eitaa logo
ابرار
222 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
:برو دایسون یکی از بچه ها موقع خوردن نهار ... رسما من رو خطاب قرار داد ... - واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی... اون یه مرد جذاب و نابغه است ... و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ... همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد ... و من فقط نگاه می کردم ... واقعا نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به چی فکر کنم ... برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ... فشار دو برابر عمل های جراحی ... تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه ... حالا هم که ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ...از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ... خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم ... سرمای سختی خورده بودم ... با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن ... تب بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد ... چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشک جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ... فکر کردم شاید از بیمارستانه ... اما دایسون بود ... تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن ... - چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست ... گریه ام گرفت ... حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید ... حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم ... - حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست ... و تلفن رو قطع کردم ... به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﻭ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺁﺏ ﻣﯿﺸﻢ . ﺗﺎﺯﻩ ﮔﻼﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ، ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﭼﻪ ﮔﻼﯼ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ، ﮔﻞ ﺭﺯ ﻗﺮﻣﺰ ﻭ ﺁﺑﯽ ، ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﮔﻞ ﺭﺯﻡ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﮔﻞ ﻫﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺫﻭﻗﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﮐﻼ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯿﺮﻩ . ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﺭﺑﻊ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺩﺍﺭﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻦ ، ﺣﺮﻓﺎﯼ ﮐﻼ ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻢ ﻭ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﺘﻮﻥ، ﻣﻮﺍﻓﻘﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺟﻮﻭﻥ ﺑﺮﻥ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﻦ ﺗﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﺎﻫﺎ ﻫﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ؟ ﺑﺎﺑﺎ _ ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ . زینب ﺟﺎﻥ . ﺁﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺸﻮﻥ ﮐﻦ . ” ﺑﯿﺎ ﺑﯿﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻞ ﻣﯿﺸﻢ ﺍﻻﻥ ﺳﻮﺗﯽ ﻣﯿﺪﻡ ، ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺿﺎﯾﻊ ﺷﺪﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯿﺮﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﺩ . ﮐﻨﺎﺭ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﻢ ﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺸﻪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻣﯿﺮﻡ ﺩﺍﺧﻞ، . ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺰﺍﺭم ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ، ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺰ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺩﻭﺗﺎ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﻮﺩ ، ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺻﻨﺪﻟﯿﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ . ** ﺣﺪﻭﺩ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﻭ ﻫﺮﺩﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺵ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﭼﯿﺰ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ .…… ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺿﺮﯾﺪ …… ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﻮﻥ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺒﺶ ﺷﻬﺎﺩﺗﻪ؟ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ، ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻋﻬﺪ ﻣﯿﻮﻓﺘﻢ ﭘﺲ ﺗﻨﻬﺎ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﯿﺎﺭﻡ ؛ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺿﺮﯾﺪ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻫﻤﺴﺮ ﺁﯾﻨﺪﺵ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻪ ؟ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺭﻭﻟﺒﺶ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ . _ ﻓﻘﻂ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﭼﻨﺪﻭﻗﺖ ﭘﯿﺶ ﻧﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﻪ …… ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﺣﺮﻓﻢ ﺭﻭ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﺘﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ، ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﻡ ﮐﻪ ﺁﯾﻨﺪﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺴﺎﺯﻡ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺑﺸﻢ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻗﻮﻝ ﻧﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯿﻤﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ ﻭﻟﯽ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ . _ ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ، ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ . ﻓﻘﻂ …… ﻓﻘﻂ …… ﻣﻦ ، ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ . ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍﺱ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺣﺮﻣﺘﺶ ﺭﻭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﺭﺯﺵ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻻﺱ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻣﻦ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺶ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ . ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﮔﻪ ﺩﯾﮕﻪ ..… ﺣﺮﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ .… ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﺮﻡ . ﮐﻨﺎﺭ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻢ ﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ . _ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ _ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﻣﻘﺪﻡ ﺗﺮﻥ . ﻣﺜﻠﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯿﺸﻢ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﻤﻮﻥ ﭘﺪﺭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮕﻪ _ ﻣﺒﺎﺭﮐﻪ ؟ ﻫﺮﺩﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮕﻪ - ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_چهارم شب خوبي است اگر سعيد و مسعود بگذارند.ماد
ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می کند.تا جواب دوتا از دوستانم را می دهم،به دراتاقم چند ضربه ای می خورد و صدایم می کند.محل نمی گذارم ولی در باز می شود.نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم.على اختیاردار تمام دفترها و اتاق و رفت و آمد و آینده و مردن من است.پای درازم را جمع می کنم و می گویم: د نه خدا وکیلی اگه دلم نخواد بیای توی اتاقم باید چیکار کنم؟با همان ابروهای گره خورده می گوید: -دیوار اتاقت رو خراب کن بشه جزو سالن. جرئت می کنم و میپرسم: -طوری شده؟ جوابی نمی دهد.می نشیند روی زمین و تکیه می دهد. -نه تواهل جرو بحثي،نه ريحانه.چرا خودتونواذیت می کنید؟گناه داره طفلي. سرش را به دیوار تکیه می دهد و می گوید: -شما زن ها آدمو ویران میکنین. دفاع از حقوق خودم که گناه نیست. -شما مردها هم آدموحیران می کنین. با چشمان ریزشده نگاهم می کند.ادامه می دهم: -با تمام عشق شروع میکنید و بعد هم عشقتون رو تحمیل می کنین.کلی ضربه به روح و روان زن وارد می کنید. بی حوصله می پرسد: -منظور؟ -دلتون می خواد زن تمام داشته هاشو درجا بذاره کنار و رنگ شما رو بگیره، در حالی که با فرصت دادن و محبت، خود زن چنان شیفته مردش میشه که با جون و دل رنگشو با مردش یکی می کنه. علی چشمهایش را می بندد و می گوید: -شمازن ها که اینطوری نیستين؟ خواسته ها و نیازها و نازتون رویه جا سر مرد خراب نمی کنین که؟ - چرا چرا.ما زن ها هم از این اشتباها داریم. چشمانش را بسته نگه می دارد و می گوید: -همین آوار میشه روی سر مردی که همه زندگیش زنشه،می مونه که چه کنه؟ -هیچی، به جای اخم و تخم،توی یه فرصت مناسب به گفت وگوی اقناعی داشته باشید. اخم و چشمش را باز نمی کند. -علي!من خونه مادرجون اینا که بودم خیلی می شد زن و شوهرای فامیل که دعواشون می شد می اومدن اونجا.من توی اتاق می موندم، اما از بس داد و قال می کردن همه حرفاشونو می شنیدم. باز هم عکس العملی نشان نمی دهد. خیلی به ريحانه وابسته است و همین دلخوری و دوری دارد اذیتش می کند. -به خاطر خودت نه،به خاطر خدا می گم اول رفتار و حرف های خودت روتجزیه و تحلیل منصفانه کن،بعد هم نوع برخورد ریحانه رو. اون وقت دور از تعصب مردانه و زنانه می بینی که یه راه حل قشنگ پیدا میکنی.ریحانه رو ببر بیرون از فضای خونه. فکرش رو به کار بگیرو خیلی راحت مشکل رو ریشه ای حل کنید. سرم را خم می کنم روی شانه ام و می گویم: -يادته همیشه پدر جون خدا بیامرز یه جمله رو به بزرگای فامیل میگفت؟ آرام زمزمه می کند: -مرنج و مرنجان. -علی، «نرنج»برای خودمونه!یعنی ان قدر بزرگ باشیم که نفسمون زیر پا باشه و هر حرف واتفاق ریزی ویرانمون نکنه.«مرنجان»هم که از آدم بزرگوار ساخته است. اگر قدرت پیدا کردی، مظلوم گیر آوردی جلوی خودتو بگیر.نفسش را بیرون می دهد و چشمانش را می بندد: -این دومی مهم تراز اوليه! قبل از رفتنش می گویم: -آهای آقا دوماد!به من ربطی نداره اگه قوه تفکر و تعقل شما درست کار نمی کنه،ولی به هر حال هزینه بدین، مشاوره دقیق تری به تون می دم. چپ چپی نگاهم می کند و در را محکم می بندد و می رود. میدانم که فردا آش وسط سفره است.علی و ریحانه عاقل و عاشق اند. عشق و عقل دوتایشان شد چلوکباب وسط سفره امشب ما.قرار است مطب بزنم.درآمدش حتما خوب خواهد شد. دشت اولش که خوشمزه است.ریحانه سرحال است و علی هم آرام تر از قبل. مامان برای علی و ریحانه توی یک بشقاب غذا می کشد و من یک قاشق می گذارم کنار بشقابشان. شانه ای بالا می اندازم و مشغول خوردن می شوم. بلند می شود و قاشق می آورد. -دارم برات. -آی آی.بعدها که مشاورلازم می شی... وچشمکی برایش می زنم.مامان سبزی را می گذارد کنار دستم. -دوستات امروز زنگ زدن.خبريه؟ لقمه ام را نصفه و نیمه جويده قورت می دهم. -اِ، کیا زنگ زدن ؟ سه نفر زنگ زدن، پیام هم برات دادن. نوشتم روی کاغذ تلفن. مگه شماره همراهتو ندارن؟