ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_نهم چای و ميوه آورده است و درحالي كه تعارف مي
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_هفتادم
و حالا چند ماهي مي شود كه تمام معادلات چند مجهولي ام حل شدخ و رابطه ام باپدر در يك مدار قرار گرفته است.مدتي است برايم آرامش با طعم ديگر مي خواهند.شايد هم برق چشمانم را در بودن علي و ريحانه ديده اند. چشمانم را مي بندم.حدودا بايد ساعت سه باشد.
دلم مي خواهد فراي همه فكر و خيال ها براي چند لحظه چشمانم خواب را در آغوش بگيرد.ياد كار پدر مي افتم: صحبت كردن او با خواستگارهايم و دقت و سخت گيري اش.از محبت و دقتش لذتي در وجودم به جريان مي افتد. بايد دختر بود تا محبت خاص پدر را درك كرد.
غلت مي زنم.متكا را بر مي دارم و روي صورتم مي گذارم.شب وقتي نخواهد تمام شود،نمي شود.حالا تو به هذيان گفتن و تشنج هم بيفتي،زمبن سر صبر بر مدار خودش مي چرخد. بميري هم مشكل شخص خودت است. زمين يك تكليف ويك برنامه مشخص دارد.غير از آن هم عمل نمي كند. انسان زبان نفهم است كه دستور العمل و برنامه اي را كه دارد كنار گذاشته و پر ادعا مي گويد كه خودش مي فهمد چگونه زندگي كند.اولين كاري كه مي كند حذف خالق است.بعد كه به برنامه دست نويس هوس آلود خودش عمل كرد،مي افتد به ايدز و آنفولانزاي خوكي و قتل و دزدي و طلاق و قرص افسردگي و چه كنم چه كنم و باز صداي التماسش به خدايي بالا مي رود كه تا حالا برايش نبوده و حالا كه محتاج مي شود مي بايد باشد.صداي اذان كه مي آيد،بلند مي شوم از جا.اگر همراهم را خاموش نكرده باشم شايد اين قدر دردسر نمي كشيدم.
گيرم كه مدام قرار را عقب انداختم. بالاخره چي؟بله يا نه؟بعد از دو روز قبول مي كنم ك زنگ بزند.مي روم سمت اتاقم و منتظر تماسش مي مانم. گوشي زنگ مي خورد.اما دست هايم ياري نمي كند كه به سمتش برود،از زنگ خوردن كه مي ايستد،تازه مي فهمم مبينا بوده نه او. با عجله شماره مبينا را مي گيرم.اشغال مي زند.واقعا كه...گوشي دوباره زنگ مي خورد. برمي دارم.
-سلام.كم كم داشتم فكر مي كردم بايد برم كفش آهني بخرم،با كفش چرمي كاري پيش نمي ره.شما خوبيد؟
مي خواهم بگويم:خوبم،اگر لشكري كه راه افتاده براي شوهر دادن من بگذارد.اما نمي گويم.
-نمي دونم پدر گفتن يا نه،ما با هم يك سالي مي شود كه همراه مي شويم؛ يعني نه هميشه اما دو سه باري كه ايشون مي رفتند و من يك فرصت داشتم،همراهشون رفتم...به خاطر درس و كارهاي دانش آموزي و دانشجويي كانونمون،اين جا رو واجب تر مي ديدم براي خودم.خب اين آشنايي از اون جا پا گرفت و هر بار هم كه ايشون مي اومدند حتما همديگر رو مي ديديم.البته من اطلاعي از دختري به نام ليلا نداشتم و اين ديدن ها و انس هامون بي طمع بود تا اين كه نتيجه اين شد ك الان داريم با هم صحبت مي كنيم.
چه مسیر گنگی طی شده تا نتیجه.
گلویش را صاف می کند:
-البته خیلی هم گنگ نبوده.مسیر اگر روشن نباشه که به سرانجام نمی رسه.
لبم را می گزم و مطمئنم ک دقیقا چه گفته و عمدی هم گفته:
-حالا از مسیر و روشنی و نتیجه بگذریم...
بنده ی خدا دارد خودش را معرفی می کند که گوش نمی دهم.این چند روز همه اش حرف او بوده و تعریف هایی که مفصل پدر و علی برایم گفته اند. دارم فکر می کنم که خودم باید چه بگویم و چه طور بگویم؟یعنی پدر و علی برای او هم از من هم حرفی زده اند؟از سکوت ایجاد شده به خودم می آیم. نفسی عمیق می کشد و گوشی را جابجا می کند، این را از خش خش گوشی می فهمم.به در و دیوار رو برویم زل زده ام و منتظرم.منتظرم بشنوم یا این که فراموش کنم.
سکوتش که طولانی می شود دست و پا می زنم که حرف بزنم.
-خیلی از دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها هست که باید گفته بشه.
-درست می گید.هر چند توی زندگی مشترک شاید مجبور بشیم بعضی هاشو ندید بگیریم.
بلند می شوم و پنجره را باز می کنم. نسیم به صورت عرق کرده ام می خورد، می لرزم اما مقاومت می کنم.حالم این جا بهتر است.
-منظورم ازندیدن آینه که اولویت، آرامش زندگیه،نه دل بخواه های شخصی.
شاید باید کارهای جدید رو به جریان بندازیم که حتی بهشون فکر هم نمی کردیم.یا شاید دوست شون نداریم؛اما به هر حال برای حفظ زندگی لازمه.
حالا من گوشی را جابجا می کنم و او سکوت کرده.
-قبول دارم اما به جا و درستش رو.
حرف دیگری نمی زند. سردی هوا لرز بر تنم می نشاند. می گوید: