ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت هشتاد و هشتم حالا این برزخ قرمز و نارنجی که در آن، رنجش از همه ب
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت هشتاد و نهم
بقیه ی حرفش را که نمی زند توی فکرم ادامه می دهم :
- آن هم از یک تلفن؟ آن هم بدون تحقيق ؟ آن هم وقتی که من بودم تو نخواستی که از من بپرسی؟
- آدم ها به خاطر چند چیزغصه می خورن: یا به خاطر تمام ناخوشی هایی که نداشتند؛ با این که الان براشون یه خاطره شده، یا به خاطر نگرانی که برای خوشی آینده شون دارند.
گاهی رنج و غصه ای که بار دوش آدم می شه از دل خود آدمه. از حسادتیه که به خاطر مقایسه داشته های دیگران با نداشته های خودش می کنه. خوشی های زیاد کسایی که می بینه با خوشی های کم و ناخوشی های زیاد خودش.
دوباره ساکت می شود.
- ليلاا هنوزم نگام نمی کنی؟ بهم بگواز چی نگران شدی؟
هنوز زود است که ذهنیتم را پاک کنم. هنوزی که شیرین را ندیده ام. حرفایش را نشنیده ام. هنوزی که مصطفی نتوانسته است قانعم کند. هنوزی که ...
- می دونی لیلا، آدما دوست دارن بهترین باشن، انسان باشن؛ اما همیشه سر راه خوب شدن پراز مانعه...
- چه مانعی؟
- موانع بعضی وقت ها چیزهاییه که بدند اما آدم دوستشون داره و عادت کرده به انجامش، اما به روح و روانت آسیب می زنند، از خدا جدات می کنند، خرابت می کنند.
گاهی هم خوبی هایی هستند که تو از اونها بدت میاد و حاضرنیستی بری سراغشون. چون عادت به بدی داری.
بعضی وقتها هم مانع می شه همین بلایی که یکی دیگه سرتومی آره. امروز شیرین، فردا شاید هم کلاسیت، شاید برادرت، شاید فرزندت، شاید همسرت.
دلم می خواهد موهای صافش را که از وسط فرق باز می کند از ته بزنم تا این قدر بی رحمانه تلخی دنیا را برایم تفسیر نکند:
- بعدا حتما می خواید بگید که من باید از این موانع عبور کنم. باید از بدی هایی که دوست دارم دست بکشم ، سواغ خوبی هایی که دوست ندارم برم ، از همه بگذرم و حتما باید محبت هم بکنم، پیش خودم دلیل هم بیارم که عملشون بده؛ و الا خودشون رو نباید دور انداخت. همه ی آدم ها ممکنه باعث امتحان من باشند. نه دلگیر بشم و نه دل خوش.
این ها را با لحن عصبی می گویم. دستانش را بالا می آورد به حالت تسلیم:
- باشه عزیزم ، باشه خانومم، الآن وقت این بحث نیست. لیلاجان!
- لیلاجان گفتن هایش را دوست دارم، اما نه الآن و با این حال زار. حرف هایش را نمی توانم به این راحتی بپذیرم. حس می کنم راست می گوید اما زور می گوید.
- بریم لیلاجان ! بریم توی ماشین. این جور برات خیلی نگرانم.
توی راه می ایستد. برایم معجون می گیرد. معجون خوردن برای من، یک نوع شکنجه ی مدرنه. بی میلم. بنده ی خدا جرئت همه جور مانور را از دست داده است. علی زنگ می زند.
- سلام خواهری کجایید؟
- سلام همین جا!
- راستی لیلا، دماغش چه قدر شد؟
بی اختیار برمی گردم و صورت مصطفی را نگاه می کنم. البته زوم می کنم روی دماغش.
- دماغش چه قدر بود؟
می خندم .
- ضایع! نکنه نگاه کردی به دماغش؟
و می خندد.
- ليلا! دماغش قبلا چه قدر بود. می دونی؟ صدای خنده ی علی و من بلند است.
مصطفی گوشی را می گیرد. علی دارد صحبت می کند و مصطفی ساکت گوش می دهد.
- یعنی علی! یک دماغی برات بسازم که تا آخر عمرت مجبور بشی هرماه عملش کنی.
وقطع می کند.
- خدایا شکرت حداقل کنار همه ی این سختی ها نعمت علی هست که مثل قاشق چای خوری عمل می کند.
همراهم را می گیرد مقابلم؛ اما رهایش نمی کند.
- چایی تلخه. هر چه قدر هم که شکر تهش باشه اگه هم نزنی مزه ی تلخ رونمی تونی از بین ببری. قاشق چای خوری نقش بزرگی داره توی شیرین کردن و رفع تلخی ها. چایی داغ رو نمی شه با انگشت هم زد.
هردو دقیقه یکبار قاشق را پر می کند و می دهد دستم، از ترس تصادف قاشق را از دستش می گیرم. وقتی که می رساندم، می گوید:
- لیلاجان ! باور کن که من اسیر توام، نی اسیر عدو.
چشمانم را می بندم. نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده است. مصطفی هم مثل على، مثل دوقلوها، با محبت یک زن زنده است. می گویم:
- کی بریم کوه؟
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت هشتاد و نهم بقیه ی حرفش را که نمی زند توی فکرم ادامه می دهم
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_نود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شماره مصطفی است.وصل می کنم،دلم برایش تنگ شده؛ هرچند که دوست دارم رها بشوم.
-سلام بانوی من.
-سلام.
-خوبی خانمم؟بهتری؟
-الحمدلله.شما خوبید؟
نفسی می کشد که از صدتا حرف بدتر است...
-خوبم.خوبم الان فقط دوست دارم بگم به خوبی شما خوبم،مثل پیرمرد های قدیم.
-حکمت میگفتند.
-فکر نمی کردم این جوابشون حکیمانه باشه؛اما قطعاً محبان بوده.
حرف نمی زنم.ابراز محبت مصطفی برایم شیرین است اگر بگذارند.
-دختر خاله کذایی ام زنگ زد؟
اسمش را حذف کرده است.
-بله.
در صدایم شکستی هست که می شنود.
-لیلا جان!میدونی که بهترین کارو کردی؟
-اینکه...
-آره همین برخورد تو با این رنج وحشتناک،نه فرار کردی،نه بی حرمتی کردی،نه از حق خودت میگذری،نه به قصد زرنگی کردن می خوای رو در رو بشی.
-اما دارم زجر میکشم.هیچ کس حال من را درک نمی کنه.علی تحکم میکنه.شما مدیریت می کنی.مادرم همراهی میکنه.پدرم انکار میکنه.مادرتون شرح واقعه میکنه،اما من باید... باید...مبارزه کنم که بفهمم حقم یا نه؟دفاع کنم که اثبات کنم انتخابم درست بوده و آگاهانه؟تمام طرح های محبت و عشقم رو متوقف کردم.مصطفی...
از بردن نامش حالم عوض می شود.تازه می فهمم که تن صدایم کمی بلند بوده است.
-جان مصطفی!
اشکم راه می گیرد روی صورتم.
-تمام این ها رو دارم میبینم لیلا جان!تمام سکوت و صبرت رو؛اما تو به خاطر دو دلیت،به من اجازه تحرک نمی دی.
نفس عمیقی می کشد که از آه هم سوزانده تر است.
-منصفانه نیست لیلاجان!من برای بودن با تو و اثبات خودم و رفع اتهامی که خانواده شما را متحیر کرده،مجبور شدم خیلی از خواسته هامو پس بزنم.و خدا میدونه برای ترمیم خرابی که یک دیوانه به بار آورده چقدر باید زمان بذارم و تلاش کنم؛ اما باز هم راضی ام.چون غیر از تو برام هیچ زنی معنا نداره.برای داشتن نعمت وجود تو،از خدا کمک می خوام و میدونم که بهم رحم میکنه.فقط مطمئن باش که من خطایی نکردم.
چشمانم را میبندم.باید چه کنم؟یعنی انتهای این غصه چه می شود؟
حرفهایش این قدر آرامش دهنده هست که با تمام وجودم بخواهم بیاید و ببینمش؛اما خجالت حضور سرد خودم را میکشم.
-خدا کمک کنه همه چیز برمیگرده سر جاش.حرف بی خودیه اما سعی کن فقط با خیال راحت بخوابی.کارها را واگذار کن به خدا.
-من نمی خواستم با حرف هام شما را اذیت کنم.
-نه عزیز دلم.اصلاً مگه اهل حرف زدن هستی که ناراحت هم بکنی.من خدا خدا می کنم یه خورده حرف بزنی دلت سبک بشه.بلد نیستم مجنون بازی در بیارم،و الا الآن باید پاشنه در خونتون رو می کندم و می دزدیدمت بریم یه جایی که دست این بشر نامرد به روحت نرسه.
-گیرم بشر نامرد رو درمانکرد ی شیطون نامرد روچی؟
-بلا شدی بانو،حرف خودم را پس خودم می دی؟برو تو،سرما خوردی برو عزیزم.
-باز علی آمار داد؟
-حسودی نکن.برادر مشترک دیگه به نفع هردومونه...فعلاً.
و می روم داخل...مادر گل گاوزبان دم کرده،میخورم.می خواهم بخوابم اگر پیامکهای مصطفی بگذارد...مجنون پریشان شب گرد شده...
#ادامه_دارد
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#قسمت_نود_و_دوم غروب گذشته که پا به داخل خانه می گذارم. دلم هیچکس را نمی خواهد. در را که باز می کنم
#قسمت_نود_و_سوم
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
وقتی به خود می آیم ،حس می کنم که چیزی روی صورتم کشیده میشود. دست مصطفی است که به قصد بیدار کردنم روی صورتم نشسته است.
-لیلاجان بلند شد چند لقمه غذا بخورد بعد بخواب...
سیر نیستم؛ اما خواب را ترجیح میدهم.
-رفتم از همسایه سه تا تخممرغ و نون گرفتم .
چرا محبت می کند وقتی که می داند چقدر در دلم او را محاکمه کرده ام؟! چقدر شک و تردید ریشه کرده است در ذهن و فکرم. لقمه می گیرد و هم زمانش قطره اشکم می چکد. نفس دردمندی می کشد. دوباره لقمه را جلو می آورد.
-لیلی من چند لقمه بخور.
لجوجانه لقمه را نمیگیرم. سینی را کنار میزند و جلو می آید هر قطره اشکم که میخواهد بیفتد با دستش از مزه می گیرد.
-لیلا از زندگیت میروم بیرون تا آنقدر غصه نخوری. خدا شاهده فکر نمیکردم اینطوری بشه!
نفس عمیقی می کشد سرش را بالا می گیرد و آب دهانش را با صدا قورت میدهد :
-من...من... طاقت ناراحتی تو را ندارم. اشکات برام از آتیش سوزاننده تره. لیلا جان...
بغض صدایش نگاهم را بالا میآورد. صورتش خیس اشک است از خودم بدم می آید چه کردم که مصطفی را شکسته؟ ذهنم دعوایم می کند:
-من...من... که حرفی نزدم.
-خب مصطفی هم مثل تو.
-اما شیرین...
-مرده شور شیرین را ببرند.مثل شیطون عمل میکنه.فقط همه چیز را به هم می ریزه. شیطون کی به نفع آدم عمل کرده؟ کی آرامش بخشیده؟ کی به وعدهاش عمل کرده؟ کی حرف راست و مسیر درست نشون داده؟
دوباره بلند میشود و میرود. وقتی میآید تشتی دستش است و پارچ آبی. تشت را روی لحاف می گذارد و می گوید:
-صورتت رو بشور، شاید حالت عوض بشه.
قدیم زنها برای مردها ایشان تشت می آوردند و آب روی دستشان می ریختند، حالا مصطفی چه نقشی ایفا میکند؟ مهم آرامش گری است. مرد خسته و درمانده را زن با محبت و آب آرام می کرده و حالا که تو وامانده شدی مصطفی آب و محبت تقدیم می کند تا بتواند زندگی اش را نجات بدهد.
دستانم را از زیر لحاف بیرون می آورم و کاسه عطش می کنم. آب از زیر انگشتانم توی تشت می ریزد و تمام میشود. دیر بجنبی زندگی هم همینطور از دستت میرود. میبینی هیچ برایت نمانده است. مصطفی دوباره کاسه دستم را پر میکند.
- عزیزم... صورتتو بشور. بزار آرام بشی.لیلا جان!
صورتم را می شویم. از ترس اینکه مصطفی نشوید چند بار آب میریزد و صورتم را می شویم حوله را میدهد دستم.محکم روی صورتم می کشم. دوست دارم پوست بیاندازم و حالی دیگر پیدا کنم. دوباره ذهن خوانی ام شروع می شود.
-کاش می توانستم خرابی ام را آباد کنم.
-خرابی حالت از درون ویرانته. دوری قیمتی داری از دست میدی که آنقدر خرابی؟
-خوشی زندگی قیمتی نیست؟
-اون که قیمت بردار نیست، مگر نشنیدی ارزش چند چیز را قبل از چند چیز بدان: سلامتی قبل از مریضی؛ خوشی قبل از گرفتاری...
-من قدر ندانستم؟
- نه، خیلی غر میزدی، نقد میکردی، نمی دیدی خوبی هایی که داشتی. بد هم نیست.تلنگر نیازه.والا موج دنیا آدم را با خودش می بره و غرق میکنه.
-موج دنیا همه رو میبره یا من استثنام؟
-مطمئن باش هیچ آدمی نیست که سختی نداشته باشه. حتی اونایی که ظاهرشون نگاههای حسرت زده دیگران رو دنبال خودشون می کشن...
-لیلا جان!خانمم!
تازه متوجه موقعیت میشوم
- فکر کنم از صبح چیزی نخوردی. بخور تا بتونی راحت بخوابی.
چند لقمه از دستش میگیرم؛ اما دیگر نه معده ام می کشد نه میلم. قبول میکند و سینی را برمی دارد. گمانم خودش هم مثل من امروز چیزی نخورده باشد. این را از لبان سفید و رنگ زردش می فهمم. چه همسر پردردسری شدهام برایش. سینی را نگه میدارم. مکث می کند و نگاهش متعجبانه روی صورتم می چرخد.
-شما هم بخور.
لبخندی میزند. لقمه میپیچم و نمیگیرد.چشمم را بالا می آورم تا به چشمانش می رسد.مثل دریا چه موج دارد و سرریز میشود. وای با مصطفی چه کردی؟ اگر علی بود مرا میکشت. پدر اسمم را از شناسنامه اش پاک میکرد؛و مادر...
دستم را می گیرد و لقمه را می گذارد دهانش.انگشتانم را میبوسد. رها نمی کند تا دوباره لقمه بگیرم.
-من نمیتونم بخورم لیلا جان! معده ام آتش فشانه. شهر را دنبالت گشتم. تمام فکرم این بود که با چه حال و روزی دربه در شدی.
سینی را بر میدارد و میرود. طول میکشد تا بیاید.خودش را آرام کرده است.مقنعه را از سرم بر می دارد.
-سعی کن امشب را راحت بخوابی! صبح صحبت می کنیم.
میخوابم. با صدای آرام قران خواندن مصطفی میخوابم.لا یسمعون فیها لغوا و لا تأثيما.إلا قيلا سلاما سلاما...
در آرزوی رویای دنیایی که همه چیزش به سلامت و شادابی است و هیچ حرف مزخرفی در آن نیست، چشم بر هم می گذارم. من لذت آرامش را از خدا طلب دارم.
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#قسمت_نود_و_سوم #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 وقتی به خود می آیم ،حس می کنم که چیزی روی
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_نود_و_چهارم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مصطفی یا اصلاً نخوابیده یا نیمه شب پر گریه ای داشته است. این را چشمان قرمز ش فریاد میزند.نماز صبح که می خوانم آنقدر امواج منفی افکار، اذیتم می کند که به حیاط پناه میبرم.صدای مرغ و خروس ها فضا را پر کرده است.تمام دنیایی گذشتهام زنده میشود.روحم چنان به فشار می افتد که طاقت نمی آورم؛یا باید فریاد بزنم، یا فرار کنم.برمیگردم به اتاق پیش مصطفی. کنار سفره دنیا می نشینم.لقمه میگیرد برایم . نمیخورم تا بخورد. مثل دیوانه ها عمل می کنم.گاهی قهرم گاهی عاشق. وقتی هست میخواهمش. وقتی نیست نمی توانم قضاوتش نکنم.
چند لقمه ای میخورد و میخورم. سفره را جمع می کنم و می برم.کاش می گذاشت چند روزی اینجا تنها بمانم.مصطفی دو چای کم رنگ می ریزد و می آورد.کنار کرسی می نشینم و لحاف را روی پاهایم میکشم.با لیوان چایم مشغول میشوم. سکوت پر گفت وگو و منتظر را میشکند:
- سه سال پیش بود که یه روز شیرین زنگ زد و گفت آش نذری پخته ن، برم بگیرم.
مکث می کند و کمی از چایش می خورد.
- من یکی دوسال بود که کمتر خونه خاله مهین میرفتم و مراعات میکردم. چون حس میکردم رفتارهای شیرین خیلی خالی از حرف نیست.یه سری پیام ها و نوشته های مزخرف هم داده بود.
دوباره مکث می کند. این بار طعم تلخ دارد سکوتش.
- چند باری هم بیرون با پسرهای غریبه دیده بودمش. دلم نمی خواست که درگیرش بشم.صبر کردم تا پدر بیایند و بروند. پدر که آمد حالشون خوب نبود قرار شد خودم برم.خبر نداشتم که خاله رفته بیرون و کسی نیست . خدا میدونه که نمیدونستم شیرین تنهاست.
سه باره مکث میکند.انگار دارند شکنجه اش می کنند. دستش را به صورتش می کشد.
- زنگ که زدم تعارف کرد برم تو. من هم از همه جا بی خبر رفتم. وارد سالن که شدم ساکت بود. کمی شک کردم که شیرین اومد. سراغ خاله رو گرفتم. گفت الان میاد.
حالا صدایش تحلیل میرود. نفسم بند آمده است . نمی خواهم بقیه اش را بشنوم.هرچه می کنم تارهای صوتی ام تکان نمیخورند، یخ زده اند. سکوت بهترین حرف است.صورت مصطفی برافروخته و لب هایش خشک شده است. زبانی دور لبانش می چرخاند و آب دهانش را فرو می برد.
- برگشتم حرفی بزنم که مانتو اش رو درآورد. من فقط بهش پشت کردم. شروع کرد حرف زدن. از خواسته هایش، از محبتش. چرت و پرت می گفت.
نفسم مکث می کند.
- لیلا باور کن که حتی نگاهش هم نمی کردم. همون وقتها نامه هم می داد که من نمی خواندم.چون می دیدم که از روی ضعف درونش این کارها را میکنه صبر میکردم و به کسی نمی گفتم.بعدا مجبور شدم مادر رو در جریان بزارم که باهاش صحبت هم کرد اما نتیجهاش شد لجبازی شیرین با خودش و زندگیش.
چشمانم را از ماتی نجات میدهم و به صورت پر از اخمش می دوزم؛ یعنی باید باور کنم یا دارد یک افسانه تعریف می کند.
- فقط از ته دلم از خدا می خواستم که نجاتم بده و از این مخمصه رها بشم. میدونی لیلا نذرهای عمری کردم. یک ساعت بال بال زدم. نمیگذاشت بروم. هر چی باهاش حرف نزدم، تلخی کردم، نگاهش نکردم، فریاد زدم، فایده نکرد.دیگه داشتم به این فکر میکردم که پنجره رو بشکونم و خودم رو پرت کنم بیرون.
دارد دق میکند، اما با حرارتش دارد یخ های وجودم را آب می کند. چه بساط غریبی در عالم به پا شده است.
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت_نود_و_چهارم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 مصطفی یا اصلاً نخوابیده یا نیمه شب پر
#قسمت_نود_و_پنجم
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
- لیلا من آدم خوبی نبودم. حالاشم نیستم؛ اما اهل این حرمتشکنی ها هم نیستم. برای حریمی که خدا تعیین کرده احترام قائلم. به خدا گفتم حریم من رو خودت حفظ کن تا عمر دارم از حریم هات دفاع می کنم.
نفسی می کشد:
- با وعده راضیش کردم. وعده اینکه فکر کنم تا هفته بعد. با حرف اینکه اگر میخواد من به قضیه ازدواجمون فکر کنم پس خودشون نفروشه به حروم. اومدن بیرون. یه راست رفتم ترمینال و با همون حالم رفتم پیش امام رضا (علیه السلام).اون عکس ها هم که نشونت داده کنار تختش من ایستادم برای همون روز کذاییه. خدا شاهده که من خطایی نکردم.فقط غفلت کردم. اینکه آنقدر عکس داره از من، چون گوشی لعنتیش همش دستشه. توی هر مهمونی ای من رو زیر نظر داره. عروسی ها حتی با یکی احوالپرسی کردم هم عکس گرفته. عکس هایی که دیروز دیدی خیلی هاش فتوشاپه. حرفهایی که پریشب زد یا برایت نوشته فقط تفکرات و خیالاتشه و الا من هیچ وقت، هیچ جا باهاش خلوت نکردم که بخوام باهاش اون حرفهای...
خدایا من از کجا باید بفهمم مصطفی راست میگوید یا شیرین. عکس ها صادق اند یا حرف ها؟
- اون عکس هایی که توی اردوی دانشجویی انداخته مثلاً با من، از دفتر دانشکده بپرس. من اصلاً یک بار هم اردوی مختلط دانشجویی نرفتم. حتی مشهد هم اگر دخترها و پسرها رو بردند من نرفتم. چون همیشه دلم میخواسته ذهنم آزاد باشه نه درگیر اتوبوس قبلی و بعدی. لیلا من هیچ وقت توی اتاق استاد عکس ننداختم. استاد نیستم تا اتاق داشته باشم. فقط گاهی به جای استاد میروم تمرین حل می کنم.
نفس عمیقی می کشد. نفسم گیر می کند، چون یک لحظه می خواهم اختیار نفس کشیدنم با خودم باشد. قدرت تفکر و خیال بر اختیارم غلبه میکند و نفسم بین رفتن و آمدن متحیر میشود.
چند ثانیه طول میکشد که دوباره بیخیال اختیار مزخرف میشوم. توی دلم از این تجربه تلخ غوغا میشود. کاش اختیار فکر و خیالم، تصمیم هایم، خواب و بیداریم را هم داده بودم دست خدا. دیگر آنقدر سردرگم و پر اشتباه نمی شدم. اما حالا مانده ام در گلی که شیطان شیرین مقابل زندگی ام ریخته است. یا نباید پا میگذاشتم یا حالا که گیر افتادهام باید رد کنم.
- من اصلاً نگران خودم نیستم لیلا. نگران تمام اعتمادی هستم که در وجودت ترک برداشته و کی میخواهد ترمیم بشود؟ غصه قصه شیرینی رو میخورم که با امید شروع کردی و حالا داره صحنههای تلخش رو میاد، ولی باور کن که این رنجی که اون میخواهد به زندگیمون بزنه از حسادته.از حسرت خواسته ایه که بهش نرسیده و نمیخواد دست کس دیگه هم ببینه.مامان امروز می خواست دوباره بره سراغش؛ اما من نگذاشتم.دلم میخواست که فکر کنه شما نشکستی. مقاوم تر شدی و موندی. و الا اگه احساس کنه که توی این قصه میتونه هر بار زخمی بزنه، کارش رو ادامه میده. همراهت رو هم روشن کردم تا فکر نکنه از ترس خاموش کردی. حالا من نه! اما تو مقاومتت رو شکستنی نشون نده.
مصطفی جمله آخرش را با شکستی که توی صدایش می افتد، می گوید و سکوت می کند؛ یعنی تمام حرفها دروغ است؟ این زمزمه ذهن خسته ام است.
همراهش زنگ میخورد. برمیدارد و روی بلندگو میگذارد.صدای علی است که احوال مرا می پرسد.پدر گوشی را میگیرد و احوال مصطفی را می پرسد و مادر که حالش از صدایش مشخص است.مصطفی چشمانش را بسته و سر به دیوار تکیه داده، جواب همه را با محبت میدهد. پدر طلب می کند که با من گفت وگو کند. میترسم و با سر جواب رد میدهم. مصطفی با مهارت خودش جواب میدهد و قطع میکند. نگاهم میکنند.
- لیلا با من حرف بزن.
باید حرف بزنم.باید حرف هایی که ذهن و دلم را مشغول کرده برایش بگویم؛ چرا نمی توانم این سکوت را بشکنم! چادر و مقنعه ام را می آورد.سر می کنم؛ و مثل یک عروسک کوکی همراهش میشوم. از در خانه بیرون می رویم. فضای طالقان آرامش بخش است. اصلاً برای اینکه مصطفی را داشته باشم، قید همه چیز را میزنم. چه عیبی دارد در همین جا ساکن شویم، اما دلمان خوش باشد.
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#قسمت_نود_و_پنجم #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد - لیلا من آدم خوبی نبودم. حالاشم نیستم؛ اما اهل این حر
#قسمت_نود_و_ششم
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مصطفی دستم را می گیرد و به سمتی که خودش میداند می برد. دست دلم را دراز می کنم سمت خدا و میگویم:
-من به راه بلدی تو اطمینان دارم. بیا خودت ببر به هر طرفی که میدانی. همانقدر که مطمئن دارم به دنبال مصطفی میروم، احمق باشم اگر به تو که خالق زیر و بم جهانی اعتماد نکنم.هر کجا که بکشی دنبالت میآیم. خسته شدم بس که فکر نکرده دستم را دادم به دیگران و دنبال شان راه افتادم. به هیچ جا نرسیدم.
به کنار چشمه که میرسیم زنده می شوم. چقدر من از این چشمه خاطره دارم.فقط دلم می خواهد بدانم کی همه این جا را زیر پا گذاشته است. مصطفی روی سنگ صافی مینشاندم و خودش آن سوی چشمه مقابلم می نشیند.دستش را زیر آب می برد و صورتش را می شوید. آب می خورد و ناگهان هر دو دستش را زیر آب می کند و می پاشد سمت من که خفه نشسته ام.تا به خودم بجنبم چند مشت آب رویم ریخته و خیس شده ام. جیغ میزنم و فرار می کنم.
-مصطفی خیلی بدجنسی!
سرخوشانه میخندد.
- الان سرما می خورم.
باز هم میخندد. جلو می روم به گمان اینکه دیگر آب نمی پاشد. می گیردم و به زور مینشاندم سرچشمه و مشت مشت آب می زند به صورتم.نفسم بند می آید از خنکی و زیادی آب. فایده ای ندارد. باید رویش را کم کنم.بیخیال خیس شدن می شوم. شروع می کنم به خیس کردنش. می ایستد تا تلافی کنم و فقط می خندد. لرزم میگیرد. چوب جمع میکند و آتش روشن می کند. رجز هم می خواند.
- فکر میکردم سفت تر از این حرفها باشی پری طالقانی. به همین راحتی خیس شدی. حالام مثل جوجه اردک داری می لرزی. نگاش کن. بیا خانوم کوچولو. بیا گرم شو فرشته کوهی. آخ آخ آخ. خیس میشی خوشگل تر میشی.
از توی جیبش شکلات در می آورد و می دهد دستم. از حرصم تمامش را میخورم و تعارف هم نمیکنم. به خوردنم هم میخندد و با بدجنسی شکلات دیگری در می آورد.از دستش می قاپم و دوباره میخورم. کمی عقب میکشد و شکلات سوم را در می آورد. به چهره خشمگین من می خندد. شکلات را نصف میکند و نصفش را به من می دهد. آتش خوبی شده. گرم می شوم.
-الان روستاییها میگن دختر بی بی عاشق شده. عروس شده تو سرما اومده اینجا آتیش روشن کرده. دلشون واسه من هم می سوزه که گیر یه همچین دختر مجنون افتادم. پاش بیفته یه کارنامه اعمال مفصلم از شیطنت هات بهم می دن که دیگه عمرا اگر قبول کنم.
با تندی نگاهش می کنم ببینم می خواهد چه بگوید. می خندد و لابه لای خنده هایش می گوید:
- عمرا اگه قبول کنم دیگه روی ماه تو رو ببینند. دهن هرکی بدی تو رو بگه خودم یه دور سرویس می کنم.
بعد لبخند موزیانه ای میزند:
- هرچند که من جواب دلمو گرفتم.
کلا نباید با مردها در افتاد. مغلوبه میشوی. آتش کم کم فروکش می کند. کنار آتشم و نگاهم به چشمه است. با آب زنده می شوم.
مصطفی از کنار آتش بلند میشود و کنار چشمه مقابل من مینشیند. دستش را زیر آب می برد و می گوید:
- می دونی فرق چشمه و مرداب چیه؟
نگاهم را از آب نمیگیرم اما میگویم:
- هیچ وقت از جوشش نمی افته.متعفن نمیشه. آب پاک هرچی بخوای آلوده ش کنی نمی شه.چون اصالت داره. دوباره می جوشه. آلودگی رو میشوره می فرسته بره. اما من چشمه نیستم.
این راه نگاهش میکنم و میگویم. چشمانش مات آب است و آرام زمزمه می کند:
- هر قدر هم توی چشمه سنگ بندازی خاموش نمیشه. شاید بشه بپوشونیش، اما فقط لحظه است. تا حالا شنیدی کسی تونسته باشه چشمه را بخشکونه؟
- میخوای بگی شیرین سنگیه که افتاده توی زندگیمون.
- می خوام بگم بیخیال سنگ ها چشمه باقی بمون. با شیرین امشب قرار داریم. دادگاه و شاهد و مجرم همه یک جا جمع میشن. هر چه تو قضاوت کنی؛ دلم نمیخواد آن قدر زجر بکشی، حاضرم یک عمر تنها زندگی کنم، اما یک روزش مثل دیروز سرگردان نباشی.
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#قسمت_نود_و_ششم #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 مصطفی دستم را می گیرد و به سمتی که خودش می
#قسمت_نود_و_هفتم
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
از دیروز پدر با شیرین قرار گذاشته است.قرارمان خارج از خانه ما و مصطفی در خانه خادم مسجد است. شیرین همراه با ما میرسد. پدر هم عجب کارهای خاصی می کند. قداست مسجد را میگذارد وسط؛ اما در جایی که اگر حرفی هم زد شد، حرمت خانه خدا شکسته نشود. خادم در را که باز میکند خودش می رود.شیرین که برخورد مصطفی را با ما میبیند حالش عوض میشود خیلی خودداری میکند مقابل پدر ،اما باز هم آنچه را نباید می گوید. مصطفی صورتش مدام رنگ عوض میکند.آرام جواب حرف های شیرین را میدهد. نقاطی که او پررنگ میکند پاک میکند. هر بار هم به شیرین می گوید:
- من آنقدر ارزش ندارم که بخاطرم این حرف ها را سر هم می کنی.
پدر ناظر بیرونی است. حرف ها را دارد میشنود. پیری زودرس گرفته است. مادر تنها دستم را فشار میدهد و آرام زیر لب ذکر می گوید که حرف ها نمی گذارد بشنوم.
کار به جایی میرسد که مصطفی کبود شده از عکسهایی که شیرین رو می کند دو دستش را بین موهایش می کشد و صورتش را میپوشاند.
-بسه شیرین، تو را به خدا بسه.
دارد می میرد مصطفی. مردن کار سختی نیست. جدایی روح از تن است. مصطفی دارد خودش راحش را جدا میکند.
مادر طاقت نمیآورد و بلند میشود. رو به شیرین می گوید:
- به خودت رحم نمیکنی، لااقل بی مصطفی رحم کن ! دختر جان به دست آوردن جواهری مثل مصطفی نیاز به این همه دروغ و حیله نداشت. خودت را اگر عوض میکردی الان برای تو بود. واقعا عاشق مصطفی که حاضری ببینی اینقدر داره زجر میکشه!
دنیا روی دور مسخره اش افتاده است. حالا متوجه میشوم که هر کس میتواند هر طور که بخواهد زندگی چند روزه را اداره کند. پدر با دادن جانش برای آرمان الهی و شیرین با دادن عقل و آبرویش برای جان گرفتن از هوس بشری. این مسخره ترین دوری است که دنیا را مجبور می کند تا بر مدار آن بچرخد.
هوس و لذتش مزه تلخ دنیایی است که در دهان خیلی ها می ماند. مثل زهر است. گنداب است. دلت میخواهد آن را تف کنی ، اما وقتی میبینی خیلی ها با لذت آن را می بلعند، حالت تهوع می گیری. معده پر و خالی هم ندارد مدام عق میزنی. با اختیار هم عق میزنی تا هر چه هست و نیست از این شیرینی دنیا از معده ات بیرون بیاید.
پدر از سکوت بهت آور شیرین استفاده میکند و به حرف می آید:
- من حاضرم لیلا راضی کنم تا دست دلش را از مصطفی بردارد.
خونی که تا به حال با سرعت طوفانی در رگهایم می دوید به آنی منجمد میشود. لرزم می گیرد.
پدر دست میگذارد روی دستم و فشار می دهد تا عکس العمل ناگهانی مرا کنترل کند. به چشمهای به خون نشسته مصطفی که با حیرت بالا می آید محل نمی گذارد.
- ولی به شرطی که تو تمام شرطهای مصطفی را قبول کنی.
لبخند پیروزمندانه ای روی لبهای شیرین مینشیند.
- خیالتان راحت. خوشبختش می کنم و همه شرطها را هم قبول می کنم.
شیرین رو می کند به مصطفی بی جانی که محکم نشسته.
- هرچی بگی گوش میدم. به این قرآن قسم.
و قرآن سر طاقچه را برمی دارد و مقابل مصطفی روی زمین میگذارد.
مصطفی قرآن را از روی زمین بر می دارد و می بوسد. روی پایش می گذارد. دوست دارم دوباره اختیار نفس کشیدنم را دست خودم بگیرم و در لحظهای اجازه ندهم تا دیگر بیاید،
اینقدر که حال مصطفی نه، حال و روز شیرین برایم دردناک است. شیرین انگار که من هستم. مصطفی زل میزند به صورت پدر و میگوید:
- من روی حرف شما حرفی نمیزنم. شرطم اینه که شیرین دست تمام اونهایی که باهاشون رابطه داشته رو بگیره بیاره پیش روی پدر و مادر من و خودش. اجازه بده پرینت تمام صحبت ها و پیام ها شو بگیرم. حتی شوهر سابقش هم بدونه که شیرین زمان بودن با اون با چند نفر دیگر ارتباط داشته تا حلالش کنه. همه باید شیرین رو ببخشن تا من بتونم زندگی جدید شروع کنم.
شیرین میخواهد حرفی بزند که مصطفی سیر شده از دنیا بدون آنکه نگاهش کند ادامه می دهد:
- هنوز همه شروطم رو نگفتم. اگر برای تو قیامت معنایی نداره و همه چیز توی این سر و شکم خلاصه می شه. من قیامت باورم. حقم رو بابت تمام تهمتها میبخشم، از حق لیلا هم میگذرم، اما از حقم برای یک زندگی مشترک پاک نمیگذرم. بقیه اش رو بگم یا نه؟ تموم می کنی این بازی رو یا تمام این باری را که داره این وسط خالی میشه به حراج بزارم؟
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#قسمت_نود_و_هفتم #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 از دیروز پدر با شیرین قرار گذاشته است.قر
#قسمت_نود_و_هشتم
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پدر صدایش می زند. ساکت می شود. حالا این شیر این است که کبود شده است. مصطفی بلند میشود تا برود. کنار در مکثی میکند و میگوید:
- حاج آقا این شرط اول و دوممه. بقیه شروطم هم بعداً اگر خواست میگم. فقط نمیدونم همسر سابقش اگر خیلی چیزها رو بفهمه و بقیه دیگه چند سال باید توی دادگاه ها بره و بیاد.
من گرمم است یا کره زمین به تولید گرما افتاده است؟ انگار که تمام تلاشش را می کند تا بنی بشر را به خاطر خطا ها یش ذوب کند. میخواهد که سر به تن جن و انس خطاکار نباشد. از این که شاهد بد ترین ماجراهاست، شرمگین است. پدر سر پایین انداخته و مغموم لب باز میکند.
- شیرین خانم! زندگی آنقدر طولانی نیست که چند مدتش هم بخواهد به این بازی ها بگذره.حتماً آلبوم عکس داری یک دور نگاه کن فاصله کودکی ت تا جوانی ت قدر یک سال هم به نظر نمی آید.هیچ کس مثالی نداره برای اینکه بگه دنیا چقدر زود میگذره و چه قدر و قیمته. تا بخواهی امروز رو دریا بی فردا شده. مصطفی هم یک تکه از امروزه. من این حرفها رو به لیلا هم میگم. مصطفی هم یک تکه از امروز که وقتی به دستش می آری ، متوجه میشی که برای تو کمه. گاهی حتی خسته ات میکنه. بدی که میکنه متنفر میشی. متوجه میشی که چقدر کسل و افسرده ای. مصطفی عشق نیست. فقط یک همدم یک هم قدم به سمت عشق. شاید تو بگی که از لج مصطفی دنبال تمام این هوس ها رفتی. حالا ببین خودت رو، فکر و روحت رو خراب کردی، اما باز هم مصطفی رو نداری. دنیا مثل باتلاق میمونه.اگر برای رسیدن به لذت هاش زیاد دست و پا بزنی، خفه ات میکنه. دیر نشده هنوز به جای اینکه دنبال مصطفی بری، برو از کسی که اون رو خلق کرده، طلب بهترین راه رو بکن.شروط مصطفی رو قبول کردن یعنی تمام آبرویی که خدا برات نگه داشته، خودت از بین ببری. زندگیت رو سخت تر نکن.
صدای گریه شیرین بلند می شود، سرم را مثل یک وزنه سنگین شده بالا می آورم.رگ هایم تیر میکشد. درد در تمام سلول هایم سر به فریاد بلند کرده است. شیرین حرف میزند و پدر برایش جوابها دارد. فقط وقتی به خودم می آیم که زیر سرمم.
بدنم می سوزد. آتش در تمام تنم زبان می کشد.
چشمانم را که باز می کنم، حس می کنم حرارت از چشمانم بیرون میزند. می سوزد و اشک سرازیر می شود. میبندمش. کسی سرم را نوازش میکند. اما از ورای هرم گرما نمیتوانم ببینم.
- لیلا جان خوبی خواهری؟
یک بار فکر میکردم خوبی حس است یا فعل؟ اما الان میگویم: خوبی الماس این است که نایاب است. نه! من دیگر هیچ وقت خوب نیستم.
- چی شدید تو و مصطفی؟
اسم مصطفی در ذهنم تکرار می شود. چه به سر من و مصطفی آمد. الان او هم تب کرده است؟ او هم بیمارستانی شده است؟ حتماً از غصه دردهای شیرین است.
نمی توانم حرف بزنم. تا دکتر ها اجازه بدهند و برویم یک روز طول میکشد. نگران تبم هستند که پایین نمی آید. توی ماشین، علی آهسته برایم حافظ می خواند. جز این تحمل هیچ ندارم. سراغ مصطفی را نمی گیرم. میترسم از جواب ها.
چه قدر پیر شده، شاید هم چشمان من دیدش عوض شده است. دنیا تب کرده است.مادر برایم شربت عسل و کاسنی می آورد. نمی خواهم یعنی نمی توانم که بخواهم. نفرت معدهام هنوز برطرف نشده است.
۴۸ ساعتی در تب میسوزم. این روزها که به ساعت نمی گذرد. به ثانیه دور میزند و برای من دیر و تلخ می گذرد.باید امشب اسم تک تک افراد اطرافم را بنویسم و ببینم که کدامشان کمکم کرده تا من کس دیگری بشوم؛ متفاوت متغیر پیش رو. دنبال بی نهایت رفتن با کدام شان ممکن است؟ همه که اهل ماندن و گندیدن هستند. باید کسی را پیدا کنم که مثل همه نباشد.
هزاران فکر در مغز سوزانم، می آید و می رود؛ یعنی اگر مصطفی همان ابتدا تن به همراهی با شیرین می داد، او خراب نمی شد؟ مصطفی که بوده، من هم که نبودم، پس چرا شیرین آن قدر زشت زندگی کرده است؟ من حتم دارم اگر عفیف می ماند، حالا بچه هم داشتند. چه با هم، چه با دیگری. دیشب فهمیدم که شیرین از تمام کارهایش در این مدت نه تنها لذت نمیبرده، بلکه زجر سنگین بر باد دادن حیا و نور وجودش، در لحظات تنهاییش، را کشته است. شاید هم لذت واقعی را مصطفی می برده که هربار هوسش را به بنده می کشیده و در سخت ترین سن خودش را پاک نگه داشته است.
اصلاً اصل لذت همین است. به آنی که شأن تو نیست، دل نبازی، هرچند که بهترین جلوه را مقابلت کند. الحق که حضرت امیر (علیه السلام) چه فرموده است: بها و ارزش شما بهشت است، به کمتر از بهشت خودتان را نفروشید.
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#قسمت_نود_و_هشتم #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 پدر صدایش می زند. ساکت می شود. حالا این
#قسمت_نود_و_نهم
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
در تب که میسوزم موحد میشوم.حتماً مصطفی هم که در بند ترک هوس بوده، رنجی را که تحمل کرده ثمر شده همین. این سه روزه بدون او عجیب سخت گذشت. پنج روز بیشتر تا قرار عقد باقی نمانده است. همه ساکت اند تا شیرین تصمیم بگیرد. حتی مصطفی که دلم برایش تنگ شده و از نبودنش میترسم؛ یعنی تا کی باید در حسرت لحظه ای بهتر باشم؟
بیست سال کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ به این امید طی کردم که روزی کنار خانواده قرار میگیرم.هر چند که آن بیست سال هم جزء سختی دوری هیچ غصه ای نداشتم.یک دانه ای بودم زیر چتر محبت شدید و ناز و نوازش. حتی وقتی هم که مریض بودند و پرستار شان بودم، زبانشان آن قدر محبت می ریخت به پایم که مشتاقانه دورشان می چرخیدم.
دنبال مقصر گشتم و گشتم تا یقه پدری را گرفتم که بیش از همه سر میزد و محبت میکرد. شاید چون جلوی چشمم بود. یا شاید چون مظلوم تر و کم حرف تر بود. شاید هم خودش خواست که سیبل تمام اتهامات من بشود،اما بقیه راحت باشند. بعد که همه اینها تمام شد مصطفی آمد. پر محبت و پر نشاط.
ولی راستی مقصر این لحظات تلخ فعلی من کیست؟باید این بار یقه چه کسی را بچسبم و مقصر بدانم؟نکند تمام زندگی چای قند پهلو ست.تلخی اش یک استکان و شیرینی اش اندازه قندی کوچک است و من باید راضی باشم که یک استکان چای تلخ را با قندی کوچک بخورم، یعنی پدر مرا بخشیده ؟ تاوان خودخواهی هایم را میدهم؟ می خواهد خیلی مست دنیا نشوم و خودم را گم نکنم.
یاد گلبهار می افتم. یاد دوستانش و استدلال های شان. مدل تلخی و رنج زندگی آنها با من خیلی فرق می کند.آنها نمی دانند از دنیا چه می خواهند. تئاتر شادی بازی می کنند. مجسمه شادی می شوند، آنها واقعیت زندگی شان بازیگری است.
من که این طور فکر نمی کردم. من قائل به رنج مقدس بودم. رنجی که از دنیا میبینی تا طالبش نشوی.مثل شیر مادر که بعد از دوسال برای بچه ضرر دارد و مادر ماده تلخی می مالد تا کودک دیگر طلب شیر نکند، غذا خور شود و رشد کند.پس من چه مرگم شده که در همه رنج هایم دنبال مقصر می گردم تا یقه اش را بچسبم و او را به دیوار بکوبم.
مصطفی رنج مقدسی کشیده تا پاک بماند. حقش نیست که دچار زحمت شود. مادر که اعتقاد دارد خدا میخواهد وصلت پاکان رخ بدهد. خدایا! این تردیدها از کجا آمده که میل رفتن ندارد. کنار چشمه از تو خواستم دستم را بگیری، پس چه شد؟ حتماً این تدبیر پدر همان دست محبت است که دوست دارد خودم را محکم بگیرم و رها نکنم.
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
سلام
صبح چهارشنبه همگی به خیر و نیکی🌹🌺🌷💐🌸
📣یه خبر خوب:
🔊رمان جذاب #رنج_مقدس داره تموم میشه👏👏👏👏👏👏
😇بالأخره با کلی سختی و گاهی دیر😁 و گاهی فراموشی 😬تایپ کردنش تموم شد😅
ولی حالا می خوام بگم که این رمان جذاب فصل دوم هم داره ولی فعلا قادر به تایپ آن نیستم🙂🙃
ولی شما می توانید خودتان کتاب رو بخرید یا امانت بگیرید و بخوانید 😎
با تشکر از همراهی شما🌸🌹🌺💐
لطفا کانال ما رو به دوستانتان معرفی کنید🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#قسمت_نود_و_نهم #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 در تب که میسوزم موحد میشوم.حتماً مصطفی ه
#قسمت_صدم
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شب پنجم بدون مصطفی است. شیرین برای پدر پیام زده بود:
- ((کاش من پدر و مادری مثل شما داشتم. به لیلا بگید تا آخر عمر چشم من حسرت زده زندگیاش میمونه. البته هم بگید ببخشه.))
زیر آسمان سجاده میاندازم. دنبال یک بی نهایت هستم؛ کسی که بشود همیشه در جست و جویش بود و همیشه هم داشتش. خسته شده ام از هر چیزی که یک زمانی تمام می شود. محدودیت ها کلافه ام می کند. باید همه کلافهای سردرگم زندگی ام را باز کنم. به هر کدام از بود های دور و برم که دل بسته ام، بعد از مدتی، کوچکی شان افسرده و دل مرده ام کرده است. عالم و آدم نمیتواند دلخواهم بشود. سردم می شود؛ اما گرمای التماس اینکه می خواهم زیر چترش برای همیشه بمانم، حرارتی ایجاد میکند که سرما را نفهمم.
صبح از خانه بیرون میزنم. با پدر راهی می شویم. پدر گفته بود: دنیا همش همینه. اگه همین چند سال زندگی، پر از ارزش افزوده و مقاومت در مقابل هوسهای سطحی نباشه، پشیمان می شی.
این روزها جاده جمکران چشم انتظار تر و گریان تر از همه است. چند روز بیشتر تا نیمه شعبان نمانده است.
تا برگردیم غروب شده است. صدای مسعود و علی تا سر کوچه می آید. معلوم است که دوباره دارند والیبال بازی می کنند. کلید می اندازم و در را باز می کنم. از سر و صدای شان خنده ام می گیرد. توپ که میافتد توی حوض، تازه متوجه می شوم که چهار نفرند. مصطفی مات می ماند. چه لاغر شده است! سعید می آید سمتم و بغلم می کند:
- این پنج روز اندازه پنج سال سخت گذشت.
و میرود داخل خانه. مسعود و علی هم دستی تکان میدهند و میروند... می ماند مصطفی و من و توپی که توی حوض چرخ میخورد و موج ایجاد میکند. مصطفی خم می شود و توپ را بر می دارد. می آید سمت من. قلبم تپش میگیرد. نگاهم به قطره های آب است که از توپ می چکد. کنار هر قدمش قطره ای میافتد. مقابلم می ایستد و توپ را به سمتم می گیرد. ماندهام که در چرخه گردون دنیا که هر چرخشش موج امتحانی را به سمت تو راه می اندازد، این آب حیات چه می کند؟
دسته مصطفی که زیر چانه ام مینشیند و سرم را بالا می آورد، تازه صورت گر گرفته و چشمان خسته زیبایش را میبینم.
- لیلا جان! قرار نیست تنها باشی! با هم می سازیم.
نه فضای مه آلود دارم، نه قطره های شبنم را. این بار حس دانشآموزی را دارم که سر جلسه امتحان نشسته ام. بی اختیار می گویم:
- میترسم .
-اگر در جاده ای که امروز در آن قدم زدی می مانی، آرام باش.
نمی گذارد حرفی بزنم. دستم را می گیرد و می برد سمت زمین بازی. چادر و مقنعه ام را در می آورم. موهای آشفته ام را با دستش صاف میکند. پشت تور، سرویس را که میزند، تازه دوزاری ام میافتد که با مصطفی وارد بازی دنیا شدهایم...
#پایان
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
هدایت شده از ابرار
قسمت های اول رمان های زیبا و جذاب ارسالی در کانال ابرار (این پیام در کانال سنجاق شده است)
👇👇👇👇👇
📚 تمام_زندگی_من
✍ شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
https://eitaa.com/abrar40/7
📚 حرمت_عشق
✍ بانو خادمـ کوےیار
https://eitaa.com/abrar40/85
📚 نمنمعشق
✍ محیا موسوی
https://eitaa.com/abrar40/240
📚 از_نجف_تا_کربلا
✍ رضوان_میم
https://eitaa.com/abrar40/377
📚 ترمز_بریده
✍ شهید سید طاها ایمانی
https://eitaa.com/abrar40/412
📚 بی_تو_هرگز
✍ شهیدسیدطاهاایمانی
https://eitaa.com/abrar40/525
📚 عاشقانه_برای_تو
✍شهیدسیدطاهاایمانی
https://eitaa.com/abrar40/760
📚 ناحله_قسمت_اول
✍غین_میم
✍فاء_دآل
https://eitaa.com/abrar40/953
📚 از_جهنم_تا_بهشت_قسمت_اول
✍ح_سادات_کاظمی
https://eitaa.com/abrar40/1549
📚 رمان_من_نیلا_نیستم
✍ نویسنده_مبینا_ر
https://eitaa.com/abrar40/1797
📚 خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
✍ منبع: کتاب سلام بر ابراهیم
https://eitaa.com/abrar40/1978
📚 دمشق_شهرِ_عشق
✍️ فاطمه_ولی_نژاد
https://eitaa.com/abrar40/3873
📚 پناه
✍ الهام تیموری
https://eitaa.com/abrar40/4082
📚 سه دقیقه در قیامت
✍ خاطرات یک جانباز
https://eitaa.com/abrar40/4791
📚 ماه به روایت آه
✍ ابوالفضل زرویی نصرآبادی
https://eitaa.com/abrar40/4995
📚 تنها میان داعش
✍ فاطمه ولی نژاد
https://eitaa.com/abrar40/5248
#دختر_شینا
#قسمت_اول
https://eitaa.com/abrar40/5429
#داستان_عاشقانه_مذهبی
https://eitaa.com/abrar40/5604
#رنج_مقدس
https://eitaa.com/abrar40/5664
#گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#محمدرضا_انصاری
https://eitaa.com/abrar40/6003
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
https://eitaa.com/abrar40/6486
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
@abrar40