کتاب #گزارش_لحظه_به_لحظه_از #شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها به قلم #محمدرضا_انصاری به جمع بندی و تدوین ماجرای شهادت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)در ۸ مرحله پرداخته است؛ با مراجعه به کلیه منابع مربوط به موضوع تنظیم گردیده،و حتی یک کلمه به عنوان تخیل آورده نشده است.
🖤 روضه خواندنی از لحظات شهادت بانوی سرافراز اسلام و جهان تشیع...
بانوی آب و آینه.....
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
به نام خدای فاطمه (سلام الله علیها )
#گزارش_لحظه_به_لحظه_از-شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#مرحله_اول #پیشگویی
#قسمت_اول
شهادت تنها دختر آخرین پیامبر (صلی الله علیه واله) در بارگاه الهی عظمتی دارد که خداوند اولین خبر دهنده از آن ماجرا در شب معراج است.
اخباری که از سوی خدا و پیامبر و ائمه (علیهم السلام ) درباره شهادت سیدةالنساء (علیها السلام ) گفته شده و سخنانی که رسول خدا (صلی الله علیه واله) در باره قاتلین دخترش فرموده، نشان از شدت مصیبت و حزن اهل بیت (علیهم السلام) در این باره دارد.
از همین جاست که فقط با ظهور آخرین فرزند آن بانوی پهلو شکسته، مهدی صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) این مصیبت التیام خواهد یافت؛ روزی که مادر نزد پسر شکایت خواهد کرد.
◀️خبر خداوند از شهادت
خدای تعالی لحظاتی از شب معراج را به شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) اختصاص داد و خبر آن را اینگونه به پیامبر (صلی الله علیها و آله) فرمود:به دخترت ظلم می شود و حرمتش شکسته می شود و حقی که تو برای او قرار داده بودی غصب می گردد.
او را در حال بارداری می زنند و به حریم او هجوم می آورند و بدون اجازه وارد خانه اش می شوند.
اینجاست که او خواری و بی توجهی مردم نسبت به خود را احساس می کند، و هیچ مدافعی نمی یابد و فرزندی که در رحم دارد سقط می شود، و با همان ضربات به شهادت خواهد رسید.
#محمدرضا_انصاری
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
یاصاحب الزمان:
#نهج_البلاغه_بخوانیم
#حکمت ۱۴۰
قَالَ (علیه السلام): مَا عَالَ مَنِ اقْتَصد.
فرمود (ع): درويش نشود كسى كه ميانه روى كند.
🏴🏴https://eitaa.com/joinchat/3966173265C0e5f570413
🌹سلامتکده ارگانیک🌹
لینک واتس آپ🌹سلامتکده ارگانیک🌹
محصولات دست ساز و باکیفیت
تولید شده توسط دوستان مجرب و کارشناس.بشتابید عزیزان😍😍😍
https://chat.whatsapp.com/BbSGQlK1K72IMg4ovJInOt
پیج اینستا 🌹سلامتکده ارگانیک🌹برای دوستانی که میخوان همه محصولاتو باهم ببینن
@behdashti14
لینک ایتا سلامتکده
@hejab_matina
بااستفاده از محصولات طبیعی و دست ساز، خود و دیگران را برای داشتن نسلی سالم امیدوار کنیم 😊😍❤️
#حدیث_امروز
#ایام_فاطمیه
🔴مراعات همسر
✅روزى امام على (ع) وارد منزل شدند و فرمودند:
«یا فاطمه! در منزل چه داريم؟»
حضرت زهرا سلام اللّه عليها پاسخ دادند: «قسم به حقيقت تو! سه روز است كه هيچ نداريم.»
امام على(ع) فرمودند:
«چرا در این سه روز چیزی به من نگفتى؟»
حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند:
«من از خداى خود، شرم دارم كه از تو چيزى را درخواست نمايم؛ در حالی که تو توانایی تهيه آن را نداشته باشى.»
📚بحارالانوار ، ج43 ، ص 31
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_چهارم شب خوبي است اگر سعيد و مسعود بگذارند.ماد
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_شصت_و_پنجم
ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می کند.تا جواب دوتا از دوستانم را می دهم،به دراتاقم چند ضربه ای می خورد و صدایم می کند.محل نمی گذارم ولی در باز می شود.نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم.على اختیاردار تمام دفترها و اتاق و رفت و آمد و آینده و مردن من است.پای درازم را جمع می کنم و می گویم:
د نه خدا وکیلی اگه دلم نخواد بیای توی اتاقم باید چیکار کنم؟با همان ابروهای گره خورده می گوید:
-دیوار اتاقت رو خراب کن بشه جزو سالن.
جرئت می کنم و میپرسم:
-طوری شده؟
جوابی نمی دهد.می نشیند روی زمین و تکیه می دهد.
-نه تواهل جرو بحثي،نه ريحانه.چرا خودتونواذیت می کنید؟گناه داره طفلي. سرش را به دیوار تکیه می دهد و می گوید:
-شما زن ها آدمو ویران میکنین.
دفاع از حقوق خودم که گناه نیست.
-شما مردها هم آدموحیران می کنین.
با چشمان ریزشده نگاهم می کند.ادامه می دهم:
-با تمام عشق شروع میکنید و بعد هم عشقتون رو تحمیل می کنین.کلی ضربه به روح و روان زن وارد می کنید.
بی حوصله می پرسد:
-منظور؟
-دلتون می خواد زن تمام داشته هاشو درجا بذاره کنار و رنگ شما رو بگیره، در حالی که با فرصت دادن و محبت، خود زن چنان شیفته مردش میشه که با جون
و دل رنگشو با مردش یکی می کنه. علی چشمهایش را می بندد و می گوید:
-شمازن ها که اینطوری نیستين؟ خواسته ها و نیازها و نازتون رویه جا سر مرد خراب نمی کنین که؟
- چرا چرا.ما زن ها هم از این اشتباها داریم.
چشمانش را بسته نگه می دارد و می گوید:
-همین آوار میشه روی سر مردی که همه زندگیش زنشه،می مونه که چه کنه؟
-هیچی، به جای اخم و تخم،توی یه فرصت مناسب به گفت وگوی اقناعی داشته باشید.
اخم و چشمش را باز نمی کند.
-علي!من خونه مادرجون اینا که بودم خیلی می شد زن و شوهرای فامیل که دعواشون می شد می اومدن اونجا.من توی اتاق می موندم، اما از بس داد و قال می کردن همه حرفاشونو می شنیدم.
باز هم عکس العملی نشان نمی دهد. خیلی به ريحانه وابسته است و همین دلخوری و دوری دارد اذیتش می کند.
-به خاطر خودت نه،به خاطر خدا می گم اول رفتار و حرف های خودت روتجزیه و تحلیل منصفانه کن،بعد هم نوع برخورد ریحانه رو. اون وقت دور از تعصب مردانه و زنانه می بینی که یه راه حل قشنگ پیدا میکنی.ریحانه رو ببر بیرون از فضای خونه. فکرش رو به کار بگیرو خیلی راحت مشکل رو ریشه ای حل کنید.
سرم را خم می کنم روی شانه ام و می گویم:
-يادته همیشه پدر جون خدا بیامرز یه جمله رو به بزرگای فامیل میگفت؟
آرام زمزمه می کند:
-مرنج و مرنجان.
-علی، «نرنج»برای خودمونه!یعنی ان قدر بزرگ باشیم که نفسمون زیر پا باشه و هر حرف واتفاق ریزی ویرانمون نکنه.«مرنجان»هم که از آدم بزرگوار ساخته است.
اگر قدرت پیدا کردی، مظلوم گیر آوردی جلوی خودتو بگیر.نفسش را بیرون می دهد و چشمانش را می بندد:
-این دومی مهم تراز اوليه!
قبل از رفتنش می گویم:
-آهای آقا دوماد!به من ربطی نداره اگه قوه تفکر و تعقل شما درست کار نمی کنه،ولی به هر حال هزینه بدین، مشاوره دقیق تری به تون می دم.
چپ چپی نگاهم می کند و در را محکم می بندد و می رود. میدانم که فردا آش وسط سفره است.علی و ریحانه عاقل و عاشق اند.
عشق و عقل دوتایشان شد چلوکباب وسط سفره امشب ما.قرار است مطب بزنم.درآمدش حتما خوب خواهد شد. دشت اولش که خوشمزه است.ریحانه سرحال است و علی هم آرام تر از قبل. مامان برای علی و ریحانه توی یک بشقاب غذا می کشد و من یک قاشق می گذارم کنار بشقابشان. شانه ای بالا می اندازم و مشغول خوردن می شوم. بلند می شود و قاشق می آورد.
-دارم برات.
-آی آی.بعدها که مشاورلازم می شی...
وچشمکی برایش می زنم.مامان سبزی را می گذارد کنار دستم.
-دوستات امروز زنگ زدن.خبريه؟
لقمه ام را نصفه و نیمه جويده قورت می دهم.
-اِ، کیا زنگ زدن ؟
سه نفر زنگ زدن، پیام هم برات دادن. نوشتم روی کاغذ تلفن. مگه شماره همراهتو ندارن؟
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_پنجم ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می ک
- خاموش بود. من هم جا گذاشتم رفتم. خانم مقیمی رو بردم دکتر.
-چیزی شده؟
- دو سه روز پیش افتاده بوده، بندۂ خدا به کسی نگفته، امروز دیگه اون تن دردش شدید شده بود که زنگ زد شما نبودی من بردمش دکتر. جا انداخت و بست.
لقمه ای میخورم:
- من اصلا دل و جرئت درست وحسابی ندارم. بنده خدا ناله میکرد. منکز کرده بودم پشت در و گوش هامو گرفته بودم.
علی میخندد:
- مثلا همراه مریض بودی.
- پرستاره دید رنگم پریده . خودش گفت برو بیرون. صدات ميزَ...
که صدای در می آید. بی اختیار همه ساکت می شویم حتی قاشق هایمان بین راه دهان و بشقاب می ماند. نگاهها می رود سمت در. نمی دانم که درفکرهمه این بود یا فقط من که در باز می شود، قامت پدر، رشید ترین قامتی است که حتی سرو هم در مقابلش قد خم می کند.
می دوم سمتش و نمی دانم چگونه بغلش می کنم. به خودم که می آیم سفت در آغوشم گرفته و موهایم را نوازش میکند. عکس العملم پدر را شوکه و دیگران را از آغوشش محروم کرده است. کمی که آرام می شوم، سر مادر و ریحانه را جلو می آورد و میبوسد و بعد علی را در آغوش میگیرد و چند دقیقه ای دو مرد می مانند. سفره را که می بیند می گوید:
- به به. چه ضیافتی هم برپاست. مادر زنم دوستم داره..
اعصابم تحریک شده و حال خوش و ناخوشم را نمی فهمم. اشتها هم ندارم. همه چشمان پر آب دارند، حتی علی. مثل همیشه دیرآمدن های بیخبری اش.
دوباره دستی دور شانه ام می اندازد و می گوید:
محبوب خونه چه طور؟
تعبیرش برایم شیرینی خاصی دارد. قاشقم را برمی دارد و مشغول خوردن میشود. بعد از جمع شدن سفره، دور هم مینشینیم. تازه سرم را بالا می آورم و نگاهی به صورتش میکنم. سبزه شده و لاغر.سفیدی موهایش هم انگار بیشتر توی چشم می آید. کمی که از اوضاع و احوال میگوید، انگار غم وغصه اش فوران می کند.
میگوید: آنچه در اخبار می آید، یک صدم واقعیت است. شهید هم زیاد داریم از مجاهدان لبنانی و عراقی و افغانستانی تا همین بچه های داوطلب خودمان. غریب می جنگند و غریب شهید میشوند. و بعد ادامه میدهد که: ما داریم توی عراق و سوریه، از خودمان دفاع میکنیم. اگر صبر کنیم دشمن بیاید پشت مرز ما و آن وقت دفاع کنیم، هم عراق و سوریه از دست رفته است و هم تمام ایران و مردمش درگیر می شوند، مثل جنگ ایران و عراق.
سرخوش از آمدن پدر هستم که سال ها دوست داشتم، سایه اش بالای سرم باشد ونبود. موقع خواب در اتاقم را نمیبندم. دارم دنبال همراهم می گردم که در چهارچوب در می ایستد.
- ليلی جان!
سربرمی گردانم و لبخندش را نوش می کنم.
- فردا صبح هستی که؟
- بله هستم بابا.
- پس تا فردا.
ملاصدرا و خانمش زیر پنجره اتاق من نشسته اند و دارند صحبت می کنند. پنجره بسته است و نمیشنوم چه میگویند. برایش پیام میزنم:
به وقت فکر نکنی ملاصدرا زن داشته و بساط میکرده زیر پنجرة من و با خانمش بغ بغومی کرده.
صدای خنده ای که بلند میشود و بعد سنگ ریزه ای به شیشه می خورد. شیشه هم که بشکند، حاضر نیستم از زیرپتوبیرون بیایم. جواب پیامک را نمی دهد، اما از قطع شدن صداهای گنگ میفهمم تغییر موضع داده اند. به سعید پیام میزنم که:
- دوتا داداش بودن یکی شون کور بوده، یکی شون کچل. اگه گفتی توکدومشونی ؟
جواب میدهد:
- گزینه سه. تازه اشتباه هم نوشتی یه آبجی و داداش بودند، داداشه کور بود اسمشم مسعود بوده، آبجیه کچل بوده، اسمشم ليلا؛ امامن گزینه سوم هستم. از دست این مسعود، دیوونه دیوونه ام.
- حالا که این طور شد، من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم.
ادامه دارد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
به نام خدای فاطمه (سلام الله علیها ) #گزارش_لحظه_به_لحظه_از-شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_ا
به نام خدای فاطمه (سلام الله علیها)
#گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#مرحله_اول #پیشگویی
#قسمت_دوم
◀️خبر پیامبر (صلی الله علیه واله)از ضرب و جرح دشمنان
پیامبر (صلی الله علیه واله)درباره مصیبت هایی که برای حضرت زهرا (سلام الله علیها)اتفاق خواهد افتاد خبر داد و به او فرمود:
-تو اولین نفر از اهل بیتم هستی که به من ملحق می شوی؛و تو سرور زنان بهشت هستی.تو بعد از من ظلم و کینه خواهی دید تا آنجا که زده می شوی و یکی از استخوان های سینه ات می شکند.🖤🖤🖤🖤🖤
خدا قاتل تو و دستور دنده و راضی به آن و کمک کننده و یاری دهنده بر علیه تو و ظلم کننده به شوهر و دو پسرت را لعنت کند.
◀️خبر پیامبر(صلی الله علیه واله)از هجوم دشمنان
پیامبر(صلی الله علیه واله)درباره اتفاقات پس از رحلت خویش در مورد دخترش فاطمه (سلام الله علیها)اینگونه می فرماید:
-و اما دخترم فاطمه؛او را می بینم که حرمتش هتک شده و حقش غصب گشته و از ارث محروم گردیده و پهلویش شکسته و جنینی سقط شده است.
او کمک می خواهد ولی کسی او را کمک نمی کند.فاطمه بعد از من محزون و غمگین و گریان خواهد بود.
◀️خبرپیامبر(صلی الله علیه واله)از بستر شهادت
پیامبر(صلی الله علیه واله)بستر بیماری حضرت زهرا (سلام الله علیها)را توصیف کرده می فرماید:
-فاطمه در بستر بیماری می افتد و می گوید:((خدایا،من از زندگی بیزار گشته ام و از اهل دنیا خسته شده ام.خدایا ،مرا به پدرم ملحق کن.))آنگاه است که خداوند عزوجل او را به من ملحق می کند،و او اولین اهل بیت است که نزد من خواهد آمد.
فاطمه با حالتی محزون و غمگین و با حقی غصب شده و شهید نزد من می آید. در آن هنگام می گویم:((خدایا،لعنت کن کسی که به او ظلم کرد و عقوبت کن کسی که حقش را غصب کرد و رلیل کن کسی که او را ذلیل کرد و در آتش جهنم ماندگار کن کسی که بر دو پهلویش زد تا فرزندش را سقط کرد.))ملائکه نیز بر دعای من آمین می گویند.
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
هدایت شده از حسینیهِ مجازی فاطمیه(س)کارون
🌷🕌 اذان 🕌🌷
✍ استاد قرائتی: بلال، بعد از رسول خدا صلى الله علیه وآله براى دیگران اذان نگفت. یكبار براى حضرت زهرا (س)كه دلتنگ زمان پدر شده بود، اذان گفت، آنگاه هم در نیمه اذان مردم و حضرت زهراعلیها السلام گریه سر دادند.(سفینة البحار، بلل) این برخورد بلال، در این مسیر بود كه اذان را هم در راه حق و در روزگار پیشواى شایسته سر دهد. روزى عمر به بلال گفت: ابوبكر كه تو را خرید و از بردگى آزاد كرد، چرا براى نمازگزاران او اذان نمى گویى؟ گفت: اگر براى رضاى خدا آزادم كرد كه طلبى ندارد، ولى اگر هدف دیگرى داشته، من حاضرم باز برده او باشم ولى هرگز براى كسى كه پیامبر، خلافت او را نگفته است، اذان نگویم. (سفینة البحار، ج1، كلمه بلل) بلال حاضر نبود حتى اذانش كه یك شعار دینى است، در مسیر تقویت نظامى باشد كه قبولش ندارد....🌾🍃
📚 کتاب پرتوی از اسرار نماز، محسن قرائتی
🥀 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🥀
◾▪◾▪
🌴 https://eitaa.com/joinchat/3966173265C0e5f570413
🍀 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🍀
🌿🌺﷽🌿🌺
آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🦋وقتی زلیخا، یوسف و به زندان انداخت
هیچ وقت به قدرت خداوند و بازی های عجیب سرنوشتش فکر نمیکرد
تو هم اگه خواستی ناامید شی
بدون که خدا حوصلش خیلی زیاده
دستت و تو دست خدا بزار
بزار سرنوشتت و اون واست بنویسه
اون نویسنده بهترین و شیرین ترین
داستان های عالمه
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_پنجم ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می ک
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_شصت_و_ششم
-حالا که این طور شد،من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم.
گوشی توی دستم زنگ میخورد و عکس مسعود با آن خنده قشنگش می افتد روی صفحه، آهسته می گویم:
-سلام
-ليلا!چه خبر؟بابا زنگ زد؟
بچه داد نزن.اینجا خانواده زندگی می کنه و خوابیده.بعدم سلامت کو؟
-سلام.جون من لیلا بابازنگ زد؟
دلم میسوزد و میگویم:
-بابا امشب اومد.
کمی مکث و بعد صدای:
-ای خدا!جدی لیلا! بابا الآن خونه س؟
بی اختیار و با بغض می گویم:
-آره دو ساعت پیش اومد.الآن هم خوابیده.
سعید گوشی را می گیرد:
-ليلا!راست و حسینی؟
بغضم باران می شود. مینشینم سرجایم:
-راست و حسینی.
-پس چرا گریه میکنی؟
-آخه اونایی که جنازه باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن؟ آخه چرا از اون طرف دنیا اسلحه و آدم میفرستند تا یک کشور ساکت و آروم رو این طور خراب و خونین کنن؟
سكوت دوطرفه...و گوشی را قطع میکنم و خاموش...هق هقم را خفه میکنم.
مردم ایران و اطراف آن، همه مسلمان هایی که در آسایش میخوابند،یادی از آنها میکنند؟یا تنها به این فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داریم آن جا هزینه میکنیم و فقیران خودمان چه؟
یاد جمله افسر اسرائیلی آمریکایی میافتم که در جواب این سؤال که شما تا کجا در ایران دخالت میکنید؟گفته بود: «تا هرجایی که بتوانیم چکمه هایمان را در آن جا بگذاريم.»دنیا دار غفلت و فراموشی است.دوست ندارم خود خواه فراموشکار باشم.
فراموش میکنم به بچه ها زنگ بزنم؛ چون در حصار مامان و بابا گیر افتاده ام.صورت قرمزم را خودم می بینم.کلید کرده اند روی این که این بنده خدا بیاید برای خواستگاری.بدون آنکه حرفی بزنم دارم توصیفات پدر را گوش می دهم و با انگشتانم بازی میکنم.انگشترم صد باری بیرون و توشده و از فشاردست من کج وكوله.مادر می گوید:
-شما نبودی اینها چندبار زنگ زدند که بیان،اما من گفتم صبر کنن تا شما بیایی.
-ليلاجان!اجازه بده بیان،بعد هرچی توبگی. باور کن اگر خودم باهاش زندگی نکرده بودم،اصرار نمی کردم.
پدر سکوتم را که میبیند به مادر میگوید:
-این سکوت نشانه رضايته.اگه زنگ زدن بگوبیان؛اما بگودخترمون خودش با پسرتون حرفهاشو می گه وهرچی خودش تصمیم گرفت.
سرم را بالا می آورم و میگویم:
-بابا!
نگاهم می کند.دوباره سرم را پایین می اندازم و این بار به ناخن هایم زل می زنم.
-جانم؟چه عجب حرف زدی!
-من اصلا برام مدرک و پول و کارش مهم نیست.
مکث می کنم و می گویم:
۔اخلاقشه که خیلی مهمه.آدم عصبی مزاج و بدخلق و حساس که زندگی رو سخت می کنه نمی خوام.دوست ندارم همش بترسم و بلرزم که الآن چی میگه، چی بگم؟میدونید منظورم چیه؟
پدر آرام می گوید:
-آره بابا جون!من دسته گلم رودست هرکسی نمیدم.با این جوون چند هفته ای زندگی کردم.خانوادش رو میشناسم؛ اما باز هم خوبه که خودت نظر بدی. سکوت میکنم.حالم اصلا خوب نیست. تمام صبحانه دارد توی معده ام قل قل میکند.بلند میشوم و در سکوت آنها به اتاقم پناه میبرم.پنجره را باز میکنم تاحالم کمی بهتر شود.ذهنم درگیر تمام زندگی هایی است که دیده ام.حرف ها ودعواها،امیدها،دروغها،محبت ها و از اینکه مثل بچه ها ذوق مرگ بشوم که میخواهم حلقه و سرویس ولباس عروس و تالار و آرایشگاه و بعد از دو سه سال دنبال یک ذره محبت طرفم باشم و خودم حوصله حرف زدن با او را نداشته باشم، متنفرم. دنبال کسی می گردم که محبت بينمان چشمه ای باشد که هیچ وقت خشک هم نشود مثل مادر و پدر.
یاد گلبهار میافتم. زنگ میزنم به عطیه که پیامش از بقیه عجیب تر است:
- «تا دیر نشده با گلبهار صحبت کن ...»
بحث طلاق گلبهار است. توی ذهنم که جست وجو می کنم. یک سال هم از عقدش نگذشته است.
- طلاق، طلاق...
من خودم هنوز ازدواج نکرده ام چه برسد که بخواهم مشاوره طلاق بدهم؛ اما مادرم را پیشنهاد میدهم و قرار می گذارم برای فردا عصر.
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_ششم -حالا که این طور شد،من هم نمیگویم از بابا
برای مامان تعریف می کنم. متأسف می شود و خیلی راحت می گوید:
-فردا عصر با خاله قرار دارم. نمی تونم کنسل هم بکنم.
می مانم در گِل...عطیه با گلبهار می آیند و مقابل هم می نشینیم.دیشب تا حالا تمام سعی خودم را کرده ام تا مشاوره های پدر بزرگ و مادربزرگ خدا بیامرز را به یاد بیاورم.
گلبهار به تنها کسی که نمی خورد، دختر عقد بسته ی در حال طلاق است.
پیش خودم فکر می کنم که نکند بچه ها بزرگ نمایی کرده اند والا که ظاهرا همه چیز مرتب است. آرایش کرده و موهایش را هم رنگ جدید زده است. لباسش با کیف و کفش یک دست است.
-لیلا جون! مردها خیلی نامردند. وقتی به هوسشون رسیدن هر غلط دیگه ای می کنن و می گن زن ها گیر می دن...
فکر می کنم الان دقیقا چه کسی اشتباه کرده است. مرد گلبهار یا خود گلبهار؟
-مگه تحقیق نکرده بودی؟
نه می خواستم همراهی کنم و نه می توانستم با لحن غصه دارش همدلی نکنم.
-چرا بابا یه سال با هم دوست بودیم. اصلا توی یه اداره هم مشغولیم. می دیدم که خیلی هم راست و درست نیست، اما خاک بر سرم. خر شدم. عاشقش شدم.
فرق بین عشق و هوس را نمی داند. خیلی بی خیال می گوید:
-طلاق را گذاشته اند برای همین موقع ها دیگه.
-گلبهار جون، مگه تلویزیونه که قدیمی شو بذاری کنار یه ال ای دی بخری؟
-راحت که نیست لیلا!اما واقعا زندگی با همچین مردایی سخته.
باید اساسی تر حرف بزنم. این عطیه هم که فقط دارد پوست سیب و پرتقال می کند و سلیقه چیدمانی اش را نشان می دهد.
-حالا عیبش چیه؟
-اوه نگو که شعور زندگی نداره
-یعنی هیچی خوبی نداره؟اصلا چهار تا خوبی هاشو بگو.
-چی بگم؟ دروغ که نمیشه بگی. خوبی داره. چه می دونم. مهربونه. خیلی محبت می کنه؛ اما مثل گداها می مونه. همه اش هم می گه فقط به من محبت کن.شب خسته و کوفته بر می گردم خونه آن قد شعور نداره که خسته ام.
توی دلم می خندم. قبلا مردها می گفتند شب خسته و کوفته می روم خانه. حالا این دقیقا شده ادبیات زن ها. با چه حالتی هم می گویند!
دستم را می کشم روی سرم ببینم شاخ درآورده ام یا نه؟ واقعا این توقع بی شعورانه آی است که مردی بخواهد همسرش به او محبت کند؟
-گلبهار تو به پول احتیاج داری؟یعنی منظورم اینه که اگه نری سرکار زندگیت فَشَل می شه؟
کمی مکث می کند. عطیه انگار با -این سؤالم عصبی شده است. با حرص خاصی پوست میوه ها را تکه تکه می کند.
-نه. بابام همیشه بهم پول می ده. کارو محض بی کار نبودن دوست دارم.
راستش حقوقی رو که می گیرم همش باهاش خرت و پرت می خرم. نباشه می میرم، ولی این همه درس نخواندن که بشینم توی خونه.
این استدلال های دوستانم مرا کشته است؛ یعنی یک نفرشان نبود که یک بار بگوید که کار کردن ضرورتی برای آینده ی کشور دارد. کارهایی که یک مرد هم می تواند انجام بدهد و آن وقت نیازی نیست هر سال آمار بیکاران جامعه را بدهند.
از صداقت گلبهار خوشممی آید. حداقل اقرار می کند که بی هدف سرکار می رود...این ویژگی خوب است که اگر بتوانم درست از آن استفاده کنم،نی شود از خر شیطان پیاده اش کرد:
-خب چه فرقی می کنه.کار کاره دیگه. چه کار خونه،چه کار کامپیوتری.هر دو
تاش باید زحمت بکشی.
-وا! لیلا!اون حقوق داره.
-تو که می گی پولش فقط خرح اضافه می شه! یعنی نیاز نداری.تازه وقتی پول می آد دستت، ذهنت درگیر می شه که کجا خرجش کنی؟حیف نیست به خاطرش یه آینده رو خراب کنی؟
-خب چه کار کنم الان جامعه این رو می پسنده؟!
-شاید جامعه داره اشتباه می کنه. آرامش مهم تره یا حرف مردم؟
-آره به خدا! یه روز که سر کار نمی رم توی خونه آن قدر آرومم که دوست ندارم اون روز تموم بشه.هر دو تاش یه جوریه.رفتنش یه جوریه،نرفتنش هم می شه بی کاری.حوصله آدم سر می ره.
-کی گفته بی کار باش.این همه کار که می شه تو خونه انجام داد.هم آرامش داری،هم مشغولی،هم زندگیت رو از دست نمی دی.
-آخه دوستام چیز دیگه می گن.
من و گلبهار از صدای کوبیده شدن چاقو به ظرف از جا می پرم.منفجر شد. عطیه را می گویم.
-دوستات کیان؟همونایی که دارند طلاق می گیرند؟به نظرت اونا دلسوزن یا می خوان یکی مثل خودشون پیدا کنند تا بشینن ساعت ها حرف مفت بزنند.خودشون رو به نفهمی بزنن و حق جلوه بدن؟برای چی زندگی که با محبت شروع کردی به خاطر حرف چهار تا عوضی دیگه که معلوم نیست دلسوزتن داری می پاشونی؟خسرو که بد نمی که.نمی خواد بری سر کار.به هر دلیلی.همکاری مردت،خستگی های زیادش.بی شعور دوستت داره.
ادبیات دهکده ی جهانی من را کشته است.گلبهار هم عصبی جواب می دهد.
-خودشم با چند تا خانم همکاره.دیدم که بدش هم نمی آد.
ادامه دارد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#خاطرات_جبهه
بر سر سربند یا زهرا(س)دعوا بود
یکی از راویان دفاع مقدس می گوید: بهترین ذکر رزمندگان یا زهرا(س)بود و در شب عملیات بعضی التماس ها و دعواها بر سر سربند یا زهرا (س) بود؛ این علاقه چنان بود که وقتی عملیاتی با نام مقدس حضرت زهرا (س) انجام می شد بیشتر آنان از ناحیه پهلو یا سینه آسیب می دیدند.
شهید سید ابراهیم تارا بارها می گفت: می خواهم مثل مادرم فاطمه (س) گمنام باشم، کسی برایم چلچراغ نگذارد. بعضی بچه ها پلاک خود را به دیگری می دادند و می گفتند: حضرت زهرا (س) نشانی نداشته باشد، من داشته باشم؟!
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯