eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
ابرار
#بخش5 #قسمت_دوازدهم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری وزیربا خرسندی سری تکان داد: «مرد زیرکی هستی!» - وقت
پدربزرگ چند بار به دارالحکومه فراخوانده شده بود تا بهترین نمونه های جواهرات و زینت آلات را به خانواده حاکم عرضه کند و بفروشد. اولین بار بود که خانواده حاکم قرار بود به مغازه بیایند، همه چیز را از نزدیک ببینند و آنچه را می خواستند همان جا انتخاب کنند. پدربزرگ دستور داد علاوه بر مغازه، کارگاه وزیرزمین را هم مرتب کنند. بعید نبود خانم ها هوس کنند به کارگاه و زیرزمین هم سرک بکشند. دو محافظ سیاه پوست وارد مغازه شدند. بی حرف و حدیثی به کارگاه و زیرزمین رفتند و همه جا را پاییدند وتوی صندوق ها و گنجه ها را گشتند تا مطمئن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر زیر رداهایشان معلوم بود. خانمها که آمدند، محافظ ها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند. خانم ها بیست نفری می شدند. همسر وزیر و همسران کارپردازان دارالحکومه هم بودند. حاکم چند دختر داشت. جز کوچک ترین آن ها، بقیه ازدواج کرده بودند. آن ها هم بودند. خانم ها عقب تر از همسر حاکم ایستادند و احترام گذاشتند. دختران حاکم، بدون توجه به مادر، با قیل و قال، به جواهرات و زینت آلات اشاره می کردند و درباره زیبایی و ارزش هر کدام نظر می دادند. جز سه زن خدمتکار دیگر خانم ها صورتشان را با حریر نازکی پوشاندہ بودند. تنها چشمشان پیدا بود. دو تا از زرگرها پایین آمده بودند و با شربت و شیرینی پذیرایی می کردند. احساسی کردم کوچک ترین دختر حاکم را قبلاً دیده ام. در این دو هفته گذشته، چند بار به مغازه آمده بود و جواهرات گرانبهایی خریده بود. پدربزرگ میگفت لابد دختر بازرگانی ثروتمند است. با دیدن یکی از زن های خدمتکار، مطمئن شدم که آن مشتری ثروتمند، همان دختر حاکم است. هر بار تنها با همان خدمتکار آمده بود. با خودم گفتم: «با علاقه ای که این دختر به طلا و جواهرات دارد، بیچاره مردی که همسرش خواهد شد!» به خودم جواب دادم: «زیاد هم بد نیست. با این همه طلا و جواهری که دارد، شوهرش می تواند خود را مرد ثروتمندی بداند.» میدانستم نامش «قنواء» است. تمام جوانان حله این را می دانستند. مشهور بود که دختر ماجراجویی است. گاهی به طور ناشناسی در بازار و کوچه ها و محله ها پرسه میزد. حتی شنیده بودم چند بار خود را به شکل پسرها درآورده و در بازار دستفروشی و شعبده بازی کرده است. لوله های کاغذ را باز کردم و طرح هایم را به همسر حاکم نشان دادم. قنواء کنارش ایستاده بود و پوزخند زنان به توضیحات من گوش میداد. خواهرانش از پشت سر و گردن می کشیدند. همان طور که فکرش را می کردم، طرح انگشتری که در آن دو اژدها، نگینی از الماس را به دندان گرفته بودند. توجهشان را جلب کرد. قنواء به من چشم دوخت و گفت: «من یک سری کامل از این مدل را میخواهم، خیلی زیبا و ظریف، و خیلی زود.» شبحی از لبخندش را دیدم داشت از موقعیت خودش لذت میبرد. معلوم بود مادر و خواهرانش خیلی دوستش دارند. بیش از حد به او میدان داده بودند. خیال می کرد می تواند صاحب هر چیزی که بخواهد بشود. حسابداری سفارش ها را تند و تند یادداشت می کرد. به او گفتم چنین بنویسد: «یک سری کامل، شامل انگشتر، النگو، گردنبند، بازوبند، کمربند، موگیر و خلخال، از مدل دو اژدها.» بیرون مغازه، محافظ ها به مشتری ها می گفتند یا بروند و یا دور بایستند و منتظر بمانند تا خرید خانم های دارالحکومه تمام شود. بالأخر، پس از ساعتی خانم ها از مغازه دل کندند و برای رفتن حاضر شدند. به اندازه فروش یک هفته مان، خرید کرده و یا سفارش داده بودند. همسر حاکم به پدربزرگ گفت: «پس فردا هاشم را به دارالحکومه بفرستید تا بهای آنچه را خریدیم پرداخت شود.» پدربزرگ همراه با تعظیم، سیاهه ای از آنچه را خریده بودند به او داد و گفت: «هرطور میل شماست؛ اما اگر اجازه بدهید، خودم به دارالحکومه بیایم .» زنها می خواستند از مغازه بیرون بروند که قنواء با اشاره، چیزی را به مادرش یادآوری کرد. مادرش گفت: «یکی را بفرستید تا جواهرات و اشیای گرانبها و تزیینی دارالحکومه را صیقل دهد و آنهایی را که تعمیر می خواهد مرمت کند.» پدربزرگ گفت: «اگر صلاح می دانید جواهرات را بدهید خدمتکاری بیاورد. ما این جا همه مواد و ابزارهای لازم را برای صیقل و تعمیرداریم.» -حمل آن همه جواهرات به بیرون از دارالحکومه هم مشکل است و هم خلاف احتیاط، کسی را که میفرستید باید از پس فردا ، در دارالاحکومه، مشغول به کار شود. پدربزرگ فکری کرد و گفت. «نعمان برای این کار مناسب است. او جلا دهنده ها را خوب می شناسد و در مرمت و تعمیر، استاد است.» قنواء گفت: «بهتر است هاشم را بفرستید. چهره اشراف زادگان را دارد.» مادرش مرا وارانداز کرد و از پدربزرگ پرسید: «کارش چطور است ؟»