eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
ابرار
#بخش10 #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری #قسمت_بیستم خودم را روی تخت انداختم. خسته شده بودم. دست و پایم می
کلید در قفل به حرکت درآمد. صدای نفس زدن هایی آشنا را شنیدم. در بر پاشنه چرخید. ام حباب بود. با خوش حالی از جا پریدم و جلو رفتم، زنبیلش را که زمین گذاشته بود، برداشتم و داخل خانه آوردم. انتظار داشته میان نفس زدن هایش غرولند کند.خیلی آرام آمد وروی تخت نشست. سخت توی فکربود. مقابلش روی زمین، کنار زنبیل نشستم. -خیلی دیر کردی ام حباب. فکر نکردی من اینجا منتظرم؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای! لبخندی مهربانانه زد و گفت: «به سلیقه ات آفرین می گویم! فکر نمی کردم چنین جواهری در حله باشد. مهرش به دلم نشست.» خوشحال شدم. گفتم: «تعریف کن ام حباب. همه چیز را مو به مو برایم بگو.» به چهره ام دقیق شد. -چرا رنگت زرد شده؟ صبحانه خوردی؟ نخوردی؟ خم شد و چند دانه انبه از توی زنبیل برداشت. - خدایا جواب ابونعیم را چه بدهم؟ اول برایت شربت انبه درست می کنم و در آن شیره خرما می ریزم. یک کاسه از آن که خوردی و جان گرفتی و حالت جا آمد، سر صبر می نشینیم و حرف میزنیم. انبه ها را از چنگش درآوردم وتوی زنبیل انداختم. - کاری نکن که دیوانه شوم و سربه بیابان بگذارم! چشمهایش گرد شد. - پناه بر خدا! . -تا همه چیز را موبه مو برایم تعریف نکنی، مطمئن باش لب به چیزی نمی زنم. اخم کرد و سری به تاسف تکان داد. -از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که داشت به زن ها درس می داد. خانۀ کوچکی دارند. همه در بزرگترین اتاق خانه نشسته بودند. ریحانه با صدایی آرام برایشان صحبت می کرد. وارد اتاق شدم و گوشه ای نشستم. به من لبخند زد و گفت: «خوش آمدید!» خیال می کردی آن اتاق که با گلیم فرش شده بود، از نور چهره او روشن است. آیه ای از قرآن را توضیح داد. بعد به سؤالها جواب داد. دست آخر با صدایی قشنگ و غمگین، قسمتی از شهادت نامه حسین بن علی را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد. سنگ هم بود گریه اش میگرفت. من هم بی اختیار اشک ریختم. ساکت شد و زانوهایش را مالید. گفتم: «همین ؟ بعد چه شد؟» گفت: «کاش می توانستم هر روز بروم. خیلی چیزها یاد گرفتم، باور نمی کردم دختری به آن جوانی، آن قدر باسواد باشد! هیچ هم اهل قیافه گرفتن و گنده دماغی نیست. نگاه مهربانش را بین همه تقسیم می کرد. چقدر دل ربا و شیرین بود!» بازساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت. - با او صحبت نکردی؟ -نکند انتظار داشتی همان جا برایت خواستگاری اش می کردم؟ -نه ولی … . - مجلس که تمام شد و زن ها رفتند، من از جایم تکان نخوردم. او و زنی که بعد فهمیدم مادرش است، آمدند کنارم نشستند. با مهربانی احوالم را پرسیدند. گفتم: ((از دو محله بالاتر کوبیده ام و آمده ام تا سرپیری، چیزی یاد بگیرم. حیف که راهم دور است، وگرنه هر روز می آمدم.» ریحانه خودش رفت و برایم خرما و شربت آورد. ساکت ماند و باز به چهره ام خیره شد. پرسیدم: «دوباره چه شد؟ چرا مثل کسانی که جن دیده اند، نگاهم می کنی؟» - باور کن اگر ریحانه قسمت تو باشد، بهترین مادرزن دنیا را داری. به هر حال ریحانه، دست پرورده اوست. چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سال هاست با هم رفت وآمد داریم. بعد مادرش از من چیزی پرسید که به فکر افتادم مخم را به کار بیندازم. ساکت ماند. به کاری که کرده بود لبخند زد و زانوهایش را مالش داد. با دستپاچگی پرسیدم: «بگوچه گفت؟ چرا هربار که دو جمله حرف میزنی این قدر زانوهایت را می مالی ؟)) - صبرداشته باشی بچه! یک سال آن جا نبوده ام که انتظار داری تا شب این جا بنشینم و حرف بزنم. داشتم چی می گفتم؟ -مادرش چیزی پرسید که مجبور شدی کله ات را به کار بیندازی. -پرسید: «خانه تان کجاست؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم.» گفتم: «باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید. ... . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯