#بی_تو_هرگز
نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_شصت_و_دوم:زمانی برای نفس کشیدن
دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد ... می خواستم گریه کنم ... چشم هام مملو از التماس بود ... تو رو خدا دیگه نیا... که صدام کرد ...
- دکتر حسینی ... دکتر حسینی ... پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ ...
ایستادم و چند لحظه مکث کردم ...
- من چطور آدمی هستم؟ ...
جا خورد ...
- شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ ... با تمام خصوصیات مثبت و منفی ...
معلوم بود متوجه منظورم شده ...
- پس علائق تون چی؟ ...
- مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و ... واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ ... مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ ... چند لحظه مکث کردم ... طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه ... ممکنه نتونن ...
در کنار اخلاق ... بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است ... اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار ... آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن ...
اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت ... بدون توجه به واکنش دیگران ... مدام میومد سراغم و حرف می زد ...
با اون فشار و حجم کار ... این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود ... دیگه حتی یه لحظه آرامش ... یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم ...
دفعه آخر که اومد ... با ناراحتی بهش گفتم ...
- دکتر دایسون ... میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ ... و حرف ها صرفا کاری باشه؟ ...
خنده اش محو شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد ...
- یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_دوم
_ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺑﻠﯽ؟
_ ﺑﮕﻮ ﺟﻮﻧﻢ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ? ﺟﻮﻧﻢ
_ آﻓﺮﯾﻦ . ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻥ ﮐﺘﺎﺑﺘﻮ ﺑﺒﻨﺪ ﮔﻮﺵ ﮐﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺧﺐ؟
_ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﯿﮕﻦ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ، ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﺑﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻃﻠﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺑﮑﻨﻪ . ﻭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺍﻟﮕﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ .
_ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ . ﺧﺐ ﻣﻦ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻢ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﺰﻭ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺗﻮﺵ ﺩﺧﯿﻠﻪ . ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻋﮑﺲ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ، ﭼﻬﺮﺵ، ﺗﻮﺭﻭ ﺟﺬﺏ ﮐﺮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪﺕ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯽ .
ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﻗﻢ . ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ ، ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﯿﭻ آﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ .
_ ﺍﻭﻥ ﺍﻭﻥ .… ﺍﻭﻥ ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺘﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪﻣﻪ . ﺍﻭﻥ ﺷﻬﯿﺪ .
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﻋﮑﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪﻩ ، ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺬﺍﺑﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﻡ ﺩﺍﺷﺖ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻤﺶ .
_ ﺍﺳﻤﺶ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﺸﻠﺐ
_ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﺠﺎﯾﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻟﺒﻨﺎﻥ . ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﻪ ﻭ ﻋﮑﺴﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻢ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺎ ﻧﺎﺧﻮﺩﺍﮔﺎﻩ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ ، ﮔﯿﺞ ﺷﺪﻡ . ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺩﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﺘﻢ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﭘﯿﺎﻣﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻫﻢ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﻦ، ﻣﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﮐﺎﺭﺑﺮﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﺸﻢ . ﯾﻪ ﺣﺲ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺣﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﺭﮐﺶ ﮐﻨﻢ . ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻋﮑﺴﺶ ﻣﯿﺎﺩ ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺻﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺷﺘﯿﭙﯽ . ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ . ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﻪ ﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﺕ ﺑﮕﺬﺭﯼ .
ﻋﮑﺴﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻮﺟﻬﻤﻮ ﺟﻠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻋﮑﺲ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺟﻮﻭﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﺶ ؛ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ .
ﺷﺪﺕ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﻪ، ﻭ ﻋﮑﺲ ﺑﻌﺪ ، ﻋﮑﺲ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﻧﺎﺯﯼ ﺑﻐﻞ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺣﻨﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ .
ﺍﯼ ﺟﺎﻧﻢ . ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺳﺨﺘﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺑﮕﺬﺭﻩ .
ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﺶ ﻭ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﺶ .
ﻧﻔﺮ ﻫﻔﺘﻢ ﻟﺒﻨﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﻧﻔﻮﺭﻣﺎﺗﯿﮏ ، ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﺗﺮﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ . ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩﻩ . ﺍﺷﮑﺎﻡ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ . ” ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻋﺠﺐ ﻋﺸﻘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺘﻦ ”
.
.
.
ﺣﺪﻭﺩ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﻭ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ، ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ ﺩﻭ ﺩﻝ ﺑﻮﺩﻡ .
.
.
.
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینب ﺣﺎﺿﺮﺷﺪﯼ؟
_ آﺭﻩ .
” ﻭﺍﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﭙﻮﺷﻢ ” ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﭼﻮﻥ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺟﻤﻌﺶ ﮐﻨﻢ ، ﻭ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﯽ ﺣﺮﻣﺘﯽ ﻭ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺑﺸﻪ .
ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺮﻡ . ﻗﻠﺒﻢ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﻔﺴﻪ ﯼ ﺳﯿﻨﻢ ﻣﯿﮑﻮﺑﻪ . ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﺼﻤﯿﻤﻢ ﺭﻭ ﻋﻤﻠﯽ ﮐﻨﻢ .
.
.
.
ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﻗﺪﻡ ﻣﯿﺰﻧﻢ، ﺍﻣﺎ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﻩ . ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻣﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﻡ . ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺪﯾﺪ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ . ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺰﺍﺭ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺮﻡ ، ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻦ ، ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻦ . ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﺮﺩﻥ ؛
” ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﯾﻦ ﻋﻬﺪ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ . ﺧﺪﺍﯾﺎ ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ، ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ؛ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ، ﮐﻨﺎﺭ ﻗﺒﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ، ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺭﺑﺎﺭﺵ ﺑﻮﺩﻥ ، ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﯿﻮﻩ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﺘﯿﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ، ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﺑﺎﻫﺎﺗﻮﻥ ﻋﻬﺪ ﻣﯿﺒﻨﺪﻡ ﻭ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ، ﺍﮔﺮ ﻫﻤﺴﺮﻡ ، ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻥ ﺗﻮﺭﺍﻩ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻧﮑﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺸﻮﯾﻘﺶ ﻫﻢ ﺑﮑﻨﻢ . ”
ﺣﺮﻓﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﻗﺒﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻞ ﺭﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺩﻭﻧﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺭﻭ ﮔﻞ ﺑﺮﮔﺎﯼ ﺭﺯ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ،
” ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ ”.
ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﻼﯼ ﭘﺮ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺮﺳﻢ ؛ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﮐﺎﻣﺮﺍﻥ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_یکم تنهایی بشر تمامی ندارد. بیش ترین دوست را د
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_شصت_و_دوم
اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد.شنا دوسال پیش درگیر پسری شد.
چند وقتی ارتباطشان مجازی بود و بعدهم ثنای عاشق پیشه بود که حاضر شد هر تیپ وکاری بکند، اما او را همراه خودش داشته باشد.عمه شک کرده بود،ثنا وقتی برای من تعریف کرد که چندین بار همدیگر را توی پارک و سینما دیده بودند.
این ارتباط ها یک بی سرو سامانی فکری و روانی وحشتناکی نصیب انسان می کند،نه تنها آرامش ندارد که تنهایی ها و بی صداقتی ها هم می شود نتیجه اش. مبینابرایم نوشته بود آنجا یک معضل بزرگ،تنهایی زنه است و بچه هایی که تک والدینی هستند.
چقدر التماسش کردیم و برایش استدلال آورديم، اما ثنا،من و مبينا را دگم و بسته میدانست.
اولین محبت عمیق یک دختر می شود اولین امید و آخرین آرزو که به بن بست رسیدنش وحشتناک است.عقل ثنا فقط وقتی جواب داد که چهره پلید پسر،او را به افسرگی کشاند.کناره گیری شدیدی کرد تا آرام بشود.
چشمانش را باز میکند.لبخند میزنم که بداند باید اندوهش را تمام کند.
-ثناجان دیدی توسورۂ فیل چه اتفاقی میافته؟یک فیل گنده با به سنگ ریزه از پا درمی آد.باور کن مشکل توهرچقدر هم که بزرگ باشه خدا براش کاری نداره خرجش یه سنگه.مهم اینه که توتمام گذشته رو گذاشتی میون آتیش و سوزونديش.به پشت میخوابد و دستانش را زیر سرش حلقه میکند:
-حالا که دارم این طور زندگی میکنم میبینم یه سال عمرم رو دنبال چی دویدم.
خب پس چه مرگته عزیزمن؟
-باور کن لیلا،الان که با شوهرم هستم، خیلی آرامش دارم.اون موقع ظاهرا کیف می کردم.همش منتظر زنگ و پیامش بودم و به زحمت برنامه میچیدم تا ببینمیش؛اما همش لذت کوچکی بود،انگار که برای خودم نبود.به قول مامان به جونم نمی نشست؛اما الآن یه اطمینان و آرامشی دارم که نگو.میدونم محبتش اختصاصيه منه و می مونه.منم همه زندگیم رو براش گذاشتم.فقط ليلا!این خیانت نیست.
عصبی می شوم:
-احمق نشو ثنا،تویه سال قبل از ازدواجت همه چیزرو ریختی دور.خودت بودی و خدا،میگن شاه میبخشه و تونمی بخشی.الآن هم که این قدر لذت می بری از زندگیت به خاطر اینه که میل و کشش کوچیک و کم ارزش رو گذاشتی کنار. هرکی نمیتونه این کار و بکنه. اتفاقا توخیلی قوی هستی.
پا به حال که میگذارم علی هم وارد سالن می شود. من و عمه شروع می کنیم به دست زدن و کل کشیدن. علی می خندد و می گوید:
-این قصه ما تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟
عمه بی تعارف می گوید:
-تا عقد ليلا!
اخم علی چنان درهم میرود که عمه هم جا می خورد.مامان می خندد و می گوید:
-مگه نمی دونی این سه تا آقا بالا سرای لیلا هستن؟
عمه دستش را مشت می کند و مقابل دهانش می گیرد و می گوید:
-وا!یعنی چی؟
-عمه عجله ای نیس.لیلا تازه بیست و دو سالشه.
-واقعا خیلی خود خواهی.فقط بیست و دو سالشه!الآن ريحانه بیست سالشه و همسرت شده، ولی برا لیلا زوده؟ تو خودت به همسرت رسیدی.به لیلا که می رسه عجله ای نیس؟حرف اصلی تون چیه؟
را از برخورد عمه شوکه شده است.هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد.سیب زمینی ها را توی سینی می گذارم و می آیم کنارشان. مامان پادرمیانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گوید:
-این سه تا ناراحتن از رفتن مبينا.لیلا هم خیلی محبت میکنه،میترسن که دیگه کسی نباشه لوسشون کنه.
تند تند سیب زمینی پوست میکنم.سرم را بالا نمی آورم.علی میگوید:
- ليلا!تو چیزی کم داری؟
چاقو به جای سیب زمینی پوست دستم را می برد.هین بلندی میکشم.سینی را از روی پایم برمی دارد. دستم را محکم فشار میدهم و می روم سمت آشپزخانه.مادر به علی می گوید:
- باید از خودت می پرسیدی.چرا داری براش تصمیم می گیری؟
صدای علی را نمی شنوم که چه می گوید.دوست ندارم دلیل این همه مخالفتش را بشنوم،اما دوست ندارم اذیت شود. دستم را تند می شویم و بر می گردم.دارد سیب زمینی ها را پوست می کند. دمغ شده است.برای اینکه فضا را عوض کنم می گویم:
"عمه! مشهد که بودیم دنبال قبرسعید چندانی گشتم، پیدایش نکردم.شما آدرس قبر رو دقیق بلدین؟
چهره اش کمی باز می شود.
- اِ،رفتی زیرزمین حرم؟
مامان می گوید:
همه ما رو هم کشوند با خودش. خیلی گشتیم بین قبرا. ولی پیدا نکردیم .
- عمه قصة سعید چندانی رواگه رمان کنن کولاک می شه .