ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصتم با بچه ها قرار داشتیم و علی من و ریحانه را رسان
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_شصت_و_یکم
تنهایی بشر تمامی ندارد. بیش ترین دوست را داشته باشد، باز هم لحظه هایی دارد که هیچ کس را ندارد.این بد است با خوب؟ذهنم دوباره می خواهد حرف بزند و یکی به دو کند.حوصله اش را ندارم.خودم تند تند اعتراف می کنم که گاه گاهی خوب است.شلوغی زیاد دور و بر آدم غفلت می آورد.خودت را گم می کنی.غریبه می شوی با روح و فکرت.
زندگی هم که همیشه بر یک مدار دائمی و ثابت نمی چرخد.گاهی چنان شادی که نمی دانی چه کنی و گاهی درهم و فشرده ای؛و من الان از رفتن پدر مکدر و بی تابم!
پدر دوباره می رود و به قول علی صد باره می رود.خانه حجم سکوتی به خود می گیرد،سنگین.علی سرکار است. مامان سرما خورده و خوابیده و من گیر داده ام به این پیازها که سوپش کنم. اشکم از تکه تکه شدن پیازها نیست،دلم گرفته است.هوا که ابری شده است خانه هم ساکت،مامان هم مریض و من حس خاصی پیدا کرده ام.پیازها را می ریزم داخل قابلمه و با قاشق زیر و رو می کنم.در قابلمه را می گذارم و شروع می کنم به خورد کردن سبزی.
تلفن که به صدا در می آید،یادم می افتد همراه را خاموش کرده ام.دستم را می شویم و خودم را به تلفن می رسانم.حال و احوال و شوخی های عمه صدیقه حالم را بهتر میکند و میگوید که می آید.آمدنش را دوست دارم.تا بخواهد برسد یک خورشت هم بار میگذارم و برنج هم خیس میکنم.باثنا می آیند.خوشحال می شوم.
- اگه می دونستم این قدر ذوق میکنی، نمی اومدم.
بغلش میکنم و همدیگر را می بوسیم.
- بدجنس نشو،خودت از من خوشحال تری.شوهرت خوبه؟کجا قالش گذاشتی؟
- وای لیلا! مامانش بهش گفته وقت کردی یه سر به ما هم بزن.امروز رفته خونشون.
مامان همان طور که روی مبل دراز کشیده و پتو را تا زیر چانه اش بالا کشيده می گوید:
- خوبه عقد بسته اید.
ثنا چادرش را تا میزند.عمه صديقه میگوید:
- کلا در آسمون سیر میکنند.به حرف که بهشون می زنم دو روز بعد جواب میدن.تازه اگه بشنون.
ثنا معترض می شود و من می خندم.
-تازه وقتایی که پیش هم نیستن، گوشی دست میگیرن و بغ بغوشون پشت گوشی ادامه پیدا میکنه.
چای و میوه می آورم.تا مادرها با هم مشغولند باثنا می رویم توی اتاق. همراه را پرت میکند روی تخت و می نشیند.با تعجب نگاهش میکنم:
-چه خشن،ثنا خوبی؟!
ابرو را بالا می اندازد و گل سرش را باز میکند.از دیدن آبشار مشکی موهایش ذوق می کنم.شانه را بر می دارم وكنارش مینشینم.موهایش را شانه می کشم تا صاف شود.
و میبافمش.می پرسم:
_ثنا خوشی و لذت زندگی مشترک چه رنگیه؟
دستم را میگیرد و می چرخد طرفم چشمانش پر از اشک است.نگاهش را برنمی دارد:
-اگه بفهمه چی میشه؟
دستم را بیرون می کشم و دوباره برش میگردانم.پشیمان می شوم از بافتن موهایش نمیخواهم با این خیال او همراهی کنم.
-به نظرم که هیچ اتفاقی نمیافته، همانطور که تا حالا نیفتاده.موهایش را گل می کنم پشت سرش و با چند گیره محکمش می کنم.صدای فین فینش را که میشنوم،بلند می شوم و مقابلش می نشینم.چقدر خوب که صورتش مثل من سفید نیست.چند قطره اشک که می ریزم دور چشمانم قرمز میشود و صورم گل میاندازد.حرفش مشخص است تا حالا چند بار با هم درباره این موضوع صحبت کرده ایم.نمی دانم چرا دوباره این طور مضطرب می شود.
- من دوستش دارم لیلا، اونم دوستم داره. میمیره برام. همش هم می پرسه که چرا گاهی اینطوری به هم می ریزم؛ اما من همش می ترسم بفهمه لیلا.
دستانش را از صورتم برمی دارم. جعبه دستمال کاغذی را مقابلش میگیرم و میگویم:
بیا احساس رو بذاریم کنار و عاقلانه حرف بزنیم. خب ؟
سرش را انداخته است پایین. اشک هایش چکه چکه می افتد. من این صحنه را خیلی دوست دارم. صحنه ی غصه خوردن را نمی گویم. صحنه ی چکه چکه. قطره قطره افتادن اشک از چشم. اگر روی خاک بیفتد خاک نم بر می دارد. این خیلی زیباست، اما الان که ثنا دارد غصه می خورد نه. قید لذت بردن را می زنم بلند می شودم و از توی کمدم بسته ای آدامس را در می آورم. برای چه آدامس برداشتم؟ به ثنا تعارف می کنم برمی دارد و میگذارد کنارش، بستهٔ آدامس را روی میز می گذارم. یادم می آید روزی که ثناگریان آمد تا غصه اش را بگوید همین بستهٔ آدامس دستم بود.
- لیلا من خیلی می ترسم. کاش...
دیگر نمیگذارم حرفش را ادامه بدهد، با پرخاش میگویم:
- کاش رو کاشتن، چون زیرسایهٔ خدا نبود درنیومد. دختر خوب ! خدا مثل من و تونیست. امروز و فردا هم براش نداره. وقتی چیزی را پیشش گرو بگذاری می بیند. بی انصاف تا حالا هم که هیچ اتفاقی نیفتاده.
چانه اش میلرزد:
-می ترسم لیلا!
روی صندلی می نشینم و با بسته آدامس بازی می کنم:
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_یکم تنهایی بشر تمامی ندارد. بیش ترین دوست را د
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_شصت_و_دوم
اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد.شنا دوسال پیش درگیر پسری شد.
چند وقتی ارتباطشان مجازی بود و بعدهم ثنای عاشق پیشه بود که حاضر شد هر تیپ وکاری بکند، اما او را همراه خودش داشته باشد.عمه شک کرده بود،ثنا وقتی برای من تعریف کرد که چندین بار همدیگر را توی پارک و سینما دیده بودند.
این ارتباط ها یک بی سرو سامانی فکری و روانی وحشتناکی نصیب انسان می کند،نه تنها آرامش ندارد که تنهایی ها و بی صداقتی ها هم می شود نتیجه اش. مبینابرایم نوشته بود آنجا یک معضل بزرگ،تنهایی زنه است و بچه هایی که تک والدینی هستند.
چقدر التماسش کردیم و برایش استدلال آورديم، اما ثنا،من و مبينا را دگم و بسته میدانست.
اولین محبت عمیق یک دختر می شود اولین امید و آخرین آرزو که به بن بست رسیدنش وحشتناک است.عقل ثنا فقط وقتی جواب داد که چهره پلید پسر،او را به افسرگی کشاند.کناره گیری شدیدی کرد تا آرام بشود.
چشمانش را باز میکند.لبخند میزنم که بداند باید اندوهش را تمام کند.
-ثناجان دیدی توسورۂ فیل چه اتفاقی میافته؟یک فیل گنده با به سنگ ریزه از پا درمی آد.باور کن مشکل توهرچقدر هم که بزرگ باشه خدا براش کاری نداره خرجش یه سنگه.مهم اینه که توتمام گذشته رو گذاشتی میون آتیش و سوزونديش.به پشت میخوابد و دستانش را زیر سرش حلقه میکند:
-حالا که دارم این طور زندگی میکنم میبینم یه سال عمرم رو دنبال چی دویدم.
خب پس چه مرگته عزیزمن؟
-باور کن لیلا،الان که با شوهرم هستم، خیلی آرامش دارم.اون موقع ظاهرا کیف می کردم.همش منتظر زنگ و پیامش بودم و به زحمت برنامه میچیدم تا ببینمیش؛اما همش لذت کوچکی بود،انگار که برای خودم نبود.به قول مامان به جونم نمی نشست؛اما الآن یه اطمینان و آرامشی دارم که نگو.میدونم محبتش اختصاصيه منه و می مونه.منم همه زندگیم رو براش گذاشتم.فقط ليلا!این خیانت نیست.
عصبی می شوم:
-احمق نشو ثنا،تویه سال قبل از ازدواجت همه چیزرو ریختی دور.خودت بودی و خدا،میگن شاه میبخشه و تونمی بخشی.الآن هم که این قدر لذت می بری از زندگیت به خاطر اینه که میل و کشش کوچیک و کم ارزش رو گذاشتی کنار. هرکی نمیتونه این کار و بکنه. اتفاقا توخیلی قوی هستی.
پا به حال که میگذارم علی هم وارد سالن می شود. من و عمه شروع می کنیم به دست زدن و کل کشیدن. علی می خندد و می گوید:
-این قصه ما تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟
عمه بی تعارف می گوید:
-تا عقد ليلا!
اخم علی چنان درهم میرود که عمه هم جا می خورد.مامان می خندد و می گوید:
-مگه نمی دونی این سه تا آقا بالا سرای لیلا هستن؟
عمه دستش را مشت می کند و مقابل دهانش می گیرد و می گوید:
-وا!یعنی چی؟
-عمه عجله ای نیس.لیلا تازه بیست و دو سالشه.
-واقعا خیلی خود خواهی.فقط بیست و دو سالشه!الآن ريحانه بیست سالشه و همسرت شده، ولی برا لیلا زوده؟ تو خودت به همسرت رسیدی.به لیلا که می رسه عجله ای نیس؟حرف اصلی تون چیه؟
را از برخورد عمه شوکه شده است.هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد.سیب زمینی ها را توی سینی می گذارم و می آیم کنارشان. مامان پادرمیانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گوید:
-این سه تا ناراحتن از رفتن مبينا.لیلا هم خیلی محبت میکنه،میترسن که دیگه کسی نباشه لوسشون کنه.
تند تند سیب زمینی پوست میکنم.سرم را بالا نمی آورم.علی میگوید:
- ليلا!تو چیزی کم داری؟
چاقو به جای سیب زمینی پوست دستم را می برد.هین بلندی میکشم.سینی را از روی پایم برمی دارد. دستم را محکم فشار میدهم و می روم سمت آشپزخانه.مادر به علی می گوید:
- باید از خودت می پرسیدی.چرا داری براش تصمیم می گیری؟
صدای علی را نمی شنوم که چه می گوید.دوست ندارم دلیل این همه مخالفتش را بشنوم،اما دوست ندارم اذیت شود. دستم را تند می شویم و بر می گردم.دارد سیب زمینی ها را پوست می کند. دمغ شده است.برای اینکه فضا را عوض کنم می گویم:
"عمه! مشهد که بودیم دنبال قبرسعید چندانی گشتم، پیدایش نکردم.شما آدرس قبر رو دقیق بلدین؟
چهره اش کمی باز می شود.
- اِ،رفتی زیرزمین حرم؟
مامان می گوید:
همه ما رو هم کشوند با خودش. خیلی گشتیم بین قبرا. ولی پیدا نکردیم .
- عمه قصة سعید چندانی رواگه رمان کنن کولاک می شه .
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت شصت و سوم وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حوا
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_شصت_و_چهارم
شب خوبي است اگر سعيد و مسعود بگذارند.مادر رفته پيش خانم همسايه،اين ها هم توي اتاق من پلاس شده اند و بحث سياسي مي كنند.دارم كتابخانه ام را منظم مي كنم.خيلي درهم بحث مي كنند.هر چه از كرسي آزادانديشي و همايش و مناظره و دوستانشان و روزنامه ها شنيده و خوانده اند،ريخته اند وسط.علي هم گاهي از بيرون جمله اي مي گويد.با خودم فكر مي كنم بندگان خدا شيخ بهايي و خوارزمي عمرا اگر مثل اين دو تا بوده باشند!
بسته ي شكلاتم را پيدا مي كنم.افتاده بود پشت كتاب ها، برش مي دارم ومي چرخم سمت آن ها.مسعود خيز برمي دارد و بسته را قاپ مي زند. از آخ جوم بلند دوتايشان،علي در چارچوب در ظاهر مي شود.بسته را مي بيند.
-صبر كنيد،صبر كنيد الان چايي مي آرم.
سري به تأسف تكان مي دهم...
-تا اين حد؟چقدر مديونتون شدم!
-بيش تر از اين.يه ساعته توي اتاقت هستيم.يه چيزي نمي دي كه نوش جون كنيم.
-مگه اين جا آشپزخونه اس؟
مسعود مي كويد:
-نه خواهر خونه اس.دفعه ي بعد اگه اين طوري زجرمون بدي اسمت رو عوض
علي با كتري و قوري و استكان هايي كه در سيني چيده مي آيد.با تعجب مي گويم:
-علي اين چه وضعيه؟
چهار زانو مي نشيند وآن ها را روي زمين مي گذارد.
-مجلس خودمونيه.دو ساعته هيچ كي تحويل نمي گيره.بابا جوونيم ما.توي خيابون بوديم تا حالا چهار تا آبميوه و ساندويچ خورده بوديم.
فكر مي كنم كه پس اين همه شام كه خوردند،كجا رفته؟چاي مي ريزد.بلند مي شوم از توي كمدم بسته ي كيك بياورم.مسعود پشت سرم در كمد را باز مي كند و هر چه خوراكي هست برمي دارد.اعتراض فايده اي ندارد. تمام آذوقه اي كه خودشان هربار برايم خريده اند يك جا و در هم مي خوريم. علي استكان ها را جمع مي كند و مي گويد:
-پاشين اتاق رو خالي كنيد، ليلا خسته شده مي خواد استراحت كنه.
چشم غره ام را با خنده اي پاسخ مي دهد. بعد رو مي كندبه سعيد.
-يه چيزي بگم؟ تجربه ي خودمه.همه ي آدمهايي كه ميان دانشگاه ها و حرف مي زنن، خودشون به موضوع مسلط هستند، برداشت هاي خودشون و اطلاعاتشونو تحويل شما مي دن،حالا چقدر صادق باشند،يا بتونند درست و جامع صحبت كنند،بماند؛ اماخودتون تاريخ رو بخونين كه وقتي يه سخنران حرف مي زنخ،بتونين تشخيص بدين چه قدر درست و راست ميگه.خلاصه سرتون كلاه نره.
-علي راست مي گه.من تا موقعي كه خودم نخونده بودم،بين حرف ها سردرگم بودم.
فايده ندارد.بلند مي شوم و مي روم برايشان رخت خواب مي آورم.تا به خودم بجنبم،علي هم رخت خواب به دست توي اتاقم ولو مي شود.براي خودم متكا و پتو مي آورم و روي تختم دراز مي كشم.تا خود دوازده حرف مي زنند و مي خندند.خواب از سرم به کل پریده است.همراه را روشن می کنم و برای مبینا پیام می زنم.در کمال ناباوری جوابم را می دهد.خیلی خوشحال می شوم.برایش کمی از احوالات می نویسم.دلتنگ است.هر چند که با چند تا ایرانی دوست شده است.می نویسم:
-دوستانت مانا هستند؟
-بیش تر اینایی که من دیده ام مقیم همین جا می شن.خیلی در قید این نیستن که برای برگشتنشان برنامه و انگیزه ای داشته باشم.واقعا هم که این جا امکانات علمی زیادی در اختیارشان می گذارن.یعنی برای جذب مغزها برنامه دارن.برعکس ایران که هیچ امکاناتی در اختیارشان نمی گذارند. خیلی طرف باید متفاوت باشه که دلش اسیر نشه و بخواد برگرده و ثمره اش رو تو وطنش بریزه.
می نویسم:
-فرق چمران با بقیه دانشجوها که بعدا لقب دانشمند و دکتر و پروفسور رو یدک می کشن،اینه که او مخش فقط پر از فرمول نبود.خیلی ها فقط دودوتا چهارتایشان آباد شود خودشان را خدا می دانند اما چمران،«خدا هست و دیگر هیچ»را درک کرد،بعد دکترای فیزیک هسته ای گرفت.این آدم،زنده است که می تواند لبنان را زنده کند
بعد از چند دقیقه معطلی مبینا می نویسد:
-به هر حال دعا کن.دلم برایتان تنگ شده.به جای من امشب از روی اون سه تا راه برو. صدای آخ و اوخ شان شنیدنی ست.
دلم برایش شده است یک قطره...
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_چهارم شب خوبي است اگر سعيد و مسعود بگذارند.ماد
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_شصت_و_پنجم
ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می کند.تا جواب دوتا از دوستانم را می دهم،به دراتاقم چند ضربه ای می خورد و صدایم می کند.محل نمی گذارم ولی در باز می شود.نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم.على اختیاردار تمام دفترها و اتاق و رفت و آمد و آینده و مردن من است.پای درازم را جمع می کنم و می گویم:
د نه خدا وکیلی اگه دلم نخواد بیای توی اتاقم باید چیکار کنم؟با همان ابروهای گره خورده می گوید:
-دیوار اتاقت رو خراب کن بشه جزو سالن.
جرئت می کنم و میپرسم:
-طوری شده؟
جوابی نمی دهد.می نشیند روی زمین و تکیه می دهد.
-نه تواهل جرو بحثي،نه ريحانه.چرا خودتونواذیت می کنید؟گناه داره طفلي. سرش را به دیوار تکیه می دهد و می گوید:
-شما زن ها آدمو ویران میکنین.
دفاع از حقوق خودم که گناه نیست.
-شما مردها هم آدموحیران می کنین.
با چشمان ریزشده نگاهم می کند.ادامه می دهم:
-با تمام عشق شروع میکنید و بعد هم عشقتون رو تحمیل می کنین.کلی ضربه به روح و روان زن وارد می کنید.
بی حوصله می پرسد:
-منظور؟
-دلتون می خواد زن تمام داشته هاشو درجا بذاره کنار و رنگ شما رو بگیره، در حالی که با فرصت دادن و محبت، خود زن چنان شیفته مردش میشه که با جون
و دل رنگشو با مردش یکی می کنه. علی چشمهایش را می بندد و می گوید:
-شمازن ها که اینطوری نیستين؟ خواسته ها و نیازها و نازتون رویه جا سر مرد خراب نمی کنین که؟
- چرا چرا.ما زن ها هم از این اشتباها داریم.
چشمانش را بسته نگه می دارد و می گوید:
-همین آوار میشه روی سر مردی که همه زندگیش زنشه،می مونه که چه کنه؟
-هیچی، به جای اخم و تخم،توی یه فرصت مناسب به گفت وگوی اقناعی داشته باشید.
اخم و چشمش را باز نمی کند.
-علي!من خونه مادرجون اینا که بودم خیلی می شد زن و شوهرای فامیل که دعواشون می شد می اومدن اونجا.من توی اتاق می موندم، اما از بس داد و قال می کردن همه حرفاشونو می شنیدم.
باز هم عکس العملی نشان نمی دهد. خیلی به ريحانه وابسته است و همین دلخوری و دوری دارد اذیتش می کند.
-به خاطر خودت نه،به خاطر خدا می گم اول رفتار و حرف های خودت روتجزیه و تحلیل منصفانه کن،بعد هم نوع برخورد ریحانه رو. اون وقت دور از تعصب مردانه و زنانه می بینی که یه راه حل قشنگ پیدا میکنی.ریحانه رو ببر بیرون از فضای خونه. فکرش رو به کار بگیرو خیلی راحت مشکل رو ریشه ای حل کنید.
سرم را خم می کنم روی شانه ام و می گویم:
-يادته همیشه پدر جون خدا بیامرز یه جمله رو به بزرگای فامیل میگفت؟
آرام زمزمه می کند:
-مرنج و مرنجان.
-علی، «نرنج»برای خودمونه!یعنی ان قدر بزرگ باشیم که نفسمون زیر پا باشه و هر حرف واتفاق ریزی ویرانمون نکنه.«مرنجان»هم که از آدم بزرگوار ساخته است.
اگر قدرت پیدا کردی، مظلوم گیر آوردی جلوی خودتو بگیر.نفسش را بیرون می دهد و چشمانش را می بندد:
-این دومی مهم تراز اوليه!
قبل از رفتنش می گویم:
-آهای آقا دوماد!به من ربطی نداره اگه قوه تفکر و تعقل شما درست کار نمی کنه،ولی به هر حال هزینه بدین، مشاوره دقیق تری به تون می دم.
چپ چپی نگاهم می کند و در را محکم می بندد و می رود. میدانم که فردا آش وسط سفره است.علی و ریحانه عاقل و عاشق اند.
عشق و عقل دوتایشان شد چلوکباب وسط سفره امشب ما.قرار است مطب بزنم.درآمدش حتما خوب خواهد شد. دشت اولش که خوشمزه است.ریحانه سرحال است و علی هم آرام تر از قبل. مامان برای علی و ریحانه توی یک بشقاب غذا می کشد و من یک قاشق می گذارم کنار بشقابشان. شانه ای بالا می اندازم و مشغول خوردن می شوم. بلند می شود و قاشق می آورد.
-دارم برات.
-آی آی.بعدها که مشاورلازم می شی...
وچشمکی برایش می زنم.مامان سبزی را می گذارد کنار دستم.
-دوستات امروز زنگ زدن.خبريه؟
لقمه ام را نصفه و نیمه جويده قورت می دهم.
-اِ، کیا زنگ زدن ؟
سه نفر زنگ زدن، پیام هم برات دادن. نوشتم روی کاغذ تلفن. مگه شماره همراهتو ندارن؟
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_پنجم ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می ک
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_شصت_و_ششم
-حالا که این طور شد،من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم.
گوشی توی دستم زنگ میخورد و عکس مسعود با آن خنده قشنگش می افتد روی صفحه، آهسته می گویم:
-سلام
-ليلا!چه خبر؟بابا زنگ زد؟
بچه داد نزن.اینجا خانواده زندگی می کنه و خوابیده.بعدم سلامت کو؟
-سلام.جون من لیلا بابازنگ زد؟
دلم میسوزد و میگویم:
-بابا امشب اومد.
کمی مکث و بعد صدای:
-ای خدا!جدی لیلا! بابا الآن خونه س؟
بی اختیار و با بغض می گویم:
-آره دو ساعت پیش اومد.الآن هم خوابیده.
سعید گوشی را می گیرد:
-ليلا!راست و حسینی؟
بغضم باران می شود. مینشینم سرجایم:
-راست و حسینی.
-پس چرا گریه میکنی؟
-آخه اونایی که جنازه باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن؟ آخه چرا از اون طرف دنیا اسلحه و آدم میفرستند تا یک کشور ساکت و آروم رو این طور خراب و خونین کنن؟
سكوت دوطرفه...و گوشی را قطع میکنم و خاموش...هق هقم را خفه میکنم.
مردم ایران و اطراف آن، همه مسلمان هایی که در آسایش میخوابند،یادی از آنها میکنند؟یا تنها به این فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داریم آن جا هزینه میکنیم و فقیران خودمان چه؟
یاد جمله افسر اسرائیلی آمریکایی میافتم که در جواب این سؤال که شما تا کجا در ایران دخالت میکنید؟گفته بود: «تا هرجایی که بتوانیم چکمه هایمان را در آن جا بگذاريم.»دنیا دار غفلت و فراموشی است.دوست ندارم خود خواه فراموشکار باشم.
فراموش میکنم به بچه ها زنگ بزنم؛ چون در حصار مامان و بابا گیر افتاده ام.صورت قرمزم را خودم می بینم.کلید کرده اند روی این که این بنده خدا بیاید برای خواستگاری.بدون آنکه حرفی بزنم دارم توصیفات پدر را گوش می دهم و با انگشتانم بازی میکنم.انگشترم صد باری بیرون و توشده و از فشاردست من کج وكوله.مادر می گوید:
-شما نبودی اینها چندبار زنگ زدند که بیان،اما من گفتم صبر کنن تا شما بیایی.
-ليلاجان!اجازه بده بیان،بعد هرچی توبگی. باور کن اگر خودم باهاش زندگی نکرده بودم،اصرار نمی کردم.
پدر سکوتم را که میبیند به مادر میگوید:
-این سکوت نشانه رضايته.اگه زنگ زدن بگوبیان؛اما بگودخترمون خودش با پسرتون حرفهاشو می گه وهرچی خودش تصمیم گرفت.
سرم را بالا می آورم و میگویم:
-بابا!
نگاهم می کند.دوباره سرم را پایین می اندازم و این بار به ناخن هایم زل می زنم.
-جانم؟چه عجب حرف زدی!
-من اصلا برام مدرک و پول و کارش مهم نیست.
مکث می کنم و می گویم:
۔اخلاقشه که خیلی مهمه.آدم عصبی مزاج و بدخلق و حساس که زندگی رو سخت می کنه نمی خوام.دوست ندارم همش بترسم و بلرزم که الآن چی میگه، چی بگم؟میدونید منظورم چیه؟
پدر آرام می گوید:
-آره بابا جون!من دسته گلم رودست هرکسی نمیدم.با این جوون چند هفته ای زندگی کردم.خانوادش رو میشناسم؛ اما باز هم خوبه که خودت نظر بدی. سکوت میکنم.حالم اصلا خوب نیست. تمام صبحانه دارد توی معده ام قل قل میکند.بلند میشوم و در سکوت آنها به اتاقم پناه میبرم.پنجره را باز میکنم تاحالم کمی بهتر شود.ذهنم درگیر تمام زندگی هایی است که دیده ام.حرف ها ودعواها،امیدها،دروغها،محبت ها و از اینکه مثل بچه ها ذوق مرگ بشوم که میخواهم حلقه و سرویس ولباس عروس و تالار و آرایشگاه و بعد از دو سه سال دنبال یک ذره محبت طرفم باشم و خودم حوصله حرف زدن با او را نداشته باشم، متنفرم. دنبال کسی می گردم که محبت بينمان چشمه ای باشد که هیچ وقت خشک هم نشود مثل مادر و پدر.
یاد گلبهار میافتم. زنگ میزنم به عطیه که پیامش از بقیه عجیب تر است:
- «تا دیر نشده با گلبهار صحبت کن ...»
بحث طلاق گلبهار است. توی ذهنم که جست وجو می کنم. یک سال هم از عقدش نگذشته است.
- طلاق، طلاق...
من خودم هنوز ازدواج نکرده ام چه برسد که بخواهم مشاوره طلاق بدهم؛ اما مادرم را پیشنهاد میدهم و قرار می گذارم برای فردا عصر.
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_ششم -حالا که این طور شد،من هم نمیگویم از بابا
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_شصت_و_هفتم
کار از بیخ خراب است.باید اساسی خراب کرد و از نو ساخت.هر چند زندگی را که نمی شود خراب کرد، عقیده خراب را می شود ساخت.بد جور همه چی. را مدرنیته و درهم کرده اند.
-به چی فکر می کنی؟مگه بد می گم لیلا جان.واقعیته دیگه!
-نه می دونی گلی جون!بد نمی گی.بد فکر می کنی.راستش من هنوز ازدواج نکردم؛اما فکر می کنم ازدواج گروکشی نیست؛یعنی چون تو گفتی، پس من هم می گم.چون تو رفتی پس من هم می رم.من اون چیزی که توی خانواده خودم می بینم محبته.حالا کاهی از سر محبت مادرم ندید می گیره،گاهی پدرم کوتاه می آپ که بالاخره زندگیشو جلو رفته دیگه.
-مردا رو اگه محبت زیادی کنی پررو می شن!
عطیه فقط مشت نمی زند؛که آن هم فکر کنم جایی اگر گلی را تنها گیر بیاورد، دریغ نمی کند:
-یعنی الان تو می خواب از شوهرت جدا بشب، اون روش کم می شه.نه خیر خانم اصلا می دونی چیه؟همون جور که تو آزادی سر کارت هر طور که می خواب بپوشی و با هر کی می خواب راحت باشی،اون هم حق داره. فقط مطمئن باش این وسط تو ضرر می کنی.
گلی از همه حرف فقط قسمت منفی اش را گرفت.ناراحت شد:
-من به خاطر دل خودم تیپ می زنم نه برای کشتن -مردا که الهی همه شون یه جا بمیرن!
-دخترای همکار خسرو هم به خاطر خودشون تیپ می زنن.اونام یه جا بمیرند دیگه؟
خنده ام می گیرد.بشر به خاطر آن که نمی خواهد دست از خودخواهی اش بردارد حاضر است همه چیزهای سر راهش را قلع و قمع کند.بحث کج شده را باید صاف کرد:
-گلی جان تو فکر می کنی اگه جدا بشی چی می شه؟
-هیچی!می شم مطلقه!راحت می شم. البته دروغ چرا،هنوزم دوستش دارم. داغون هم می شم.
بغض می کند و درجا اشکش که تا حالا با غرورش نگه داشته بود جاری می شود.سعی می کند با دستمال اشک ها را بگیرد تا آرایش خراب نشود.
-گلی همین قدر که مواظبی آرایشت خراب نشه، مواظب هم هستی که یه اشتباه کوچیک زندگیت رو خراب نکنه؟
-به خدا من دلم نمی خواهد خراب بشه. اون داره حرف زور می زنه.
عطیه با چاقو تپه ای را که از پوست میوه ها درست کرده به هم می ریزد و با تأسف می گوید:
-تو به خاطر لذتی که از خانم مهندس خانم مهندس شنیدن می بری داری آتش می زنی به آینده ت.گور بابای هرچی مدرک مهندسی و پزشکی و لیسانس زپرتیه!الان سرکار،با بداخلاقی هر چه دستور بدن،غر بزنن،ماها سرمونو بالا نمی آوریم و همش هم بله قربان گو هستیم. خب فکر کن شوهرت رییسته، بهش بگو چشم.نمی میری که!تازه این زندگیته. دو روز دیگه هم اون بهت می گه چشم و نازتو می خره.بی شعور بازیت منو کشته!
منتظرم که کلی جواب عطیه را بدهد و هر چه از دهانش در می آید بارش کند، اما آن قدر خموده شده که سکوت می کند. همه ساکت شده آیم. یکی به تاسف. یکی به تحیر.یکی هم مثل من به...حاام از همه جهت خراب است. نمی دانم چرا؛اما فکر می کنم اگربه گلی کمی امید بدهم بدنباشد؛
-وای گلی جون!فکر کن یکی دو ماه دیگه می ری سر زندگیت.بعد هم سه چهار تا بچه ی تپل مپل می آری.آن قدر سرت شلوغ می شه که به این روزها می خندی.
-چه دل خوشي داري ليلا!
اميد فايده نداشت!نا اميدانه حرف بزنم ببينم مي گيرد.اين بچه ها انگار غصه را بيشتر از شادي و خنده دوست دارند!
-اگه جدا بشي، چند سال ديگه فقط كاراي شركت رو انجام دادي،يه حساب پر پول هم داري،اما همش دنبال آرامشي.كسب كه لحظه هاي تنهاييت رو با شادي پر كنه.يه كسي كه حرف تو رو بفهمه و خوشبختت كنه.چه مي دونم بالاخره هر زني نياز به يه مرد داره، هر مردي هم نياز به يه زن تا زندگيشون كامل بشه.
عطيه هم مي پرد وسط حرفم:
-الكي هم شعار نده كه اين همه دختر كه ازدواج نكردن و مشكلي ندارن.چون همش دروغه.همين دوستاي مزخرف ما با قرص اعصاب مي چرخن.منتهي مثل الان تواند كه اگه كسي قيافه تو ببينه فكر مي كنه خوش بخت تر از تو كسي نيست.
بلند مي شوم تا چاي بياورم.كمي ازاين فضا دوربشوم بد نيست.انرژي منفي اش خيلي زياد است.دارم فكر مي كنم كه قيد ازدواج را بزنم.به سختي اش نمي ارزد.
چاي را كه تعارف مي كنم شوهر گلي زنگ ميزند.
-خسروس.ببين شده بپاي من.كجا مي رم؟كي مي رم؟با كي مي رم؟
خيلي سرد و تخاصمي صحبت مي كند. قطع كه مي كند به اين نتيجه مي رسم بايد مركز مشاوره ام را جمع كنم.تازه مي فهمم انسان موجود عجيب الخلقه اي است. پيچيده و حيران.همان بهتر كه طرف حسابش نشوم.
-يه چيزي نمي گي ليلا جون!
-چي بگم؟
-حداقل بگو چه كار كنم؟
به خدا من اگر مسئول مملكتي مي شدم به جاي راه انداختن مراكز مشاوره،
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_هفتم کار از بیخ خراب است.باید اساسی خراب کرد و
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_شصت_و_هشتم
دوست دارم زمان كش بيايد.تمام ذهن و فكر و خيالم را به كمك طلبيدم.چند صفحه از سؤال ها و خواسته هايم را سياهه كردم،اما باز هم دلم نمي خواهد كهزمان برسد. حالت تهوع هم كه دست از سرم برنمي دارد.
زنگ در خانه به صدا در مي آيد.به در اتاقم نگاه مي كنم، بسته است.خيالم راحت مي شود.
استقبال از آينده اي كه برايم قطعي نيست و من از روبه رو شدن با آن ترس دارم،خوشايندم نيست.هيچ كس هم كاري با من ندارد.حتي علي كه مخالف بوده، سكوت كرده و آرام گرفته است. كاش مخالفت مي كرد و من در اين برزخ نمي افتادم.چرا اين قدر موافق و مخالفم؟بايدها و نبايدهايي كه ذهنم را پر كرده است،روحم را هم به غليانوا داشته.نمي خواهم مثل الكي خوش ها شوم.چند فصل نشده به بن بست ها برسم.از يك بن بست برگردي عيبي ندارد،اما اگر هر باز بخواهي اشتباهي بن بست ها را بروي و برگردي، خستگي نمي گذارد ديگر راه را ادامه بدهي.مثل گلبهار قيد همه چيز را مي زني.يك بار درست انتخاب كردن شرف دارد به بي قيدانه جلو راندن زندگي. خدايا!چرا هر وقت شروع يك فصل جديد مي شود،من اين قدر احساس ناتواني مي كنم؟
كاغذي مقابلم از طراحي هاي متضاد و ناهماهنگ پر شده است.مدام نوكش
چند بار تمام شده و من هر بار رنگ ديگري را برداشته ام و مشغول شده ام.گل هايم همه رنگي است.كاغذ را روي ميز گذاشته ام و به جاي سياه مشق، رنگين نقش كاركرده ام.تقه اي به در مي خورد.دري كه آهسته باز مي شود و چشمان ملتمس من كه به علي دوخته مي شود.دلم گريه مي خواهد كه مي چكد. علي دررا مي بندد و مي آيد طرفم.اشكم را كه مي بيند، خم مي شود و مي گويد:
-ليلي!
صداي تعحبش خيلي بلند است.دستم را مي گيرد و مرا از روي صندلي پايين مي كشد و كنارم مي نشيند و مي گويد:
-دختر خوب!خبري نيست كه.تازه اومدن خواستگاري.
سرم را بالا مي آورم و به صورت علي نگاه مي كنم.حرفم را مي خواند.
اين علي را بايد آب طلا گرفت.
-مطمئن باش بابا اين قدر كه هواي تو رو داره، اين قدر كه دوست داشتني ها و دوست نداشتني هاي تو رو مي شناسه،به هيچ كدوم از ما چهار تا اين طوري دقت نكرده.اين بنده خدا رو هم كه راه داده، صد پله از من بهتره، من يه داداش قلدر،بد اخلاق، خود خواه كجا؟ و اين شادوماد كجا؟
علي را بايد كتك مفصلي زد.حيف از آب طلا.
-ببين،من خيلي با بابا صحبت كردم.حتي ديروز باهاش رفتيم كوه.من به تو كاري ندارم؛ اما به دل من خيلي نشسته، و الا عمرا اگه مي ذاشتم بيان.البته قرارم بود مثلا بهت نگم.
اشكم يادم مي رود.با خودم مي گويم:
-اين علي عجب موجود خواهرپرستي است.همان آب طلا لياقتش است
علي نگاهش را مثل نگاه من به پرزهاي قالي مي دوزد.
-ليلا!من تو رو آن قدر مي شناسم كه خود رو؛اما مطمئنم بابا تو رو از خودت بهتر مي شناسه.تمام خواستگارهايي كه براي تو زنگ مي زدن و اصرار مي كردن، باهاشون صحبت مي كرده،اينو مي دونستي؟
با تعجب سرم را تكان مي دهم.علي دستش را از زيرچانه اش آزاد مي كند، به صورتش مي كشد و مي گويد:
-به بابا اعتماد كن.ريحانه هم انتخاب باباو مامان بود.من نمي دونم چه جوري بهت بگم كه اونا از ما حساس ترن.تو هم قبول كن كه حداقل با طرفت رو به رو بشي.
حالاهم بلند شو چادرت رو بپوش. همه منتظرن.
در صدايي مي كند و بابا آهسته سرش را داخل مي آورد و مي گويد:
-ليلا جان!بابا!
شرمنده مي شوم از اين كه پدر دنبال من آمده است.اين خلاف رسم است و يعني كه...و علي مي گويد:
-چايي را كه من به جات تعريف كردم. اگه نمي آي،چادر هم به جات سر كنم و برم بگم:ليلا شكل من است.
پدر خنده اي مي كند و مي گويد:
-علي! دخترمو اذيت نكن.بيا برو بيرون.
و هر دو مي روند.صورتم را با آب ليوان مي شويم.سلول هايم زنده مي شوند حوله را محكم روي صورتم مي كشم تا سلول هايم را به تقلا وادار كنم ورنگ پريده ام برگردد. مي دانم الان مثل ماست شده ام.چادرم را مرتب مي كنم و با بسم الله، دستگيره در را پايين مي كشم. خودم را كه مقابل آنها مي بينم، يك لحظه پشيمان مي شوم.وقتي به خودم مي آيم كه مقابلم بلند شده اند و من دارم با خانمي روبوسي مي كنم. مادرش خوش برخورد است و حتما آن دو نفر هم خواهر هايش هستند.راحتم مي گذارند كه با چشمان و انگشتانم دور تا دوربشقاب خط بكشم و ميوه و گل هايش را ببينم و لمس كنم.بابا مرا صدا مي زند.دلم نمي خواهد بلند شوم. چون مي دانم كه مي خواهد چه
بگويد،اما به سختي مي روم كنارش. علي هم مي آيد.
-مي خواهيد يه چند دقيقه اي با همديگه صحبت كنيد.
دوباره سرخ مي شوم و حرفي نمي زنم.
-شمابرو توي اتاقت بگم اين بنده خدا هم بياد.
تندي مي گويم:
-نه، اتاق من نه.
-اتاق ما هم مرتبه.بريد اتاق ما.
اتاق سه پسرها، عمرا اگه مرتب باشد. مگر اين كه...
-مامان، عصر مثل دسته گلش كرده. باباخيالتون راحت.
- باشه هر طور ميل ليلاست.
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_هشتم دوست دارم زمان كش بيايد.تمام ذهن و فكر و خ
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_شصت_و_نهم
چای و ميوه آورده است و درحالي كه تعارف مي كند مي گويد:ببخشيد.من مأمورم و معذور.
زمان كند مي گذرد. تمام بدنم خيس عرق شده است.بخار چايي چه قدر زيبا بالا مي آورد.تا به حال اين قدر دلم نمي خواسته چايي يا ميوه بخورم. آرام مي گويد:
- راستش من فكر نمي كردم كه امشب صحبتي داشته باشيم. اين برنامه ريزي بزرگ تر هاست و من بي تقصير.حالا اگر شما حرفي داشته باشيد خوشحال مي شوم بشنوم و سؤالي هم باشه در خدمتم.
ميوه ها را نگاه مي كنم.حالم بدتر مي شود.تمام معده ام به فغان آمده. فشار خونِ پايين و حرارت توليد شده،دو متضادي است كه نظيرش فقط در وجود من رخ داده است.
بي تاب شده ام.سكوتم را ك مي بيند مي گويد:
-خب من رو پدر خوب مي شناسن. يعني ايشون استاد من هستند و قطعا حرف هايي درباره من براتون گفتند؛اما اگه اجازه بدين، امشب مرخص بشم.
به سمت در مي رود.به پاهايم فرمان مي دهم كه بلند شوند.مي ايستم و به ديوار تكيه مي دهم.آرام به در مي زند؛ با يكي دو بار يا الله گفتن، بيرون مي رود.به آشپزخانه پناه مي برم ، چند بار صورتم را مي شويم. بهتر مي شوم. سر كه بلند مي كنم،علي را مي بينم. با نگراني مي گويد:
-خوبي؟
سرم را تكان مي دهم.دوباره مي روم كنار مهمان ها مي نشينم.مادرش ميوه مي گذارد مقابلم و مي گويد:
-درست نيس يه مادر از بچه اش تعريف كنه اما ليلا جان!مصطفاي من خيلي پسر خود ساخته ايه.شايد بعضي ها رو، تنبيه هاي نيا توي طولاني مدت بسازه،اما سيد مصطفي خودش به خودش مسلطه و ايني كه مي بيني با اراده خودش شكل
گرفته.فقط مي خواستم بگم خيالت از هر جهتي راحت باشه مادر.
سكوتم را تنها با لبخند و صورت سرخ شده مي شكنم و به زحمت سري تكان مي دهم.مادر مي گويد:
-خدا براتون حفظش كنه.
مهمان ها كه مي روند يك راست مي روم سمت اتاقم و ولو مي شوم.بي حالي و كم خوابي اين دوشبه باعث مي شود كه بي اختيار پلك هايم روي هم بيفتند.مطمئنا اين براي من بهترين كار است.
-من مطمئنم اين دو تا اصلا با هم حرف نزدن.
سعي مي كنم جوابي ندهم و آرامشم را حفظ كنم و بعدا سر فرصت حساب علي را برسم.
پدر مي گويد:
-ليلا جان!اگر نظرت منفي باشه هيچ عيبي نداره؛اما با خيال راحت مي توني چند جلسه اي صحبت كني.
علي مي گويد:
-نظرش كه منفي نيست.فقط فكر كنم بهتر باشه يكي دو بار تلفني صحبت كنن تا ليلا راه بيفته و بتونيم براش كفش جغ جغه اي بخريم!
نه،نقد را ول كردن و نسيه را چسبيدن كار من نيست.نقدا سيبي را به طرفش پرت مي كنم.در هوا مي گيرد.سري به تشكر تكان مي دهد.پدر لبخند مي زند و به تلويزيون نگاه مي كند و مي گويد:
-ليلا جان به علي كار نداشته باش.هر چي خودت بگي.
صداي تلفن بلند مي شود.نزديك ترين فرد به تلفن هستم.از سلام گرمي كه مي كند و مي گويد:
-عروس قشنگم خوبي؟ذهنم لكنت مي گيرد، حواسم را به زحمت جمع مي كنم. تا درست جواب بدهم.گوشي را كه به مادر مي دهم،پدر اشاره مي كند كنارش بنشينم.همراهش را مي دهد دستم.صفحه روشن است و پيامي كه توجهم را جلب مي كند:
-حاج آقا جسارت نباشد، فكر مي كنم ليلا خانم ديروز خيلي اذيت شدند.اگر صلاح مي دانيد تلفني صحبت كنيم تا اگر قبول كردند،ادامه بدهيم.هر جور شما بفرماييد.
چند بار مي خوانم.حواسم وقتي سر جايش مي آيد كه مادر گوشي را مي گذارد و با خنده مي گويد:
-ليلا جان،مادرشوهرت خيلي عجله داره.
علي مي گويد:
-نه بابا باور نكنيد،مصطفي مجبورشون كرده به اين زود زنگ بزنند.
بي اختيار مي گويم:
-آقا مصطفي!
چنان شليك خنده در خانه مي پيچد كه خودم هم خنده ام مي گيرد.لبم را گاز مي گيرم.گوشي بابا را پس مي دهم و به طرف اتاقم مي روم.صداي علي را مي شنوم كه بلند بلند مي گويد:
-هر چي من مظلومم اين با آقا مصطفي، مصطفي جون،سيدم،عزيزم، مارو مي كشه.اين خط اين نشون.
پنجره را باز مي كنم و خنكي هواي شب را بو مي كشم.
اگر برق خانه ها نبود الان مي شد ميليون ها ستاره را ديد؛اما فقط يكي دو تا از دور چشمكي مي زنند.دلم مي خواهد مثل شازده كوچولو،ساكن يكي ازهمين ستاره ها بشوم تا تكليف زندگي ام دست خودم باشد.دور از مدل و اجبار انسان ها،هر طور كه صلاح مي دانم و درست است زندگي كنم.البته به شرطي كه مثل آدم هاي شازده كوچولو همه راست بگويند كه دارند چه غلطي مي كنند.آن وقت من جوگير دروغ ها نمي شوم.
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_نهم چای و ميوه آورده است و درحالي كه تعارف مي
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_هفتادم
و حالا چند ماهي مي شود كه تمام معادلات چند مجهولي ام حل شدخ و رابطه ام باپدر در يك مدار قرار گرفته است.مدتي است برايم آرامش با طعم ديگر مي خواهند.شايد هم برق چشمانم را در بودن علي و ريحانه ديده اند. چشمانم را مي بندم.حدودا بايد ساعت سه باشد.
دلم مي خواهد فراي همه فكر و خيال ها براي چند لحظه چشمانم خواب را در آغوش بگيرد.ياد كار پدر مي افتم: صحبت كردن او با خواستگارهايم و دقت و سخت گيري اش.از محبت و دقتش لذتي در وجودم به جريان مي افتد. بايد دختر بود تا محبت خاص پدر را درك كرد.
غلت مي زنم.متكا را بر مي دارم و روي صورتم مي گذارم.شب وقتي نخواهد تمام شود،نمي شود.حالا تو به هذيان گفتن و تشنج هم بيفتي،زمبن سر صبر بر مدار خودش مي چرخد. بميري هم مشكل شخص خودت است. زمين يك تكليف ويك برنامه مشخص دارد.غير از آن هم عمل نمي كند. انسان زبان نفهم است كه دستور العمل و برنامه اي را كه دارد كنار گذاشته و پر ادعا مي گويد كه خودش مي فهمد چگونه زندگي كند.اولين كاري كه مي كند حذف خالق است.بعد كه به برنامه دست نويس هوس آلود خودش عمل كرد،مي افتد به ايدز و آنفولانزاي خوكي و قتل و دزدي و طلاق و قرص افسردگي و چه كنم چه كنم و باز صداي التماسش به خدايي بالا مي رود كه تا حالا برايش نبوده و حالا كه محتاج مي شود مي بايد باشد.صداي اذان كه مي آيد،بلند مي شوم از جا.اگر همراهم را خاموش نكرده باشم شايد اين قدر دردسر نمي كشيدم.
گيرم كه مدام قرار را عقب انداختم. بالاخره چي؟بله يا نه؟بعد از دو روز قبول مي كنم ك زنگ بزند.مي روم سمت اتاقم و منتظر تماسش مي مانم. گوشي زنگ مي خورد.اما دست هايم ياري نمي كند كه به سمتش برود،از زنگ خوردن كه مي ايستد،تازه مي فهمم مبينا بوده نه او. با عجله شماره مبينا را مي گيرم.اشغال مي زند.واقعا كه...گوشي دوباره زنگ مي خورد. برمي دارم.
-سلام.كم كم داشتم فكر مي كردم بايد برم كفش آهني بخرم،با كفش چرمي كاري پيش نمي ره.شما خوبيد؟
مي خواهم بگويم:خوبم،اگر لشكري كه راه افتاده براي شوهر دادن من بگذارد.اما نمي گويم.
-نمي دونم پدر گفتن يا نه،ما با هم يك سالي مي شود كه همراه مي شويم؛ يعني نه هميشه اما دو سه باري كه ايشون مي رفتند و من يك فرصت داشتم،همراهشون رفتم...به خاطر درس و كارهاي دانش آموزي و دانشجويي كانونمون،اين جا رو واجب تر مي ديدم براي خودم.خب اين آشنايي از اون جا پا گرفت و هر بار هم كه ايشون مي اومدند حتما همديگر رو مي ديديم.البته من اطلاعي از دختري به نام ليلا نداشتم و اين ديدن ها و انس هامون بي طمع بود تا اين كه نتيجه اين شد ك الان داريم با هم صحبت مي كنيم.
چه مسیر گنگی طی شده تا نتیجه.
گلویش را صاف می کند:
-البته خیلی هم گنگ نبوده.مسیر اگر روشن نباشه که به سرانجام نمی رسه.
لبم را می گزم و مطمئنم ک دقیقا چه گفته و عمدی هم گفته:
-حالا از مسیر و روشنی و نتیجه بگذریم...
بنده ی خدا دارد خودش را معرفی می کند که گوش نمی دهم.این چند روز همه اش حرف او بوده و تعریف هایی که مفصل پدر و علی برایم گفته اند. دارم فکر می کنم که خودم باید چه بگویم و چه طور بگویم؟یعنی پدر و علی برای او هم از من هم حرفی زده اند؟از سکوت ایجاد شده به خودم می آیم. نفسی عمیق می کشد و گوشی را جابجا می کند، این را از خش خش گوشی می فهمم.به در و دیوار رو برویم زل زده ام و منتظرم.منتظرم بشنوم یا این که فراموش کنم.
سکوتش که طولانی می شود دست و پا می زنم که حرف بزنم.
-خیلی از دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها هست که باید گفته بشه.
-درست می گید.هر چند توی زندگی مشترک شاید مجبور بشیم بعضی هاشو ندید بگیریم.
بلند می شوم و پنجره را باز می کنم. نسیم به صورت عرق کرده ام می خورد، می لرزم اما مقاومت می کنم.حالم این جا بهتر است.
-منظورم ازندیدن آینه که اولویت، آرامش زندگیه،نه دل بخواه های شخصی.
شاید باید کارهای جدید رو به جریان بندازیم که حتی بهشون فکر هم نمی کردیم.یا شاید دوست شون نداریم؛اما به هر حال برای حفظ زندگی لازمه.
حالا من گوشی را جابجا می کنم و او سکوت کرده.
-قبول دارم اما به جا و درستش رو.
حرف دیگری نمی زند. سردی هوا لرز بر تنم می نشاند. می گوید:
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_هفتادم و حالا چند ماهي مي شود كه تمام معادلات چند مج
💐دوستان گرامی سلام 💐
ادامه #رمان_مذهبی #رنج_مقدس ان شاءالله بعد از اتمام #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها .
چون تایپ خیلی طول می کشه و هم زمان نمی رسم هر دو رو آماده کنم .
🙇🏻♂با احترام یکی از مدیران کانال🧕
🌹🌺🌸🌼🌻🌷🌹🌺🌸🌼🌻🌷
ابرار
#بخش5 #قسمت_دوازدهم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری وزیربا خرسندی سری تکان داد: «مرد زیرکی هستی!» - وقت
#بخش6
#قسمت_سیزدهم
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
#رمان_مذهبی
پدربزرگ چند بار به دارالحکومه فراخوانده شده بود تا بهترین نمونه های جواهرات و زینت آلات را به خانواده حاکم عرضه کند و بفروشد. اولین بار بود که خانواده حاکم قرار بود به مغازه بیایند، همه چیز را از نزدیک ببینند و آنچه را می خواستند همان جا انتخاب کنند. پدربزرگ دستور داد علاوه بر مغازه، کارگاه وزیرزمین را هم مرتب کنند. بعید نبود خانم ها هوس کنند به کارگاه و زیرزمین هم سرک بکشند.
دو محافظ سیاه پوست وارد مغازه شدند. بی حرف و حدیثی به کارگاه و زیرزمین رفتند و همه جا را پاییدند وتوی صندوق ها و گنجه ها را گشتند تا مطمئن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر زیر رداهایشان معلوم بود. خانمها که آمدند، محافظ ها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند.
خانم ها بیست نفری می شدند. همسر وزیر و همسران کارپردازان دارالحکومه هم بودند. حاکم چند دختر داشت. جز کوچک ترین آن ها، بقیه ازدواج کرده بودند. آن ها هم بودند. خانم ها عقب تر از همسر حاکم ایستادند و احترام گذاشتند. دختران حاکم، بدون توجه به مادر، با قیل و قال، به جواهرات و زینت آلات اشاره می کردند و درباره زیبایی و ارزش هر کدام نظر می دادند. جز سه زن خدمتکار دیگر خانم ها صورتشان را با حریر نازکی پوشاندہ بودند. تنها چشمشان پیدا بود. دو تا از زرگرها پایین آمده بودند و با شربت و شیرینی پذیرایی می کردند.
احساسی کردم کوچک ترین دختر حاکم را قبلاً دیده ام. در این دو هفته گذشته، چند بار به مغازه آمده بود و جواهرات گرانبهایی خریده بود. پدربزرگ میگفت لابد دختر بازرگانی ثروتمند است. با دیدن یکی از زن های خدمتکار، مطمئن شدم که آن مشتری ثروتمند، همان دختر حاکم است. هر بار تنها با همان خدمتکار آمده بود. با خودم گفتم: «با علاقه ای که این دختر به طلا و جواهرات دارد، بیچاره مردی که همسرش خواهد شد!» به خودم جواب دادم: «زیاد هم بد نیست. با این همه طلا و جواهری که دارد، شوهرش می تواند خود را مرد ثروتمندی بداند.»
میدانستم نامش «قنواء» است. تمام جوانان حله این را می دانستند. مشهور بود که دختر ماجراجویی است. گاهی به طور ناشناسی در بازار و کوچه ها و محله ها پرسه میزد. حتی شنیده بودم چند بار خود را به شکل پسرها درآورده و در بازار دستفروشی و شعبده بازی کرده است.
لوله های کاغذ را باز کردم و طرح هایم را به همسر حاکم نشان دادم. قنواء کنارش ایستاده بود و پوزخند زنان به توضیحات من گوش میداد. خواهرانش از پشت سر و گردن می کشیدند. همان طور که فکرش را می کردم، طرح انگشتری که در آن دو اژدها، نگینی از الماس را به دندان گرفته بودند. توجهشان را جلب کرد. قنواء به من چشم دوخت و گفت: «من یک سری کامل از این مدل را میخواهم، خیلی زیبا و ظریف، و خیلی زود.»
شبحی از لبخندش را دیدم داشت از موقعیت خودش لذت میبرد. معلوم بود مادر و خواهرانش خیلی دوستش دارند. بیش از حد به او میدان داده بودند. خیال می کرد می تواند صاحب هر چیزی که بخواهد بشود. حسابداری سفارش ها را تند و تند یادداشت می کرد. به او گفتم چنین بنویسد: «یک سری کامل، شامل انگشتر، النگو، گردنبند، بازوبند، کمربند، موگیر و خلخال، از مدل دو اژدها.»
بیرون مغازه، محافظ ها به مشتری ها می گفتند یا بروند و یا دور بایستند و منتظر بمانند تا خرید خانم های دارالحکومه تمام شود. بالأخر، پس از ساعتی خانم ها از مغازه دل کندند و برای رفتن حاضر شدند. به اندازه فروش یک هفته مان، خرید کرده و یا سفارش داده بودند. همسر حاکم به پدربزرگ گفت: «پس فردا هاشم را به دارالحکومه بفرستید تا بهای آنچه را خریدیم پرداخت شود.»
پدربزرگ همراه با تعظیم، سیاهه ای از آنچه را خریده بودند به او داد و گفت: «هرطور میل شماست؛ اما اگر اجازه بدهید، خودم به دارالحکومه بیایم .»
زنها می خواستند از مغازه بیرون بروند که قنواء با اشاره، چیزی را به مادرش یادآوری کرد. مادرش گفت: «یکی را بفرستید تا جواهرات و اشیای گرانبها و تزیینی دارالحکومه را صیقل دهد و آنهایی را که تعمیر می خواهد مرمت کند.»
پدربزرگ گفت: «اگر صلاح می دانید جواهرات را بدهید خدمتکاری بیاورد. ما این جا همه مواد و ابزارهای لازم را برای صیقل و تعمیرداریم.»
-حمل آن همه جواهرات به بیرون از دارالحکومه هم مشکل است و هم خلاف احتیاط، کسی را که میفرستید باید از پس فردا ، در دارالاحکومه، مشغول به کار شود.
پدربزرگ فکری کرد و گفت. «نعمان برای این کار مناسب است. او جلا دهنده ها را خوب می شناسد و در مرمت و تعمیر، استاد است.»
قنواء گفت: «بهتر است هاشم را بفرستید. چهره اشراف زادگان را دارد.»
مادرش مرا وارانداز کرد و از پدربزرگ پرسید: «کارش چطور است ؟»
ان شاءالله فردا اوامه #رمان_مذهبی #رویای_نیمه_شب رو می زارم.
تایپ واقعا سخت هست هم وقت می خواد و هم دقت ...
از صبوریتان سپاس گزارم❤️🌹❤️
#یاس_همت
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯