هدایت شده از جاسبی
sedayeenghelab_ir-09.mp3
4.83M
📢 #صدای_انقلاب شماره: 297
💠 بصیرت افزایی فتنه 88 - قسمت نهم
🎙 کارشناس برنامه: دکتر یدالله جوانی
#فتنه
#ایران
#آمریکا
#اغتشاشات88
#صدای_انقلاب
هدایت شده از جاسبی
sedayeenghelab_ir-05.mp3
8.9M
📢 #صدای_انقلاب شماره: 293
💠 بصیرت افزایی فتنه 88 - قسمت پنجم
🎙 کارشناس برنامه: دکتر یدالله جوانی
#فتنه
#ایران
#آمریکا
#اغتشاشات88
#صدای_انقلاب
هدایت شده از جاسبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 واکنش سخنگوی سپاه به برخی شایعات درباره برگزاری رزمایش ها
سردار شریف:
🔻خیلی ها تلاش کردند بگویند رزمایشهای سپاه در زمان مسئولیت دولت قبل به گونهای انجام شد که مذاکرات را تحت تاثیر قرار دهد.
🔻انجام رزمایش پیامبر اعظم 17 خط پایانی بر این موضوع بود.
هدایت شده از جاسبی
sedayeenghelab_ir-06.mp3
9.61M
📢 #صدای_انقلاب شماره: 294
💠 بصیرت افزایی فتنه 88 - قسمت ششم
🎙 کارشناس برنامه: دکتر یدالله جوانی
#فتنه
#ایران
#آمریکا
#اغتشاشات88
#صدای_انقلاب
هدایت شده از جاسبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷روایت یک عکس ویژه از حاج قاسم!
👈تاحالا بهش دقت کرده بودید؟
هدایت شده از جاسبی
📝#یادداشت | مکتب #شهیدسلیمانی، نیاز امروز ما
🍃🌹🍃
❌ قسمت هفتم
7⃣ خدمترسانی: همگان حضور حاجقاسم را در کمکرسانی به سیل چند سال پیش خوزستان به خاطر داریم، و فرمانش را به موکب داران ایرانی و عراقی که بیایید برای سیلزدگان خوزستان وارد عمل شوید و چه گروههایی که از عراق و ایران به این فرمان او لبیک گفتند و برای کمک حاضر شدند. این نگاه شهید سلیمانی در زمانیکه فرمانده سپاه کرمان بود نیز حاکم بود و بسیار از ناامنیهای شرق کشور را با ایجاد سرپناه و شغل و حل مشکلات کشاورزی آنها برقرار کرد. درواقع هرچند او یکی از سرداران بزرگ سپاه اسلام بود، اما نگاه صِرف امنیتی نداشت و در هر زمان و موقعیتی که فراهم میشد، از خدمترسانی به مردمی که دستشان بهجایی نمیرسید، ابایی نداشت. وی همین نگاه را به نیروی زیردست خود داشت و برای حل مشکلات آنها دریغ نمیکرد. آخرین سخنرانی وی در جمع همایش بزرگ فرماندهان سپاه که نگارنده در آن حضور داشت، مؤید نگاه وی در حل مشکلات نیروهای خودی بود.
#روشنگری |
هدایت شده از جاسبی
📌 *روایتی از آخرین روز زندگی حاج قاسم:*
🔹️ *پنجشنبه(۹۸/۱۰/۱۲)، دمشق ساعت ۷ صبح:*
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم، هوا ابری است و نسیم سردی میوزد...
*ساعت ۷:۴۵ صبح:*
به مکان جلسه رسیدم.....مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در سوریه حاضرند...
*ساعت ۸ صبح:*
همه با هم صحبت میکنند... درب باز میشود و *فرمانده بزرگ جبهه مقاومت* وارد میشود.با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند. دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه *حاجقاسم* جلسه را رسما آغاز میکند...
هنوز در مقدمات بحث است که میگوید:
همه بنویسن، هرچی میگم رو بنویسین!...
همیشه نکات را مینوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت...
گفت و گفت... از منشور پنجسال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنجسال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یکجلسه...
آنهایی که با حاجی کار کردند میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد اما پنجشنبه اینگونه نبود...
بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت: عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
*ساعت ۱۱:۴۰ ظهر:*
زمان اذان ظهر رسید...با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!...
*ساعت ۳ عصر:*
حدود هفت ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم...
پایان جلسه...مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خودرویی بیرون منتظر حاجی بود
*حاجقاسم* عازم بیروت شد تا *سیدحسننصرالله* را ببیند...
*ساعت حدود ۹ شب:*
حاجی از بیروت به دمشق برگشته، شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند...
حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند..سکوت شد...
یکی گفت:حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!...
*حاجقاسم با لبخند گفت: میترسید شهید بشم!...*
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد: *شهادت* که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست!...حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم....
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمردهشمرده گفت: *میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!...*
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد که اینم رسیدهست...اینم رسیدهست...
*ساعت ۱۲ شب:*
هواپیما پرواز کرد...
*ساعت ۲ صبح جمعه:*
خبر *شهادت حاجی* رسید...
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود...
در آن نوشته بود: *«مرا پاکیزه بپذیر...»*
🔹️ راوی: *از ستاد لشکر فاطمیون...*
✅ *صبحانه ای با شهدا*