع رو خودم از حرف هاش فهمیده بودم
💥 البته اون زمان به نظر من هیچ اشکالی نداشت بلکه پدرم رو به خاطر نبوغش توی جذب سرمایه تحسین میکردم...
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
....تصمیم خودم رو گرفته بودم...
⚡️خنده های پدر بزرگم طوری جذبم کرده بود که نمیتونستم بهش فکر نکنم...
💥مدت ها بود که خنده برام بی معنی شده بود و هر لبخندی که اطرافم میدیدم یا تصنعی بود و یا از روی تمسخر.😝
💥ساکم رو پنهان کردم...
چندبار از پدر و مادرم راجع به محل اقامت پدربزرگم پرس و جو کردم،
اولش خیلی براشون عجیب بود و سعی میکردند که از زیر بار جواب شونه خالی کنند ولی چون خیلی اصرار کردم و اونا هم به خاطر فشار حادثه سعی میکردند که همیشه من رو راضی نگه دارند، بالاخره آدرس رو دادن....
🍂🍃🍂🍃🍃
....یعنی چاره ای جز کندن از اونهمه کابوس بود؟...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت پنجم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
💥...دیگه حساب روزهایی که خونه بودم از دستم در رفته بود...
🍂🍂🍂
...از بی حوصلگی رفتم سراغ یه آلبوم قدیمی و شروع کردم ورق زدن📓📓
آخه عکسای معصومیت بچگیم آرام بخش بودن...
💥با دیدن عکس گوشه راست صفحه سوم برق گرفتم⚡️⚡️⚡️
یه دفعه مثل لوله رادیات تمام بدنم گرم شد💡
💥اونقدر این انرژی قوی بود که سریع رفتم شروع کردم به جمع کردن ساک....
💥... تا قبل از این روزها تمام فکر و ذکرم کنکور بود و کتاب تست.
اما حالا دیگه این چیزها خیلی به نظرم احمقانه میومد.
💥یکی از همین روزهایی که خونه مونده بودم تمام کتاب های تستم رو پاره کردم
الان از اون همه کتاب فقط یه کیسه کاغذ مونده.
وقتی کتاب هام رو میدیدم بیشتر از قبل از مدرسه و درس متنفر میشدم...
💥بعد از اینکه مدرسه رو ترک کردم کم و بیش خونه اقوام میرفتم ولی وقتی رفتار زننده شون رو دیدم،
وقتی که نگاه های آمیخته به ترحم و تمسخر رو میدیدم از فامیل هم متنفر میشدم.
حالا که فکر میکنم قبل از اون اتفاق هم توی فامیل آدم محبوبی نبودم
💥 اما موفقیت هام باعث میشد که کسی نتونه چیزی بهم بگه...
البته این عدم محبوبیت هم تقصیر خودم بود.
با غروری که من داشتم طبیعی بود که همه رو از خودم دور کنم.😡
💥 مدت ها بود که تنها آرامشم خانوادم بودند...
🔺تمام سختی هایی که میکشیدم، با نگاه مادرم فراموش میشد.
🔺 وقتی پدرم مثل کوه پشتم می ایستاد و از من دفاع میکرد لذت میبردم.
🔺 وقتی خواهرام از من تعریف میکردند، احساس غرور میکردم
.. اما ته دلم میدونستم که تمام این رفتارها ساختگیه و اون ها هم خیلی ناراحت و کلافه اند
...حتی بیشتر از من...
🔺 این رو میشد از سردی خانوادمون فهمید،
💥قبل از اون اتفاق روابطمون خیلی گرم تر بود.
اما بعد از مشکل من تمام صحبت هایی که میکردیم تو یکی دو کلمه خلاصه میشد.
💥نمره های سوگل هم به شدت افت کرده بود.
خیلی مشکل های دیگه هم از طریق من بوجود اومده بود...
برای همین هم هر روز بیشتر از قبل از وجود خودم متنفر میشدم،😩
💥 هر روز آرزوی مرگ میکردم
... هر چیزی که میدیدم باعث میشد یاد چهره ام بیفتم...
اگر هم زنده بودم به خاطر خاطراتی بود که قبل از اون اتفاق داشتم...
برای همین بعضی وقت ها آلبوم گردی میکردم....
دیگه ساکم آماده بود...
..
....................................................
🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت چهارم
..........................................................🍃
🍃اثری از سجاد مهدوی
...................................................
💥...شادی از بیناییم به سرعت تبدیل به نفرت از چشمانم شد.
چیزی رو که توی آینه میدیدم باور نمیکردم.
💥یه صورت سیاه که به خاکستری و سبز میزد. 😰😰
💥چشم های بدون مژه و ابرو
چونه ورم کرده و آویزون،
موهام هم تا وسط سرم ریخته بود
یه قسمت از بینیم هم خورده شده بود.
😭 بی اختیاز به گریه افتادم. 😭
همه چیز پیش چشمم تیره و تار شد.
صورتم رو به طرف پدر و مادرم بر گردوندم.
چهره شون همراه با ترس شد.
سوگل به صورتش چین انداخت و نازنین هم جلوی چشم هاش رو گرفت.
چشم های مادرم پر اشک شد و پدرم هم برای اینکه مجبور نباشه به من نگاه کنه سرش رو پایین انداخت.
😷 صورتم رو به طرف دکتر برگردوندم، اصلا متعجب نشده بود، آهی از سر تاسف کشید و روی صندلیش نشست.
💥 دستم رو به صورتم کشیدم و چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم...
💥تا یک ماه جرئت نکردم که از خونه بیرون بیام.
فقط دعا میکردم که بمیرم.
آخه میدونید! خیلی به قیافم وابسته بودم،
کی میتونست باور کنه ارشیا . ارشیای خوشگل و خوش چهره به این راحتی تبدیل به هیولا شده باشه😭
💥هر روز چند ساعت جلوی آینه بودم و هر روز هم یک مد جدید! تمام فکر و ذکرم قیافم بود.
شاید تعریف و تمجیدهای دوستام باعث شده بود که فکر کنم از قیافه من بهتر وجود نداره.
باورش برام خیلی سخت و سنگین بود
...برای همین هم یک ماه طول کشید که این رنج و غصه برام عادی بشه.
💥 بعد از این مدت تقریبا قانع شده بودم که باید به زندگیم با همین شکل ادامه بدم.
یاد حرف های دکترایی افتادم که قریب به اتفاق گفته بودن:
اگه عملی جراحی زیبایی بکنی ممکنه چشم هات رو از دست بدی و قیافت هم به هیچ وجه مثل سابق نمیشه🙄
با این افکار راهی مدرسه و درس شدم.
💥 نمیتونستم رفتار دوست هام رو پیش بینی کنم آخه توی این مدت هم ازشون خبری نداشتم.
البته نمیخواستم خبری داشته باشم
اصلا به تلفن هاشون جواب هم نمیدادم.
اما حالا بعد از یک ماه با این قیافه میخواستم ببینمشون.
پاهام یاری نمیکرد
کشان کشان داشتم به سمت میرفتم که
اشکان رو توی کوچه مدرسمون دیدم،
💥...نتونستم ازش قایم بشم
آخه مثلا اشکان یکی از دوستام بود
اگه بخوام توصیفش کنم باید بگم از اون آدم هایی بود که سرش درد میکنه برای بحث سیاسی مذهبی
البته آخر بحث هاش هم یه فحش به تمام عقاید طرف میده و از خجالتش در میاد
💥 اصلا همینش برای من جالب بود،
من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم خودم که فکر میکنم به خاطر حسادت کسی بیش از حد بهم نزدیک نمیشد.
💥بی اختیار دستم رو روی شونه اش گذاشتم
برگشت و یک آن شوکه شد. 😮😵
به سر تا پام نگاه کرد و با طعنه گفت:"دستت رو بکش ایکبیری، ترسوندیم.
بعد خودش رو کمی عقب کشید
- ببینم تو با هیولاهای هالیوودی نسبتی نداری،😬
- بهت نمیخوره گدا باشی. 😁😁
-اصلا با من چی کار داری عوضیِ بد ترکیب
😔 زبونم قفل شده بود.
باورم نمیشد با من اینجوری صحبت کنه،
خیال میکردم وقتی خودم رو بهش معرفی کنم اخلاقش درست میشه
+اش..اشکان منم... ارشیا...ارشیا ..مفتخری
💥اما ای کاش اسمم رو نمیگفتم.
به محض اینکه اسمم رو شنید زد زیر خنده😂😂
بلند گفت:
- چرا این ریختی شدی...حقته... از بس که به اون قیافه نکبتت مینازیدی...
-البته برای من بد نشد تا آخر عمر سوژه ام در اومده😁😁😁
💥... از ناراحتی شدید داشتم بر میگشتم خونه
صدای خنده و تمسخر بعضی از مردم رو میشنیدم.
😖 خیلی دوست داشتم بمیرم ولی حوصله مرگ رو هم نداشتم.....😫
...................................................
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
امر به معروف و نهی از منکر{۱۷}
الف ـ عامل بودن آمر و ناهی
عامل بودن شخص آمر و ناهی که اغلب در لسان دین و بالاخص در کلمات امام علی علیهالسلام، از آن به «ائتمار» و «تناهی» تعبیر میشود، نکته بسیار مهمی است که باید آمر و ناهی آن را مراعات نماید. این موضوع که در قرآن کریم و احادیث معصومین علیهمالسلام، نیز بر آن صحه گذاشته شده است، به اندازهای اهمیت دارد که عدهای از علما آن را شرط وجوب امر به معروف و نهی از منکر دانستهاند.[25] البته در مقابل، جمهور فقها و علما قائل به این شرط برای وجوب نیستند و همان چهار شرط مشهور(علم، عدم اصرار عاصی بر معصیت، احتمال تأثیر، عدم احتمال مفسده و ضرر مالی و جانی و عرضی) را شروط وجوب میدانند.[26] معالوصف عدم پایبندی آمر و ناهی به آنچه خود میگوید و از دیگران انتظار دارد، به عنوان یک صفت بسیار نکوهیده قلمداد شده است:
1) «آئتموا بالمعروف و أمروا به و تناهوا عنالمنکر و انهواعنه:[27] به معروف عمل کنید و به آن امر و فرمان دهید. از منکر دست بکشید و دیگران را نیز از آن باز دارید.» در اینجا حضرت ابتدا به «ائتمار» و عمل نمودن به معروف و کار نیک دستور میدهند سپس خواستار «امر به معروف» میگردند. همچنین اول «تناهی و ترک منکر را لازم میدانند، آنگاه میخواهند که «نهی از منکر» صورت گیرد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت هفتم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
..............................................
💥
-مرغ یه پا داره؟...
-اصلا میبرمت اونور آب ....حتما دکترای بهتری هستن که خوبت کنن
+آره عزیزم اینقدر خودتو اذیت نکن ..... بابات خیر تورو میخواد...
-...نهایتش اصلا میزارم اونجا زندگی کنی و درس بخونی....جا قحطه میخوای بری دوقوزآباد؟!!!☹️☹️
💥ولی من گوشم بدهکار این حرفا نبود
بابام خوب میدونست که اونور آب هم کاری پیش نمیره...
فقط میخواست منو منصرف کنه...
و میدونست سفر آخری که به خونه پسر عمه مون رفتیم تو اتریش با اکراه بود...
🔺حالا با این ریخت و قیافه که عمراً
💥ولی تو هر شرایطی من فکر کندن از خونه بودم
برای همین مسافرت تنهایی اونم جای بکر غنیمت بود.
💥کوله بار سفرم رو بستم... بعد از رزرو بلیط هم بدون سرو صدا رفتم بیرون...
🍃🍃🍃
دیگه حوصله صحبت با پدر و مادرم رو هم نداشتم، نمیخواستم چیزی رو براشون توضیح بدم
💥فکر کردم روز حرکت باید کلی حرف بزنم تا راضی بشند که دست از سرم بردارند یا اینکه یواشکی برم
⚡️ ولی در عین ناباوری دیدم که تمام مراحل خداحافظی در یک کلمه "خداحافظ" خلاصه شد...
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
💥به صورتم باند بسته بودم که چهره ام مشخص نباشه اما به هر حال نگاه های سنگین مردم رو نمیشد از خودم دور کنم...
💥وقتی هم که سوار هواپیما شدم نگاه ها ادامه داشت، نفر کنار دستم هم سوال هایی راجع به صورتم پرسید. من هم جواب هایی دادم و در آخر هم خودم رو به خواب زدم تا از این فضولی ها نجات پیدا کنم.💤💤😴💤💤
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃باد خوبی میومد و صورت ناهموارم رو نوازش میداد.
🍃داخل روستا آروم آروم باندهای صورتم رو باز کردم🤕
میخواستم واکنش اولیه پدربزرگم رو ببینم.
🍃 نمیدونستم چطوری خودم رو معرفی کنم، حدس میزدم من رو به خاطر پدرم پس بزنه و اصلا تحویلم نگیره...
😎😷باعینک دودی و دستمال خونه پدر بزرگم رو پرسون پرسون پیدا کردم...
همه اهل روستا میشناختنش.🎅
🔺 رفتار روستایی ها با مردم شهر فرق میکنه.
🔺 همه از دیدن من یه حسی بهشون دست میداد
اما این حس تمسخر رو همراهی نمیکرد
🔺چندتا بچه گردوهاشون رو تو خاک رها کردند و فرار...🏃🏃
🔺چندتاشون هم سر آب بازی جوی باریک ده خشکشون زد ولی حتی یک کلمه هم چیزی بهم نمیگفتند😶😶
🍃ترحم رو میشد از توی چشم های اکثرشون دید. ... 😌
...همین هم خیلی برام جالب بود ...
🍂بهتر از نگاه تند و شکلکی بعضی ها تو مترو بود😒
🍃...خونه پدربزرگم از دور معلوم بود، آجرهای سه سانتی رنگ و رو رفته تنها نمای ساختمان بود
🍃با یه قاب عکس بزرگ روی تیربرق روبرویی شون که انگار تازه و تمیز بود اما عکسش قدیمی🖼
🍃 یه کم دیگه که جلو رفتم چهره یه پیرمرد رو دیدم که خیلی شبیه تصورم و توقعم از عکسها نبود
🍃سر و صورتش کاملا سفیدپوش بود البته لباساشم سِت کرده بود☺️
🍃جلوی در حیاط روی یه صندلی تاشو نشسته بود و بنظر منتظر و مضطرب میومد
اضطرابش شکستگی که تو صورتش موج میزد رو بیشتر نشون میداد
....تا منو دید بلند شد و به سمتم لبخند زنان حرکت کرد
🍃 لبخندش چین جدیدی به پیشونی و چشماش داد که شکستگیش رو کم عمق میکرد🎅
لبخندش همون لبخندهای زیباش که توی عکس ها دیده بودم بود،🎅
اگه سر وضعش برام آشنا نبود
اما لبخندش کاملا آشنا بود
لبخند پدربزرگ🎅🎅
🍃من رو به سینه خودش چسبوند، سرم رو بوسید
+چرا دیر اومدی باباجون... نمیگی بابابزرگت از نگرانی پس میفته.....🎅
..
رمان های عاشقانه مذهبی
🍃🍃🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
امر به معروف و نهی از منکر{۱۸}
2) «إنی لارفع نفسی أن انهی الناس عمالست انتهی عنه او آمرهم بما لا اسبقهم الیه بعملی اوارضی منهم لا یرضی ربی:[28] من نفس خود را بالاتر از این میدانم که مردم را از چیزی نهی کنم که خودم دست از آن برنداشته باشم، یا آنان را به چیزی دستور دهم که خودم قبل از آنان بدان عمل نکرده باشم، یا به کاری از آنان راضی باشم که خداوند از آن رضایت نداشته باشد». امر و نهی بدون عمل، که در سیرهی شخص آمر و ناهی مورد توجه نباشد و صرفاً دیگران را مدنظر قرار دهد و در آن، آمر و ناهی از کردار خودش غافل باشد، آنچنان ناپسند و خلاف شأن یک انسان وارسته است که حضرت شأن خود را بالاتر از آن میداند که اینگونه باشد.
3) «ایها الناس إنی والله لا احثکم علی طاعه إلا و أسبقکم الها، و لا أنها عن معیصه الا و أتناهی قلبکم عنها:[29] ای مردم، به خدا قسم من هیچگاه شما را به طاعتی تشویق و ترغیب نکردهام مگر اینکه خودم قبل از شما از آن دست کشیدهام». زشتی و ناپسندی امر و نهی بدون عمل را حضرت دلالت بر گمراهی جهل میداند، آنچنان که در این دو روایت که درپی میآید، ملاحظه مینماییم
سرود: حیران شد چشمان حرا در عید قرآن - @MeysamMotiee_ir.mp3
6.61M
مولودی🌸
میثم مطیعی
#عید_مبعث
🌸🍃
🌟❣🌟❣🌟❣🌟❣🌟❣🌟
🌘 اعمال شب و روز 27 رجب ،عید مبعث
🌺شب مبعث از شبهای متبرکه است و برای آن اعمالی ذکر شده: 🔰
🌸 در مصباح از حضرت ابوجعفر امام جواد (ع) روایت شده که فرمود در رجب شبى است که از آنچه که بر آن آفتاب می تابد بهتر است و آن شب بیست و هفتم رجب است که در صبح آن پیغمبر خدا (ص) به رسالت مبعوث شد و براى آن شب اعمالی است که اگر شیعه ای از ما آن اعمال را در آن شب انجام دهد اجر عمل شصت سال می برد.🌻🌻
✅در مورد این عمل آمده: پس از نماز عشاء هر ساعتى از شب را تا پیش از نیمه آن بیدار شو و دوازده رکعت نماز اقامه کن و در هر رکعت حمد و سوره اى از سوره هاى کوچک مفصل ( مفصل ازسوره محمد است تا آخر قرآن) بخوان🌼🌼
☘☘نمازها دو رکعتی هستند. پس از هر دو رکعت بعد از سلام؛ هفت مرتبه سوره حمد، هفت مرتبه مُعَوَّذَتَیْن، و سوره های توحید و قُلْ یا اَیُّها الْکافِرُونَ هر کدام هفت مرتبه، و سوره قدر و آیة الکرسى هر کدام را هفت مرتبه بخوان.🍃🌸
🍂🌸بعد از اتمام نماز این دعا خوانده شود:🔰
🍃🌹الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى لَمْ یَتَّخِذْ وَلَداً وَلَمْ یَکُنْ لَهُ شَریکٌ فى الْمُلْکِ وَ لَمْیَکُنْ لَهُ وَلِىُّ مِنَ الذُّلِّ وَ کَبِّرْهُ تَکْبیراً اَللّهُمَّ اِنّى اَسئَلُکَ بِمَعاقِدِ عِزِّکَ عَلَى اَرْکانِ عَرْشِکَ و َمُنْتَهَى الرَّحْمَةِ مِنْ کِتابِکَ وَ بِاسْمِکَ الاْعْظَمِ الاْعْظَمِ الاْعْظَمِ وَ ذِکْرِکَ الاْعْلىَ الاْعْلىَ الاْعْلى وَ بِکَلِماتِکَ التّامّاتِ اَن تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اَنْ تَفْعَلَ بى ما اَنْتَ اَهْلُهُ.🌹🍃
🍂🌸پس بخوان هر دعایى و حاجتی که داری و درود فرست بر محمد و آلش .
✅ انجام غسل در این شب مستحب است.
✅ زیارت حضرت امیرالمؤمنین (ع) که افضل اعمال شب عید مبعث است.☘🌺
💠اعمال روز عید مبعث🔰
✳️🌹عید مبعث از جمله اعیاد عظیمه است و روزى است که حضرت رسول (ص) در آن روز به رسالت برگزیده شد . برای این روز چند عمل ذکر شده است :🔰
✅ غسل
✅ روزه، روز عید مبعث یکى از چهار روزى است که در تمام سال امتیاز دارد براى روزه گرفتن و برابر است با روزه هفتاد سال
✅بسیار صلوات فرستادن
✅ زیارت حضرت رسول(ص) و امیر المومنین(ع)
❄️🌨☃🌨❄️
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ چرا روز #مبعث روز زیارت مخصوص #امیرالمومنین است!؟
🎙حجتالاسلام میرباقری
#عید_مبعث
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋