🌿🌺﷽🌿🌺
🦋اگه صداي تلويزيون رو كم كنيم حتما جيك جيك گنجشكها رو مي شنويم.
اگه وقتي داريم راه مي رويم يه لحظه به كرونا فكر نكنيم صداي پاييز توي گوشمون مي پيچه.
اگه اخبار و گوش ندیم، بچه ها هنوز دارن ميخندن.
ما از هوا مي ترسيم وگرنه نسيم داره ميوزه.
كرونا بوياييمون رو از بين برده وگرنه بوي زندگي همه جا هست.
بيش از اينكه مردم ويروس رو پخش كنن، رسانه ها دارن اينكار رو ميكنن.
خبر، بيشتر از كرونا نفسمون رو گرفته. عدد،بيش از ويروس ما رو ضعيف كرده.
كرونا بيش از اينكه بيمارستانها رو پر كنه، مغز ادميزاد رو اشغال كرده.
مرگ هميشه همنشين بشر بوده ولي هرگز زندگي اينقدر غريب نبوده.
ترس هميشه كنار ادميزاد بوده ولي نه اينقدر عجين.
ترس از بيماري، ترس از فقدان، ترس از مرگ هميشه سر طاقچه نشسته بوده ولي هرگز اين اندازه به شور زندگي دهن كجي نكرده.
ما بدهكاريم...
🦋بدهكاريم به بچه ها كه خوابشون رو آشفتيم.
بدهكاريم به پنجره ها كه بسته موندن.
بدهكاريم به آسمون كه ماههاست بهش نگاه نكرديم.
بدهكاريم به دستهايي كه نفشرديم.
بدهكاريم به خنده هايي كه با ترس از كرونا ناتموم موند.
بدهكاريم به لذتي كه نبرديم.
ما بدهكاريم به شور زندگي كه در تقابل با مرگ تنهاش گذاشتيم.
كرونا ترسناكه، مرگ هراس انگيزه، ولي زندگي از همه اينها بزرگتره، عميقتره.
از زير همين ماسكها هم ميشه پاييز رو مهمان ريه ها كرد.
وسط اينهمه بيماري و مرگ هم ميشه شور زندگي رو ديد.
خش خش پاييز هست...
آدمهايي كه دوستشون داريم....
بچه هايي كه توي خونه هامون اميد ميپاشن...
ما بايد زندگي كنيم، نفس عميق بكشيم، بخنديم، نترسيم و دست زندگي رو بگيريم.
بايد غبار مرگ و بيماري رو گردگيري كنيم.
بايد به جاي اخبار واكسن، حافظ بخونيم.
به جاي علايم بيماري، علايم زندگي رو مرور كنيم.
بايد مراقب باشيم و اميدوار.
به جاي هراس از مرگ، كيف كنيم از زنده بودن.
از اينكه نفس مي كشيم.
از اينكه آدمهاي زيادي سالمن.
از اينكه مريضها خوب ميشن.
سد ترس و هراس رو بشكنيم و بذاريم رود زندگي همه چيز رو ببلعه...
زرد و قرمز و نارنجي مال پاييزه. تموم ميشه.
ما به اين زندگي بدهكاريم.
تا زنده ایم، زندگی کنیم و شاکر نعمتهای بیشمار مهربان خدایمان باشیم.
#معجزه_شکرگزاری
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت شصت و سوم وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حوا
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_شصت_و_چهارم
شب خوبي است اگر سعيد و مسعود بگذارند.مادر رفته پيش خانم همسايه،اين ها هم توي اتاق من پلاس شده اند و بحث سياسي مي كنند.دارم كتابخانه ام را منظم مي كنم.خيلي درهم بحث مي كنند.هر چه از كرسي آزادانديشي و همايش و مناظره و دوستانشان و روزنامه ها شنيده و خوانده اند،ريخته اند وسط.علي هم گاهي از بيرون جمله اي مي گويد.با خودم فكر مي كنم بندگان خدا شيخ بهايي و خوارزمي عمرا اگر مثل اين دو تا بوده باشند!
بسته ي شكلاتم را پيدا مي كنم.افتاده بود پشت كتاب ها، برش مي دارم ومي چرخم سمت آن ها.مسعود خيز برمي دارد و بسته را قاپ مي زند. از آخ جوم بلند دوتايشان،علي در چارچوب در ظاهر مي شود.بسته را مي بيند.
-صبر كنيد،صبر كنيد الان چايي مي آرم.
سري به تأسف تكان مي دهم...
-تا اين حد؟چقدر مديونتون شدم!
-بيش تر از اين.يه ساعته توي اتاقت هستيم.يه چيزي نمي دي كه نوش جون كنيم.
-مگه اين جا آشپزخونه اس؟
مسعود مي كويد:
-نه خواهر خونه اس.دفعه ي بعد اگه اين طوري زجرمون بدي اسمت رو عوض
علي با كتري و قوري و استكان هايي كه در سيني چيده مي آيد.با تعجب مي گويم:
-علي اين چه وضعيه؟
چهار زانو مي نشيند وآن ها را روي زمين مي گذارد.
-مجلس خودمونيه.دو ساعته هيچ كي تحويل نمي گيره.بابا جوونيم ما.توي خيابون بوديم تا حالا چهار تا آبميوه و ساندويچ خورده بوديم.
فكر مي كنم كه پس اين همه شام كه خوردند،كجا رفته؟چاي مي ريزد.بلند مي شوم از توي كمدم بسته ي كيك بياورم.مسعود پشت سرم در كمد را باز مي كند و هر چه خوراكي هست برمي دارد.اعتراض فايده اي ندارد. تمام آذوقه اي كه خودشان هربار برايم خريده اند يك جا و در هم مي خوريم. علي استكان ها را جمع مي كند و مي گويد:
-پاشين اتاق رو خالي كنيد، ليلا خسته شده مي خواد استراحت كنه.
چشم غره ام را با خنده اي پاسخ مي دهد. بعد رو مي كندبه سعيد.
-يه چيزي بگم؟ تجربه ي خودمه.همه ي آدمهايي كه ميان دانشگاه ها و حرف مي زنن، خودشون به موضوع مسلط هستند، برداشت هاي خودشون و اطلاعاتشونو تحويل شما مي دن،حالا چقدر صادق باشند،يا بتونند درست و جامع صحبت كنند،بماند؛ اماخودتون تاريخ رو بخونين كه وقتي يه سخنران حرف مي زنخ،بتونين تشخيص بدين چه قدر درست و راست ميگه.خلاصه سرتون كلاه نره.
-علي راست مي گه.من تا موقعي كه خودم نخونده بودم،بين حرف ها سردرگم بودم.
فايده ندارد.بلند مي شوم و مي روم برايشان رخت خواب مي آورم.تا به خودم بجنبم،علي هم رخت خواب به دست توي اتاقم ولو مي شود.براي خودم متكا و پتو مي آورم و روي تختم دراز مي كشم.تا خود دوازده حرف مي زنند و مي خندند.خواب از سرم به کل پریده است.همراه را روشن می کنم و برای مبینا پیام می زنم.در کمال ناباوری جوابم را می دهد.خیلی خوشحال می شوم.برایش کمی از احوالات می نویسم.دلتنگ است.هر چند که با چند تا ایرانی دوست شده است.می نویسم:
-دوستانت مانا هستند؟
-بیش تر اینایی که من دیده ام مقیم همین جا می شن.خیلی در قید این نیستن که برای برگشتنشان برنامه و انگیزه ای داشته باشم.واقعا هم که این جا امکانات علمی زیادی در اختیارشان می گذارن.یعنی برای جذب مغزها برنامه دارن.برعکس ایران که هیچ امکاناتی در اختیارشان نمی گذارند. خیلی طرف باید متفاوت باشه که دلش اسیر نشه و بخواد برگرده و ثمره اش رو تو وطنش بریزه.
می نویسم:
-فرق چمران با بقیه دانشجوها که بعدا لقب دانشمند و دکتر و پروفسور رو یدک می کشن،اینه که او مخش فقط پر از فرمول نبود.خیلی ها فقط دودوتا چهارتایشان آباد شود خودشان را خدا می دانند اما چمران،«خدا هست و دیگر هیچ»را درک کرد،بعد دکترای فیزیک هسته ای گرفت.این آدم،زنده است که می تواند لبنان را زنده کند
بعد از چند دقیقه معطلی مبینا می نویسد:
-به هر حال دعا کن.دلم برایتان تنگ شده.به جای من امشب از روی اون سه تا راه برو. صدای آخ و اوخ شان شنیدنی ست.
دلم برایش شده است یک قطره...
قطره وقتی از دریادور می افتد چه حالی پیدا می کند. این بار که پدر رفته این حس را پیدا کرده ام. سالها دریا می طلبیدم. همیشه هم میدانستم دریای من خانواده ام هستند. تنها صدای موج را می شنیدم و عظمتش را به نظاره می نشستم، اما از آرزوهایم بود که همراه دائمی دریا باشم. ...
پدر وسعت این دریاست. حالا که دارمش، بیش تربی تاب می شوم. نه اینکه فقط من این طور باشم، علی و سعید و مسعود هم کلافه کلافه اند. نمیدانم چرا به نبودن های دائمی پدر عادت نمی کنیم . اخبار سوریه را که می گویند، تمام سورو ساتمان به هم می ریزد. به علی می گویم:
- این داعشی ها آدم هم نیستن چه برسه به مسلمون. همه ادعاهاشون به سبک آمریکایی هاس...
علی که چشم هایش از شنیدن خبر کشتارزن ها و بچه ها کاملا به هم ریخته، می گوید:
- لامصبا موسسه فرقه آفرینی زدن. مسلمونارو هفتادودو فرقه کردن خودشون اتحادیه اروپا زدن!
علی آن قدر به هم ریخته است که با ریحانه هم بدخلقی می کند. از شب قبل هم کلافه بود. نمی توانم هیچ جوره تصویری از یکی به دو کردن على وریحانه را در
ذهنم درست کنم. دعوای پدر و مادر را ندیده ام. فقط تصوير فيلم ها در ذهنم شکل می گیرد.
همراهش زنگ خورد و محل نگذاشت. چندبارهم صدای پیامک بلند شد اما علی از پای تلویزیون بلند نشد. اهل شبکه ورزش نبود و حالا گیر داده بود به آن بعضی وقت ها چیزهای کم فایده چه به کار می آیند! کمی نگاهش کردم. دوباره موهایش ژولیده است. بد هم نیست. قشنگ می شود. مخصوصا وقتی که تی شرت سفید قرمزش را می پوشد. کنترل تلویزیون را آن قدر روی پایش می کوبد که مخش جابه جا می شود. کنترل را می گیرم. سعی می کنم که من هم ادای فوتبال دیدن را در بیاورم. فایده ندارد. گزارشگر هر قدر شور بازی را بیشتر می کند، فایده ای ندارد.
چه فکرهایی می کنم. تقصیراعصاب خراب على است؛ جوّ خانه را هم راه راه می کند. نارنگی پوست می کنم و می دهم دستش، با نگاهش رد کرد. چایی آوردم که بخوریم، بدون خرما و قند خورد. طاقت نیاوردم و گفتم:
- عزیزدلم توکه بدون ريحانه نمی تونی مثل آدم زندگی کنی، برای چی باهاش قهرمی کنی؟
چنان با اخم نگاهم کرد که خفه شدم. زنگ همراهم بلند شد. ریحانه بود. صدایش طعم گریه داشت. طفلی حال و احوال بی خودی کرد و وقتی مطمئن شد که علی خانه است و سالم و ساکت، حرفی نزد و خداحافظی کرد. مامان سفره را انداخت و با چشم و ابرو حال علی را که میخ تلویزیون بود، پرسید. شانه ام را بالا انداختم. صورت علی را اصلا نگاه نمی کنم و بشقاب غذایم را جلومی کشم. مامان، بنده خدا مدارا می کند تا خشم على سرریز نشود. هرچند که علی هروقت هم عصبانی می شود، فقط سکوت می کند. اهل داد وقال چندانی نیست. شام که تمام می شود، می گویم:
- امشب على ظرف ها رو می شوره.
و می روم سمت اتاقم.
ادامه دارد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
کتاب #گزارش_لحظه_به_لحظه_از #شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها به قلم #محمدرضا_انصاری به جمع بندی و تدوین ماجرای شهادت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)در ۸ مرحله پرداخته است؛ با مراجعه به کلیه منابع مربوط به موضوع تنظیم گردیده،و حتی یک کلمه به عنوان تخیل آورده نشده است.
🖤 روضه خواندنی از لحظات شهادت بانوی سرافراز اسلام و جهان تشیع...
بانوی آب و آینه.....
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
به نام خدای فاطمه (سلام الله علیها )
#گزارش_لحظه_به_لحظه_از-شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#مرحله_اول #پیشگویی
#قسمت_اول
شهادت تنها دختر آخرین پیامبر (صلی الله علیه واله) در بارگاه الهی عظمتی دارد که خداوند اولین خبر دهنده از آن ماجرا در شب معراج است.
اخباری که از سوی خدا و پیامبر و ائمه (علیهم السلام ) درباره شهادت سیدةالنساء (علیها السلام ) گفته شده و سخنانی که رسول خدا (صلی الله علیه واله) در باره قاتلین دخترش فرموده، نشان از شدت مصیبت و حزن اهل بیت (علیهم السلام) در این باره دارد.
از همین جاست که فقط با ظهور آخرین فرزند آن بانوی پهلو شکسته، مهدی صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) این مصیبت التیام خواهد یافت؛ روزی که مادر نزد پسر شکایت خواهد کرد.
◀️خبر خداوند از شهادت
خدای تعالی لحظاتی از شب معراج را به شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) اختصاص داد و خبر آن را اینگونه به پیامبر (صلی الله علیها و آله) فرمود:به دخترت ظلم می شود و حرمتش شکسته می شود و حقی که تو برای او قرار داده بودی غصب می گردد.
او را در حال بارداری می زنند و به حریم او هجوم می آورند و بدون اجازه وارد خانه اش می شوند.
اینجاست که او خواری و بی توجهی مردم نسبت به خود را احساس می کند، و هیچ مدافعی نمی یابد و فرزندی که در رحم دارد سقط می شود، و با همان ضربات به شهادت خواهد رسید.
#محمدرضا_انصاری
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
یاصاحب الزمان:
#نهج_البلاغه_بخوانیم
#حکمت ۱۴۰
قَالَ (علیه السلام): مَا عَالَ مَنِ اقْتَصد.
فرمود (ع): درويش نشود كسى كه ميانه روى كند.
🏴🏴https://eitaa.com/joinchat/3966173265C0e5f570413
🌹سلامتکده ارگانیک🌹
لینک واتس آپ🌹سلامتکده ارگانیک🌹
محصولات دست ساز و باکیفیت
تولید شده توسط دوستان مجرب و کارشناس.بشتابید عزیزان😍😍😍
https://chat.whatsapp.com/BbSGQlK1K72IMg4ovJInOt
پیج اینستا 🌹سلامتکده ارگانیک🌹برای دوستانی که میخوان همه محصولاتو باهم ببینن
@behdashti14
لینک ایتا سلامتکده
@hejab_matina
بااستفاده از محصولات طبیعی و دست ساز، خود و دیگران را برای داشتن نسلی سالم امیدوار کنیم 😊😍❤️