ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_بیستم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خودم رو دراتاقم زندانی و در رو به روی همه قفل کردم. باید به خو
#قبله_ی_من
#قسمت_بیست_و_یکم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
کوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویی می دوم. درش رو باز می کنم و درعرض چند ثانیه مشتم را پر از آب میکنم و صورتم رو می شورم. لبه های مقنعه ام خیس میشن. اما چه اهمیتی داره؟! مهم اینه که امروز قشنگ ترین روز زندگی منه! روزی که بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون میرم.
کتونی های نو با بندهای رنگی رو به پا میکنم و از خونه بیرون میزنم. حس می کنم هوا خنک تر شده! آسمون آبی تر! مثل دیوونه ها می خندم و به سمت مدرسه میرم. کمی آستین هام رو تا می زنم و مقنعه ام رو عقب می کشم. در ذهنم می گذره: اینجا که بابا نیست ببینه!
از پیاده رو بیرون می پرم و در حاشیه ی خیابون با قدمهای بلند مسیر رو پیش می گیرم. روی جدول میرم و برای حفظ تعادل دستهام رو باز می کنم. احساس آزادی میکنم!
_ آخ! بلاخره پریدم!!!
دوران خوش پیش دانشگاهی و تفکرات احمقانه ام شروع شد! دروس ریاضی و فیزیک یک استاد مشترک داشت. استاد پناهی! مردی پخته وجذاب که بسیار خوش مشرب به نظر می رسید. درتدریس بسیار جدی بود و از شوخی های بی جا شدیدا بدش می اومد. موقع استراحت عینکش رو روی موهاش می گذاشت و به حیاط خیره می شد. وجود یک مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو تحریک میکرد! حلقه ی باریک و نقره ای در دست چپش مانعی مقابل افکار مسخره ی من و هم کلاسی هام شد.خودش را دهه شصتی معرفی کرده و به حساب ما سی و خورده ای ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روی تخته ی گچی نوشت: ” محمد مهدی پناهی ”
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_بیست_و_یکم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویی می دوم. درش رو باز
#قبله_ی_من
#قسمت_بیست_و_دوم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
محمد مهدی پناهی باوجود ریش نه چندان کوتاه و یقه ی بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود!! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازی گرفتم و در مدتی کم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتی توجیه کنم: “من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!” اواسط دی ماه، یکی از هم کلاسی هایم که دختری فوضول و پرشور بود خبر آورد که از خود آقای پناهی شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم!
نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! میگفت که استاد درحالی که باتلفن صحبت می کرد با ناراحتی این جملات را بیان کرده. بعد از آن روز فکرم حسابی مشغول شد! همه چیز برایم به معنای ” محمدمهدی ” بود! یک مرد مذهبی و بااخلاق که چهره ی معمولی اش از دید من جذاب بود! به مرور به فکرم دامن زدم و رویاهای محال را درذهنم ردیف کردم، نمی فهمیدم که همراه باچادرم کمی حیا را هم کنار گذاشتم! در کلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهی نمی کردم و بعد از فهمیدن ماجرای طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم لذت می بردم! بی اختیار دوست داشتم که کمی خودنمایی کنم. خیلی خلاصه: دوس داشتم محمدمهدی نگام کنه!!”
لبهایم را روی هم فشار می دهم و به اشکهایم فرصت آزادی می دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگی!چرا که هرچه کلمات را واضح تر ثبت کنم، بیشتر از خودم متنفر میشوم، نمیتوانم جلوی تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه می روند…
به بهانه ی درس و تست و معرفی کتابهای کنکور شماره ی استاد را گرفتیم. هربار دنبال یک سوال می گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد! بگوید: بله! و من هم با ذوق بگویم: سلام! محیام استاد! مرور زمان کلمه ی بله ی پناهی به جانم محیا تبدیل شد! برایم هیچ گاه سوال نشد که چرا مردی که مذهبی است به راحتی به شاگرد جوانش می گوید: جانم! سرم را به حالت تاسف تکانی می دهم وچشمانم را می بندم…
خاطرات برخلاف خواسته ام دوباره برایم تداعی می شوند.تنها راه نجات، یادداشت نکردنشان است!
بادست گلویم رامی فشارم و چندبار سرفه میکنم. باناله روی تخت دراز می کشم و ملافه را تاسینه ام بالا می کشم. به سقف خیره میشوم و از درد پهلوهایم لب پایینم را می گزم. سرما آخر به جانم افتاد و باعث شد تا چهار روز به مدرسه نروم! می توانم به راحتی بگویم: “دلم برای محمدمهدی تنگ شده” با تجسم نگاه های جدی ازپشت عینکش، لبخند کجی می زنم و یک بار دیگر سرفه می کنم. تمام وجودم درتب می سوزد اما روی پیشانی ام دانه های درشت عرق سرد نشسته است.
مادرم در حالیکه یک ظرف پلاستیکی راپراز آب کرده، با عجله به اتاقم می آید و بالای سرم می ایستد. موهای کوتاهش کمی بهم ریخته و رنگش پریده! امان ازنگرانی های بیخودش! دستمال سفید کوچکی را در آب خیس می کند و روی پیشانی ام می گذارد. بی اراده از سرمای آب که مانند یک شوک به درونم می دود، دستهایم را مشت می کنم و بلافاصله بعد از چندلحظه به حالت اول بازمیگردم. مادرم کنارم روی تخت می نشیند و محبتش را درغالب غر برایم میگوید: چقد گفتم لباس گرم بپوش!؟ حرف گوش نکن باشه؟! قبلا میگفتی کاپشن زیر چادر پف میکنه.خب الان که چادر نمی پوشی! چرا اینقد لج بازی! ببین باخودت چیکار کردی !ازدرستم عقب افتادی!
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#قبله_ی_من
#قسمت_بیست_و_سوم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بی اراده لبخند می زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سکوت می کنم و به فکر می روم. “کاش می شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه ای؟!” مادرم چند باری دستمال را خیس می کند و روی پیشانی و پاهایم می گذارد.خم می شود، صورتم را می بوسد و برای آماده کردن سوپ از اتاق بیرون می رود.
سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم. از سرماخوردگی بیزارم! بنظرم ازسرطان هم بدتر است! از همه چیز میمانی! باحرص زیر لب زمزمه میکنم: دیگه گندشو در میاره اه!
همان لحظه صدای ویبره ی تلفن همراهم از داخل کیفم می آید. با اکراه از جا بلند می شوم و دستم را سمت کیفم که کنار تخت و روی زمین افتاده، دراز می کنم. زیپش را باز میکنم و تلفنم رابیرون می آورم. شوکه از دیدن نام میم پناهی دستمال را از روی پیشانی ام بر میدارم و به هوا پرت می کنم. گلویم را گرچه می سوزد، صاف می کنم و جواب میدهم: سلام استاد!
_ به به سلام محیا خانوم! چطوری؟
_ خوبم! ” البته دروغ گفتم! یک دروغ شاخ دار!
_ خوبه! خداروشکر که خوبی! همین مهمه!
_ شما خوبید؟
_ من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم!
به سختی می خندم. باورم نمی شود خودش با من تماس گرفته! سعی میکنم باصدای آرام صحبت کنم تا از گرفتگی صدایم باخبر نشود. با حالتی نرم می پرسد:
_ از کلاس ها خسته شدی دیگه نمیای؟! یا از استادش؟
_ این چه حرفیه!
_ دو جلسه غیبت خوردی سر کلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی!
_ راستش…
_ راستش؟
_ دوروزه تب کردم!
مکث می کند و اینبار جدی می پرسد:
_ دروغ گفتی؟؟؟
_ ببخشید!
_ دخترخوبا دروغ نمیگن که! رفتی دکتر؟!
_ نه!
_ برو دکتر! باشه؟
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_بیست_و_سوم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بی اراده لبخند می زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سکوت می
#قبله_ی_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دردلم قند آب می شود.
_ چشم!
_ دوس دارم سر کلاس چهارشنبه ببینمت!
تمام بدنم گر می گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خدای من یکبار دیگر می شود تکرار کند؟؟؟؟!!
دهانم را از جواب مشابه پر میکنم که مادرم به اتاقم می آید و می گوید: ناهارحاضره! بیارم؟
با اشاره ی ابرو جواب می دهم: نه!
محمدمهدی تکرار میکند: میبینمت درسته؟
_ بله حتما!
از طرفی مادرم می پرسد: با کی حرف می زنی!؟
چه بد موقع به اتاقم آمد. خیلی عادی یک دفعه میگویم: امم…راستی استاد! میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم کجاها رو درس دادید!
زیر چشمی مادرم را زیر نگاهم می گیرم. جمله ام جواب سوالش را می دهد. لبخند گرمی میزند و از اتاق بیرون می رود.
محمدمهدی خیلی خوبه که اینقد پیگیری! ولی الان باید حواست به خودت باشه!
_ اونو که گفتم چشم!
_ بی بلا دختر!
_ لطف کردید زنگ زدید،خیلی خوشحال شدم!
_ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم!
جملاتش پی در پی مثل سطلهای آب سرد روی سرم خالی می شد. لب می گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید!
_ مزاحم استراحتت نمی شم! برو بخواب. عصری دکتر یادت نره. چهارشنبه…
جمله اش را کامل میکنم: می بینمتون!
_ آفرین! فعلا خداحافظ!
_ خدافظ!
تلفن را قطع میکنم و برای پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم. حس میکنم خوب شدم! دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالی برقصم! اما حیف تمام بدنم درد میکند! نمی فهمیدم گناه به قلبم نشسته! به اسم علاقه به استاد و حس پدرانه، خودم را درگیر کردم! شاید باورش سخت باشد. من همانی هستم که از مهمانی رستمی بیرون زدم تا به یک مرد غریبه نزدیک نشوم… اما توجهی نکردم که همیشه میگویند: “یکبار جستی ملخک!…”
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#قبله_ی_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دوروز خودم را با آب میوه های طبیعی خفه کردم تا کمی بهتر شوم و به مدرسه بروم. مادرم مخالفت میکرد و میگفت تا حسابی خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران میکرد. هوای اصفهان رو به سردی می رفت و بارش باران شروع شده بود.چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی که کلاه داشت را تنم کردم. رنگ مشکی به خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلی بمن می آمد. کلاه راروی سرم انداختم ، کوله ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی به طرف مدرسه حرکت کردم…
قبل ازرسیدن به مدرسه، مسیرم راکج میکنم و به یک گل فروشی میروم.شاخه گل رز سفیدی را می خرم و بااحتیاط درکوله ام میگذارم. سرخوش ازمغازه بیرون می زنم و مسیر را پیش می گیرم. هوای سرد و تازه را با ریه هایم می بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و به پیاده رو می روم. چنددقیقه نگذشته صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را به تپش میندازد. می ایستم و به سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگی چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا میزند.اهمیتی نمی دهم و به راهم ادامه میدهم. دوباره بوق میزند. شانه بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم.
پشت هم بوق میزند ومن بی تفاوت روبه رو را نگاه میکنم. همان دم صدای استاد پناهی برق ازسرم میپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا!
متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالی لبخند عمیقی میزنم. به طرف ماشینش میروم و باهیجان سلام میکنم. عینک دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب می دهد: علیک سلام. خداروشکر خوب شدی.
_بعله.
درحالیکه سوار ماشین می شود، بلند می گوید: بدو سوارشو دیرمیشه.
_ نه خودم میام!
_ تعارف نکن. سوارشودیگه.
ازخداخواسته سوار میشوم و کوله ام راروی پایم می گذارم. دستی را روبه پایین فشار می دهد و آهسته حرکت میکند.
فضای مطبوع ماشین به جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ کیفم راباز میکنم ، گل را بیرون می آورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوردو سریع میپرسد: این چیه؟!
_ مال شماست.
لبهایش به یکباره جمع و نگاهش پرازسوال می شود: برای من؟ به چه مناسبت؟!
_ بله. برای تشکر از زحمتاتون!
دست دراز میکند و گل را برمیدارد.
_ شاگرد خوب دارم که استاد خوبیم.
نگاهم میخندد و اوهم گل را عمیق می بوید.دنده را عوض میکند و گل رادوباره روی داشبورد میگذارد. زیر چشمی نگاهم میکند. خجالت زده خودم را در صندلی جمع میکنم و میپرسم: خیلی که عقب نیفتادم؟!
_ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یه توضیح دوباره یاد میگیری
_ چه خوب! ” باشیطنت می پرسم” خب کی بهم توضیح بده؟
لبهایش رابازبان تر میکند و بالحن خاصی میگوید: عجب سوالی!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟!
ابروهایم را بالا میدهم و باذوق می پرسم: کجا؟!
_ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟
میدانم مادرو پدرم نمی گذارند و ممکن است پوستم را بکنند و باآن ترشی درست کنند اما بلند جواب می دهم: عالیه.
باتکان دادن سر رضایتش را نشان می دهد. خیلی زود میرسیم. چندکوچه پایین تراز در ورودی نگه میدارد تا کسی نبیند.تشکر میکنم و پیاده میشوم.
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
15.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌕 شما میتوانید نظر خدا را تغییر بدهید!
🔻مقدرات قابل تغییر است، اما چگونه؟
#پناهیان
#تقرب #تصویری.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
30.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽گزارش تصویری
👌🏻یک کار فرهنگی تمیز تشکیلاتی
📌به همت خواهران انقلابی منطقه کیانپارس اهواز
🪴موکب غدیرانه دختران حیدری🪴
✨با رویکرد حجاب و عفاف
🌎در بزرگترین عید شیعیان حیدری
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3