eitaa logo
ختم قران و صلوات حضرت رقیه س 🌹
342 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
211 فایل
🌹این کانال با هدف برگزاری ختم قران صلوات، زیارات، ادعیه و اشتراک گذاری کلیپ و متون مذهبی،مداحی در قالب فیلم،عکس" به صورت شبانه روزی فعال می باشد. 🌹راه ارتباطی" 🆔️http://eitaa.com/bandekhod http://eitaa.com/joinchat/1055129624C01eb321c2f
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مدح و متن اهل بیت
12.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊🎉🎊 میلاد کشتی نجات امام حسین علیه السلام مبارک 🎊🎉🎊
امر به معروف و نهی از منکر{۲۲} 11) «لا تکن ممن ... یحب‌الصالحین و لا یعمل عملهم و یبغض المذنبین و هو احدهم:[37] از جمله کسانی نباش که صالحان را دوست دارند، ولی همانند آنان عمل نمی‌کنند و از گناهکاران خشمگین‌اند ولی خود یکی از آنان می‌باشند». 12) «من نصب نفسه ‌للناس اماماً فعلیه أن بیدأ بتعلیم نفسه قبل تعلیم غیره ولیکن تأدیبه بسیرته قبل تأدیبه بلسانه. و معلم نفسه احق بالاجلال من معلم الناس و مؤدبهم:[38] کسی که خود را امام و مقتدای دیگران می‌داند، باید قبل از اینکه به تعلیم دیگران بپردازد، خود را تعلیم بدهد و تربیت کردنش به وسیله سیرتش باشد نه با زبان؛ کسی که معلم خودش باشد، سزاوارتر است که گرامی داشته شود تا کسی که معلم و مربی دیگران است». در این بیان حضرت علی(ع) تعلیم نفس را مقدم بر تعلیم دیگران می‌داند و بر همین اساس می‌فرماید: باید تأدیب و اصلاح دیگران به وسیله‌ی سیره‌ی عملی باشد نه به وسیله زبان
🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅 🍃 بیست و دوم 🍃اثر ...................... 💥 حال و هوام یه طور دیگه ای شده بود... خیلی خوشحال شدم که بهوش اومد... تنهایی خیلی سخته 🍃 وقتی نگاش میکردم، تمام غصه هام برطرف میشد... 🍃 ...آخه بابابزرگم تنها کسی بود که بعد از اتفاقی که برای صورتم افتاد اصلا بخاطر همراهی من پیش مردم خجالت نمیکشید و دائم کنارش بودم تازه هر موقع کسی رو میدید من رو با شوق خاصی معرفی میکرد: «این همون نوه ای هست که تعریفش رو میکردم،... این همون قهرمانیه که میگفتم»🎅 ... هنوزم حرفاش رو نفهمیدم... فقط موقع نماز باهاش نبودم... نمیدونم چرا ولی یک حسی تو وجودم بود که من رو از مسجد میترسوند. 🍂 واقعا نمیدونم این چه حسی بود، به هر حال همین حس باعث شده بود موقع نماز نتونم پیش بابابزرگم باشم... شاید قابل فهم نباشه ولی تو این مدت کوتاه که پیش بودم، عاشقش شدم!... فکر میکردم بابام چطور حاضر شده از پیش باباجون بره؟.. من که اصلا به رفتن فکر هم نمیکردم... واقعا یه چنین بابابزرگی رو با هیچی نمیشد عوض کرد. گاهی وقت ها اونقدر بهم احترام میذاشت که خجالت میکشیدم... نتونستم خودم رو کنترل کنم... آروم بوسش کردم اما... از تمام وجود...😘 +باباجون...نرسیدیم هنوز اوهْههو...🎅 از خجالت سرخ شدم ولی از همون خنده های قشنگش زد🎅 به سختی نشست و من رو بغل کرد... نمیدونم چرا، ولی به پهنای صورتم گریه کردم😭 ماسکش رو برداشت و منو بوسید😘 +چرا گریه میکنی باباجون؟ از این بهتر هم مگه میشه اوهْههو... منظورش مشهد بود... _ببخشید بابامرتضی...بیدارت کردم.... نمیدونم چرا اشکم اومد... از وقتی صورتم اینطوری شده، تاحالا با کسی اینقدر نزدیک نبودم... گریه ازسر ناراحتی نیست.😭 + صورتت؟ مگه چی شده باباجون🎅 _ الکی نگید باباجون... میدونم خیلی زشت شدم... اصلا دیگه حالم از قیافم بهم میخوره. + پسرم صورت که مهم نیست... اوهْههو..... +مگه آدم بودن به قیاقست؟🎅 داری شوخی میکنی که ناراحتی یا واقعا اینهمه به خاطر صورتت ناراحتی! ...اوهْههو....اوهْههو نمیدونستم چی بگم... تا اون موقع همه بهم حق میدادند که به خاطرش ناراحت باشم و باعث میشد که بهم ترحم کنن اما چیزی که باباجون گفت با بقیه حرفها فرق داشت... +مگه آدم بودن به قیافست؟؟؟ 🎅 سوالی که جوابش صددرصد منفی بود ولی چرا اینقدر برام عجیب بود؟؟؟🤔 طبیعتا به خاطر این قیافه به من نمیگفتند آدم که حالا عوض بشه، پس چرا انقدر ناراحت بودم؟ 🤔 🍂به نظرم این حرف های انسانیت و آدم بودن خیلی کلیشه ای میومد علاوه بر کلیشه ای بودن، چیز بااهمیتی هم تو زندگیم نبودند... اینقدر حرف زدن از انسانیت و آدم بودن برام لوس و بی مزه بود، که هر موقع حتی اگه تو فکرم هم میومد مسخرش میکردم... 💥چرا مطلب به این مهمی به خاطر کلیشه ای بودن از ذهنم رفته بود؟؟؟ نمیدونم...🤔 _ ولی آخه باباجون، تو این جامعه دیگه کسی به انسان بودن و این حرف ها فکر نمیکنه... همه شده ظاهر و پول... من بعد از این ماجرا فهمیدم هیچ دوستی نداشتم و ندارم.😒 + پس من چیم باباجون؟؟ من که دوستت دارم. اوهْههو... مگه تا حالا باهم دوست نبودیم ؟؟🎅 _ قربونت برم باباجون... شما اصلا مثل پیرمردها حرف نمیزنیدا😘 +اوهْههو.... اوهْههو اولا پیرمرد خودتی! ثانیا نگفتی، بالاخره ما رو لایق دوستی با خودت میدونی یا نه باباجون؟🎅 _ شرمنده نکنید باباجون... من نوکر شمام هستم... + حالا مشکلت با صورتت چیه؟ _ خیلی زشته باباجون... اگه اون عوضی رو پیدا کنم، اسید میریزم روی او قیافه کثیفش. +اوهْههو...اوهْههو _ چی شد باباجون؟ + من وقتی از بابات ماجرا رو شنیدم خیلی بِهِت افتخار کردم..اوهْههو حالا مشکلی که با صورت داری هیچی... اوهْههو... چرا انقدر خودت را با کینه کدر میکنی؟🎅 دیگه داشتم کلافه میشدم... _ولی این حق منه باباجون... من حق دارم از اون کامبیزِ لجن متنفر باشم... بعدشم من هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر از من پیش بقیه تعریف کردی!!!؟... واقعا گیج شدم!... تو باغ هم همینطور!... قضیه چیه...؟؟😳 + بله باباجون! به روش تو همه حق دارند هرکاری بکنند...اوهْههو به نظر من تو حق نداری بخاطر یه آدم گناهکار اینقدر خودت رو عذاب بدی... اوهْههو... همین که تو از«ناموست» دفاع کردی...اوهْههو. ... همینکه در راه دفاع از «حیثیت و ناموس» به این روز افتادی بزرگترین مدال افتخار» رو گرفتی... اِی عمو حسین کجایی که ....اوهْههو...🎅 +کمک کن دراز بکشم...اوهْههو ... اوهْههو... ببخشید خیلی سرفه میکنم... -بزار بهتون آب بدم... اصلا میخواین صحبت نکنین .... بیا این ماسک رو بزار که حالتون بد نشه😷 ........................................ 🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅🎅 🍃 بیست و سوم ..........................................................🍃 🍃اثری از ........................................ 💥💥💥 بین دوگانگی یا بهتر بگم چندگانگی عجیبی گیر افتاده بودم 💥تمام سرمایه ام که صورتم بود از بین رفته بود در عین حالی که نزدیکترین افراد منو بخاطر این مساله طرد کردن، یه عده غریبه براحتی منو پذیرفتن و اصلا براشون این مساله مهم نبود 🍃🍃 حتی اونا من رو قهرمان میدونستن! آخه مگه میشه؟؟ اینقدر یه مساله برای افراد متفاوت باشه؟؟ 🍂برای عده اول من تموم شده بودم مخصوصا دوستام 💥🍃اما برای عده دیگه من یه شروع دوست داشتنی بودم..!! از همه مهم تر و بهتر، برخورد بابابزرگم بود که دوباره من رو به زندگی برگردوند با اون خنده های بادوام و انرژی دهنده اش🎅🎅 اما.... اما همین بابابزرگ در آستانه یک بیماری بود... 🍂 خدایا!... خدایا!... خیلی تنها هستم... 🍂نکنه باباجونم تو این وضعیت.... تو وضعیتی که من تازه دارم سرمایه جدیدی پیدا میکنم ...اونم توی این شهر غریب.... ⚡️⚡️⚡️🍂🍂🍂 +سلام یا امام رضا یا غریب الغربا...🎅 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 با ترمز ماشین باباجون بیدار شده بود 💥💥💥💥 +به نظر میاد رسیدیم باباجون... پرده رو بده کنار بیزحمت...🎅 + اینم مشهد امام رضا... قربونش برم که غریب هست و غریب نواز....🎅 🍃🍃🍃🍃🍃 اشکهام رو سریع با چفیه پاک کردم... دلم هُری ریخت پایین... نمیدونم بخاطر اومدن به مشهد بود...یا بخاطر غریبی خودم بود.. یا صحبت باباجون درباره غریبیِ... 🍃🍃🍃🍃 -باباجون بهتری؟... الان میرسیم بیمارستان...😊 +باباجون الان حالم خوبه ... میبینی که سرفه هم نمیکنم...میشه یه خواهشی کنم...🎅 -امر بفرما باباجون... +میشه به راننده بگی اول سری به حرم بزنیم بعد بریم بیمارستان؟🎅 -آخه با این حالتون؟ +خوبم ... نگران نباش... نزدیک مغربه .. تازه نماز ظهرم رو هم نخوندم... حیفه...🎅 -چشم... هرچی شما بگی... -آقای راننده...! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💥موندم باباجون که همش بیهوش بوده و بیحال نماز خوندنش چیه؟؟ --من آمبولانس رو پایین تر پارک میکنم شما باخیال راحت زیارت کنید... 🚑 💥💥🍃🍃 زیارت!... آمبولانس چی هم بدون کوچکترین اخمی خواسته باباجون رو برآورده بود... اونوقت ... من چرا تنهاش بزارم؟؟... 🍃🍃🍃🍃🍃 +بیا باباجون.. این چفیه رو بنداز تو صورتت و هر چی دلت میخواد با آقای غریبت حرف بزن...🎅😭😭 نتونست حرفش رو تموم کنه😭... بغض گلوش رو گرفت😭.... منم ناخودآگاه درونم تهی شد...😢 +یا امام رضای غریب😭.... ممنون که ما رو طلبیدی... ما هم غریبیم😭 ... ما رو از غریبی نجات بده... یا امام رضا تنها نیومدم...😭 با ابرو دار اومدم... یه بار با حسین اومدم ... حالا هم با ارشیا...😭 گریه امانش رو برید... 😭😭 😶اصلا نمیفهمیدم چی میگه... من و آبرو؟؟... اونم پیش امام رضا؟... نتونستم بغضم رو کنترل کنم... خوب شد چفیه رو بهم داد... 😷 یاد عکس عمو حسین افتادم... با چفیه به گردن.... یاد تعریف هایی که باباجون ازش کرده بود افتادم... چشمام نمی تونست از بین خیسی جلو پام رو ببینه...😭😭😭 گونه هام از بس میسوختن احساس لذت میکردم... 😭😭😭 شونه هام سنگینی کوه رو با خودش داست اما بدنم داشت براحتی میکِشوندشون...😭 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نمیدونستم من دست باباجون رو گرفتم یا اون داره منو راهنمایی و کمک میکنه 🍃💥🍃🍃 انگار یکی دوجا وایسادیم و باباجون چیزهای خوند و گریه کرد... 😭😭 اصلا متوجه نبودم.. همه خاطره ها و حوادث تو سرم میچرخیدن...😭 فکر میکردم سنگ فرش ها دارن شسته میشن...😭 سرم رو بزحمت بالا گرفتم... تیغ آفتاب رو گنبد طلایی اجازه نگاه کردن رو ازم گرفت...💥 🍃🍃🍃 تنها صدای واضحی که میشنیدم پر زدن چندتا کبوتر بود...🕊🕊 یه لحظه دستم کشیده شد به سمت پایین... -باباجون..؟؟ ...باباجون...؟.. حالت خوبه.؟.. چی شد..؟ پاشو باباجون... .................................................... 🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅🎅 🍃 بیست و چهارم ..........................................................🍃 🍃اثری از ........................................ 💊💊💊 --ساعت 2نصف شبه برو بخواب اگه خبری شد صدات میکنیم.....🏩😷 اتاق 110 تخت شماره 8 خالیه... برو پسر جان... برو کمی استراحت کن... فردا ممکنه کار زیادی داشته باشی... +چشم.... فقط... فقط اجازه بدین برم یه بار دیگه ببینمش --آخه تحت مراقبته پسرجان.... باشه.. بیا برو فقط زود بیا بیرون...😷 --خانم پرستار!... بزار این پسر چند دقیقه بره داخل... 💉💊 تا حالا این همه تجهیزات رو یکجا ندیده بودم... صورتش و سرش انگار کاملا سیم کشی شده بود... با دیدن این وضعیت دنیا رو سرم آوار شد... بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم... گریه امانم نداد...😭😭 از خیسی، دستش کمی جمع شد... سعی کردم بلند گریه نکنم... اما نمیشد😭... با صدای من بیدار شد... با اشاره دستش ماسکش رو آروم آوردم زیر چونه و بازم بوسش کردم...😭 +یا ... زهرا... یا... زهرا..🎅 -+-باباجون! ... 😭خوب میشی... باباجون... منو تنها و غریب اینجا نزار...😭 +تنها ... نیستی... پسرم.. کسی.. تو .. شهر ..امام ..رضا.. غریب.. نیست..🎅 پرستارا با صدای بلندِ گریه هام اومدن و منو از تخت جدا کردن😭😭 -+-یا امام رضا...😭 یا امام رضا😭... یا امام رضا... بزارید پیشش بمونم...😭 خواهش میکنم... یا امام رضا...😭 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 --ساعت 8 شده پسرم... 🎅فقط این تخت مونده تمیز نکرده... 🎅باید شیفت رو تحویل بدم... 💥صدای مبهم پیرمردِ مهربونی از خواب بیدارم کرد... دلم خالی شد... اما ... چفیه رو که از صورتم دادم فهمیدم اشتباه فکر کردم...😔 🍂با اون سر و صدایی که دیشب راه انداختم امید نداشتم بزارن برم پیش باباجون اتاق 110 رو ترک کردم... 🍂🍂🍃🍃🍂🍂 کلافه و دل نگران.... مثل غباری که تو گردباد رها شده به هر طرف میرفتم...🌪🌪 🍃💥ناگهان دلم به یه طرف میل کرد... این غبار داشت جذب گنبد میشد..😭 با حالتی پریشان و غصه دار... با غربت تمام به سمت حرم رفتم... یاد گذشته هام افتادم... از خودم به شدت متنفر شدم.... فقط نمیدونم چرا اینقدر تند میرفتم... پاهام فرصت فکر کردن رو ازم گرفتن... 💥💥💥 بهشون حق میدادم... چون با فکرهای واهی خیلی جاها برده بودمشون... 🍃🍃 پیاده خیلی راه بود... اما... گنبد رو نشونه گرفته بودم که گم نشم... فقط و فقط تند میرفتم... بعضی وقت ها اشکم جاری میشد...😭 صدای بوق ماشینها رو گنگ میشنیدم... نمیدونم برا سوار کردنم بوق میزدن یا برای اینکه بدون توجه از جلوشون رد شدم و باعث ترافیک شدم...🚕 اصلا تو حال خودم نبودم.... فقط بعضی وقت ها باباجون تو ذهنم میومد... 🎅 یعنی هروقت که فکرم میخواست از پاهام بپرسه «هی پسر داری کجا میری؟» سریع حرف های باباجون درباره امام رضا رو جلو میانداختم که افکار واهی نتونن بهم غلبه کنن...🎅 🍃شوق رسیدن به حرم... فرصت نگاه به چپ و راست رو ازم گرفته بود...البته چفیه هم مانع میشد 🍃🍃🍃🍃 نزدیک در ورودی بودم نمیدونم کدوم در بود... پاهام سست شد... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 با کدوم رویی میخوای بری زیارت.؟.. پس تا حالا کجا بودی.؟.. تو که زیارت نکردی تا حالا!... اصلا بلد نیستی.!.. 🍂🍂🍂🍂🍂 بالاخره افکار شوم راه پاهام رو سد کرد... نشستم جلو در ورودی حیاط... تکیه دادم به یه ستون، چفیه رو انداختم رو سرم و های های زدم زیر گریه...😭😭 از غصه و غریبی داشتم از درون منهدم میشدم...😭😭😭.... .................................................... 🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 متن 🤲 دعای ولادت امام حسین (ع) در روز سوم شعبان ☀️ بسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم ☀️ ❇️ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسأَلُكَ بِحَقِّ المَولُودِ فِي هَذَا اليَومِ المَوعُودِ 🔶 اى خدا از تو درخواست مى‏ كنم به حق مولود در اين روز (حضرت حسين «ع») ❇️ بشَهَادَتِهِ قَبلَ استِهلاَلِهِ وَ وِلاَدَتِهِ‏ 🔶 كه پيش از آنكه متولد شود به يكتايى تو گواهى داد ❇️ بكَتهُ السَّمَاءُ وَ مَن فِيهَا وَ الأَرضُ وَ مَن عَلَيهَا وَ لَمَّا يَطَأ (يُطَأ) لاَبَتَيهَا 🔶 و هنوز قدم به سنگلاخ دنيا نگذارده آسمان و زمين و هر چه در اوست به مظلوميش گريست ❇️ قتِيلِ العَبرَةِ وَ سَيِّدِ الأُسرَةِ المَمدُودِ بِالنُّصرَةِ يَومَ الكَرَّةِ 🔶 كشته شد تا خلق بر او بگريند آنكس كه سيد قبيله و بزرگ عالم بود آنكه به انتقام خون پاكش در رجعت ظفر و نصرت پايدار خواهد يافت ❇️ المُعَوَّضِ مِن قَتلِهِ أَنَّ الأَئِمَّةَ مِن نَسلِهِ 🔶 و امامان و پيشوايان دين از نسل پاك اوست ❇️ و الشِّفَاءَ فِي تُربَتِهِ وَ الفَوزَ مَعَهُ فِي أَوبَتِهِ‏ 🔶 و شفاى هر مرض در تربت او ❇️ و الأَوصِيَاءَ مِن عِترَتِهِ بَعدَ قَائِمِهِم وَ غَيبَتِهِ 🔶 و هر كه را محبت اوست در رجعتش پس از قائم آل محمد (ع) و طول غيبت فيروز خواهد بود ❇️ حتَّى يُدرِكُوا الأَوتَارَ وَ يَثأَرُوا الثَّارَ وَ يُرضُوا الجَبَّارَ 🔶 تا آنكه به خونخواهى او برخيزند و خدا را خوشنود سازند ❇️ و يَكُونُوا خَيرَ أَنصَارٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِم مَعَ اختِلاَفِ اللَّيلِ وَ النَّهَارِ 🔶 و بهترين ياران دين خدا باشند درود خدا بر آنان تا روز و شب در جهان برقرار است ❇️ اللَّهُمَّ فَبِحَقِّهِم إِلَيكَ أَتَوَسَّلُ وَ أَسأَلُ 🔶 بارالها به حق آنها به درگاه تو توسل مى ‏جويم و درخواست مى‏ كنم ❇️ سؤَالَ مُقتَرِفٍ مُعتَرِفٍ مُسِي‏ءٍ إِلَى نَفسِهِ مِمَّا فَرَّطَ فِي يَومِهِ وَ أَمسِهِ‏ 🔶 مانند گناهكارى كه معترف به گناه خود است و از افراط كارى روز و شب بر خويش ستم كرده ❇️ يسأَلُكَ العِصمَةَ إِلَى مَحَلِّ رَمسِهِ‏ 🔶 از تو درخواست مى ‏كند كه ايمانش را تا وقت مرگ محفوظ دارى ❇️ اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عِترَتِهِ وَ احشُرنَا فِي زُمرَتِهِ 🔶 بارالها درود فرست بر محمد (ص) و عترت پاكش و ما را در زمره آن بزرگوار محشور گردان ❇️ و بَوِّئنَا مَعَهُ دَارَ الكَرَامَةِ وَ مَحَلَّ الإِقَامَةِ 🔶 و در دار كرامتت بهشت‏ و محل اقامت ابد با او قرين ساز ❇️ اللَّهُمَّ وَ كَمَا أَكرَمتَنَا بِمَعرِفَتِهِ فَأَكرِمنَا بِزُلفَتِهِ وَ ارزُقنَا مُرَافَقَتَهُ وَ سَابِقَتَهُ‏ 🔶 خدايا چنانكه به ما معرفتش را عطا فرمودى تقرب و رفاقت با سبقت حضرتش را نيز عطا فرما ❇️ و اجعَلنَا مِمَّن يُسَلِّمُ لِأَمرِهِ وَ يُكثِرُ الصَّلاَةَ عَلَيهِ عِندَ ذِكرِهِ‏ 🔶 و ما را از آنان قرار ده كه تسليم فرمان اويند و درود بر او چون نامش ياد شود بسيار فرستند ❇️ و عَلَى جَمِيعِ أَوصِيَائِهِ وَ أَهلِ أَصفِيَائِهِ المَمدُودِينَ مِنكَ بِالعَدَدِ الاِثنَي عَشَرَ النُّجُومِ الزُّهَرِ وَ الحُجَجِ عَلَى جَمِيعِ البَشَرِ 🔶 و هم درود بر جميع اوصياء و جانشينانش و اهل برگزيده ‏اش كه تو آنان را دوازده نفر در شمار آوردى كه آنها ستارگان روشن و حجتهاى تو بر جميع بشرند ❇️ اللَّهُمَّ وَ هَب لَنَا فِي هَذَا اليَومِ خَيرَ مَوهِبَةٍ 🔶 خدايا در اين روز به ما بهترين موهبت را عطا فرما ❇️ و أَنجِح لَنَا فِيهِ كُلَّ طَلِبَةٍ كَمَا وَهَبتَ الحُسَينَ لِمُحَمَّدٍ جَدِّهِ‏ 🔶 و كليه حوايج ما را برآور چنانچه حسين (ع) را به جدش محمد (ص) عطا فرمودى ❇️ و عَاذَ فُطرُسُ بِمَهدِهِ فَنَحنُ عَائِذُونَ بِقَبرِهِ مِن بَعدِهِ نَشهَدُ تُربَتَهُ وَ نَنتَظِرُ أَوبَتَهُ آمِينَ رَبَّ العَالَمِينَ‏ 🔶 و فطرس ملك را به مقام خود برگردانيدى و ما پناه جسته به قبر مطهرش پس از شهادتش و بر تربت پاكش حضور يافته و رجعت آن بزرگوار را منتظريم اين دعاى ما را اجابت كن اى پروردگار عالم ┄═🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠🌼═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امر به معروف و نهی از منکر {۲۳} 13) «و انهوا عن المنکر و تناهوا عنه فانما امرتم بالنهی بعد التناهی:[39] نهی از منکر کنید و خود نیز از آن بپرهیزید. همانا نهی از منکر بر شما واجب شده است بعد از تناهی(ترک منکر)». امام(ع) تناهی و ترک منکر را مقدم بر نهی از منکر می‌داند. لذا انسان باید اول خودش را اصلاح نماید، سپس همت به اصلاح دیگران بگمارد؛ چراکه در غیر این صورت اقدامش تأثیر مطلوب را نداشته و نمی‌تواند دیگران را اصلاح نماید. 14) «من لا یصلح نفسه لا یصلح غیره:[40] کسی که خودش را اصلاح نکند دیگران را نیز اصلاح نخواهد کرد». در پایان بیانی را از آن حضرت می‌آوریم که نسبت به سخنان قبل، از شدت بیشتری برخوردار می‌باشد و در آن، آمرین به معروف را که تارک آن هستند و همچنین ناهیان از منکر را که عامل به منکرند، مورد نفرین قرار می‌دهد و درخواست لعن خداوند را برای آنان می‌نماید.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅🎅 🍃 بیست و پنجم ..........................................................🍃 🍃اثری از ........................................ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🏃دنبال صدا دویدم... صدای آرام بخشی بود... وسط یه حیاط بزرگ... یه راه پله بزرگ بود که نمیشد انتهاش رو دید🍃🍃🍃 پا گذاشتم رو پله اول.... 🍃🍃🍃🍃🍃 بازم صدا میگفت بیا... خیلی فکر کردم این صدا رو کجا شنیدم... اما... فقط پله ها رو بالا میرفتم... 🍃🍃🍃🍃🍃 با آرامش تمام قدم برمیداشتم... 🍃🍃🍃🍃 دیگه نمیدویدم... صدا نزدیک و نزدیک تر میشد... هفت یا هشت تا پله ها که بالا رفتم... سمت راست ... یه راهرو دیگه بود... شبیه... شبیه جایی نبود... اما پر از اتاق.... 🍃🍃🍃🍃🍃 از داخل اتاق ها صدای استکان نعلبکی با خنده ها و حرف های مبهم درهم پیچیده بود... 🍃🍃🍃 از تو یکی از اتاق ها اون صدایی که منو صدا میزد بگوشم رسید... خیلی آشنا بود... به سمت اتاق رفتم... اتاق شماره 14 +اومدی پسرم... دیدی گفتم تنها نمیمونی... 🎅 دیدی گفتم امام رضا مهربونه ... 🎅غریب نوازه...🎅... حالا بیا داخل.... اول با عموحسین دیده بوسی کن... یه چایی هم ازش بگیر بخور ... دیگه ما باید بریم... تو خیلی کارا باید انجام بدی هر وقت هم دلت تنگ شد و احساس تنهایی کردی... بیا همین جا...🎅 منم قول میدم بیام پیشت... اما... 🔻🔻🔻🍃🍃🍃 به شرطی که فراموش نکنی عمو حسین چطوری اومده اینجا... ما بخاطر عموجونت اینجا دعوتیم 🍃🍃🍃🍃🔺🔺🔺 من هاج و واج ... فقط خوب گوش میکردم و بی اختیار به سمت مردی که چفیه رو شونه اش داشت رفتم... 🍃مثل قاب عکسش... 🍃 تا حالا چایی به این خوش طعمی نخورده بودم...☕️ 💥💥💥💥💥💥💥💥 +باباجون بلند شو.... پسرم.... پاشو... عزیزم... پاشو باباجان...🎅 پاشو اینجا زیر دست و پایی ... برو تو حرم هرچقدر خواستی گریه کن...🎅 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نوازش پرهای نرمی منو بخودم آورد پیرمرد مهربون قد بلندی با لباس پالتویی بلند بالای سرم بود که از خیسی چشمام بزحمت میشد چهره سفیدش رو تشخیص داد... شوکه شدم... اون روز اول که با باباجون اومدم چند نفری این شکلی دیده بودم... +-داخل حرم برم... 😭😭 با چنان بغضی گفتم که پیرمرد نشست و دست به سرم کشید +معلومه خیلی دلتنگ و تنهایی... آره پسرم حرم... مخصوص آدم های دلشکسته و غریب...😭🎅 یه کسی تو حرم هست که غریب نوازه و تو تنهایی کمکت میکنه😭🎅... پاشو... پاشو باهم بریم... یاد چایی افتادم... ☕️ طعمش هنوز توی دهنم بود.. آب دهنم رو قورت دادم تا طعمش رو بیشتر حس کنم... دستم رو گرفت و راه افتادیم... همش سنگفرشها رو خیس میدیدم😭😭 رسیدیم به اون حیاط که دیده بودم... اما... اما از راه پله خبری نبود... 🍃🍃🍃🍃 جمعیت موج میزد... +پسرم همه مشهد حریم امام رضاست بلکه همه ایران.. 🎅 اما اینجا داخل حرمشه... اونم که مردم دورش میچرخن و خیلی شلوغه ضریح آقاست... مثل من دستت رو بزار رو سینه و بگو 🌹🌹🌹🌹🌹 السلام علیک یا امام رئوف یا امام رضا... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اشک امانم نمیداد... 😭 یاد باباجون افتادم...🎅 یاد عمو حسین... اصلا احساس تنهایی نمیکردم... صدای صلوات بود که فضا رو پر کرده بود... 🍃🍃🍃🍃 +باباجون تو هم صلوات بفرست... برا من و عموحسین...🎅 صدای آشنای باباجون اومد... اما کسی نبود... 🍃اللهم صلی علی محمد و آل محمد🍃 همچنان اون پیرمرد قدبلند نورانی پیشم بود و دعا میخوند... دیگه آروم شده بودم... خالیِ خالی... 🍃🍃🍃🍃 خیلی دوست داشتم برم طبقه ای که دیده بودم... +-ببخشید..آقا... +بگو پسرم...🎅 +-میشه بگید پله هایی که تو حیاط بودن کجاست... میخوام برم طبقه بالا... +اینجا طبقه بالا نداره پسرم... طبقه پایین داره...🎅 +-آخه قبل از اینکه شما رو ببینم تو اون طبقه من چایی خوردم...☕️😊 بدون اینکه تعجب کنه گفت: +بله پسرم... فقط مهمونای ویژه آقا اونجا هستن و پله ها رو میبینن...🎅 باید همیشه ویژه باشی پسرم.... که هروقت اومدی بتونی اونجا بری پسرم... اوندفعه هم دعوت آدم های خوب بودی... مهمون ویژه بودی🎅 معلومه خیلی دوستت دارن...🎅 مواظب خودت باش...🎅 🍃🍃💥💥🍃💥🍃 یاد بیمارستان افتادم...🎅 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅🎅 🍃 آخر ..........................................................🍃 🍃اثری از ........................................ 🍂یه مینی بوس آشنا جلوی در بیمارستان بود..🚎 +ارشیاخان خوبی پسرم... 🍃🍃 صدای مش عیسی بود... ویلچرش رو سیدباقر هُل میداد +نتونستم طاقت بیارم😭😭 از گریه هاش همه چی رو فهمیدم😭😭 سیدباقر بزحمت زیر شونه هام رو گرفت😭😭 +گریه کن عزیزم ... گریه کن تا سبک بشی اما نه برا حاج مرتضی...😭 +اون که منتظر چنین روزی بود... حتی منتظر اومدن تو بود و میگفت یکی میاد و منو به مشهد میبره😭😭 خوش به حالش... 😭 هرچند من خیلی نفهمیدم چی میگه ولی گریه امان خود مش عیسی رو هم برید..😭 --هیچ غصه نخور پسرم خودم تو روستا کمکت میکنم که کارهای باباجونت رو انجام بدی😭😭 🍃🍃سیدباقر با همون لهجه شیرینش و حرف های کش دارش شروع کرده بود به دلداری من --تازه ممکنه فامیلهات هم بیان پیشت... آخه تو که رفتی تلفن خونه حاج مرتضی زنگ خورد و یه خانمی جویای حالت شد و منم که خوش تعریف... حسابی همه چی رو گفتم...☺️ خنده و گریه سید باقر قاطی شده بود... +-مش عیسی غریبی داره منو متلاشی میکنه... حالا بی باباجونم چکار کنم😭😭 از شدت غصه سرم رو گذاشتم رو پاهای مش عیسی تا صدای هق هِقم خیلی پخش نشه...😭 +توکل کن به خدا... خدا خودش مواظبته عزیزم..😭 توکل؟؟ -یعنی چی؟😳.. من توکل نمیدونم چیه😭... خیلی تنها شدم.. +چرا عزیزم.. مهم نیست که کلمه اش رو بدونی مهم اینه که تا حالا چندبار توکل کردی تعجبم بیشتر شد😳 محرم هم از راه رسید😪 --زیارت قبول محرم مش عیسی بین تعجب من ادامه داد +وقتی اون شهامت رو به خرج دادی و از ناموست دفاع کردی!... و به چیز دیگه فکرنکردی... یعنی همونجا به خدا توکل کردی... مثل کاری که عموت انجام داد.. عمل به وظیفه... ایثار... غیرت... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 یاد اتاقی که از دست عموم چایی گرفتم افتادم که باباجون گفت «باید بفهمی چرا عمو مهمون ویژه شده!؟...» 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 +وقتی تنهایی راه افتادی اومدی پیش یه پیرمرد چشم انتظار!.. از همه خوشی ها دل کندی! ... حتی اگه شده از سر ناچاری! «مواظب» چشمهات بودی؛ ... همونجا به خدا توکل کردی... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 کمی آروم شدم... رفتم تو فکرِ گفته های پیرمرد تو حرم : «باید مواظب خودت باشی تا مهمون ویژه باشی!» 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 +وقتی تنهایی باباجونت رو آوردی به مشهد و به دلت بد راه ندادی!... یعنی بازم به خدا توکل کردی!... --الانم توکل به خدا!... با خودمون بیا روستا... انشاءالله که از تنهایی در میآیی... --حاج مرتضی که خط نوشته به من داده که شعر قشنگیه ... میخوای برات بخونم؟... سیدباقرِ خوش تعریف بدون اینکه جواب من رو شنیده باشه ادامه داد.. --بیدلی در همه احوال خدا با او بود... بلندگوی بیمارستان ما رو متوجه مراحل کاریمون کرد... 💥💥💥💥💥💥💥💥 پشت سر آمبولانس مینی بوس با یه تکه پارچه مشکی وایساده بود...🚎🚑 اما دوتا تاکسی هم پشت سرش رسیدن... از تو آیینهِ مینی بوس چهره بابام رو تشخیص دادم... بقیه هم پیاده شدن و کنار بابام ایستادن... ⚡️⚡️⚡️ همه تو قابِ آیینه بودن... یاد قاب عکس خونه باباجون افتادم... اما... خودش...افسوس...🖼 🍂🍂🍂 +-باباجون شرکا اومدن... اما ... 🍂🍂🍂🍂 قبل از اینکه پیاده بشم و برم پیششون خودم رو تو آیینه برانداز کردم... 💥💥💥 آخه عمه و دخترش هم بودن... چهره خودم رو که دیدم همه افکار دوباره تو سرم پیچید..🍂 اما ... 🍃آروم بودم... اینبار آگاهانه «توکل» کردم...🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 همش «مواظب» بودم که نکنه بیام مشهد و نتونم به «مهمون ویژه» باشم... آخه...قول داده بودم... 🍃 باباجون با خنده هاش منتظر بود...🎅 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 پایان بامــــاهمـــراه باشــید🌹