eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_یکم تنهایی بشر تمامی ندارد. بیش ترین دوست را د
اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد.شنا دوسال پیش درگیر پسری شد. چند وقتی ارتباطشان مجازی بود و بعدهم ثنای عاشق پیشه بود که حاضر شد هر تیپ وکاری بکند، اما او را همراه خودش داشته باشد.عمه شک کرده بود،ثنا وقتی برای من تعریف کرد که چندین بار همدیگر را توی پارک و سینما دیده بودند. این ارتباط ها یک بی سرو سامانی فکری و روانی وحشتناکی نصیب انسان می کند،نه تنها آرامش ندارد که تنهایی ها و بی صداقتی ها هم می شود نتیجه اش. مبینابرایم نوشته بود آنجا یک معضل بزرگ،تنهایی زنه است و بچه هایی که تک والدینی هستند. چقدر التماسش کردیم و برایش استدلال آورديم، اما ثنا،من و مبينا را دگم و بسته میدانست. اولین محبت عمیق یک دختر می شود اولین امید و آخرین آرزو که به بن بست رسیدنش وحشتناک است.عقل ثنا فقط وقتی جواب داد که چهره پلید پسر،او را به افسرگی کشاند.کناره گیری شدیدی کرد تا آرام بشود. چشمانش را باز میکند.لبخند میزنم که بداند باید اندوهش را تمام کند. -ثناجان دیدی توسورۂ فیل چه اتفاقی میافته؟یک فیل گنده با به سنگ ریزه از پا درمی آد.باور کن مشکل توهرچقدر هم که بزرگ باشه خدا براش کاری نداره خرجش یه سنگه.مهم اینه که توتمام گذشته رو گذاشتی میون آتیش و سوزونديش.به پشت میخوابد و دستانش را زیر سرش حلقه میکند: -حالا که دارم این طور زندگی میکنم میبینم یه سال عمرم رو دنبال چی دویدم. خب پس چه مرگته عزیزمن؟ -باور کن لیلا،الان که با شوهرم هستم، خیلی آرامش دارم.اون موقع ظاهرا کیف می کردم.همش منتظر زنگ و پیامش بودم و به زحمت برنامه میچیدم تا ببینمیش؛اما همش لذت کوچکی بود،انگار که برای خودم نبود.به قول مامان به جونم نمی نشست؛اما الآن یه اطمینان و آرامشی دارم که نگو.میدونم محبتش اختصاصيه منه و می مونه.منم همه زندگیم رو براش گذاشتم.فقط ليلا!این خیانت نیست. عصبی می شوم: -احمق نشو ثنا،تویه سال قبل از ازدواجت همه چیزرو ریختی دور.خودت بودی و خدا،میگن شاه میبخشه و تونمی بخشی.الآن هم که این قدر لذت می بری از زندگیت به خاطر اینه که میل و کشش کوچیک و کم ارزش رو گذاشتی کنار. هرکی نمیتونه این کار و بکنه. اتفاقا توخیلی قوی هستی. پا به حال که میگذارم علی هم وارد سالن می شود. من و عمه شروع می کنیم به دست زدن و کل کشیدن. علی می خندد و می گوید: -این قصه ما تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟ عمه بی تعارف می گوید: -تا عقد ليلا! اخم علی چنان درهم میرود که عمه هم جا می خورد.مامان می خندد و می گوید: -مگه نمی دونی این سه تا آقا بالا سرای لیلا هستن؟ عمه دستش را مشت می کند و مقابل دهانش می گیرد و می گوید: -وا!یعنی چی؟ -عمه عجله ای نیس.لیلا تازه بیست و دو سالشه. -واقعا خیلی خود خواهی.فقط بیست و دو سالشه!الآن ريحانه بیست سالشه و همسرت شده، ولی برا لیلا زوده؟ تو خودت به همسرت رسیدی.به لیلا که می رسه عجله ای نیس؟حرف اصلی تون چیه؟ را از برخورد عمه شوکه شده است.هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد.سیب زمینی ها را توی سینی می گذارم و می آیم کنارشان. مامان پادرمیانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گوید: -این سه تا ناراحتن از رفتن مبينا.لیلا هم خیلی محبت میکنه،میترسن که دیگه کسی نباشه لوسشون کنه. تند تند سیب زمینی پوست میکنم.سرم را بالا نمی آورم.علی میگوید: - ليلا!تو چیزی کم داری؟ چاقو به جای سیب زمینی پوست دستم را می برد.هین بلندی میکشم.سینی را از روی پایم برمی دارد. دستم را محکم فشار میدهم و می روم سمت آشپزخانه.مادر به علی می گوید: - باید از خودت می پرسیدی.چرا داری براش تصمیم می گیری؟ صدای علی را نمی شنوم که چه می گوید.دوست ندارم دلیل این همه مخالفتش را بشنوم،اما دوست ندارم اذیت شود. دستم را تند می شویم و بر می گردم.دارد سیب زمینی ها را پوست می کند. دمغ شده است.برای اینکه فضا را عوض کنم می گویم: "عمه! مشهد که بودیم دنبال قبرسعید چندانی گشتم، پیدایش نکردم.شما آدرس قبر رو دقیق بلدین؟ چهره اش کمی باز می شود. - اِ،رفتی زیرزمین حرم؟ مامان می گوید: همه ما رو هم کشوند با خودش. خیلی گشتیم بین قبرا. ولی پیدا نکردیم . - عمه قصة سعید چندانی رواگه رمان کنن کولاک می شه .
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_دوم اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد
- بسم الله . کی بهتر از خودت. می نشینم سر سیب زمینی ها: - نه بابا، نویسنده باید بلند بشه بره سیستان بلوچستان، بین قوم و خویش شهرشون چند هفته ای بچرخه، فضا دستش بیاد، سبک و سیاق زندگی اونارو ببینه، فضای قبل از شیعه شدنش رو، بعدهم کلی مصاحبه بگیره وعادت اهل سنت رو بفهمه، فضای بعد از شفا گرفتن و شیعه شدنشونو... یه مرد می خواد. علی نگاهم می کند. - اگه به وقت مرخصی توپ داشته باشم با هم می ریم. با هم می نویسیم. خوشحال می شوم که فضا عوض شده، هرچند تا آخرشب که عمه برود یکی دوبار دیگرهم شمشیرش برای علی از غلاف بیرون می آید. امروز، روز ضربه فنی اش بود. به علی کار ندارم، اما ما آدم ها خیلی وقت ها، موافقت ها، مخالفت ها، خواستن ها و نخواستن هایمان، بایدها و نبایدهایمان از روی صلاح و مصلحت نیست. پای خودمان وسط است. ادامه دارد ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_دوم اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد
شصت و سوم وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حواسم هست که مادر دارد برای چند دهمین بار جواب خواستگار می دهد. می داند که چه سؤال هایی بکند و طرف را سبک و سنگین کند. هر کسی را نمی پذیرد. پارچه را کنار الگو پهن می کنم. رنگش را دوست دارم . لواشکی از توی پلاستیک بر می دارم و گوشه لپم قلمبه می کنم و آهسته آهسته می مکمش. قیچی را که بر می دارم، همزمان مادر گوشی را می گذارد. نمی پرسم که بود و چه گفت. خودش اگر بخواهد و طرف به نظرش آمده باشد، برایم می گوید. صدای برش خوردن کاغذ را دوست دارم. مامان بلند می شود و می آید کنار من می نشیند و شروع می کند به تازدن پارچه تا من الگو را رویش سوزن کنم. تکه اضافی کاغذ را می اندازم کنارم. الگو را می گیرد و روی پارچه می گذارد. حالا که دارد کمک می کند از فرصت استفاده میکنم و تندی کاغذی دیگر پهن می کنم و می روم سراغ کشیدن الگوی آستین. - ليلاجان! طرف مهندس عمران بود. ارشد تهران. من که نمی خواهم با مدرکش زندگی کنم. ارشد، دکترا، لیسانس. اه خسته شده ام از تعریف مدرک ها، سوزنی به پارچه و الگومی زند: - میگفت دختر زیاده، اما پسرم میگه اهل زندگی می خوام. لبخند می زنم: - چه عجب... مامان سوزن دیگری می زند : - به حرفای برادرات کاری نداشته باش. آینده خودته که می خوای بسازیش. فکر می کنم این آینده را با چوب بسازم، با بتون بسازم، با آجروآهن بسازم. من توی خانه های کاهگلی خیلی احساس نشاط می کنم . دسته دسته موج مثبت می دهد. مخصوصا اگر طاق ضربی باشد که هر وقت دراز می کشم همین طور آجرنماهایش را از کنار دنبال کنم تا به وسط سقف برسم. با هر رفت و آمد چشم، تمام خرت و پرت روزانه ذهنم تخلیه می شود. وای چه حس خوبی! لبخند می زنم . - اِ اینقدر بحث ازدواج شیرینه. لب و لوچه ام را جمع می کنم به اعتراض: - اِ مامان جان! - خودت می خندی، خودت هم اعتراض می کنی. دارم میگم یه خورده صحبت کنیم راجع به بحث شیرین مرد آینده شما. سرم را پایین می اندازم که یعنی دارم الگو میکشم؛ اما نمی توانم جلوی زبانم را هم بگیرم: - آدم باشه ، شعور داشته باشه . منظورم شعور برخورد با جنس زن. مادر سوزن های اضافه را می زند به جاسوزنی توت فرنگی ام: - الآن من دم در پلاکارد بزنم هرکی شعور داره ، آدمه، ما دختر داریم. پیام گیرتلفن هم همينو بگم کافيه؟ بی اختیار می خندم. طرح بدی هم نیست. - جدی حرف بزن دختر. - چی بگم خب. شما من رومی شناسید دیگه، اصلا برام دیپلم و دکتر فرق نداره . مهمه اینه که مسیر زندگیشو پیدا کرده باشه. شاید کشاورز موفقی باشه. البته کشاورز باادب و با اخلاق . چشمان مادرم پراز سؤال است. بنده خدا را کجا قرار داده ام. مانده که جدى حرف می زنم یا شوخی می کنم. - بعد هم فکر نکنه زن جنس دست دومه. باید به دور کلاس چرایی خلقت زن روبره. آداب برخورد با مادر جامعه رو بلد باشه. زن روالهه ببینه، اونوقت بیاد خواستگاری. هنوز ساکت است. حالا دستانش هم کار نمی کند. فکر کنم دم در پلاکارد بزند که از داشتن دختر معذوریم. جلوی خنده ام را می گیرم و با پررویی ادامه می دهم: - اخلاقش خیلی مهمه. مامانش با ادب تربیتش کرده باشد. ادب که میگم هم بنده با ادبی باشه، هم شوهر مؤدب و بعد هم بابای مؤدب ، آهان توی جامعه هم وقتی میخوام اسمش رو ببرم، کیف کنم که این آقا شوهر مه. منظور همون اخلاق اجتماعی دیگه؛ والا سرشغل که صحبت کردم.. الآن است که قیچی بردارد و نوک زبانم را بچیند. این آدم را از کجاگیر بیاورد. فکر کنم مجبور بشود با پدر سفینه بخرند و یک سر بروند کره مریخ والا که من می ترشم. متن پلاکاردی که دم در می زند: ما کلا دختر نداریم! صدای زنگ مادر را از بهت در می آورد و من را از منبر پایین می آورد . بلند می شوم و می روم سمت آیفون. علی را می بینم و میگویم: - اِ، داداش گلم. شما مگه کلید نداری؟ تا علی بیاید بقيه حرفم را می زنم. منودرک کنه. احساساتمو، حرفامو، غصه هامو، قصه هامو، کوه رفتنامو، کتاب خوندنامو، اینقدر بدم میاد مرد همش سرش توی تلویزیون و روزنامه و موبایل باشه. به جاش با من والیبال وپینگ پنگ بازی کنه. اسم فامیل، منچ، تیراندازی، دیگه بگم رابطه شم با داداشام باید بهتر از داداشای خودش باشه.
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت شصت و سوم وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حوا
درکه باز می شود، سرم را بلند می کنم. ریحانه است که می آید و مادر و خواهر و آخرین نفرعلی. دستپاچه بلند می شویم. مادرش پاتند می کند سمت مامان و همدیگر را در آغوش می گیرند، سلام آرامی می کنم و می نشینم به جمع کردن پخش و پلاهایم. چه خوب شد آمدند و الا یک کتک مفصل از مادرمی خوردم. ریحانه می آید و بغلم می کند. همدیگر را می بوسیم و می گوید: - ولش کن، غریبه که نیستیم. به علی نگاه می کنم. ابرویی بالا می دهد و می خندد. حسابش را بعدا درست درمان می رسیم. مادر ریحانه همان جا کنار بساط من می نشیند و دستی به پارچه میکشد. همه گرد می شوند دور من و کنجکاو که چه می کنم. با عجله کاغذهای قیچی خورد، پخش و پلایم را جمع می کنم. یک بار دلمان شلخته بازی خواست ببین چه افتضاحی شد. مادر توضیح مدلش را می دهد. مادر ريحانه با ذوق نگاهم می کند و می گوید: - من همیشه فکر می کنم خیاط ها خیلی آدم های آرامی هستند. توی سکوت و تنهایی کار کردن و بریدن و دوختن و از یک پارچه ساده، یک لباس شکیل درآوردن، خیلی کار شیرینیه . ریحانه می گوید: - مامان ما چندبار زنگ زدیم، پشت خط بودیم. همراه هم که هیچ کدوم جواب ندادين؛ اما علی اصرار کرد که بیاییم، ببخشید سرزده شد. - خوب کردین که اومدین، سرزده چیه مادر. ما هم تنها بودیم. قدیم بیشتر به هم سرمی زدن. الآن از بس تعارف و ملاحظه زیاد شده، آدما همه تنها شدن. می روم سمت آشپزخانه تا چایی و میوه آماده کنم. على هم می آید. در یخچال را باز میکند تا میوه دربیاورد. - میتونیم شام نگه شون داریم؟ - آره ، چی درست کنم؟ -هر چي شد. توي آشپزخانه ايم. علي و ريحانه سالاد درست مي كنند،اما چه سالاد درست كردني! صداي هود نمي گذارد كامل صدايشان را بشنوم، از بس كه مي خندند حسودي ام مي شود.آخرش هم با حرص مي گويم: -من كه سالاد نمي خورم، كفته باشم. -اِ، چرا؟ -نمي خوام مرض عشق بگيرم. همه سر سفره اند كه اين را مي گويم. هر دوتايشان ساكت مي شوند و همه مي خنديم. مامان مي گويد: -تكليف ما چيه؟ -ببخشيد شما مامانا مرضشو دارين. به خواهر ريحانه چشمكي مي زنم. -من و زهرا جان احتياط مي كنيم. علي كاسه ي سالاد را برايم پر مي كند و مي گذارد مقابلم.سالاد خوشمزه اي است. دو تا كاسه مي خورم. كاسه ام را كه زمين مي گذارم شليك خنده علي و ريحانه بلند مي شود. خيلي جدي به روي خودم نمي آورم. ريحانه اما كوتاه نمي آيد: -ليلا جام!الان سِرم لازم مي شي.خيلي حاده ها. ريحانه را دوست دارم. صورتش شيريني خاصي دارد. حتي الان كه شيطنتش گل كرده است. -پس يه كاسه ديگه بخورم. شايداورژانسي بشم و به دادم برسيد. هر دوتايشان متعجب نگاه مي كنند و من مي خندم. علي خيلي جا خورده؛ اما من واقعا منظور خاصي نداشتم. ريحانه مي خندد و ريسه مي رود.مامان نگاهمان مي كند و مي گذرد... شب خوبي بود ادامه دارد ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا