eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کیف دوشی ام را برمیدارم و روی شانه ام میندازم. مقابل آینه می ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر می خورد. شال سرخابی و مانتوی زرشکی ، هارمونی جالبی به چهره ام می دهد. چادرم را روی سرم میندازم و کیف مکعبی کوچکم را که وسایل خطاطی داخلش چیده شده بود، از کنار تختم برمیدارم. درواتاقم را باز می کنم و از پله ها پایین می روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشــپزخانه می آید. پاورچــین پاورچــین پله های آخر را پشت سر می گذارم و گوشم را تیز می کنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل می شود یا نه؟! چشمهایم را می بندم و بیشتر تمرکز می کنم… مادرم سعی می کند شــمرده شــمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل کند! _” ببین آقارضا! بنظرم یکم رابطه ی عاطفیت با محیا کم شده!…بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشه؟!…” و در مقابل پدرم ســکوتی آزار دهنده میکند! پوزخندی می زنم و به سمت در خروجی می روم.”مامان می خواد با فکرهای قدیمی و نقشه های کهنه باعث نزدیک شدن بابا بمن بشه! دندانهایم را روی هم فشار می دهم و کتونی هایم را می پوشم. ” میخواد برام بپا بزاره!…” لبخند کجی می زنم… ” البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره کف دست بابا!….” سری تکان می دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز می کنم که صدای پدرم در فضای سالن و آشــپزخانه می پیچد! _ محیا بابا!؟؟ کجا میری با این عجله؟! … بیا بشین صبحانت رو بخور! سرجایم می ایستم و بلند جواب می دهم: _ گشنم نیست بابا! _ خب بیا یه لقمه بگیر ببر. هروقت گشــنه شدی بخور! _ وقت ندارم! باید زود برسم کلاس! _ خب عب نداره دختر! تو بیا لقمه بگیر خودم میرسونمت کلاس! با کلافگی هوفی می کنم و چادرم را در مشتم می فشارم! زیر لب زمزمه می کنم: عجب گیری کردما! چاره ای نیست! دوباره با صــدای بلند می گویم: باشه چشم بزارید کتونیم رو درارم! _ باشه بابا! عجله نکن! تلفن همراهم را از کیفم بیرون می آورم و به سحر پیام می دهم: ” من یکم دیرتر میام! فلاً گیر حاجی افتادم! شرمنده بای!” کتونی هایم را در می آورم و گوشه ای پرت می کنم! قرار بود به بهانه ی کلاس خطاطی ، با سحر و مهسا و آیسان به گردش برویم! کیفم را روی مبل میندارم و سلانه سلانه سمت آشــپزخانه می روم. پدرم دستهایش را تکیه‌ی بدن عضلانی اش کرده و پشت میز نشسته! با وجود سن نسبتاً بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استکان چایش را تا لبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبکی می گذارد. مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام می دوزد و با دیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی از سر رضایت می زند. گلویم را صاف می کنم و وارد آشــپزخانه می شوم. پدرم نگاهی به چشمانم میندازد و به صندلی مقابلش اشاره می کند که یعنی ” بشین”! روی صندلی می شینم و به ظرف کره و پنیر وسط میز خیره می شوم. پدرم نفسش را پر صدا بیرون می دهد و می پرسد: خب! کلاس خطاطیت تا کجا پیش رفته؟! یک لحظه قلبم می ایستد! این چه سوالی است که می پرسد؟! تقریباً سه هفته ای می شود که کلاس را دنبال نکرده ام و مدام با دوستانم به گردش می رویم!!! سعی می کنم طبیعی به نظر بیایم! پیشانی ام را می خارانم و لبهایم را به نشانه ی تفکر جمع می کنم… _ اممم! عی بد نیست!! _ ینی خوبم نیست؟! _ نه نه! ینی… خب راستش… حس می کنم تقریباً داره تکراری می شه! نگاهش را از روی چای تلخش به صورتم می کشاند _ چرا؟! _ خب… مکثی می کنم و ادامه می دهم _ راستش بابا… من فک می کنم تا همین حد کافیه! من علاقه ای ندارم ادامه ش بدم! ابروهایش در هم می رود. _ پس به چی علاقه داری؟! _ اممم… ینی خب…من الان خطم خیلی خوب شده…ینی عالی شده! دیگه نیازی نیست کلاس برم… _ جواب من این نبودا! _ فعلا به هیچی علاقه ندارم…میخوام یه مدت استراحت کنم.. _ ینی میگی بزارم دختر من تا آخر تابستون بیکار باشه؟ _ خب… اسمش بیکاری نیست! یک لقمه ی کوچک مربا می گیرد و به مادرم می دهد. عادتـش است! همیشه عشقش را در لقمه های صبحانه بروز می دهد!!! _ پس اسمش چیه؟! _ استراحت!… خب… ببین بابا رضا…من…دو روز دیگه مدرسه ام شروع میشه! بعدشم بحث کنکور و… حسابی درس خوندن!..دانشگاه هم که ماجرای مهم زندگیه! عمیق به چشمانم زل می زند و بعد از جایش بلند می شود… _ خب پس ینی امروز نمیری کلاس؟! دهانم را پر میکنم از یک ” نه ” بزرگ که یکدفعه یاد قرارم می افتم! از جایم بلند می شوم و همانطور که انگشت اشاره ام را در ظرف مربا فرو می برم ، جواب قاطعی می دهم: این ترم رو تموم می کنم و بعدش اســتراحت! ... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیزان امروز مون رو با یاد شهدا شروع کنیم...🌹🌹🌹🌹 حتماً ببینید.... 🤲🏻 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🤲 https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 دعوت حجت‌الاسلاموالمسلمین موسوی‌فرد(دامت برکاته) نماینده ولی فقیه از اهوازی‌ها جهت شرکت در اجتماع خانوادگی عید غدیر خم و همخوانی سرود « سلام فرمانده » ❇️ سرود در اهواز ⏰ شنبه ۲۵ تیرماه، ساعت ۱۸ 🏟 ورزشگاه فولاد https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
▫️‏انگلیس نمونه جالبی از اعمال در فضای حقیقی و فضای سایبر است. 🔻در فضای آفکام را برای تنظیم مقررات دارند؛ در فضای حقیقی هم آزار جنسی را حتی از طریق نگاه برایش می‌کنند! 🔹فقط بی‌بی‌سی و ایران اینترنشنال و من و تو، ۱۸۰ درجه خلاف این را برای مردم ایران تبلیغ می‌کنند./ سید علیرضا آل داوود 🔬آفکام / Ofcom سازمان تنظیم‌کننده مقررات رسانه‌ای بریتانیا می‌باشد که در ۲۹ دسامبر ۲۰۰۳ تشکیل شد. 🆔 @sedayehowzeh
⭕️عربستان شیره:))) 🐄🐄🐄🐄🐄🐄🐄🐄🐄 https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_پنجم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کیف دوشی ام را برمیدارم و روی شانه ام میندازم. مقابل آینه می ای
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 و بعد انگشتم را در دهانم میکنم و میک می زنم.مادرم روی دستم می زند و میگوید: اه چند بار بگم نکن این کارو !؟ باپررویی جواب می دهم: صدبار دیگه! قری به گردنش می دهد و نگاهش را از من میگیرد. شانه بالا میندازم و از اشپزخانه بیرون میروم. پدرم کتش را از روی سنگ اپن بر میدارد و می گوید : صبحانتم نخوردی. برو کتونیت رو بپوش…منم باید به کارم برسم! چشمی می گویم و به سمت در می روم. ” کی میفهمن من بزرگ شدم؟”   پدرم جلوی در آموزشگاهم پارک و بالبخند خداحافظی میکند.پیاده می شوم و ارام می گویم: ممنون که رسوندید. سری تکان می دهد ودور می شود. وارد اموزشگاه می شوم و درراه پله منتظر می مانم. میخواهم مطمئن شوم که کاملا دور شده و مرا دیگر نمی بیند. تلفن همراهم را ازجیب مانتوام بیرون می آورم و به سحر زنگ می زنم. چندبوق ازاد و بعدهم صدای نازک و زنگ دارش درگوشم می پیچد.. _ جون؟ _ سلام سحری ! کجایی؟ _ علیک میچرخم واسه خودم.حاجی ولت کرد؟ _ اره بابا! میشه بیای دنبالم؟ _ عاره. کجایی بیام؟ _ دم در آموزشگام. کی میرسی؟ _ ده مین دیگه اونجام. _ باش. _ فلا گلم. تماس قطع می شود و من با بی حوصلگی روی پله می شینم و دستم را زیر چانه می زنم. سخت گیری های پدرم آنقدرها هم نسبت به تصمیم گیری ها شدید نبود. همیشه خودم انتخاب میکردم که چه کلاسی بروم.پوزخندی می زنم و زیرلب می گویم: البته تو چهارچوب میل بابا. بااین حال تعصب بیش ازحدش درمورد مسائل پیش پا افتاده اذیتم می کند.حس میکنم گذشت دورانی که باکمربند دختران را مجبور میکردند که درخانه بمانند.زندگی من نیاز به تحولی بزرگ دارد! میدانم که این تحول فقط با تغییر خودم ممکن است.لبخندی می زنم و می ایستم. ازاموزشگاه بیرون می روم و کنار خیابان منتظر می مانم. اصلن که گفته که باید حتمن به کلاس هایی طبق میل پدرم بروم؟! خطاطی و نقاشی و معرق کاری …اینها هیچ وقت طبق خواسته های اولیه ی من نبوده.به غیر اززبان که دراخر به سختی توانستم مدرکم را بگیرم. لبهایم را بازبان تر میکنم و به کتونی هایم زل می زنم. گاز بزرگی به برش پیتزایم میزنم و اخم غلیظم را تحویل نیش باز مهسا می دهم. سحر ریسه می رود و نوشابه اش را سر میکشد ... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_ششم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 و بعد انگشتم را در دهانم میکنم و میک می زنم.مادرم روی دستم می زن
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عصبی تندتند غذایم را می جوم و سعی میکنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول بالبخندهای نیمه و پررنگش عذابم می دهد.دستمال کاغذی رااز کنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاک میکنم. سحر ارام به پهلوام میزند و میگوید: جوش نیار. پیشنهادش بد نبود که. بادهان پر و چشمهای اشک الود میگویم: زهرمار! کوفت! شما میدونید خانوادم چقد منو تو فشار میزارن هی بیاید چرت و پرت بگید. مهسا لبخند روی چهره ی خفه شده در ارایشش، میماسد و میگوید: روانی! گریه نکن. _ توساکت باشا.میگم خسته شدم یه راه حل بگید،میگید با یکی رفیق شو فرارکن؟! به شمام میگن دوست؟ آیسان دستم را میگیرد و میگوید: خب شوخی کرد. چته تو!؟ سرم را پایین میندازم و جواب میدهم: هیچی. سحر_ ببین محیا،تاکی اخه؟!… عزیزم ماکه بد تورو نمی خوایم. مهسا_ راست میگه. من شوخی کردم ببخشید. ایسان_ بابا اومدیم بیرون خوش باشیم. گریه نکن دیگ! برش دیگری از پیتزایم راجدا میکنم و نزدیک دهانم می آورم. مهسا دستش را دراز میکند و مقابل صورتم بشکن میزند _ اها.بابا توکه نمیری دیگه کلاس خطاطی.من میخوام ازهفته بعد برم کلاس گیتار…. پایه ای؟ باتردید نگاهش میکنم _ گیتار؟ _ عاره.خیلی حال میده دختر. حالا که حاجی و حاج خانوم فک میکنن میری خطاطی،سر خرو کج کن بیا کلاس گیتار. گیج و کلافه برش پیتزایم را در ظرفش می گذارم و جواب میدهم: نمیدونم.می ترسم! ایسان_ ازبس…! بچه جون،اینقد تو زندگیت ترسیدی که الان افسرده شدی. سحر_ راس میگه. تازه اگر گیتار زدن رو شروع کنی،میتونی جرئت خیلی چیزای دیگرم پیدا کنی. ابروهایم را بالا میدهم و میپرسم: ینی چی!؟ ایسان_ ببین آیکیو، تو میری کلاس گیتار.خب؟ بعد یمدت مثلا حاجی میفهمه. تواین مدت تو تیپت هی رنگ عوض کرده، سو گرفته به طرفی که عشقت میکشه. بعدکه فهمید توخونه داد میزنی که اقاجون من چادر نمی پوشم. من دوست دارم گیتار بزنم. دوست دارم بارفیقام برم بیرون!خودم زندگی کنم. بهشت و جهنم کیلو چند؟! نمیدانم چرا باجمله ی اخرش پشتم می لرزد.تمام حرفهایش را قبول دارم اما نمی توانم منکر قبر و قیامت بشوم.اما دردید من خداانقدر مهربان است که هیچ وقت مرا بخاطر چندتار بیرون مانده از شالم توبیخ نمیکند .به پشتی صندلی ام تکیه می دهم و به فکر فرو می روم. رفاقت من و سحر و ایسان از کلاس زبان شروع شد. سن کم من باعث می شد جذب حرکات عجیب و غریبشان شوم.باهجده سال سن، کوچکترین فرد گروه چهارنفره مان بودم. هرچقدر رابطه ام بااین افراد عمیق تر شد، از عقاید و دوستان گذشته ام بیشتر فاصله گرفتم. هرسه بزرگ شده ی خانواده های آزاد و به دید من روشنفکر بودند. سحر بیست و سه سال و ایسان سهسال از او کوچکتر و مهسا هم دوسال از سحر بزرگ تر بود. پدرم ازهمان اول باارتباط ما مخالفت می کرد.اما من شدیدا به انها علاقه داشتم. هرسه دانشگاه ازاد اصفهان درس می خواندندو پاتوقشان سفره خانه و تفریحشان قلیان باطعم های نعنا و دوسیب بود.یک چیز همیشه دردیدم غیرممکن بنظر می امد.آنهم این بود که هرهفته دوست پسرشان را مثل لباس عوض میکردند.تک فرزند بودن من مشکل و علت بعدی ارتباطم شد. ومن براحتی تامرز غرق شدن در لجن و مرداب پیش رفتم ... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_هفتم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عصبی تندتند غذایم را می جوم و سعی میکنم جوابشان را ندهم. آیسان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 شالم را پشت گوشم می دهم و دستم را برای سمند زرد رنگ دراز می کنم : مستقیم!! ماشین چندمتر جلوتر می ایستد و من باقدمهای بلند سمتش می روم.درش را باز میکنم و عقب کنار یک سرباز می نشینم. در را می بندم و پنجره را پایین می دهم. گرمای نفرت انگیز تابستان پوست صورتم را خراش می دهد. سرجایم کمی جابه جا می شوم و به پشتی صندلی کاملا تکیه می دهم. نگاهم به چهره ی سرباز می افتد. از گونه های سرخ و پوست گندمی اش می توان فهمید که اهل روستاست. پسرک خودش را جمع می کند تا مبادا بازو یا کتفش به من بخورد. بی اراده از این حرکت خوشم می آید. نمیدانم برای کارش چه دلیلی را تجسم ینم!” حیا؟…ذات؟غریزه؟..گناه؟.شاید هم بی اراده این کار را کرده!” نگاهم را سمت خیابان می گردانم. اگر از کار پسرک خوشم آمده،پس چرا از حجاب فرار می کنم؟ چند لحظه مکث می کنم و خودم جواب می دهم: خب معلومه. این برخورد کلا باپوشش فرق داره.آدم میتونه چادر نپوشه ولی به مرد غریبه هم نزدیک نشه.بیخیال اصلا. شانه بالا می اندازم و بازبان لبهایم را تر میکنم. طعم توت فرنگی رژ لبم در دهانم احساس خوشایندی را به مزاجم می دهد. امروز اولین جلسه ی آموزش گیتارم خواهد بود.با تجسم چهره ی پدرم استرس و اضطراب به جانم می افتد. زیپ کوچک کیفم راباز میکنم و یک آدامس تریدنت ازجعبه اش بیرون می آورم و در دهانم می گذارم. خنکی طعم نعنا در فضای دهانم می پیچد و استرسم را کمتر میکند. بعداز پنج دقیقه باصدای آرام، راننده را مخاطب قرار می دهم که: همین جا پیاده میشم. و اسکناس پنح تومنی را دستش میدهم. ازماشین پیاده میشوم و به اطرافم نگاه میکنم. _ مهسا گفت همینجا پیاده شو.تقاطع چهارراه… یه…یه..تابلو…امم… چانه ام را میخارانم و چشمانم را تنگ میکنم _ خداروشکر کورم شدم! دست به کمر وسط پیاده رو می ایستم و دقیق تر نگاه میکنم _ الهی بمیری با این آدرس دادنت! به پشت سرم نگاه میکنم. مردی که روی شانه اش کیف گیتار آویز شده، به طرف خیابان می رود،سمتش می روم و صدایش می زنم: ببخشید آقا! صورتش را به سمت من بر می گرداند و می ایستد، لبخند نیمه ای می زنم و می پرسم: میدونید این اطراف آموزشگاه گیتار کجاس؟ به کیفش اشاره میکنم و ادامه می دهم: بخاطر کیفتون گفتم، شاید بدونید! لبخند کجی میزند و جواب می دهد: بله! منم همونجا میرم، میتونیم باهم بریم! تشکر میکنم و باهم از خیابان عبور میکنیم. ... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_هشتم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 شالم را پشت گوشم می دهم و دستم را برای سمند زرد رنگ دراز می کنم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عینک پلیس روی چهره ی هفت و استخوانی اش خیلی جذاب است.پیراهن مردانه ی سورمه ای و شلوار کتان مشکی اش خبر از خوش سلیقه بودنش می دهد. زیر چشمی نگاه و باهر قدمش حرکت میکنم.آستین هایش را بالا زده و دستهایش را درجیب های شلوارش فرو برده.به ساعت صفحه گرد و براقش خیره می شوم، صدایی درذهنم می پیچد: ینی میشه هم کلاسیم باشه؟ به خودم می آیم و لب پایینم را می گزم _ ای خاک تو سر ندید پدیدت! بدبخت!   ادامه در ادامه مطلب… درخیابان غربی چهارراه می پیچد و بعداز بیست قدم مقابل در یک ساختمان بزرگ می ایستد. بدون آنکه نگاهم کند میگوید: بفرمایید اینجاست. _ ممنون! داخل می روم و به پشت سرم نگاه میکنم _ ینی اون اینجا نمیاد؟   مهسا یک تکه شکلات تلخ دردهانش می گذارد و کمی هم به من تعارف می کند. لبخند می زنم _ نه ممنون! تلخ دوست ندارم! همه منتظر آمدن استاد سرجایمان نشسته ایم. بعد ازچند دقیقه چند تقه به در می خورد و همان مردی که درخیابان مرا راهنمایی کرد ، وارد کلاس می شود. بدون عینک دودی یک چهره ی معمولی دارد. باسر به همه سلام می کند و روی صندلی اش مینشیند. یاد فکر کودکانه ام درخیابان می افتم. _ همکلاسی؟هه.استادمونن! گیتارش را از داخل کیفش بیرون می آورد و خودش را معرفی میکند _ رستمی هستم.استاد فعلی شما.البته میتونید محمد هم صدام کنید، مثل اینکه قراره درهفته سه جلسه در خدمتتون باشم. نگاهی کلی به جمع میندازد و میگوید: بنظر میرسه خیلی هم ازلحاظ سنی باشما اختلاف ندارم. حرفش که تمام مک شود. یکی یکی اسم و سن هنرجوها را میپرسد و یادداشت می کند. به من که می رسد لبخند عمیق و معنی داری می زند و میپرسد: و اسم شما؟ ازنگاه مستقیم و نافذش فرار می کنم، به زمین خیره می شوم و جواب می دهم: محیا…محیا ایران منش هستم، هجده سالمه. یک تا از ابروهای مشکی و خوش فرمش را بالا می دهد و میگوید: و کوچیک ترین عضو این کلاس.خیلی خوبه. نمیدانم چرا لحن صحبتش را دوست ندارم. باهمه گرم می گیرد و برای همه نیشش را باز میکند. میان دختران هنرجو، من ساده ترین تیپ را داشتم. درارتباط با آقای رستمی ازهمان اول راحت بودند و حتی چند نفر آخر کلاس برای خداحافظی به او دست دادند! کمی احساس خفگی می کردم ... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 شک داشتم مسیری که میروم اشتباه است یانه. ته دلم میلرزید،اما من مثل اسبی سرکش با وجدان و لکه های سفید و امید دلم به راحتی می جنگیدم. احساس خوب کلاس تنها زمانی بود که رستمی گیتار می زد و هم زمان شعر می خواند! ناخن انگشت کوچش بلند بود و این حالم راحسابی بد می کرد! گیتارم را هر بار به مهسا می دادم تا باخودش به خانه ببرد و خودم باوسایل خطاطی به خانه می رفتم. یک چادرملی خریدم و به جای چادر ساده و سنتی سر کردم. دیگر ساق دست برایم معنا و مفهومی نداشت. بندهای رنگی خریدم و به کتونی ام میبستم. به ناخن های بلندم برق ناخن می زدم و ساعت های بزرگ به مچ دستم می بستم. مادرم هر بار بادیدن یک چیز جدید در پوشش و چهره ام، عصبی می شد و سوال های پی در پی اش را برایم ردیف می کرد. اما من باحماقت محض پیش می رفتم و روی خواسته ام پافشاری می کردم. زمان کمک کرد تا جرئت پیدا کنم که با آرایش کامل ولی نسبتا ملایم به خانه بروم و این برای خانواده ی من نهایت آبروریزی بود. جلسه اول تا دهم به خوبی پیش رفت و من هم درطول سه هفته خنده هایم بوی آزادی گرفت و تا شکستن بعضی مرزها پیش رفتم. ... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_دهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 شک داشتم مسیری که میروم اشتباه است یانه. ته دلم میلرزید،اما من م
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 صدای گریه ی نازک و ضعیف حسین مرا از مرداب خاطراتم بیرون می کشد. روزهایی که هر بار با یادآوریشان عذاب می کشم. دفتر را می بندم و زیر بالشتم می گذارم. از روی تخت پایین می آیم و حسین رااز گهواره اش بیرون می آورم و تنگ درآغوشم می فشارم. گریه اش قطع می شود و چشمان روشنش را باز میکند، کمرنگ لبخند می زنم و لبهایم راروی پیشانی سفیدش می گذارم. آرام به چپ و راست تکانش می دهم . صورت کوچکش را به سینه ام فشار می دهم و چشمان اشک آلودم را می بندم. پسرعسلی من در همسایگی تپش هایقلبم دوباره به خواب می رود; صورتش را ازسینه ام جدا و یک دل سیر نگاهش می کنم. روی تخت می نشینم و دفترم را از زیر بالشت بیرون می آورم و بازش می کنم، حسین را کنار خودم می خوابانم و به فکر فرو می روم. می خواهم ویدیوی زندگی ام را جلو بزنم، دوست دارم به تو برسم. می خواهم از لحظه ی ورودت به زندگی ام بنویسم، طاقت مرور لجبازی هایم را ندارم. باید زودتر از خنده های تو تعریف کنم.   تنها یک هفته به مهر مانده بود و من بدون داشتن آمادگی ذهنی برای درس خواندن روزها را پشت سر می گذاشتم. من و مهسا درکلاس گیتار دو دوست جدید به نامهای پریا و پرستو که دوقلو بودند، پیدا کردیم. یک خواهر کوچک تر از خودشان به نام پریسا داشتند که دانشجوی دانشگاه تهران بود. چهره های بانمکشان هر چشمی را جذب می کرد. خوش لباس و خوش مشرب بودند و به سرعت باما گرم گرفتند. رفتار رسمتی درنظرم دیگر بد نبود.تقریبا ازحرکاتش خوشم می آمد. ازهم صحبتی با او لذت می بردم. چند باری هنرجوها را به کافی شاپ دعوت کرده بود و من در این جمع احساس راحتی می کردم. یک ترم به سرعت تمام شد و من در آخرین جلسه جرئت زدن یک موزیک ساده را پیدا کردم. به تشویق رستمی چند بیت شعر هم خواندم و مقابل چشمان شگفت زده استاد موزیی را تمام کردم، ومن در آرزوی یافتن خودم، خودم را گم کردم.   ناخن های بلندم را روی سیم های گیتارحرکت می دهم و لبخندی از سر رضایت می زنم. آیسان بادهانش دود قلیان را به صورت حلقه بیرون می دهد و درعالم خودش سیر می کند. زیر لب شعر قدیمی امید را زمزمه می کنم: ای گل رویایی ای مظهر زیبایی تو عروس شهر افسانه هایی… پرستو ریز می خندد و سرو گردنش را با صدای ضعیف من تکان می دهد. سحر با یک سینی شربت و شیرینی وارد اتاق می شود و باغیض به آیسان می توپد: بوی گند گرفت اتاقم! جم کن بساطتو! آیسان گوشه چشمی نازک می کند و جواب می دهد: اووو…ول کن بابا، بیا توام بکش! سحر سینی را روی میز دراورش میگذارد و کنار من روی زمین می نشیند. مهسا روی تخت دراز کشیده و ژورنال های سحر را تماشا می کند. پریا یک لیوان شربت برمیدارد و می پرسد: خب کی راه بیفتیم؟ پرستو از جا بلند می شود و جواب میدهد: فک کنم تا شربتامون رو بخوریم و حاضر شیم ساعت سه شه! آیسان تایید می کند و یک حلقه ی دودی دیگر می سازد. همگی به منزل پدری سحر آمده ایم و قرار است رأس ساعت چهار به خانه ی استاد برویم. درجلسه ی آخر کلاس گیتار همه را در روز چهارشنبه یعنی امروز به منزلش برای صرف عصرانه دعوت کرد. بعد از خوردن شیرینی و نوشیدن شربت همگی حاضر شدیم. من یم مانتوی بلند مه در قسمت بالاتنه سفید و ازکمر به پایین قهوه ای سوخته است می پوشم. ساپورت مشکی، کفش های چرم و یک روسری کرم و بلند ترکیب زیبایی را ایجاد می کند.مقابل آینه ی میز دراور می ایستم و به لب هایم ماتیک کمرنگی می زنم. ... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 پرستو پشت سرم می ایستد و به چهره ام در آینه خیره می شود. آهی می کشد و میگوید: خوش بحالت چقد خوشگلی. متعجب روسری ام را مرتب می کنم و می پرسم: من؟؟؟ وا! خل شدیا. آرام پس گردنم می زند _ حتما زشتی؟!چشمای آبی و موهای عسلی…خوبه بهت بگم ایکبیری؟ شانه بالا میندازم و لبخند کجی می زنم _ بنظرم خیلی معمولی ام. آیسان پرستو را صدا می زند و میگوید: محیا رو ولش کن، ازاولش خنگ بود. زیر بار خیلی چیزا نمیره. مهسا حرفش را رد می کند و ادامه می دهد: البته الان بچم حرف گوش کن شده. ببین چقدر تیپ جدیدش بهش میاد، خوش استیل، قد بلند و کشیده. پریا میگوید: خدایی خیلی معصوم و نازه. سحر: اره.خودشو باچادر خفه می کرد! حیف این فرشته نیست خودشو سیاه میکرد؟ نمیدانم چرا حرفهایشان آزارم می دهد، صدای ضعیفی درقلبم مدام نهیب می زند که: یعنی واقعا باید بزاری همه این خوشگلیا رو ببینن؟! سرم را به چپ و راست تکان می دهم و برای فرار از صدای وجدانم بلند میگویم: خب دیگه بسه.مثل اینکه فقط من زیبای خفته ام.شمام همگی زن شرک! همه می خندند و ازاتاق بیرون می روند. خانواده ی سحر اهل نماز و روزه نیستند و باکفش درخانه رفت و آمد می کنند. از خانه بیرون می رویم و سوار ماشین هایمان می شویم. من سوار ماشین آیسان می شوم و در را میبندم. قبل ازحرکت پرستو به سمتمان می آید و اشاره می کند کارم دارد. پنجره را پایین می دهم و می پرسم: چی شده آبجی؟ دستهایش را از کادر پنجره داخل می آورد، روسری ام را چند سانتی عقب تر می دهد و کمی موهای لختم را بیشتر بیرون می ریزد. شیطنت آمیز می خندد و به طرف ماشینش برمیگردد. به خودم در آینه ی بغل ماشین نگاه می کنم. دیگر حجابی درکار نیست. روسری ام را انگار کامل کنار گذاشته ام.   رستمی به استقبالمان می آید و نیشش را تا بناگوشش باز می کند. صدای موزیک از خانه اش می آید. همگی سلام می کنیم و پشت سرش وارد ساختمان می شویم. دوبلکس و مدرن با دیزاین کرم شکلاتی.محو تماشای وسایل چیده شده چرخی می زنم و وسط پذیرایی می ایستم. استاد به سمتم می آید و بالحن خاصی میگوید: مثل اینک شما میدونستید چطور باید بافضای خونه ی نقلیم ست کنید. و با حرکت پلک و ابروهایش به مانتو و روسری ام اشاره می کند. خجالت زده نگاهم را می دزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمی کنم. ... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دست خواهری که چادرشو بر سر نگه داشته ، دستی است که علم نگه داشته 🔸 سخنان زیبای امام جمعه چهاردانگه در وصف مجاهدت زنان و دختران محجبه... ┄┅┅┅┅🔸💠🔸┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید مالکوم ایکس: 🔴 فقط یک احمق به دشمنش اجازه می‌دهد تا بچه هایش را تعلیم دهد... 🔺با رها کردن فرزندان‌تان در اینستاگرام، تربیت آن‌ها را به دست بی‌تربیت‌ترین انسان‌های جهان ندهید… #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا