✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #قسمت_سی_و_سوم_اینک_شوکران۱
《منوچهر چشمهاش رو روی هم گذاشت😞 و فرشته موهای سرش رو با تیغ زد. صبح که برده بودش حمام،🛀 موهاش تکه تکه می ریخت. موهای زیری که مانده بود توی سرش فرو می رفت و اذیتش می کرد. گفت:با تیغ بزندشان. حتی ریشهایش را که تنک
شده بود.
یک زیر حرف میزد. گاهی وقت ها حرف زدن سخت است اما سکوت سنگین تر😤 و تلخ تر. آینه را برداشت و جلو ی منوچهر ایستاد...
( خیلی خوش تیپ شده ای😌. عین یول براینر. خودت را ببین.)
منوچهر همانطور که چشمهایش را بسته بود، به
صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید.》
منوچهر رو با خودم مقایسه می کردم. روزایی که به شوخی😜 دستم رو می بردم لای موهاش و از سر بدجنسی میکشیدمشون.😱 و حالا که دیگه مژه هاش هم ریخته بود به چشم من فرق نداشت.
منوچهر بود، کنارمون بود، نفس می کشید..
همه ی زندگیم شده بود منوچهر💖 و مراقبت از ازش انقدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی رو مدرسه 🏣 بنویسم...
علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان...
جام کنار تختش بود شبا همون جا می خوابیدم، پای تخت....🛏
یه شب از ( یا حسین ) گفتنش بیدار شدم...
خواب دیده بود....
خیس عرق شده بود.😓 خواب دیده بود چل چراغ محل رو بلند کرده.
"چل چراغ سنگین بود. استخونونام می شکست. صدای شکستنشون رو می شنیدم. همه ی دندونام ریخت توی دهنم..."😦
آشفته بود.😵 خوابش رو برای یکی از دوستاش که اومده بود ملاقاتش تعریف کرد.
برگشت گفت: "تعبیرش اینه که شما از
راهتون برگشتید. پشت کردید به اعتقاداتتون"☹️
اون روزا خیلیا به ما ایراد می گرفتن. حتی تهمت می زدن.😒 چون ریشای منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود😷 و من برای این که بتونم زیر بغلش رو بگیرم و راه بره، چادر رو میذاشتم کنار.😣
نمی تونستم ببینم این طوری زجر بکشه.
تلفن☎️ زدم به کسی که تعبیر خواب می دونست.
خواب رو که شنید دگرگون شد. به شهادت🌹 تعبیرش کرد، شهادتی که سختی های زيادی داره.....😱
حالا ما خوشحال😃 بودیم منوچهر خوب شده. سر حال بود. 😊بعدظهرا می رفت بیرون قدم میزد.🚶 روزای اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخوره. میدونستم حساسه.
می گفت: "از توجهت لذت😍 می برم تا وقتی که ببینم
توی نگاهت☺️ ترحم نیست."
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #قسمت_سی_و_چهارم_اینک_شوکران۱
نذاشته بودیم بفهمه شیمی درمانی🤒 میشه. گفته بودیم پروتئین درمانیه اما فهمید....🤔
رفته بود سینما،🖥 فیلم📽 از کرخه تا راین رو دیده بود. غروب🌒 که اومد دل خور😠 بود. باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم. خودش رو سرزنش می کرد که (حتما جوری رفتار کردم که ترسو😨 به نظر اومدم)
《اما سرطان یعنی مرگ. چیزی که دوست نداشت منوچهر بهش فکر🤔 کند. دیده بود حسرت خوردنش😞 را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد.....
نمی خواست غصه😔 بخورد. منوچهر چقدر برایش از زیبایی مرگ می گفت...
می گفت (خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیشتر تسبیحش🙏 کنم و نماز بخوانم.)
فرشته محو😮 حرفهای او شده بود. منوچهر زد روی پایش و گفت: مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ی راه را با هم می رویم ببینیم تو پُر روتری یا من ...!》😎
و من دعا🙏 می کردم. به گمونم اصرار من بود که از جنگ برگشت. گمون می کردم فنا ناپذیره. تا دم مرگ میره و برمی گرده..
هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یه شب دیگه گذشت.😌 ولی از شب بعدش وحشت داشتم😱 به خصوص از وقتی خونریزی معدش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاد و اورژانسی بستری شه🛌 و چند واحد خون بهش بزنن...💉
خونریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثنی عشر در اومده بود و نمیتونستن برش دارن...😬
اینا رو دکتر شفاییان می گفت. دلم می خواست آنقدر گریه کنم😭 تا خفه شم...😤
دکتر می گفت: "هر چی دلت می خواد گریه کن،😢 ولی جلوی منوچهر باید بخندی😃... مثل سابق...باید آنقدر قوی💪 باشه که بتونه مبارزه کنه... ما هم با شیمی درمانی💊 و رادیو تراپی🔬 شاید بتونیم کاری بکنیم "
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #قسمت_سی_و_پنجم_اینک_شوکران۱
می دیدم منوچهر چطور آب میشه...😭
از اثر کورتن ها ورم کرده بود، اما دو سه هفته که رادیوتراپی💉 کرده بود آنقدر سبک شده بود که می تونستم به تنهایی بلندش کنم.😞 حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش جم بخورم. می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم....💁
می ترسیدم از فردا که نباشه، غصه😥 بخورم چرا لیوان آب🍸 رو زودتر دستش ندادم...
چرا از نگاهش نفهمیدم درد😤 داره...
هرچی سختی بود با یه نگاه☺️ می رفت.
همین که جلوی همه بر می گشت می گفت: «یک موی فرشته رو به دنیا نمیدم تا آخر عمر نوکرش هستم ».😘 خستگیام رو می برد...😌
می دیدم محکم پشتم ایستاده.💁♂ هیچ وقت با منوچهر بودن برام عادت نشد....
گاهی یادمون می رفت چه شرایطی داریم...😄
بدترین روزا رو با هم خوش بودیم...😃
از خنده و شوخی اتاق رو میذاشتیم روی سرمون...😜
《یک جوك😛 گفت از همان سفارشی ها که روزی سه بار برایش می گفت...
منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم😠 و جلوی خنده اش را گرفت...
فرشته گفت: این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود...!😣
و منوچهر پقی خندید.😝
(خانوم من، چرا گیر می دهید به مردم؟☹️ خوب نیست این حرف ها!)😳
بارها شنیده بود.....
برای اینکه نشان دهد درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت (یک آدم خوب...) اما نتوانست ادامه دهد. به نظرش بیمزه شد...!😶
گفت: تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمیتوانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ی هم ولایتی هات بهت زده اند....!!!😯
و منوچهر گفت: عوضش یک ایرانی🇮🇷 خالصم !》😎
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌷ای بندگان من:
🌷۱.ناامیدنباشید،توبه کنید
قُلْ يَا عِبَادِيَ الذین اسرفواعلی أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّه... (٥٣)زمر
🌷۲.بهترین سخن رابگویید
وَقُلْ لِعِبَادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَن...۵۳اسرا
🌷۳.نمازبخوانید،زکات بدهید
قُلْ لِعِبَادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا يُقِيمُوا الصَّلَاةَ
وَيُنْفِقُوا ممارزقناهم...۳۱ ابراهیم
🌷۴.باتقواباشید
قُلْ يَا عِبَادِ الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا رَبَّكُمٍْ (١٠)زمر
یاعبادفاتقون.۱۶زمر
🌷۵.زمین من وسیع است پس مرابپرستید
یاعبادی الذین امنوا ان ارضی واسعه فایای فاعبدون.۵۶عنکبوت
🌷۶.روزقیامت ،ترس وغم نداشته باشید
یاعبادلاخوف علیکم الیوم ولاانتم تحزنون.۶۸زخرف
💕💜💕💜
⚡️شأن و منزلت بسم الله⚡️
🔘 گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین.
این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد.
شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.
🔘 روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد .
شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
🔘 وی بعد از این کاربه مغازه خود رفت.
در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
🔘 زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت.
شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد.
زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.
📙 خزینةالجواهر ص 612
💕💚💕💚
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #قسمت_سی_و_دوم_اینک_شوکران۱
تمام مدت بیهوشی👳 ذکر می گفت. قسمتی از کبد و روده و معدش رو برداشته بودن.😑 تا چند روز قدغن بود کسی بیاد ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد. تا دو هفته نمی تونست چیزی بخوره. 😨 یواش یواش مایعات🍹 می خورد. منوچهر باید شیمی درمانی می شد.😷 از آزمایش💉 مغز استخوان، پیش رفت سرطان رو میسنجن و بر اساس اون شیمی درمانی می کنن...
دکتر شفاییان متخصص خونه که دکتر میری برای مداوای منوچهر معرفیش ✉️کرد. روز آزمایش نمی دونم دردی😤 که من کشیدم بدتر بود یا دردی که منوچهر کشید....😥
دلم میسوزه.😓 میگم ای کاش یه بار داد😫 می زد. صدای نالش بلند می شد. دردش رو بیرون می ریخت. همین صبوری و سکوت ها😤، پرستارها و دکترها رو عاشق کرده بود.
هرکاری از دستشون بر میومد دریغ نمی کردن...
تا جواب آزمایش🔬 آماده شه، منوچهر رو مرخص کردن.
روزایی که از بیمارستان🏥 میومدیم، روزای خوش زندگیم بود. همه از روحیم تعجب😳 می کردن. نمی تونستم جلوی خنده هام☺️ رو بگیرم. با جمشید زیر بغلش رو گرفتیم تا دم آسانسور. گفت میخوام خودم راه برم.
جمشید رفت جلوي منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش که اگر خواست بیفته نگهش داریم. سه تا ماشین🚗 اومده بودن دنبالمون. دم خونه🏡 جلوی پای منوچهر گوسفند🐐 کشتن. مادرش شربت🍷 می داد.
علی و هدی خونه رو مرتب کرده بودن. از دم در تا پای تخت🛏 منوچهر شاخه های گل🌹🌷 چیده بودن و یه گلدون پر از گل💐 گذاشته بودن بالای تختش...
جواب آزمایش که اومد،📃 دکتر گفت: باید زودتر شیمی درمانی شه. با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگه داروها گیر نیان چی؟...😞
دنبال بعضی داروها💊 باید توی ناصرخسرو می گشتیم صف های چند ساعته ی هلال احمر و سیزده آبان و داروخونه های🏚 تخصصی که چیزی نبود.
دوستای منوچهر پروندش📋 رو بیرون کشیدن و کارت🏷 جانبازی منوچهر رو از بنیاد گرفتن. اما این کارا طول کشید...
برای خرج💰 دوا و دکتر منوچهر خونمون🏡 رو فروختیم و اجاره نشین شدیم.
منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد. داروها رو که می زدن💉 گر می گرفت...😨
می گفت: انگار من رو کردن توی کوره بدنم داغ میشه...😡
تا چند روز حالت تهوع🤑 داشت. ده روز دهان و حلقش👅 زخم می شد. آب💧 دهانش رو به سختی قورت می داد و به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخت....😶
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #قسمت_سی_و_سوم_اینک_شوکران۱
《منوچهر چشمهاش رو روی هم گذاشت😞 و فرشته موهای سرش رو با تیغ زد. صبح که برده بودش حمام،🛀 موهاش تکه تکه می ریخت. موهای زیری که مانده بود توی سرش فرو می رفت و اذیتش می کرد. گفت:با تیغ بزندشان. حتی ریشهایش را که تنک
شده بود.
یک زیر حرف میزد. گاهی وقت ها حرف زدن سخت است اما سکوت سنگین تر😤 و تلخ تر. آینه را برداشت و جلو ی منوچهر ایستاد...
( خیلی خوش تیپ شده ای😌. عین یول براینر. خودت را ببین.)
منوچهر همانطور که چشمهایش را بسته بود، به
صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید.》
منوچهر رو با خودم مقایسه می کردم. روزایی که به شوخی😜 دستم رو می بردم لای موهاش و از سر بدجنسی میکشیدمشون.😱 و حالا که دیگه مژه هاش هم ریخته بود به چشم من فرق نداشت.
منوچهر بود، کنارمون بود، نفس می کشید..
همه ی زندگیم شده بود منوچهر💖 و مراقبت از ازش انقدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی رو مدرسه 🏣 بنویسم...
علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان...
جام کنار تختش بود شبا همون جا می خوابیدم، پای تخت....🛏
یه شب از ( یا حسین ) گفتنش بیدار شدم...
خواب دیده بود....
خیس عرق شده بود.😓 خواب دیده بود چل چراغ محل رو بلند کرده.
"چل چراغ سنگین بود. استخونونام می شکست. صدای شکستنشون رو می شنیدم. همه ی دندونام ریخت توی دهنم..."😦
آشفته بود.😵 خوابش رو برای یکی از دوستاش که اومده بود ملاقاتش تعریف کرد.
برگشت گفت: "تعبیرش اینه که شما از
راهتون برگشتید. پشت کردید به اعتقاداتتون"☹️
اون روزا خیلیا به ما ایراد می گرفتن. حتی تهمت می زدن.😒 چون ریشای منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود😷 و من برای این که بتونم زیر بغلش رو بگیرم و راه بره، چادر رو میذاشتم کنار.😣
نمی تونستم ببینم این طوری زجر بکشه.
تلفن☎️ زدم به کسی که تعبیر خواب می دونست.
خواب رو که شنید دگرگون شد. به شهادت🌹 تعبیرش کرد، شهادتی که سختی های زيادی داره.....😱
حالا ما خوشحال😃 بودیم منوچهر خوب شده. سر حال بود. 😊بعدظهرا می رفت بیرون قدم میزد.🚶 روزای اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخوره. میدونستم حساسه.
می گفت: "از توجهت لذت😍 می برم تا وقتی که ببینم
توی نگاهت☺️ ترحم نیست."
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #قسمت_سی_و_چهارم_اینک_شوکران۱
نذاشته بودیم بفهمه شیمی درمانی🤒 میشه. گفته بودیم پروتئین درمانیه اما فهمید....🤔
رفته بود سینما،🖥 فیلم📽 از کرخه تا راین رو دیده بود. غروب🌒 که اومد دل خور😠 بود. باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم. خودش رو سرزنش می کرد که (حتما جوری رفتار کردم که ترسو😨 به نظر اومدم)
《اما سرطان یعنی مرگ. چیزی که دوست نداشت منوچهر بهش فکر🤔 کند. دیده بود حسرت خوردنش😞 را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد.....
نمی خواست غصه😔 بخورد. منوچهر چقدر برایش از زیبایی مرگ می گفت...
می گفت (خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیشتر تسبیحش🙏 کنم و نماز بخوانم.)
فرشته محو😮 حرفهای او شده بود. منوچهر زد روی پایش و گفت: مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ی راه را با هم می رویم ببینیم تو پُر روتری یا من ...!》😎
و من دعا🙏 می کردم. به گمونم اصرار من بود که از جنگ برگشت. گمون می کردم فنا ناپذیره. تا دم مرگ میره و برمی گرده..
هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یه شب دیگه گذشت.😌 ولی از شب بعدش وحشت داشتم😱 به خصوص از وقتی خونریزی معدش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاد و اورژانسی بستری شه🛌 و چند واحد خون بهش بزنن...💉
خونریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثنی عشر در اومده بود و نمیتونستن برش دارن...😬
اینا رو دکتر شفاییان می گفت. دلم می خواست آنقدر گریه کنم😭 تا خفه شم...😤
دکتر می گفت: "هر چی دلت می خواد گریه کن،😢 ولی جلوی منوچهر باید بخندی😃... مثل سابق...باید آنقدر قوی💪 باشه که بتونه مبارزه کنه... ما هم با شیمی درمانی💊 و رادیو تراپی🔬 شاید بتونیم کاری بکنیم "
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #قسمت_سی_و_پنجم_اینک_شوکران۱
می دیدم منوچهر چطور آب میشه...😭
از اثر کورتن ها ورم کرده بود، اما دو سه هفته که رادیوتراپی💉 کرده بود آنقدر سبک شده بود که می تونستم به تنهایی بلندش کنم.😞 حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش جم بخورم. می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم....💁
می ترسیدم از فردا که نباشه، غصه😥 بخورم چرا لیوان آب🍸 رو زودتر دستش ندادم...
چرا از نگاهش نفهمیدم درد😤 داره...
هرچی سختی بود با یه نگاه☺️ می رفت.
همین که جلوی همه بر می گشت می گفت: «یک موی فرشته رو به دنیا نمیدم تا آخر عمر نوکرش هستم ».😘 خستگیام رو می برد...😌
می دیدم محکم پشتم ایستاده.💁♂ هیچ وقت با منوچهر بودن برام عادت نشد....
گاهی یادمون می رفت چه شرایطی داریم...😄
بدترین روزا رو با هم خوش بودیم...😃
از خنده و شوخی اتاق رو میذاشتیم روی سرمون...😜
《یک جوك😛 گفت از همان سفارشی ها که روزی سه بار برایش می گفت...
منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم😠 و جلوی خنده اش را گرفت...
فرشته گفت: این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود...!😣
و منوچهر پقی خندید.😝
(خانوم من، چرا گیر می دهید به مردم؟☹️ خوب نیست این حرف ها!)😳
بارها شنیده بود.....
برای اینکه نشان دهد درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت (یک آدم خوب...) اما نتوانست ادامه دهد. به نظرش بیمزه شد...!😶
گفت: تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمیتوانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ی هم ولایتی هات بهت زده اند....!!!😯
و منوچهر گفت: عوضش یک ایرانی🇮🇷 خالصم !》😎
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
این شعر تقدیم به تمام متولّدین دهه های سی ، چهل، پنجاه و شصت؛ که اکنون خودساخته ترین پدران و مادران این سرزمین هستند :
من پُرم از خاطرات و قصه های کودکی
این که روباهی چگونه می فریبد زاغکی !
قصّهٔ افتادنِ دندانِ شیری از هُما
لاک پشت و تکّه چوب و فکرهای اُردکی !
قصّهٔ گاو حسن ، دارا و سارا و امین
روزٍ بارانی ، کتابٍ خیسٍ کُبری طِفلکی !
تیله بازی درحیاط و کوچه و فرشِ اتاق !
بر سرِ کبریت و سکه ، یا که درب تَشتکی !
چای والفجر و سماور نفتیِ کُنجِ اتاق
مادرم هرگز نیاورد استکان بی نعلبکی !
داستانِ نوک طلا با مخمل و مادر بزرگ !
در دهی زیبا که زخمی گشته بچّه لَک لَکی !
هاچ زنبور عَسل ، نِل در فراق مادرش !
یادٍ دوران اوشین و نقطه های برفکی !
هشت سال از دورهٔ شیرین امّا تلخِ ما
پر ز آژیرِ خطر با حمله های موشکی !
تا کجاها می برد این خاطره امشب مرا
کاش می رفتم به آن دورانِ خوبم ، دزدکی !
یاد آن دوره همیشه با من و در قلبٍ من
من به یاد و خاطراتت زنده ام ، ای کودکی !
دفترٍ مشقِ دبستانم ببین
پر ز مُهرِ آفرین ، صد آفرین !
راستی آن دفترِ کاهی کجاست ؟!
عکس حوض آبِ پُر ماهی کجاست ؟!
باز آیا ریز علی ها زنده اند ؟!
در حوادث جامه از تن کنده اند ؟!
کاش حالا خاله کوکب زنده بود !
عطرِ نانش خانه را آکنده بود !
ای معلّم خاطر و یادت به خیر
یادٍ درسِ آب بابایت به خیر !
هرکجا هستید ، هستی نوش تان !
کامیابی گرمیِ آغوشتان !
هم کلاسی های سالِ کودکم
دستهگلهایی ز یاس و میخکم !
باز از دل می کنم یادٍ شما
یادِ قلبِ سادهٔ شادِ شما
آدمی سر زنده از یاد است ، یاد !
رمزِ عمرِ آدمیزاد است یاد !
شادتان میخواهم و شادم کنید !
همکلاسی های من یادم کنید !
💕💛💕💛
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#دلنوشته
🌹آقای مهربانم، یا صاحب الزمان!
چقدر دردناک است که سرور و آقای عالم باشی، اما تنها و بی کس و غریب واقع شوی
وای بر ما
که اینگونه در خواب غفلت باشیم و
هر لحظه ندای "کیست مرا یاری کند؟"
را بشنویم!!!
اما دریغ از این که باید "بیدار"
شویم و دنبالت بگردیم و ندای مظلومیتت را لبیک گوییم!!!
✧════•❁❀❁•════✧
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
#💕💙💕❤️