eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_چهارم شب خوبي است اگر سعيد و مسعود بگذارند.ماد
ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می کند.تا جواب دوتا از دوستانم را می دهم،به دراتاقم چند ضربه ای می خورد و صدایم می کند.محل نمی گذارم ولی در باز می شود.نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم.على اختیاردار تمام دفترها و اتاق و رفت و آمد و آینده و مردن من است.پای درازم را جمع می کنم و می گویم: د نه خدا وکیلی اگه دلم نخواد بیای توی اتاقم باید چیکار کنم؟با همان ابروهای گره خورده می گوید: -دیوار اتاقت رو خراب کن بشه جزو سالن. جرئت می کنم و میپرسم: -طوری شده؟ جوابی نمی دهد.می نشیند روی زمین و تکیه می دهد. -نه تواهل جرو بحثي،نه ريحانه.چرا خودتونواذیت می کنید؟گناه داره طفلي. سرش را به دیوار تکیه می دهد و می گوید: -شما زن ها آدمو ویران میکنین. دفاع از حقوق خودم که گناه نیست. -شما مردها هم آدموحیران می کنین. با چشمان ریزشده نگاهم می کند.ادامه می دهم: -با تمام عشق شروع میکنید و بعد هم عشقتون رو تحمیل می کنین.کلی ضربه به روح و روان زن وارد می کنید. بی حوصله می پرسد: -منظور؟ -دلتون می خواد زن تمام داشته هاشو درجا بذاره کنار و رنگ شما رو بگیره، در حالی که با فرصت دادن و محبت، خود زن چنان شیفته مردش میشه که با جون و دل رنگشو با مردش یکی می کنه. علی چشمهایش را می بندد و می گوید: -شمازن ها که اینطوری نیستين؟ خواسته ها و نیازها و نازتون رویه جا سر مرد خراب نمی کنین که؟ - چرا چرا.ما زن ها هم از این اشتباها داریم. چشمانش را بسته نگه می دارد و می گوید: -همین آوار میشه روی سر مردی که همه زندگیش زنشه،می مونه که چه کنه؟ -هیچی، به جای اخم و تخم،توی یه فرصت مناسب به گفت وگوی اقناعی داشته باشید. اخم و چشمش را باز نمی کند. -علي!من خونه مادرجون اینا که بودم خیلی می شد زن و شوهرای فامیل که دعواشون می شد می اومدن اونجا.من توی اتاق می موندم، اما از بس داد و قال می کردن همه حرفاشونو می شنیدم. باز هم عکس العملی نشان نمی دهد. خیلی به ريحانه وابسته است و همین دلخوری و دوری دارد اذیتش می کند. -به خاطر خودت نه،به خاطر خدا می گم اول رفتار و حرف های خودت روتجزیه و تحلیل منصفانه کن،بعد هم نوع برخورد ریحانه رو. اون وقت دور از تعصب مردانه و زنانه می بینی که یه راه حل قشنگ پیدا میکنی.ریحانه رو ببر بیرون از فضای خونه. فکرش رو به کار بگیرو خیلی راحت مشکل رو ریشه ای حل کنید. سرم را خم می کنم روی شانه ام و می گویم: -يادته همیشه پدر جون خدا بیامرز یه جمله رو به بزرگای فامیل میگفت؟ آرام زمزمه می کند: -مرنج و مرنجان. -علی، «نرنج»برای خودمونه!یعنی ان قدر بزرگ باشیم که نفسمون زیر پا باشه و هر حرف واتفاق ریزی ویرانمون نکنه.«مرنجان»هم که از آدم بزرگوار ساخته است. اگر قدرت پیدا کردی، مظلوم گیر آوردی جلوی خودتو بگیر.نفسش را بیرون می دهد و چشمانش را می بندد: -این دومی مهم تراز اوليه! قبل از رفتنش می گویم: -آهای آقا دوماد!به من ربطی نداره اگه قوه تفکر و تعقل شما درست کار نمی کنه،ولی به هر حال هزینه بدین، مشاوره دقیق تری به تون می دم. چپ چپی نگاهم می کند و در را محکم می بندد و می رود. میدانم که فردا آش وسط سفره است.علی و ریحانه عاقل و عاشق اند. عشق و عقل دوتایشان شد چلوکباب وسط سفره امشب ما.قرار است مطب بزنم.درآمدش حتما خوب خواهد شد. دشت اولش که خوشمزه است.ریحانه سرحال است و علی هم آرام تر از قبل. مامان برای علی و ریحانه توی یک بشقاب غذا می کشد و من یک قاشق می گذارم کنار بشقابشان. شانه ای بالا می اندازم و مشغول خوردن می شوم. بلند می شود و قاشق می آورد. -دارم برات. -آی آی.بعدها که مشاورلازم می شی... وچشمکی برایش می زنم.مامان سبزی را می گذارد کنار دستم. -دوستات امروز زنگ زدن.خبريه؟ لقمه ام را نصفه و نیمه جويده قورت می دهم. -اِ، کیا زنگ زدن ؟ سه نفر زنگ زدن، پیام هم برات دادن. نوشتم روی کاغذ تلفن. مگه شماره همراهتو ندارن؟
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_پنجم ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می ک
- خاموش بود. من هم جا گذاشتم رفتم. خانم مقیمی رو بردم دکتر. -چیزی شده؟ - دو سه روز پیش افتاده بوده، بندۂ خدا به کسی نگفته، امروز دیگه اون تن دردش شدید شده بود که زنگ زد شما نبودی من بردمش دکتر. جا انداخت و بست. لقمه ای میخورم: - من اصلا دل و جرئت درست وحسابی ندارم. بنده خدا ناله میکرد. منکز کرده بودم پشت در و گوش هامو گرفته بودم. علی میخندد: - مثلا همراه مریض بودی. - پرستاره دید رنگم پریده . خودش گفت برو بیرون. صدات ميزَ... که صدای در می آید. بی اختیار همه ساکت می شویم حتی قاشق هایمان بین راه دهان و بشقاب می ماند. نگاهها می رود سمت در. نمی دانم که درفکرهمه این بود یا فقط من که در باز می شود، قامت پدر، رشید ترین قامتی است که حتی سرو هم در مقابلش قد خم می کند. می دوم سمتش و نمی دانم چگونه بغلش می کنم. به خودم که می آیم سفت در آغوشم گرفته و موهایم را نوازش میکند. عکس العملم پدر را شوکه و دیگران را از آغوشش محروم کرده است. کمی که آرام می شوم، سر مادر و ریحانه را جلو می آورد و میبوسد و بعد علی را در آغوش میگیرد و چند دقیقه ای دو مرد می مانند. سفره را که می بیند می گوید: - به به. چه ضیافتی هم برپاست. مادر زنم دوستم داره.. اعصابم تحریک شده و حال خوش و ناخوشم را نمی فهمم. اشتها هم ندارم. همه چشمان پر آب دارند، حتی علی. مثل همیشه دیرآمدن های بیخبری اش. دوباره دستی دور شانه ام می اندازد و می گوید: محبوب خونه چه طور؟ تعبیرش برایم شیرینی خاصی دارد. قاشقم را برمی دارد و مشغول خوردن میشود. بعد از جمع شدن سفره، دور هم مینشینیم. تازه سرم را بالا می آورم و نگاهی به صورتش میکنم. سبزه شده و لاغر.سفیدی موهایش هم انگار بیشتر توی چشم می آید. کمی که از اوضاع و احوال میگوید، انگار غم وغصه اش فوران می کند. میگوید: آنچه در اخبار می آید، یک صدم واقعیت است. شهید هم زیاد داریم از مجاهدان لبنانی و عراقی و افغانستانی تا همین بچه های داوطلب خودمان. غریب می جنگند و غریب شهید میشوند. و بعد ادامه میدهد که: ما داریم توی عراق و سوریه، از خودمان دفاع میکنیم. اگر صبر کنیم دشمن بیاید پشت مرز ما و آن وقت دفاع کنیم، هم عراق و سوریه از دست رفته است و هم تمام ایران و مردمش درگیر می شوند، مثل جنگ ایران و عراق. سرخوش از آمدن پدر هستم که سال ها دوست داشتم، سایه اش بالای سرم باشد ونبود. موقع خواب در اتاقم را نمیبندم. دارم دنبال همراهم می گردم که در چهارچوب در می ایستد. - ليلی جان! سربرمی گردانم و لبخندش را نوش می کنم. - فردا صبح هستی که؟ - بله هستم بابا. - پس تا فردا. ملاصدرا و خانمش زیر پنجره اتاق من نشسته اند و دارند صحبت می کنند. پنجره بسته است و نمیشنوم چه میگویند. برایش پیام میزنم: به وقت فکر نکنی ملاصدرا زن داشته و بساط میکرده زیر پنجرة من و با خانمش بغ بغومی کرده. صدای خنده ای که بلند میشود و بعد سنگ ریزه ای به شیشه می خورد. شیشه هم که بشکند، حاضر نیستم از زیرپتوبیرون بیایم. جواب پیامک را نمی دهد، اما از قطع شدن صداهای گنگ میفهمم تغییر موضع داده اند. به سعید پیام میزنم که: - دوتا داداش بودن یکی شون کور بوده، یکی شون کچل. اگه گفتی توکدومشونی ؟ جواب میدهد: - گزینه سه. تازه اشتباه هم نوشتی یه آبجی و داداش بودند، داداشه کور بود اسمشم مسعود بوده، آبجیه کچل بوده، اسمشم ليلا؛ امامن گزینه سوم هستم. از دست این مسعود، دیوونه دیوونه ام. - حالا که این طور شد، من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم. ادامه دارد ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابرار
به نام خدای فاطمه (سلام الله علیها ) #گزارش_لحظه_به_لحظه_از-شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_ا
به نام خدای فاطمه (سلام الله علیها) ◀️خبر پیامبر (صلی الله علیه واله)از ضرب و جرح دشمنان پیامبر (صلی الله علیه واله)درباره مصیبت هایی که برای حضرت زهرا (سلام الله علیها)اتفاق خواهد افتاد خبر داد و به او فرمود: -تو اولین نفر از اهل بیتم هستی که به من ملحق می شوی؛و تو سرور زنان بهشت هستی.تو بعد از من ظلم و کینه خواهی دید تا آنجا که زده می شوی و یکی از استخوان های سینه ات می شکند.🖤🖤🖤🖤🖤 خدا قاتل تو و دستور دنده و راضی به آن و کمک کننده و یاری دهنده بر علیه تو و ظلم کننده به شوهر و دو پسرت را لعنت کند. ◀️خبر پیامبر(صلی الله علیه واله)از هجوم دشمنان پیامبر(صلی الله علیه واله)درباره اتفاقات پس از رحلت خویش در مورد دخترش فاطمه (سلام الله علیها)اینگونه می فرماید: -و اما دخترم فاطمه؛او را می بینم که حرمتش هتک شده و حقش غصب گشته و از ارث محروم گردیده و پهلویش شکسته و جنینی سقط شده است. او کمک می خواهد ولی کسی او را کمک نمی کند.فاطمه بعد از من محزون و غمگین و گریان خواهد بود. ◀️خبرپیامبر(صلی الله علیه واله)از بستر شهادت پیامبر(صلی الله علیه واله)بستر بیماری حضرت زهرا (سلام الله علیها)را توصیف کرده می فرماید: -فاطمه در بستر بیماری می افتد و می گوید:((خدایا،من از زندگی بیزار گشته ام و از اهل دنیا خسته شده ام.خدایا ،مرا به پدرم ملحق کن.))آنگاه است که خداوند عزوجل او را به من ملحق می کند،و او اولین اهل بیت است که نزد من خواهد آمد. فاطمه با حالتی محزون و غمگین و با حقی غصب شده و شهید نزد من می آید. در آن هنگام می گویم:((خدایا،لعنت کن کسی که به او ظلم کرد و عقوبت کن کسی که حقش را غصب کرد و رلیل کن کسی که او را ذلیل کرد و در آتش جهنم ماندگار کن کسی که بر دو پهلویش زد تا فرزندش را سقط کرد.))ملائکه نیز بر دعای من آمین می گویند. . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حسینیهِ مجازی فاطمیه(س)کارون
🌷🕌 اذان 🕌🌷 ✍ استاد قرائتی: بلال، بعد از رسول خدا صلى الله علیه وآله براى دیگران اذان نگفت. یكبار براى حضرت زهرا (س)كه دلتنگ زمان پدر شده بود، اذان گفت، آنگاه هم در نیمه اذان مردم و حضرت زهراعلیها السلام گریه سر دادند.(سفینة البحار، بلل) این برخورد بلال، در این مسیر بود كه اذان را هم در راه حق و در روزگار پیشواى شایسته سر دهد. روزى عمر به بلال گفت: ابوبكر كه تو را خرید و از بردگى آزاد كرد، چرا براى نمازگزاران او اذان نمى ‏گویى؟ گفت: اگر براى رضاى خدا آزادم كرد كه طلبى ندارد، ولى اگر هدف دیگرى داشته، من حاضرم باز برده او باشم ولى هرگز براى كسى كه پیامبر، خلافت او را نگفته است، اذان نگویم. (سفینة البحار، ج1، كلمه بلل) بلال حاضر نبود حتى اذانش كه یك شعار دینى است، در مسیر تقویت نظامى باشد كه قبولش ندارد....🌾🍃 📚 کتاب پرتوی از اسرار نماز، محسن قرائتی 🥀 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🥀 ◾▪◾▪ 🌴 https://eitaa.com/joinchat/3966173265C0e5f570413 🍀 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌺﷽🌿🌺 آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟ آهنگر سر به زیر اورد و گفت وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🦋وقتی زلیخا، یوسف و به زندان انداخت هیچ وقت به قدرت خداوند و بازی های عجیب سرنوشتش فکر نمی‌کرد تو هم اگه خواستی ناامید شی بدون که خدا حوصلش خیلی زیاده دستت و تو دست خدا بزار بزار سرنوشتت و اون واست بنویسه اون نویسنده بهترین و شیرین ترین داستان های عالمه ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_پنجم ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می ک
-حالا که این طور شد،من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم. گوشی توی دستم زنگ میخورد و عکس مسعود با آن خنده قشنگش می افتد روی صفحه، آهسته می گویم: -سلام -ليلا!چه خبر؟بابا زنگ زد؟ بچه داد نزن.اینجا خانواده زندگی می کنه و خوابیده.بعدم سلامت کو؟ -سلام.جون من لیلا بابازنگ زد؟ دلم میسوزد و میگویم: -بابا امشب اومد. کمی مکث و بعد صدای: -ای خدا!جدی لیلا! بابا الآن خونه س؟ بی اختیار و با بغض می گویم: -آره دو ساعت پیش اومد.الآن هم خوابیده. سعید گوشی را می گیرد: -ليلا!راست و حسینی؟ بغضم باران می شود. مینشینم سرجایم: -راست و حسینی. -پس چرا گریه میکنی؟ -آخه اونایی که جنازه باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن؟ آخه چرا از اون طرف دنیا اسلحه و آدم میفرستند تا یک کشور ساکت و آروم رو این طور خراب و خونین کنن؟ سكوت دوطرفه...و گوشی را قطع میکنم و خاموش...هق هقم را خفه میکنم. مردم ایران و اطراف آن، همه مسلمان هایی که در آسایش میخوابند،یادی از آنها میکنند؟یا تنها به این فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داریم آن جا هزینه میکنیم و فقیران خودمان چه؟ یاد جمله افسر اسرائیلی آمریکایی میافتم که در جواب این سؤال که شما تا کجا در ایران دخالت میکنید؟گفته بود: «تا هرجایی که بتوانیم چکمه هایمان را در آن جا بگذاريم.»دنیا دار غفلت و فراموشی است.دوست ندارم خود خواه فراموشکار باشم. فراموش میکنم به بچه ها زنگ بزنم؛ چون در حصار مامان و بابا گیر افتاده ام.صورت قرمزم را خودم می بینم.کلید کرده اند روی این که این بنده خدا بیاید برای خواستگاری.بدون آنکه حرفی بزنم دارم توصیفات پدر را گوش می دهم و با انگشتانم بازی میکنم.انگشترم صد باری بیرون و توشده و از فشاردست من کج وكوله.مادر می گوید: -شما نبودی اینها چندبار زنگ زدند که بیان،اما من گفتم صبر کنن تا شما بیایی. -ليلاجان!اجازه بده بیان،بعد هرچی توبگی. باور کن اگر خودم باهاش زندگی نکرده بودم،اصرار نمی کردم. پدر سکوتم را که میبیند به مادر میگوید: -این سکوت نشانه رضايته.اگه زنگ زدن بگوبیان؛اما بگودخترمون خودش با پسرتون حرفهاشو می گه وهرچی خودش تصمیم گرفت. سرم را بالا می آورم و میگویم: -بابا! نگاهم می کند.دوباره سرم را پایین می اندازم و این بار به ناخن هایم زل می زنم. -جانم؟چه عجب حرف زدی! -من اصلا برام مدرک و پول و کارش مهم نیست. مکث می کنم و می گویم: ۔اخلاقشه که خیلی مهمه.آدم عصبی مزاج و بدخلق و حساس که زندگی رو سخت می کنه نمی خوام.دوست ندارم همش بترسم و بلرزم که الآن چی میگه، چی بگم؟میدونید منظورم چیه؟ پدر آرام می گوید: -آره بابا جون!من دسته گلم رودست هرکسی نمیدم.با این جوون چند هفته ای زندگی کردم.خانوادش رو میشناسم؛ اما باز هم خوبه که خودت نظر بدی. سکوت میکنم.حالم اصلا خوب نیست. تمام صبحانه دارد توی معده ام قل قل میکند.بلند میشوم و در سکوت آنها به اتاقم پناه میبرم.پنجره را باز میکنم تاحالم کمی بهتر شود.ذهنم درگیر تمام زندگی هایی است که دیده ام.حرف ها ودعواها،امیدها،دروغها،محبت ها و از اینکه مثل بچه ها ذوق مرگ بشوم که میخواهم حلقه و سرویس ولباس عروس و تالار و آرایشگاه و بعد از دو سه سال دنبال یک ذره محبت طرفم باشم و خودم حوصله حرف زدن با او را نداشته باشم، متنفرم. دنبال کسی می گردم که محبت بينمان چشمه ای باشد که هیچ وقت خشک هم نشود مثل مادر و پدر. یاد گلبهار میافتم. زنگ میزنم به عطیه که پیامش از بقیه عجیب تر است: - «تا دیر نشده با گلبهار صحبت کن ...» بحث طلاق گلبهار است. توی ذهنم که جست وجو می کنم. یک سال هم از عقدش نگذشته است. - طلاق، طلاق... من خودم هنوز ازدواج نکرده ام چه برسد که بخواهم مشاوره طلاق بدهم؛ اما مادرم را پیشنهاد میدهم و قرار می گذارم برای فردا عصر.
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_ششم -حالا که این طور شد،من هم نمیگویم از بابا
برای مامان تعریف می کنم. متأسف می شود و خیلی راحت می گوید: -فردا عصر با خاله قرار دارم. نمی تونم کنسل هم بکنم. می مانم در گِل...عطیه با گلبهار می آیند و مقابل هم می نشینیم.دیشب تا حالا تمام سعی خودم را کرده ام تا مشاوره های پدر بزرگ و مادربزرگ خدا بیامرز را به یاد بیاورم. گلبهار به تنها کسی که نمی خورد، دختر عقد بسته ی در حال طلاق است. پیش خودم فکر می کنم که نکند بچه ها بزرگ نمایی کرده اند والا که ظاهرا همه چیز مرتب است. آرایش کرده و موهایش را هم رنگ جدید زده است. لباسش با کیف و کفش یک دست است. -لیلا جون! مردها خیلی نامردند. وقتی به هوسشون رسیدن هر غلط دیگه ای می کنن و می گن زن ها گیر می دن... فکر می کنم الان دقیقا چه کسی اشتباه کرده است. مرد گلبهار یا خود گلبهار؟ -مگه تحقیق نکرده بودی؟ نه می خواستم همراهی کنم و نه می توانستم با لحن غصه دارش همدلی نکنم. -چرا بابا یه سال با هم دوست بودیم. اصلا توی یه اداره هم مشغولیم. می دیدم که خیلی هم راست و درست نیست، اما خاک بر سرم. خر شدم. عاشقش شدم. فرق بین عشق و هوس را نمی داند. خیلی بی خیال می گوید: -طلاق را گذاشته اند برای همین موقع ها دیگه. -گلبهار جون، مگه تلویزیونه که قدیمی شو بذاری کنار یه ال ای دی بخری؟ -راحت که نیست لیلا!اما واقعا زندگی با همچین مردایی سخته. باید اساسی تر حرف بزنم. این عطیه هم که فقط دارد پوست سیب و پرتقال می کند و سلیقه چیدمانی اش را نشان می دهد. -حالا عیبش چیه؟ -اوه نگو که شعور زندگی نداره -یعنی هیچی خوبی نداره؟اصلا چهار تا خوبی هاشو بگو. -چی بگم؟ دروغ که نمیشه بگی. خوبی داره. چه می دونم. مهربونه. خیلی محبت می کنه؛ اما مثل گداها می مونه. همه اش هم می گه فقط به من محبت کن.شب خسته و کوفته بر می گردم خونه آن قد شعور نداره که خسته ام. توی دلم می خندم. قبلا مردها می گفتند شب خسته و کوفته می روم خانه. حالا این دقیقا شده ادبیات زن ها. با چه حالتی هم می گویند! دستم را می کشم روی سرم ببینم شاخ درآورده ام یا نه؟ واقعا این توقع بی شعورانه آی است که مردی بخواهد همسرش به او محبت کند؟ -گلبهار تو به پول احتیاج داری؟یعنی منظورم اینه که اگه نری سرکار زندگیت فَشَل می شه؟ کمی مکث می کند. عطیه انگار با -این سؤالم عصبی شده است. با حرص خاصی پوست میوه ها را تکه تکه می کند. -نه. بابام همیشه بهم پول می ده. کارو محض بی کار نبودن دوست دارم. راستش حقوقی رو که می گیرم همش باهاش خرت و پرت می خرم. نباشه می میرم، ولی این همه درس نخواندن که بشینم توی خونه. این استدلال های دوستانم مرا کشته است؛ یعنی یک نفرشان نبود که یک بار بگوید که کار کردن ضرورتی برای آینده ی کشور دارد. کارهایی که یک مرد هم می تواند انجام بدهد و آن وقت نیازی نیست هر سال آمار بیکاران جامعه را بدهند. از صداقت گلبهار خوشم‌می آید. حداقل اقرار می کند که بی هدف سرکار می رود...این ویژگی خوب است که اگر بتوانم درست از آن استفاده کنم،نی شود از خر شیطان پیاده اش کرد: -خب چه فرقی می کنه.کار کاره دیگه. چه کار خونه،چه کار کامپیوتری.هر دو تاش باید زحمت بکشی. -وا! لیلا!اون حقوق داره. -تو که می گی پولش فقط خرح اضافه می شه! یعنی نیاز نداری.تازه وقتی پول می آد دستت، ذهنت درگیر می شه که کجا خرجش کنی؟حیف نیست به خاطرش یه آینده رو خراب کنی؟ -خب چه کار کنم الان جامعه این رو می پسنده؟! -شاید جامعه داره اشتباه می کنه. آرامش مهم تره یا حرف مردم؟ -آره به خدا! یه روز که سر کار نمی رم توی خونه آن قدر آرومم که دوست ندارم اون روز تموم بشه.هر دو تاش یه جوریه.رفتنش یه جوریه،نرفتنش هم می شه بی کاری.حوصله آدم سر می ره. -کی گفته بی کار باش.این همه کار که می شه تو خونه انجام داد.هم آرامش داری،هم مشغولی،هم زندگیت رو از دست نمی دی. -آخه دوستام چیز دیگه می گن. من و گلبهار از صدای کوبیده شدن چاقو به ظرف از جا می پرم.منفجر شد. عطیه را می گویم. -دوستات کیان؟همونایی که دارند طلاق می گیرند؟به نظرت اونا دلسوزن یا می خوان یکی مثل خودشون پیدا کنند تا بشینن ساعت ها حرف مفت بزنند.خودشون رو به نفهمی بزنن و حق جلوه بدن؟برای چی زندگی که با محبت شروع کردی به خاطر حرف چهار تا عوضی دیگه که معلوم نیست دلسوزتن داری می پاشونی؟خسرو که بد نمی که.نمی خواد بری سر کار.به هر دلیلی.همکاری مردت،خستگی های زیادش.بی شعور دوستت داره. ادبیات دهکده ی جهانی من را کشته است.گلبهار هم عصبی جواب می دهد. -خودشم با چند تا خانم همکاره.دیدم که بدش هم نمی آد. ادامه دارد ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر سر سربند یا زهرا(س)دعوا بود یکی از راویان دفاع مقدس می گوید: بهترین ذکر رزمندگان یا زهرا(س)بود و در شب عملیات بعضی التماس ها و دعواها بر سر سربند یا زهرا (س) بود؛ این علاقه چنان بود که وقتی عملیاتی با نام مقدس حضرت زهرا (س) انجام می شد بیشتر آنان از ناحیه پهلو یا سینه آسیب می دیدند.  شهید سید ابراهیم تارا بارها می گفت: می خواهم مثل مادرم فاطمه (س) گمنام باشم، کسی برایم چلچراغ نگذارد. بعضی بچه ها پلاک خود را به دیگری می دادند و می گفتند: حضرت زهرا (س) نشانی نداشته باشد، من داشته باشم؟! ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
به نام خدای فاطمه (سلام الله علیها) #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_ا
◀️خبر پیامبر(صلی الله علیه واله)از غصب فدک پیامبر(صلی الله علیه واله)درباره غصب فدک و بیعت اجباری به امیرالمومنین(علیه السلام)خبر داد و فرمود: -یا علی ،بدان که عمر سند فدک را می گیرد.او با لگد بر شکم فاطمه می زند و محسن سقط می شود. ◀️هتک حرمت فاطمی پیامبر(صلی الله علیه واله)درباره ماجراهای سقیفه و حمله به خانه چنین فرمود: -بدانید که در خانه فاطمه در خانه من و خانه اش خانه من است.هرکس حرمت آن را بشکند حجاب خداوند را هتک کرده است. ◀️گریه پیامبر(صلی الله علیه واله)از ظلم امت آخرین لحظه‌های زندگی پیامبر(صلی الله علیه واله)با گریه بر مصیبت های دخترش زهرا (سلام الله علیها)همراه بود.عرض شد:یا رسول الله،چرا گریه می کنید؟فرمود: -به خاطر اهل بیتم و آنچه اشرار امتم بعد از من با آنان رفتار می کنند.می بینم که به فاطمه ظلم می شود و او ندا می کند:((پدرم،پدرم))! اما هیچکس از امتم او را کمک نمی کند. ◀️دادخواهی نزد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) حضرت زهرا (سلام الله علیها)از ظلم هایی که بر او شده نزد فرزندش حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه)شکایت می کند،و اولین کسانی که نام می برد ابوبکر و عمر هستند که درباره آنها می فرماید: -آن دو فدک را از من گرفتند و...هیزم بر در خانه ام آوردند و در خانه آتش گرفت و... عمر با تازیانه بر بازویم زد و ... با لگد به در زد و در به شکم من اصابت کرد در حالی که به محسن باردار بودم و او کشته شد و ... به خانه ام هجوم آوردند و عمر سیلی به صورتم زد و گوشواره ام شکست.🖤🖤🖤🖤 ◀️دادخواهی فاطمه(سلام الله علیها)در قیامت امام صادق(علیه السلام)دادخواهی حضرت زهرا (سلام الله علیها)در روز قیامت را اینگونه بیان می فرماید: -روز قیامت،فاطمه (سلام الله علیها)دختر پیامبر(صلی الله علیه واله)در محضر الهی می ایستد و عرضه می دارد:((خدایا،وعده خود را به اتمام رسان درباره کسانی که به من ظلم کردند و حقم را غصب نمودند و مرا زدند.)) . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرامتی عجیب علت این همه عشق شهید حاج احمد کاظمی به حضرت زهرا (س) را دوستان او می‌دانستند. یکی از آن‌ها می‌گفت «اوایل سال1361در عملیات بیت‌المقدس در خدمت حاج احمد بودیم. او فرمانده تیپ نجف بود. در حین عملیات به سختی مجروح شد،ترکش به سرش خورده بود.با اصرار او را به بیمارستان صحرایی بردیم.شهید کاظمی می‌گفت«کسی نفهمد من زخمی شدم.همین جا مداوایم کنید.می‌خواست روحیه‌ی نیروها خراب نشود.» دکتر گفت«این زخم عمیق است،باید کاملاً مداوا و بعد بخیه شود»به همین دلیل بستری شد.خونریزی او به قدری زیاد بود که  بی‌هوش شد.مدتی گذشت،یک دفعه از جا پرید! گفت«بلندشو،باید برویم خط»هر چه اصرار کردیم بی‌فایده بود.بالاخره همراه ایشان راهی مقر نیروها شدیم.در طی راه از ایشان پرسیدم:شما بی‌هوش بودی،چه شدکه یک‌دفعه از جا بلند شدی؟هر چه می‌پرسیدم جواب نمی‌داد. قسمش دادم که به من بگویید که چه شد؟نگاهی به چهره‌ی من انداخت و گفت «می‌گویم، به شرطی که تا وقتی زنده‌ام به کسی حرفی نزنی.» بعد خیلی آرام ادامه داد«وقتی در  اتاق خوابیده بودم، یک باره دیدم خانم فاطمه زهرا (س) آمدند داخل اتاق، به من فرمودند: چرا خوابیدی؟ گفتم: سرم مجروح شده، نمی‌توانم ادامه دهم. حضرت زهرا (س) دستی به سر من کشیدند و فرمودند: بلند شو، بلند شو، چیزی نیست، برو به کارهایت برس.» وقتی حاج احمد به منطقه برگشت در جمع نیروها گفت «من تا حالا شکی نداشتم که در این حنگ ما برحق هستیم، اما امروز روی تخت بیمارستان این موضوع را با تمام وجود درک کردم.» ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_ششم -حالا که این طور شد،من هم نمیگویم از بابا
کار از بیخ خراب است.باید اساسی خراب کرد و از نو ساخت.هر چند زندگی را که نمی شود خراب کرد، عقیده خراب را می شود ساخت.بد جور همه چی. را مدرنیته و درهم کرده اند. -به چی فکر می کنی؟مگه بد می گم لیلا جان.واقعیته دیگه! -نه می دونی گلی جون!بد نمی گی.بد فکر می کنی.راستش من هنوز ازدواج نکردم؛اما فکر می کنم ازدواج گروکشی نیست؛یعنی چون تو گفتی، پس من هم می گم.چون تو رفتی پس من هم می رم.من اون چیزی که توی خانواده خودم می بینم محبته.حالا کاهی از سر محبت مادرم ندید می گیره،گاهی پدرم کوتاه می آپ که بالاخره زندگیشو جلو رفته دیگه. -مردا رو اگه محبت زیادی کنی پررو می شن! عطیه فقط مشت نمی زند؛که آن هم فکر کنم جایی اگر گلی را تنها گیر بیاورد، دریغ نمی کند: -یعنی الان تو می خواب از شوهرت جدا بشب، اون روش کم می شه.نه خیر خانم اصلا می دونی چیه؟همون جور که تو آزادی سر کارت هر طور که می خواب بپوشی و با هر کی می خواب راحت باشی،اون هم حق داره. فقط مطمئن باش این وسط تو ضرر می کنی. گلی از همه حرف فقط قسمت منفی اش را گرفت.ناراحت شد: -من به خاطر دل خودم تیپ می زنم نه برای کشتن -مردا که الهی همه شون یه جا بمیرن! -دخترای همکار خسرو هم به خاطر خودشون تیپ می زنن.اونام یه جا بمیرند دیگه؟ خنده ام می گیرد.بشر به خاطر آن که نمی خواهد دست از خودخواهی اش بردارد حاضر است همه چیزهای سر راهش را قلع و قمع کند.بحث کج شده را باید صاف کرد: -گلی جان تو فکر می کنی اگه جدا بشی چی می شه؟ -هیچی!می شم مطلقه!راحت می شم. البته دروغ چرا،هنوزم دوستش دارم. داغون هم می شم. بغض می کند و درجا اشکش که تا حالا با غرورش نگه داشته بود جاری می شود.سعی می کند با دستمال اشک ها را بگیرد تا آرایش خراب نشود. -گلی همین قدر که مواظبی آرایشت خراب نشه، مواظب هم هستی که یه اشتباه کوچیک زندگیت رو خراب نکنه؟ -به خدا من دلم نمی خواهد خراب بشه. اون داره حرف زور می زنه. عطیه با چاقو تپه ای را که از پوست میوه ها درست کرده به هم می ریزد و با تأسف می گوید: -تو به خاطر لذتی که از خانم مهندس خانم مهندس شنیدن می بری داری آتش می زنی به آینده ت.گور بابای هرچی مدرک مهندسی و پزشکی و لیسانس زپرتیه!الان سرکار،با بداخلاقی هر چه دستور بدن،غر بزنن،ماها سرمونو بالا نمی آوریم و همش هم بله قربان گو هستیم. خب فکر کن شوهرت رییسته، بهش بگو چشم.نمی میری که!تازه این زندگیته. دو روز دیگه هم اون بهت می گه چشم و نازتو می خره.بی شعور بازیت منو کشته! منتظرم که کلی جواب عطیه را بدهد و هر چه از دهانش در می آید بارش کند، اما آن قدر خموده شده که سکوت می کند. همه ساکت شده آیم. یکی به تاسف. یکی به تحیر.یکی هم مثل من به...حاام از همه جهت خراب است. نمی دانم چرا؛اما فکر می کنم اگربه گلی کمی امید بدهم بدنباشد؛ -وای گلی جون!فکر کن یکی دو ماه دیگه می ری سر زندگیت.بعد هم سه چهار تا بچه ی تپل مپل می آری.آن قدر سرت شلوغ می شه که به این روزها می خندی. -چه دل خوشي داري ليلا! اميد فايده نداشت!نا اميدانه حرف بزنم ببينم مي گيرد.اين بچه ها انگار غصه را بيشتر از شادي و خنده دوست دارند! -اگه جدا بشي، چند سال ديگه فقط كاراي شركت رو انجام دادي،يه حساب پر پول هم داري،اما همش دنبال آرامشي.كسب كه لحظه هاي تنهاييت رو با شادي پر كنه.يه كسي كه حرف تو رو بفهمه و خوشبختت كنه.چه مي دونم بالاخره هر زني نياز به يه مرد داره، هر مردي هم نياز به يه زن تا زندگيشون كامل بشه. عطيه هم مي پرد وسط حرفم: -الكي هم شعار نده كه اين همه دختر كه ازدواج نكردن و مشكلي ندارن.چون همش دروغه.همين دوستاي مزخرف ما با قرص اعصاب مي چرخن.منتهي مثل الان تواند كه اگه كسي قيافه تو ببينه فكر مي كنه خوش بخت تر از تو كسي نيست. بلند مي شوم تا چاي بياورم.كمي ازاين فضا دوربشوم بد نيست.انرژي منفي اش خيلي زياد است.دارم فكر مي كنم كه قيد ازدواج را بزنم.به سختي اش نمي ارزد. چاي را كه تعارف مي كنم شوهر گلي زنگ ميزند. -خسروس.ببين شده بپاي من.كجا مي رم؟كي مي رم؟با كي مي رم؟ خيلي سرد و تخاصمي صحبت مي كند. قطع كه مي كند به اين نتيجه مي رسم بايد مركز مشاوره ام را جمع كنم.تازه مي فهمم انسان موجود عجيب الخلقه اي است. پيچيده و حيران.همان بهتر كه طرف حسابش نشوم. -يه چيزي نمي گي ليلا جون! -چي بگم؟ -حداقل بگو چه كار كنم؟ به خدا من اگر مسئول مملكتي مي شدم به جاي راه انداختن مراكز مشاوره،
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_هفتم کار از بیخ خراب است.باید اساسی خراب کرد و
اول يك مركز چگونه تفكر كنيم تا خوش بخت زندگي كنيم راه مي انداختم. آدم ها بايد ياد بگيرند فكر كنند. تا بتوانند براي زندگي خودشان، در شرايط خودشان، با امكانات و توانمندي هاي خودشان راه حل پيدا كنند. ولي حالا من اين جا نشسته ام. نه مسئولم، نه هيچ. مستأصل شده ام مقابل گلبهار. -راستش اين زندگي خودته! اگر من راه حل بدن. همون قدر اشتباهه كه دوستات راه حل طلاق دادند. اگه بگم برو يا نرو سركار، همون قدر دخالت در عقل تو كرده ام كه جامعه تو رو بي عقلِ مقلد دوست داره؛كه مي گه اگه نري سر كار عقب مونده اي. ولي خودت بشين فكر كن، اول زندگيت رو بسنج، ببين توي اين چند سال راهي كه رفتي با طبع و اهدافت همسان بوده؟اصلا هدفت درست بوده؟يا نه فقط براي كم نياوردن مقابل ديگران اين مسير رو رفتي؟من حتي فكر مي كنم اين تيپ و آرايشت براي اينه كه به خسرو نشون بدي كه خيلي راحتي! سرش را به نشانه ي تأييد تكان مي دهد: -تو بودي چه كار مي كردي؟ -نظر من مهم نيست. ولي فكر مي كنم همديگه رو دوست داريد. پس بي خيال! موقع خداحافظي مي گويد: -تو رو خدا دعام كن! گلبهار مي رود. به مزاح مي گويم: -عطيه تو چرا شوهر نكردي بياد دنبالت؟بايد پياده بكشي به جاده. -خريت عزيزم! اما الان يكي خواهانمه. بگو خب! نده ام مي گيرد و مي گويم: -خب. -هيچي من نمي خوامش. دهانم جمع مي شود: -وا چرا خب؟ -چون خوب نيست. با هر كي كه بهم گفت عزيزم كه نمي تونم را بيفتم برم. بهم نخنديا، دوست دارم پسر پاك و مؤمني باشه. مثل خسرو زياده، امامن شوهر با روابط عمومي بالا نمي خوام. آب دهنم مي پرد توي گلويم. تا عطيه برود سرفه دست از سرم بر نمي دارد. دنياي عجيبي است.تحليل مي كنم چرايي زير و رو شدن فرهنگمان را. كمي هايش، خوبي هايش. مي خواهم يك مقصر پيدا كنم كهيقه اش را بچسبم. پيدا مي كنم و نمي كنم. پدر و مادر كه مي آيند دل از اتاقم مي كنم. قاليچه ي كوچكي را بر مي دارم و راهي حياط مي شوم. صداي صحبت پدر و مادر را مي شنوم. بندگان خدا چه قدر بايد غصه ما را بخورند. توي حياط ولو مي شوم رو به آسمان.با ابرها حركت مي كنم تا انتهاي پشت بامي كه پشتس پنهان مي شوند.ابر ديگري مي شود مركب خيال هاي من. توي ذهنم آينده را سوار اين ابرها جلو مي برم. بيست و دو سال دارم، اما به خاطر تمام درگيري هايم جز سهيل هنوز با خواستگار طرف نشده ام. الان اگر مبينا بود چه قدر خوب مي شد.بايد قبل از آمدنشان زنگ بزنم. خيالات زمان را گم مي كند. دوست دارم زمان كش بيايد. تمام ذهن و فكر و خيالم را به كمك طلبيدم. چند صفحه از سؤال ها و خواسته هايم را سياهه كردم، اما باز هم دلم نمي خواهد كهزمان برسد. حالت تهوع هم كه دست از سرم برنمي دارد. زنگ در خانه به صدا در مي آيد. به در اتاقم نگاه مي كنم، بسته است. خيالم راحت مي شود. استقبال از آينده اي كه برايم قطعي نيست و من از روبه رو شدن با آن ترس دارم، خوشايندم نيست. هيچ كس هم كاري با من ندارد. حتي علي كه مخالف بوده، سكوت كرده و آرام گرفته است. كاش مخالفت مي كرد و من در اين برزخ نمي افتادم. چرا اين قدر موافق و مخالفم؟ بايدها و نبايدهايي كه ذهنم را پر كرده است، روحم را هم به غليانوا داشته. نمي خواهم مثل الكي خوش ها شوم.چند فصل نشده به بن بست ها برسم.از يك بن بست برگردي عيبي ندارد، اما اگر هر باز بخواهي اشتباهي بن بست ها را بروي و برگردي، خستگي نمي گذارد ديگر راه را ادامه بدهي. مثل گلبهار قيد همه چيز را مي زني. يك بار درست انتخاب كردن شرف دارد به بي قيدانه جلو راندن زندگي. خدايا! چرا هر وقت شروع يك فصل جديد مي شود، من اين قدر احساس ناتواني مي كنم؟ ادامه دارد ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷 🏢زندانی در برزیل وجود دارد که زندانیان با خواندن یک کتاب📚 و نوشتن 📝برداشت خود از کتاب می‌توانند چهار روز از مدت زمان حبس خود کم کنند! مردی که به جرم سرقت👨🏿‍🎤 مسلحانه🔫 به زندان محکوم شده بود با خواندن حدود سیصد جلد کتاب📚، مدت حبس خود را از ده سال به کمتر از هفت سال کاهش داد. این مرد پس از آزادی از زندان، به لطف مطالعات و دانش کسب‌شده در مدت حبس، بلافاصله در آزمون ورودی معتبرترین دانشگاه این کشور پذیرفته شد و اکنون پس از گذشت ده‌سال از آزادی خود و اخذ مدرک دکتری👨‍🎓، به عنوان استاد👨‍🏫 و مدرس دانشگاه مشغول به کار است.👨‍💻👨‍💼 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
طنز😊نکته✅ ‏مامان بابام بحثشون شده بود مامانم داشت میوه میخورد بابام اومد تو هال آشتیش بده گفت خانم مواظب باش دستتو نبری کارد تیزه مامانم گفت چرا بِبُرم مگه یوزارسیف اومده تو.. بازم دعواشون شد🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀☺️☺️☺️ 🔹 چند نکته مهم، در رابطه با نحوه انتقاد صحیح: ✅از بكارگیری واژه های”همیشه” و “هیچ وقت” بپرهیزید ✅انتقاد خود را در قالب پیشنهاد و یا پرسش مطرح سازید. ✅مقابله شما در خلوت و خصوصی باشد نه در انظار عمومی ✅تنها در مورد یك موضوع در آن واحد بحث و گفتگو كنید. ✅از آنكه با فرد مقابله كرده اید پوزش "نخواهید" ✅تعریف و تمجید را فراموش نكنید ✅هنگامی كه نظر خود را بیان كردید دیگر آن را مرتبا تكرار نكنید ✅از طعنه زدن بپرهیزید. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
دعا درمانی چند مورد از خواص سوره قیامت ✳️محبوبیت❤️ ✳️عفاف🧕 ✳️افزایش رزق ✳️امنیت ✳️توان جسمی ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯