✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_بیست_و_یکم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : شفایم بده
.
اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ...
.
حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... .
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن ... .
.
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... .
.
حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ... ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... .
.
امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده ... اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿 |
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#بی_تو_هرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_یکم:یا زهرا
🍃اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
🍃اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...
🍃علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ...
🍃اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...
🍃با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...
🍃بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_یکم
ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﻢ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍﺱ .
_ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻟﺒﻨﺎﻧﻪ .
_ﻣﻦ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺣﻮﺻﻠﺖ ﺳﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﻫﺎ .
_ ﺍﻭﻣﻤﻤﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ . ﻭﺍﺭﺩ ﺍﻭﻥ ﻗﻄﻌﻪ ﺷﺪﯾﻢ . ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺴﻪ ﮔﻞ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﯿﺪﺍ . ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺣﻠﻮﺍ ﭘﺨﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﯾﻪ ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ ﯾﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺳﻮﺧﺖ . ﻭ ﮐﻤﯽ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺗﺮ ..… ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﻢ . ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ۴٫۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺳﺮﺷﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﯾﻪ ﻗﺒﺮ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ . ﺑﺎﺑﺎ ﭘﺎﺷﻮ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ .
ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ؟ ﻧﻪ ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ؟ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺧﯿﺴﯽ ﮔﻮﻧﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺣﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯾﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﺷﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺑﻌﺪ ؛ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺶ .
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺶ ﺭﯾﺨﺖ . ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺭﺍﺩﺕ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﺭﺍﺩﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻩ . ﺩﻝ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮐﻨﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ؛ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻣﺪ ؛
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺳﻤﺖ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ،ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻭﻧﺠﺎ . ﻣﯿﺎﯼ؟
ﺍﻭﻝ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﻩ . ﺗﻮ ﯾﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺁﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮﻥ ﺧﯿﺲ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺩﺍ . ﻭ ﺍﮐﺜﺮﺍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺗﯿﭗ ﺁﺩﻣﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺁﺩﻣﺎﯾﯽ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﻬﺪﯼ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺩﺯﯾﻼ ﺑﻮﺩ . ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻠﻪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﻦ . ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺘﺶ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ؟
ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻪ :ﺳﻼﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺟﺎﻥ . ﺧﻮﺑﯽ؟
ﮐﻢ ﭘﯿﺪﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﺷﻠﻤﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ .……
ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻭﻥ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎﻋﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﭗ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻧﻮ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!» و رفت و نمیدانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!»
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
💠 مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!»
💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمیخوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.
💠 هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در #آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم.
💠 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«میتونم بیام تو؟»
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بیمقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟»
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟»
💠 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟»
دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای #آواره شدن پیشدستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!»
💠 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا میخواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
ابرار
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از ز
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
💠 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
💠 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رمان_مذهبی
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#بخش10 #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری #قسمت_بیستم خودم را روی تخت انداختم. خسته شده بودم. دست و پایم می
#بخش10
#قسمت_بیست_و_یکم
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
کلید در قفل به حرکت درآمد. صدای نفس زدن هایی آشنا را شنیدم. در بر پاشنه چرخید. ام حباب بود. با خوش حالی از جا پریدم و جلو رفتم، زنبیلش را که زمین گذاشته بود، برداشتم و داخل خانه آوردم. انتظار داشته میان نفس زدن هایش غرولند کند.خیلی آرام آمد وروی تخت نشست. سخت توی فکربود. مقابلش روی زمین، کنار زنبیل نشستم.
-خیلی دیر کردی ام حباب. فکر نکردی من اینجا منتظرم؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای!
لبخندی مهربانانه زد و گفت: «به سلیقه ات آفرین می گویم! فکر نمی کردم چنین جواهری در حله باشد. مهرش به دلم نشست.»
خوشحال شدم. گفتم: «تعریف کن ام حباب. همه چیز را مو به مو برایم بگو.»
به چهره ام دقیق شد.
-چرا رنگت زرد شده؟ صبحانه خوردی؟ نخوردی؟ خم شد و چند دانه انبه از توی زنبیل برداشت.
- خدایا جواب ابونعیم را چه بدهم؟ اول برایت شربت انبه درست می کنم و در آن شیره خرما می ریزم. یک کاسه از آن که خوردی و جان گرفتی و حالت جا آمد، سر صبر می نشینیم و حرف میزنیم.
انبه ها را از چنگش درآوردم وتوی زنبیل انداختم.
- کاری نکن که دیوانه شوم و سربه بیابان بگذارم!
چشمهایش گرد شد.
- پناه بر خدا! .
-تا همه چیز را موبه مو برایم تعریف نکنی، مطمئن باش لب به چیزی نمی زنم.
اخم کرد و سری به تاسف تکان داد.
-از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که داشت به زن ها درس می داد. خانۀ کوچکی دارند. همه در بزرگترین اتاق خانه نشسته بودند. ریحانه با صدایی آرام برایشان صحبت می کرد. وارد اتاق شدم و گوشه ای نشستم. به من لبخند زد و گفت: «خوش آمدید!» خیال می کردی آن اتاق که با گلیم فرش شده بود، از نور چهره او روشن است. آیه ای از قرآن را توضیح داد. بعد به سؤالها جواب داد. دست آخر با صدایی قشنگ و غمگین، قسمتی از شهادت نامه حسین بن علی را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد. سنگ هم بود گریه اش میگرفت. من هم بی اختیار اشک ریختم.
ساکت شد و زانوهایش را مالید. گفتم: «همین ؟ بعد چه شد؟»
گفت: «کاش می توانستم هر روز بروم. خیلی چیزها یاد گرفتم، باور نمی کردم دختری به آن جوانی، آن قدر باسواد باشد! هیچ هم اهل قیافه گرفتن و گنده دماغی نیست. نگاه مهربانش را بین همه تقسیم می کرد. چقدر دل ربا و شیرین بود!»
بازساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت.
- با او صحبت نکردی؟
-نکند انتظار داشتی همان جا برایت خواستگاری اش می کردم؟
-نه ولی … .
- مجلس که تمام شد و زن ها رفتند، من از جایم تکان نخوردم. او و زنی که بعد فهمیدم مادرش است، آمدند کنارم نشستند. با مهربانی احوالم را پرسیدند. گفتم: ((از دو محله بالاتر کوبیده ام و آمده ام تا سرپیری، چیزی یاد بگیرم. حیف که راهم دور است، وگرنه هر روز می آمدم.» ریحانه خودش رفت و برایم خرما و شربت آورد.
ساکت ماند و باز به چهره ام خیره شد. پرسیدم: «دوباره چه شد؟ چرا مثل کسانی که جن دیده اند، نگاهم می کنی؟»
- باور کن اگر ریحانه قسمت تو باشد، بهترین مادرزن دنیا را داری. به هر حال ریحانه، دست پرورده اوست. چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سال هاست با هم رفت وآمد داریم. بعد مادرش از من چیزی پرسید که به فکر افتادم مخم را به کار بیندازم.
ساکت ماند. به کاری که کرده بود لبخند زد و زانوهایش را مالش داد.
با دستپاچگی پرسیدم: «بگوچه گفت؟ چرا هربار که دو جمله حرف میزنی این قدر زانوهایت را می مالی ؟))
- صبرداشته باشی بچه! یک سال آن جا نبوده ام که انتظار داری تا شب این جا بنشینم و حرف بزنم. داشتم چی می گفتم؟
-مادرش چیزی پرسید که مجبور شدی کله ات را به کار بیندازی.
-پرسید: «خانه تان کجاست؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم.» گفتم: «باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید.
#ادامه_دارد...
#کپب_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رمان_چمران_از_زبان_غاده #قسمت_بیستم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می افتادم ، یاد
#رمان_چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_بیست_و_یکم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
به هرحال ، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم . البته به سردشت که رفتیم ، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم . نمی توانستم بیکار بمانم . در کردستان سختی ها زیاد بود. همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران .
در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید .
منافقین خیلی حمله می کردند به او . عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می کرد ، خیلی عکس وحشتناکی بود .
من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار می کرد ، چقدر خسته می شد ، گرسنگی می کشید ، اما روزنامه ها اینطور جنجال به پا کرده بودند. در ذهن من هیچ کس درک نمی کرد مصطفی چه کارهایی انجام میدهد . از آن روز از سیاست متنفر شدم . به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم . بیا برگردیم لبنان . ولی مصطفی ماند. به من میگفت: فکر نکن من آمده ام و پست گرفته ام ، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی کنی ، جنگ هم هست .
بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم . همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می دادم می گفت . سفارش یک یک بچه های مدرسه را می کرد و می خواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم . برایشان نامه می نوشت . میگفت: بهشان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم . مدام می گفت: اصدقائنا ، دوستانم ، نمی خواهم دوستانم فکر کنند آمده ام ایران ، وزیر شده ام ، آن ها را فراموش کرده ام .
یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم . جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم . امید برایم بود که کردستان الحمدلله تمام شد ...
#ادامه_دارد........
📗از زبان همسرشان غاده
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#من_با_تو #قسمت_بیستم 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 قسمت بیستم همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ،هم ڪلاسے شیطون و مهر
#من_با_تو
#قسمت_بیست_و_یکم
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
قسمت بیست و یکم
بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت:مطمئنى نمیخواے بیاے؟
گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:میخواستم مے اومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ!
با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت:باشہ خیلے دعات میڪنم!
چیزے نگفتم و لبخند زدم!
مثل بچہ ها لبش رو غنچہ ڪرد و گفت:هانے بدون تو خوش نمیگذرہ!
خواستم چیزے بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت:آقاے سهیلے! سهیلے برگشت بہ
سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون!
بلہ در خدمتم،فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید.
همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد:گوش هام سنگین نیست!
شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما
لحنش طورے نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود!
حتے بهار حساس،بہ جاے اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت:عذر میخوام!
سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت:مثل اینڪہ ڪارم داشتید!
بهار بہ خودش اومد و سریع گفت:جا هست دوستم بیاد؟
سهیلے سریع گفت:بلہ اتفاقا یہ جاے خالے موندہ!
بهار با خوشحالے نگاهم ڪرد و گفت:ببین میگم قسمتتہ!
نفس عمیقے ڪشیدم،سرم رو تڪون دادم و گفتم:من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار نرفتہ! نگاهے بہ
سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدے بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش "بے لیاقت
ڪافر" باشہ اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبرے از تعجب یا حالت دیگہ اے تو
چهرہ ش نبود! آروم گفت:من دیگہ برم،شما هم سریع بیاید جا نمونید!
رفت بہ سمت چندتا از دانشجوها و مشغول صحبت ڪردن شد!
بهار با ذوق گفت:دیدے چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟!بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ
باحالہ!
با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم:مبارڪہ!
با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت:چرا نمیاے تو؟!
آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روے پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم:خیرہ سرت زائرى!پیچوندے!
با ناراحتے نگاهم ڪرد. _نپیچوندم،زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست ندارے بیاے
درستہ؟
_این ڪہ از اول مشخص بود! _باشہ،پس من برم!
دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد!
از پشت پنجرہ نگاهم میڪرد،براش دست تڪون دادم!
شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد! بهار گفت:هانیہ بیا صدام بهت برسہ!
شروع ڪردم دنبال قطار رفتن!
صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت:هانیہ هنوز یہ جاے خالے موندہ!جالے
خالیت پر نشدہ!ببین چقدر براے آقا عزیزے ڪہ جایگزین برات نذاشتہ!خیلے دعات میڪنم خدافظے!
قطار رفت و من با حال عجیبے بہ قطارے ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود خیرہ شدم!
#ادامه_دارد...
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#لیلی_سلطانی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
@abrar40
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_بیستم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خودم رو دراتاقم زندانی و در رو به روی همه قفل کردم. باید به خو
#قبله_ی_من
#قسمت_بیست_و_یکم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
کوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویی می دوم. درش رو باز می کنم و درعرض چند ثانیه مشتم را پر از آب میکنم و صورتم رو می شورم. لبه های مقنعه ام خیس میشن. اما چه اهمیتی داره؟! مهم اینه که امروز قشنگ ترین روز زندگی منه! روزی که بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون میرم.
کتونی های نو با بندهای رنگی رو به پا میکنم و از خونه بیرون میزنم. حس می کنم هوا خنک تر شده! آسمون آبی تر! مثل دیوونه ها می خندم و به سمت مدرسه میرم. کمی آستین هام رو تا می زنم و مقنعه ام رو عقب می کشم. در ذهنم می گذره: اینجا که بابا نیست ببینه!
از پیاده رو بیرون می پرم و در حاشیه ی خیابون با قدمهای بلند مسیر رو پیش می گیرم. روی جدول میرم و برای حفظ تعادل دستهام رو باز می کنم. احساس آزادی میکنم!
_ آخ! بلاخره پریدم!!!
دوران خوش پیش دانشگاهی و تفکرات احمقانه ام شروع شد! دروس ریاضی و فیزیک یک استاد مشترک داشت. استاد پناهی! مردی پخته وجذاب که بسیار خوش مشرب به نظر می رسید. درتدریس بسیار جدی بود و از شوخی های بی جا شدیدا بدش می اومد. موقع استراحت عینکش رو روی موهاش می گذاشت و به حیاط خیره می شد. وجود یک مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو تحریک میکرد! حلقه ی باریک و نقره ای در دست چپش مانعی مقابل افکار مسخره ی من و هم کلاسی هام شد.خودش را دهه شصتی معرفی کرده و به حساب ما سی و خورده ای ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روی تخته ی گچی نوشت: ” محمد مهدی پناهی ”
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۲۰﴾○﴿🔥﴾ #part_20 برگشتم … اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم … . . گ
#قسمت_بیست_و_یکم
قسمت بیست و یکم : مسئولیت پذیر باش
.
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون … ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد …
.
.
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم … صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم … تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت … خود شما مسئول دعایی هستی که کردی … نه جایی دارم که برم … نه پولی و نه کاری …
.
با هم رفتیم مسجد … با مسئول مسجد صحبت کرد … من، سرایدار مسجد شدم …
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم …
.
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود … قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود … هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد … سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد … .
.
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت … اینطوری فایده نداره … باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم ….
.
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه … خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد …
ضمانتم رو کرده بود … خیلی سریع کار رو یاد گرفتم … همه از استعدادم تعجب کرده بودن … دائم دستگاه روی گوشم بود … قرآن گوش می کردم و کار می کردم …
.
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود … نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد … بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم …
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_یکم
یاعلی میگوید و بلند میشود...
پشت سرش به اتاق میروم...
هردو با اینکه محرم هم هستیم اما با فاصله می نشینیم
چند وقتے گذشته و فقط صدای چاقو و بشقاب از بیرون شنیده میشه...
_راستش من.. یعنے ما..
هواسم را به او میدهم.. و منتظر ادامه ی جملش لب میزنم...
_ما؟
_باید حد و حدود خودمون رو بدونیم.. سعی کنیم رفت و امد رو کمتر کنیم..
در این مدت زمان... ازدواج سوری ما.. نباید...فهمیده بشه...
_نگران نباشین.
وهمان طور میوه پوست میکنم. به او تارف میزنم.
_دارم. ممنون .
بشقاب خالی را در دست میگیرم...
_من میرم کمک.
و از اتاق بیرون میرم. درمسیر اشپزخانه زیر لب و حرص برایش نقشه میکشم
_سنگ دل.
به اشپزخانه میرسم... نرگس ظرف هارا میشوید.
به کمک او میروم. اشپزخانه را مرتب میکنم...
صدایش را از بیرون میشونم.
_حاج بابا . بریم؟
و صدای در شوک پدرش...
_الان؟...
_فردا برنامه دارم. سرم خیلی شلوغه.
_خیلی خب. پس رفع زحمت میکنیم.
وبعد نرگس را صدا میزنند.
با رفتن انها نفسم را بیرون میدهم و با حرص پا به اتاق میگذارم.
و برای اینکه چند ساعتی را به راحتی در این دنیا بگذرانم به خواب میروم.
گوشی ام به صدا در می اید.
از اشپزخانه خارج وبه اتاق میروم.
ناشناس؟...
انگشتم را با ذهنی پر سوال بر روی دکمه سبز لمس میدهم.
با تردید میگویم: بفرمایید ؟
صدای سردش را میشونم.
_سلام.
قلبم به تلاتم می افتد.
_سلام. خوبین؟
_الحمدالله . شمارتون رو از نرگس گرفتم. حلال کنین.
بی هوا میگویم: چه عالی... نه.. یعنی.. حلالید.
خشک میگوید : مامان وقت ازمایش گرفته.
_ازم..م..ایش؟
_حاضر باشید . دم در منتظرم.
_چشم.
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_سرباز #قسمت_بیست ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫 🌿رمان جذاب و
#رمان_سرباز
#قسمت_بیست_و_یکم
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
حاج محمود از کلانتری با فاطمه تماس گرفت.
-بفرمایید
وقتی صدای آرام فاطمه رو شنید،دلش آرام شد.
-سلام دخترم
-سلام بابا جونم،خوبین؟
-خوبم،نگران من نباش،نگران هیچی نباش.
-بابا شرمنده م.
-همه دار و ندار من فدای یه تار موی تو. این چیزها که مهم نیست.من و مادرت روزهای سخت تر از این رو گذروندیم. دخترم قوی باش و توکل کن.
شب حاج محمود و امیررضا رفتن خونه. حاج محمود سراغ فاطمه رو از زهره خانوم گرفت.زهره خانوم گفت تو اتاقشه.
در اتاقش باز بود.
فاطمه داشت نماز میخوند. ایستاد و با افتخار نگاهش میکرد.حاج محمود همیشه به داشتن همچین دختری افتخار میکرد. نمازش که تمام شد،برگشت سمت پدرش.بلند شد و گفت:
_سلام بابای مهربونم.
از اینکه فاطمه حالش خوب بود، خوشحال شد.
-سلام دختر گلم،قبول باشه.
-ممنون بابا جون.تا شما دست و صورت تون رو بشورین شام آماده میکنم.امشب غذای مخصوص سرآشپز داریم.
امیررضا گفت:
_یعنی امشب باید سر گرسنه روی بالشت بذاریم.
-نه داداش جونم.حالا چون شمایی نون و پنیر بهت میدم.
فاطمه غذا ماکارونی درست کرده بود. امیررضا گفت:
_مامان،خوبه فاطمه گاهی خونه باشه ها،شما یه مرخصی میرین.
رو به فاطمه گفت:
_تو اصلا برا چی میری دانشگاه.بشین تو خونه به مامان کمک کن.
-چیه داداش،از بردن و آوردن من خسته شدی؟
-نه،از بس تو ماشین حرف میزنی خسته شدم.
رو به پدرش گفت:
_چندبار از دست پرحرفی های فاطمه حواسم پرت شد و نزدیک بود تصادف کنم.
-من پرحرف نیستم،شما کم حرفی.بوق ماشین گفت رضاجان یه چیزی بگو خواهرت بفهمه زنده ای.
همه خندیدن.
-تازه این خانمه که میگه درب خودرو باز است،گفت رضاجان علائم حیاتی ندارن.
همه خندیدن.
فردای اون روز،
مثل همیشه امیررضا،فاطمه رو به دانشگاه برد.افشین هم نزدیک خونه حاج محمود بود.طوری که دیده نشه اوضاع خانواده حاج محمود رو بررسی میکرد. وقتی دید همه چیز عادیه و حتی امیررضا و فاطمه میخندن،تعجب کرد.
چند روز بعد حاج محمود گفت:
_حاج رسولی امروز اومد پیشم.بعد از کلی مقدمه که میدونم دزد اومده مغازه ت و اینجور چیزها،از فاطمه برای پسرش خاستگاری کرد.
همه به فاطمه نگاه کردن....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3