ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت شصت و سوم وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حوا
درکه باز می شود، سرم را بلند می کنم. ریحانه است که می آید و مادر و خواهر و آخرین نفرعلی. دستپاچه بلند می شویم. مادرش پاتند می کند سمت مامان و همدیگر را در آغوش می گیرند، سلام آرامی می کنم و می نشینم به جمع کردن پخش و پلاهایم. چه خوب شد آمدند و الا یک کتک مفصل از مادرمی خوردم.
ریحانه می آید و بغلم می کند. همدیگر را می بوسیم و می گوید:
- ولش کن، غریبه که نیستیم.
به علی نگاه می کنم. ابرویی بالا می دهد و می خندد. حسابش را بعدا درست درمان می رسیم. مادر ریحانه همان جا کنار بساط من می نشیند و دستی به پارچه میکشد. همه گرد می شوند دور من و کنجکاو که چه می کنم. با عجله کاغذهای قیچی خورد، پخش و پلایم را جمع می کنم. یک بار دلمان شلخته بازی خواست ببین چه افتضاحی شد. مادر توضیح مدلش را می دهد. مادر ريحانه با ذوق نگاهم می کند و می گوید:
- من همیشه فکر می کنم خیاط ها خیلی آدم های آرامی هستند. توی سکوت و تنهایی کار کردن و بریدن و دوختن و از یک پارچه ساده، یک لباس شکیل درآوردن، خیلی کار شیرینیه .
ریحانه می گوید:
- مامان ما چندبار زنگ زدیم، پشت خط بودیم. همراه هم که هیچ کدوم جواب ندادين؛ اما علی اصرار کرد که بیاییم، ببخشید سرزده شد.
- خوب کردین که اومدین، سرزده چیه مادر. ما هم تنها بودیم. قدیم بیشتر به هم سرمی زدن. الآن از بس تعارف و ملاحظه زیاد شده، آدما همه تنها شدن.
می روم سمت آشپزخانه تا چایی و میوه آماده کنم. على هم می آید. در یخچال را باز میکند تا میوه دربیاورد.
- میتونیم شام نگه شون داریم؟
- آره ، چی درست کنم؟
-هر چي شد.
توي آشپزخانه ايم. علي و ريحانه سالاد درست مي كنند،اما چه سالاد درست كردني! صداي هود نمي گذارد كامل صدايشان را بشنوم، از بس كه مي خندند حسودي ام مي شود.آخرش هم با حرص مي گويم:
-من كه سالاد نمي خورم، كفته باشم.
-اِ، چرا؟
-نمي خوام مرض عشق بگيرم.
همه سر سفره اند كه اين را مي گويم. هر دوتايشان ساكت مي شوند و همه مي خنديم. مامان مي گويد:
-تكليف ما چيه؟
-ببخشيد شما مامانا مرضشو دارين.
به خواهر ريحانه چشمكي مي زنم.
-من و زهرا جان احتياط مي كنيم.
علي كاسه ي سالاد را برايم پر مي كند و مي گذارد مقابلم.سالاد خوشمزه اي است. دو تا كاسه مي خورم. كاسه ام را كه زمين مي گذارم شليك خنده علي و ريحانه بلند مي شود. خيلي جدي به روي خودم نمي آورم. ريحانه اما كوتاه نمي آيد:
-ليلا جام!الان سِرم لازم مي شي.خيلي حاده ها.
ريحانه را دوست دارم. صورتش شيريني خاصي دارد. حتي الان كه شيطنتش گل كرده است.
-پس يه كاسه ديگه بخورم. شايداورژانسي بشم و به دادم برسيد.
هر دوتايشان متعجب نگاه مي كنند و من مي خندم. علي خيلي جا خورده؛ اما من واقعا منظور خاصي نداشتم. ريحانه مي خندد و ريسه مي رود.مامان نگاهمان مي كند و مي گذرد... شب خوبي بود
ادامه دارد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌿🌺﷽🌿🌺
🦋اگه صداي تلويزيون رو كم كنيم حتما جيك جيك گنجشكها رو مي شنويم.
اگه وقتي داريم راه مي رويم يه لحظه به كرونا فكر نكنيم صداي پاييز توي گوشمون مي پيچه.
اگه اخبار و گوش ندیم، بچه ها هنوز دارن ميخندن.
ما از هوا مي ترسيم وگرنه نسيم داره ميوزه.
كرونا بوياييمون رو از بين برده وگرنه بوي زندگي همه جا هست.
بيش از اينكه مردم ويروس رو پخش كنن، رسانه ها دارن اينكار رو ميكنن.
خبر، بيشتر از كرونا نفسمون رو گرفته. عدد،بيش از ويروس ما رو ضعيف كرده.
كرونا بيش از اينكه بيمارستانها رو پر كنه، مغز ادميزاد رو اشغال كرده.
مرگ هميشه همنشين بشر بوده ولي هرگز زندگي اينقدر غريب نبوده.
ترس هميشه كنار ادميزاد بوده ولي نه اينقدر عجين.
ترس از بيماري، ترس از فقدان، ترس از مرگ هميشه سر طاقچه نشسته بوده ولي هرگز اين اندازه به شور زندگي دهن كجي نكرده.
ما بدهكاريم...
🦋بدهكاريم به بچه ها كه خوابشون رو آشفتيم.
بدهكاريم به پنجره ها كه بسته موندن.
بدهكاريم به آسمون كه ماههاست بهش نگاه نكرديم.
بدهكاريم به دستهايي كه نفشرديم.
بدهكاريم به خنده هايي كه با ترس از كرونا ناتموم موند.
بدهكاريم به لذتي كه نبرديم.
ما بدهكاريم به شور زندگي كه در تقابل با مرگ تنهاش گذاشتيم.
كرونا ترسناكه، مرگ هراس انگيزه، ولي زندگي از همه اينها بزرگتره، عميقتره.
از زير همين ماسكها هم ميشه پاييز رو مهمان ريه ها كرد.
وسط اينهمه بيماري و مرگ هم ميشه شور زندگي رو ديد.
خش خش پاييز هست...
آدمهايي كه دوستشون داريم....
بچه هايي كه توي خونه هامون اميد ميپاشن...
ما بايد زندگي كنيم، نفس عميق بكشيم، بخنديم، نترسيم و دست زندگي رو بگيريم.
بايد غبار مرگ و بيماري رو گردگيري كنيم.
بايد به جاي اخبار واكسن، حافظ بخونيم.
به جاي علايم بيماري، علايم زندگي رو مرور كنيم.
بايد مراقب باشيم و اميدوار.
به جاي هراس از مرگ، كيف كنيم از زنده بودن.
از اينكه نفس مي كشيم.
از اينكه آدمهاي زيادي سالمن.
از اينكه مريضها خوب ميشن.
سد ترس و هراس رو بشكنيم و بذاريم رود زندگي همه چيز رو ببلعه...
زرد و قرمز و نارنجي مال پاييزه. تموم ميشه.
ما به اين زندگي بدهكاريم.
تا زنده ایم، زندگی کنیم و شاکر نعمتهای بیشمار مهربان خدایمان باشیم.
#معجزه_شکرگزاری
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت شصت و سوم وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حوا
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_شصت_و_چهارم
شب خوبي است اگر سعيد و مسعود بگذارند.مادر رفته پيش خانم همسايه،اين ها هم توي اتاق من پلاس شده اند و بحث سياسي مي كنند.دارم كتابخانه ام را منظم مي كنم.خيلي درهم بحث مي كنند.هر چه از كرسي آزادانديشي و همايش و مناظره و دوستانشان و روزنامه ها شنيده و خوانده اند،ريخته اند وسط.علي هم گاهي از بيرون جمله اي مي گويد.با خودم فكر مي كنم بندگان خدا شيخ بهايي و خوارزمي عمرا اگر مثل اين دو تا بوده باشند!
بسته ي شكلاتم را پيدا مي كنم.افتاده بود پشت كتاب ها، برش مي دارم ومي چرخم سمت آن ها.مسعود خيز برمي دارد و بسته را قاپ مي زند. از آخ جوم بلند دوتايشان،علي در چارچوب در ظاهر مي شود.بسته را مي بيند.
-صبر كنيد،صبر كنيد الان چايي مي آرم.
سري به تأسف تكان مي دهم...
-تا اين حد؟چقدر مديونتون شدم!
-بيش تر از اين.يه ساعته توي اتاقت هستيم.يه چيزي نمي دي كه نوش جون كنيم.
-مگه اين جا آشپزخونه اس؟
مسعود مي كويد:
-نه خواهر خونه اس.دفعه ي بعد اگه اين طوري زجرمون بدي اسمت رو عوض
علي با كتري و قوري و استكان هايي كه در سيني چيده مي آيد.با تعجب مي گويم:
-علي اين چه وضعيه؟
چهار زانو مي نشيند وآن ها را روي زمين مي گذارد.
-مجلس خودمونيه.دو ساعته هيچ كي تحويل نمي گيره.بابا جوونيم ما.توي خيابون بوديم تا حالا چهار تا آبميوه و ساندويچ خورده بوديم.
فكر مي كنم كه پس اين همه شام كه خوردند،كجا رفته؟چاي مي ريزد.بلند مي شوم از توي كمدم بسته ي كيك بياورم.مسعود پشت سرم در كمد را باز مي كند و هر چه خوراكي هست برمي دارد.اعتراض فايده اي ندارد. تمام آذوقه اي كه خودشان هربار برايم خريده اند يك جا و در هم مي خوريم. علي استكان ها را جمع مي كند و مي گويد:
-پاشين اتاق رو خالي كنيد، ليلا خسته شده مي خواد استراحت كنه.
چشم غره ام را با خنده اي پاسخ مي دهد. بعد رو مي كندبه سعيد.
-يه چيزي بگم؟ تجربه ي خودمه.همه ي آدمهايي كه ميان دانشگاه ها و حرف مي زنن، خودشون به موضوع مسلط هستند، برداشت هاي خودشون و اطلاعاتشونو تحويل شما مي دن،حالا چقدر صادق باشند،يا بتونند درست و جامع صحبت كنند،بماند؛ اماخودتون تاريخ رو بخونين كه وقتي يه سخنران حرف مي زنخ،بتونين تشخيص بدين چه قدر درست و راست ميگه.خلاصه سرتون كلاه نره.
-علي راست مي گه.من تا موقعي كه خودم نخونده بودم،بين حرف ها سردرگم بودم.
فايده ندارد.بلند مي شوم و مي روم برايشان رخت خواب مي آورم.تا به خودم بجنبم،علي هم رخت خواب به دست توي اتاقم ولو مي شود.براي خودم متكا و پتو مي آورم و روي تختم دراز مي كشم.تا خود دوازده حرف مي زنند و مي خندند.خواب از سرم به کل پریده است.همراه را روشن می کنم و برای مبینا پیام می زنم.در کمال ناباوری جوابم را می دهد.خیلی خوشحال می شوم.برایش کمی از احوالات می نویسم.دلتنگ است.هر چند که با چند تا ایرانی دوست شده است.می نویسم:
-دوستانت مانا هستند؟
-بیش تر اینایی که من دیده ام مقیم همین جا می شن.خیلی در قید این نیستن که برای برگشتنشان برنامه و انگیزه ای داشته باشم.واقعا هم که این جا امکانات علمی زیادی در اختیارشان می گذارن.یعنی برای جذب مغزها برنامه دارن.برعکس ایران که هیچ امکاناتی در اختیارشان نمی گذارند. خیلی طرف باید متفاوت باشه که دلش اسیر نشه و بخواد برگرده و ثمره اش رو تو وطنش بریزه.
می نویسم:
-فرق چمران با بقیه دانشجوها که بعدا لقب دانشمند و دکتر و پروفسور رو یدک می کشن،اینه که او مخش فقط پر از فرمول نبود.خیلی ها فقط دودوتا چهارتایشان آباد شود خودشان را خدا می دانند اما چمران،«خدا هست و دیگر هیچ»را درک کرد،بعد دکترای فیزیک هسته ای گرفت.این آدم،زنده است که می تواند لبنان را زنده کند
بعد از چند دقیقه معطلی مبینا می نویسد:
-به هر حال دعا کن.دلم برایتان تنگ شده.به جای من امشب از روی اون سه تا راه برو. صدای آخ و اوخ شان شنیدنی ست.
دلم برایش شده است یک قطره...
قطره وقتی از دریادور می افتد چه حالی پیدا می کند. این بار که پدر رفته این حس را پیدا کرده ام. سالها دریا می طلبیدم. همیشه هم میدانستم دریای من خانواده ام هستند. تنها صدای موج را می شنیدم و عظمتش را به نظاره می نشستم، اما از آرزوهایم بود که همراه دائمی دریا باشم. ...
پدر وسعت این دریاست. حالا که دارمش، بیش تربی تاب می شوم. نه اینکه فقط من این طور باشم، علی و سعید و مسعود هم کلافه کلافه اند. نمیدانم چرا به نبودن های دائمی پدر عادت نمی کنیم . اخبار سوریه را که می گویند، تمام سورو ساتمان به هم می ریزد. به علی می گویم:
- این داعشی ها آدم هم نیستن چه برسه به مسلمون. همه ادعاهاشون به سبک آمریکایی هاس...
علی که چشم هایش از شنیدن خبر کشتارزن ها و بچه ها کاملا به هم ریخته، می گوید:
- لامصبا موسسه فرقه آفرینی زدن. مسلمونارو هفتادودو فرقه کردن خودشون اتحادیه اروپا زدن!
علی آن قدر به هم ریخته است که با ریحانه هم بدخلقی می کند. از شب قبل هم کلافه بود. نمی توانم هیچ جوره تصویری از یکی به دو کردن على وریحانه را در
ذهنم درست کنم. دعوای پدر و مادر را ندیده ام. فقط تصوير فيلم ها در ذهنم شکل می گیرد.
همراهش زنگ خورد و محل نگذاشت. چندبارهم صدای پیامک بلند شد اما علی از پای تلویزیون بلند نشد. اهل شبکه ورزش نبود و حالا گیر داده بود به آن بعضی وقت ها چیزهای کم فایده چه به کار می آیند! کمی نگاهش کردم. دوباره موهایش ژولیده است. بد هم نیست. قشنگ می شود. مخصوصا وقتی که تی شرت سفید قرمزش را می پوشد. کنترل تلویزیون را آن قدر روی پایش می کوبد که مخش جابه جا می شود. کنترل را می گیرم. سعی می کنم که من هم ادای فوتبال دیدن را در بیاورم. فایده ندارد. گزارشگر هر قدر شور بازی را بیشتر می کند، فایده ای ندارد.
چه فکرهایی می کنم. تقصیراعصاب خراب على است؛ جوّ خانه را هم راه راه می کند. نارنگی پوست می کنم و می دهم دستش، با نگاهش رد کرد. چایی آوردم که بخوریم، بدون خرما و قند خورد. طاقت نیاوردم و گفتم:
- عزیزدلم توکه بدون ريحانه نمی تونی مثل آدم زندگی کنی، برای چی باهاش قهرمی کنی؟
چنان با اخم نگاهم کرد که خفه شدم. زنگ همراهم بلند شد. ریحانه بود. صدایش طعم گریه داشت. طفلی حال و احوال بی خودی کرد و وقتی مطمئن شد که علی خانه است و سالم و ساکت، حرفی نزد و خداحافظی کرد. مامان سفره را انداخت و با چشم و ابرو حال علی را که میخ تلویزیون بود، پرسید. شانه ام را بالا انداختم. صورت علی را اصلا نگاه نمی کنم و بشقاب غذایم را جلومی کشم. مامان، بنده خدا مدارا می کند تا خشم على سرریز نشود. هرچند که علی هروقت هم عصبانی می شود، فقط سکوت می کند. اهل داد وقال چندانی نیست. شام که تمام می شود، می گویم:
- امشب على ظرف ها رو می شوره.
و می روم سمت اتاقم.
ادامه دارد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
کتاب #گزارش_لحظه_به_لحظه_از #شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها به قلم #محمدرضا_انصاری به جمع بندی و تدوین ماجرای شهادت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)در ۸ مرحله پرداخته است؛ با مراجعه به کلیه منابع مربوط به موضوع تنظیم گردیده،و حتی یک کلمه به عنوان تخیل آورده نشده است.
🖤 روضه خواندنی از لحظات شهادت بانوی سرافراز اسلام و جهان تشیع...
بانوی آب و آینه.....
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
به نام خدای فاطمه (سلام الله علیها )
#گزارش_لحظه_به_لحظه_از-شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#مرحله_اول #پیشگویی
#قسمت_اول
شهادت تنها دختر آخرین پیامبر (صلی الله علیه واله) در بارگاه الهی عظمتی دارد که خداوند اولین خبر دهنده از آن ماجرا در شب معراج است.
اخباری که از سوی خدا و پیامبر و ائمه (علیهم السلام ) درباره شهادت سیدةالنساء (علیها السلام ) گفته شده و سخنانی که رسول خدا (صلی الله علیه واله) در باره قاتلین دخترش فرموده، نشان از شدت مصیبت و حزن اهل بیت (علیهم السلام) در این باره دارد.
از همین جاست که فقط با ظهور آخرین فرزند آن بانوی پهلو شکسته، مهدی صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) این مصیبت التیام خواهد یافت؛ روزی که مادر نزد پسر شکایت خواهد کرد.
◀️خبر خداوند از شهادت
خدای تعالی لحظاتی از شب معراج را به شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) اختصاص داد و خبر آن را اینگونه به پیامبر (صلی الله علیها و آله) فرمود:به دخترت ظلم می شود و حرمتش شکسته می شود و حقی که تو برای او قرار داده بودی غصب می گردد.
او را در حال بارداری می زنند و به حریم او هجوم می آورند و بدون اجازه وارد خانه اش می شوند.
اینجاست که او خواری و بی توجهی مردم نسبت به خود را احساس می کند، و هیچ مدافعی نمی یابد و فرزندی که در رحم دارد سقط می شود، و با همان ضربات به شهادت خواهد رسید.
#محمدرضا_انصاری
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
یاصاحب الزمان:
#نهج_البلاغه_بخوانیم
#حکمت ۱۴۰
قَالَ (علیه السلام): مَا عَالَ مَنِ اقْتَصد.
فرمود (ع): درويش نشود كسى كه ميانه روى كند.
🏴🏴https://eitaa.com/joinchat/3966173265C0e5f570413
🌹سلامتکده ارگانیک🌹
لینک واتس آپ🌹سلامتکده ارگانیک🌹
محصولات دست ساز و باکیفیت
تولید شده توسط دوستان مجرب و کارشناس.بشتابید عزیزان😍😍😍
https://chat.whatsapp.com/BbSGQlK1K72IMg4ovJInOt
پیج اینستا 🌹سلامتکده ارگانیک🌹برای دوستانی که میخوان همه محصولاتو باهم ببینن
@behdashti14
لینک ایتا سلامتکده
@hejab_matina
بااستفاده از محصولات طبیعی و دست ساز، خود و دیگران را برای داشتن نسلی سالم امیدوار کنیم 😊😍❤️
#حدیث_امروز
#ایام_فاطمیه
🔴مراعات همسر
✅روزى امام على (ع) وارد منزل شدند و فرمودند:
«یا فاطمه! در منزل چه داريم؟»
حضرت زهرا سلام اللّه عليها پاسخ دادند: «قسم به حقيقت تو! سه روز است كه هيچ نداريم.»
امام على(ع) فرمودند:
«چرا در این سه روز چیزی به من نگفتى؟»
حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند:
«من از خداى خود، شرم دارم كه از تو چيزى را درخواست نمايم؛ در حالی که تو توانایی تهيه آن را نداشته باشى.»
📚بحارالانوار ، ج43 ، ص 31
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_چهارم شب خوبي است اگر سعيد و مسعود بگذارند.ماد
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_شصت_و_پنجم
ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می کند.تا جواب دوتا از دوستانم را می دهم،به دراتاقم چند ضربه ای می خورد و صدایم می کند.محل نمی گذارم ولی در باز می شود.نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم.على اختیاردار تمام دفترها و اتاق و رفت و آمد و آینده و مردن من است.پای درازم را جمع می کنم و می گویم:
د نه خدا وکیلی اگه دلم نخواد بیای توی اتاقم باید چیکار کنم؟با همان ابروهای گره خورده می گوید:
-دیوار اتاقت رو خراب کن بشه جزو سالن.
جرئت می کنم و میپرسم:
-طوری شده؟
جوابی نمی دهد.می نشیند روی زمین و تکیه می دهد.
-نه تواهل جرو بحثي،نه ريحانه.چرا خودتونواذیت می کنید؟گناه داره طفلي. سرش را به دیوار تکیه می دهد و می گوید:
-شما زن ها آدمو ویران میکنین.
دفاع از حقوق خودم که گناه نیست.
-شما مردها هم آدموحیران می کنین.
با چشمان ریزشده نگاهم می کند.ادامه می دهم:
-با تمام عشق شروع میکنید و بعد هم عشقتون رو تحمیل می کنین.کلی ضربه به روح و روان زن وارد می کنید.
بی حوصله می پرسد:
-منظور؟
-دلتون می خواد زن تمام داشته هاشو درجا بذاره کنار و رنگ شما رو بگیره، در حالی که با فرصت دادن و محبت، خود زن چنان شیفته مردش میشه که با جون
و دل رنگشو با مردش یکی می کنه. علی چشمهایش را می بندد و می گوید:
-شمازن ها که اینطوری نیستين؟ خواسته ها و نیازها و نازتون رویه جا سر مرد خراب نمی کنین که؟
- چرا چرا.ما زن ها هم از این اشتباها داریم.
چشمانش را بسته نگه می دارد و می گوید:
-همین آوار میشه روی سر مردی که همه زندگیش زنشه،می مونه که چه کنه؟
-هیچی، به جای اخم و تخم،توی یه فرصت مناسب به گفت وگوی اقناعی داشته باشید.
اخم و چشمش را باز نمی کند.
-علي!من خونه مادرجون اینا که بودم خیلی می شد زن و شوهرای فامیل که دعواشون می شد می اومدن اونجا.من توی اتاق می موندم، اما از بس داد و قال می کردن همه حرفاشونو می شنیدم.
باز هم عکس العملی نشان نمی دهد. خیلی به ريحانه وابسته است و همین دلخوری و دوری دارد اذیتش می کند.
-به خاطر خودت نه،به خاطر خدا می گم اول رفتار و حرف های خودت روتجزیه و تحلیل منصفانه کن،بعد هم نوع برخورد ریحانه رو. اون وقت دور از تعصب مردانه و زنانه می بینی که یه راه حل قشنگ پیدا میکنی.ریحانه رو ببر بیرون از فضای خونه. فکرش رو به کار بگیرو خیلی راحت مشکل رو ریشه ای حل کنید.
سرم را خم می کنم روی شانه ام و می گویم:
-يادته همیشه پدر جون خدا بیامرز یه جمله رو به بزرگای فامیل میگفت؟
آرام زمزمه می کند:
-مرنج و مرنجان.
-علی، «نرنج»برای خودمونه!یعنی ان قدر بزرگ باشیم که نفسمون زیر پا باشه و هر حرف واتفاق ریزی ویرانمون نکنه.«مرنجان»هم که از آدم بزرگوار ساخته است.
اگر قدرت پیدا کردی، مظلوم گیر آوردی جلوی خودتو بگیر.نفسش را بیرون می دهد و چشمانش را می بندد:
-این دومی مهم تراز اوليه!
قبل از رفتنش می گویم:
-آهای آقا دوماد!به من ربطی نداره اگه قوه تفکر و تعقل شما درست کار نمی کنه،ولی به هر حال هزینه بدین، مشاوره دقیق تری به تون می دم.
چپ چپی نگاهم می کند و در را محکم می بندد و می رود. میدانم که فردا آش وسط سفره است.علی و ریحانه عاقل و عاشق اند.
عشق و عقل دوتایشان شد چلوکباب وسط سفره امشب ما.قرار است مطب بزنم.درآمدش حتما خوب خواهد شد. دشت اولش که خوشمزه است.ریحانه سرحال است و علی هم آرام تر از قبل. مامان برای علی و ریحانه توی یک بشقاب غذا می کشد و من یک قاشق می گذارم کنار بشقابشان. شانه ای بالا می اندازم و مشغول خوردن می شوم. بلند می شود و قاشق می آورد.
-دارم برات.
-آی آی.بعدها که مشاورلازم می شی...
وچشمکی برایش می زنم.مامان سبزی را می گذارد کنار دستم.
-دوستات امروز زنگ زدن.خبريه؟
لقمه ام را نصفه و نیمه جويده قورت می دهم.
-اِ، کیا زنگ زدن ؟
سه نفر زنگ زدن، پیام هم برات دادن. نوشتم روی کاغذ تلفن. مگه شماره همراهتو ندارن؟
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_پنجم ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می ک
- خاموش بود. من هم جا گذاشتم رفتم. خانم مقیمی رو بردم دکتر.
-چیزی شده؟
- دو سه روز پیش افتاده بوده، بندۂ خدا به کسی نگفته، امروز دیگه اون تن دردش شدید شده بود که زنگ زد شما نبودی من بردمش دکتر. جا انداخت و بست.
لقمه ای میخورم:
- من اصلا دل و جرئت درست وحسابی ندارم. بنده خدا ناله میکرد. منکز کرده بودم پشت در و گوش هامو گرفته بودم.
علی میخندد:
- مثلا همراه مریض بودی.
- پرستاره دید رنگم پریده . خودش گفت برو بیرون. صدات ميزَ...
که صدای در می آید. بی اختیار همه ساکت می شویم حتی قاشق هایمان بین راه دهان و بشقاب می ماند. نگاهها می رود سمت در. نمی دانم که درفکرهمه این بود یا فقط من که در باز می شود، قامت پدر، رشید ترین قامتی است که حتی سرو هم در مقابلش قد خم می کند.
می دوم سمتش و نمی دانم چگونه بغلش می کنم. به خودم که می آیم سفت در آغوشم گرفته و موهایم را نوازش میکند. عکس العملم پدر را شوکه و دیگران را از آغوشش محروم کرده است. کمی که آرام می شوم، سر مادر و ریحانه را جلو می آورد و میبوسد و بعد علی را در آغوش میگیرد و چند دقیقه ای دو مرد می مانند. سفره را که می بیند می گوید:
- به به. چه ضیافتی هم برپاست. مادر زنم دوستم داره..
اعصابم تحریک شده و حال خوش و ناخوشم را نمی فهمم. اشتها هم ندارم. همه چشمان پر آب دارند، حتی علی. مثل همیشه دیرآمدن های بیخبری اش.
دوباره دستی دور شانه ام می اندازد و می گوید:
محبوب خونه چه طور؟
تعبیرش برایم شیرینی خاصی دارد. قاشقم را برمی دارد و مشغول خوردن میشود. بعد از جمع شدن سفره، دور هم مینشینیم. تازه سرم را بالا می آورم و نگاهی به صورتش میکنم. سبزه شده و لاغر.سفیدی موهایش هم انگار بیشتر توی چشم می آید. کمی که از اوضاع و احوال میگوید، انگار غم وغصه اش فوران می کند.
میگوید: آنچه در اخبار می آید، یک صدم واقعیت است. شهید هم زیاد داریم از مجاهدان لبنانی و عراقی و افغانستانی تا همین بچه های داوطلب خودمان. غریب می جنگند و غریب شهید میشوند. و بعد ادامه میدهد که: ما داریم توی عراق و سوریه، از خودمان دفاع میکنیم. اگر صبر کنیم دشمن بیاید پشت مرز ما و آن وقت دفاع کنیم، هم عراق و سوریه از دست رفته است و هم تمام ایران و مردمش درگیر می شوند، مثل جنگ ایران و عراق.
سرخوش از آمدن پدر هستم که سال ها دوست داشتم، سایه اش بالای سرم باشد ونبود. موقع خواب در اتاقم را نمیبندم. دارم دنبال همراهم می گردم که در چهارچوب در می ایستد.
- ليلی جان!
سربرمی گردانم و لبخندش را نوش می کنم.
- فردا صبح هستی که؟
- بله هستم بابا.
- پس تا فردا.
ملاصدرا و خانمش زیر پنجره اتاق من نشسته اند و دارند صحبت می کنند. پنجره بسته است و نمیشنوم چه میگویند. برایش پیام میزنم:
به وقت فکر نکنی ملاصدرا زن داشته و بساط میکرده زیر پنجرة من و با خانمش بغ بغومی کرده.
صدای خنده ای که بلند میشود و بعد سنگ ریزه ای به شیشه می خورد. شیشه هم که بشکند، حاضر نیستم از زیرپتوبیرون بیایم. جواب پیامک را نمی دهد، اما از قطع شدن صداهای گنگ میفهمم تغییر موضع داده اند. به سعید پیام میزنم که:
- دوتا داداش بودن یکی شون کور بوده، یکی شون کچل. اگه گفتی توکدومشونی ؟
جواب میدهد:
- گزینه سه. تازه اشتباه هم نوشتی یه آبجی و داداش بودند، داداشه کور بود اسمشم مسعود بوده، آبجیه کچل بوده، اسمشم ليلا؛ امامن گزینه سوم هستم. از دست این مسعود، دیوونه دیوونه ام.
- حالا که این طور شد، من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم.
ادامه دارد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
به نام خدای فاطمه (سلام الله علیها ) #گزارش_لحظه_به_لحظه_از-شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_ا
به نام خدای فاطمه (سلام الله علیها)
#گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#مرحله_اول #پیشگویی
#قسمت_دوم
◀️خبر پیامبر (صلی الله علیه واله)از ضرب و جرح دشمنان
پیامبر (صلی الله علیه واله)درباره مصیبت هایی که برای حضرت زهرا (سلام الله علیها)اتفاق خواهد افتاد خبر داد و به او فرمود:
-تو اولین نفر از اهل بیتم هستی که به من ملحق می شوی؛و تو سرور زنان بهشت هستی.تو بعد از من ظلم و کینه خواهی دید تا آنجا که زده می شوی و یکی از استخوان های سینه ات می شکند.🖤🖤🖤🖤🖤
خدا قاتل تو و دستور دنده و راضی به آن و کمک کننده و یاری دهنده بر علیه تو و ظلم کننده به شوهر و دو پسرت را لعنت کند.
◀️خبر پیامبر(صلی الله علیه واله)از هجوم دشمنان
پیامبر(صلی الله علیه واله)درباره اتفاقات پس از رحلت خویش در مورد دخترش فاطمه (سلام الله علیها)اینگونه می فرماید:
-و اما دخترم فاطمه؛او را می بینم که حرمتش هتک شده و حقش غصب گشته و از ارث محروم گردیده و پهلویش شکسته و جنینی سقط شده است.
او کمک می خواهد ولی کسی او را کمک نمی کند.فاطمه بعد از من محزون و غمگین و گریان خواهد بود.
◀️خبرپیامبر(صلی الله علیه واله)از بستر شهادت
پیامبر(صلی الله علیه واله)بستر بیماری حضرت زهرا (سلام الله علیها)را توصیف کرده می فرماید:
-فاطمه در بستر بیماری می افتد و می گوید:((خدایا،من از زندگی بیزار گشته ام و از اهل دنیا خسته شده ام.خدایا ،مرا به پدرم ملحق کن.))آنگاه است که خداوند عزوجل او را به من ملحق می کند،و او اولین اهل بیت است که نزد من خواهد آمد.
فاطمه با حالتی محزون و غمگین و با حقی غصب شده و شهید نزد من می آید. در آن هنگام می گویم:((خدایا،لعنت کن کسی که به او ظلم کرد و عقوبت کن کسی که حقش را غصب کرد و رلیل کن کسی که او را ذلیل کرد و در آتش جهنم ماندگار کن کسی که بر دو پهلویش زد تا فرزندش را سقط کرد.))ملائکه نیز بر دعای من آمین می گویند.
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯