eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌺﷽🌿🌺 آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟ آهنگر سر به زیر اورد و گفت وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🦋وقتی زلیخا، یوسف و به زندان انداخت هیچ وقت به قدرت خداوند و بازی های عجیب سرنوشتش فکر نمی‌کرد تو هم اگه خواستی ناامید شی بدون که خدا حوصلش خیلی زیاده دستت و تو دست خدا بزار بزار سرنوشتت و اون واست بنویسه اون نویسنده بهترین و شیرین ترین داستان های عالمه ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_پنجم ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می ک
-حالا که این طور شد،من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم. گوشی توی دستم زنگ میخورد و عکس مسعود با آن خنده قشنگش می افتد روی صفحه، آهسته می گویم: -سلام -ليلا!چه خبر؟بابا زنگ زد؟ بچه داد نزن.اینجا خانواده زندگی می کنه و خوابیده.بعدم سلامت کو؟ -سلام.جون من لیلا بابازنگ زد؟ دلم میسوزد و میگویم: -بابا امشب اومد. کمی مکث و بعد صدای: -ای خدا!جدی لیلا! بابا الآن خونه س؟ بی اختیار و با بغض می گویم: -آره دو ساعت پیش اومد.الآن هم خوابیده. سعید گوشی را می گیرد: -ليلا!راست و حسینی؟ بغضم باران می شود. مینشینم سرجایم: -راست و حسینی. -پس چرا گریه میکنی؟ -آخه اونایی که جنازه باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن؟ آخه چرا از اون طرف دنیا اسلحه و آدم میفرستند تا یک کشور ساکت و آروم رو این طور خراب و خونین کنن؟ سكوت دوطرفه...و گوشی را قطع میکنم و خاموش...هق هقم را خفه میکنم. مردم ایران و اطراف آن، همه مسلمان هایی که در آسایش میخوابند،یادی از آنها میکنند؟یا تنها به این فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داریم آن جا هزینه میکنیم و فقیران خودمان چه؟ یاد جمله افسر اسرائیلی آمریکایی میافتم که در جواب این سؤال که شما تا کجا در ایران دخالت میکنید؟گفته بود: «تا هرجایی که بتوانیم چکمه هایمان را در آن جا بگذاريم.»دنیا دار غفلت و فراموشی است.دوست ندارم خود خواه فراموشکار باشم. فراموش میکنم به بچه ها زنگ بزنم؛ چون در حصار مامان و بابا گیر افتاده ام.صورت قرمزم را خودم می بینم.کلید کرده اند روی این که این بنده خدا بیاید برای خواستگاری.بدون آنکه حرفی بزنم دارم توصیفات پدر را گوش می دهم و با انگشتانم بازی میکنم.انگشترم صد باری بیرون و توشده و از فشاردست من کج وكوله.مادر می گوید: -شما نبودی اینها چندبار زنگ زدند که بیان،اما من گفتم صبر کنن تا شما بیایی. -ليلاجان!اجازه بده بیان،بعد هرچی توبگی. باور کن اگر خودم باهاش زندگی نکرده بودم،اصرار نمی کردم. پدر سکوتم را که میبیند به مادر میگوید: -این سکوت نشانه رضايته.اگه زنگ زدن بگوبیان؛اما بگودخترمون خودش با پسرتون حرفهاشو می گه وهرچی خودش تصمیم گرفت. سرم را بالا می آورم و میگویم: -بابا! نگاهم می کند.دوباره سرم را پایین می اندازم و این بار به ناخن هایم زل می زنم. -جانم؟چه عجب حرف زدی! -من اصلا برام مدرک و پول و کارش مهم نیست. مکث می کنم و می گویم: ۔اخلاقشه که خیلی مهمه.آدم عصبی مزاج و بدخلق و حساس که زندگی رو سخت می کنه نمی خوام.دوست ندارم همش بترسم و بلرزم که الآن چی میگه، چی بگم؟میدونید منظورم چیه؟ پدر آرام می گوید: -آره بابا جون!من دسته گلم رودست هرکسی نمیدم.با این جوون چند هفته ای زندگی کردم.خانوادش رو میشناسم؛ اما باز هم خوبه که خودت نظر بدی. سکوت میکنم.حالم اصلا خوب نیست. تمام صبحانه دارد توی معده ام قل قل میکند.بلند میشوم و در سکوت آنها به اتاقم پناه میبرم.پنجره را باز میکنم تاحالم کمی بهتر شود.ذهنم درگیر تمام زندگی هایی است که دیده ام.حرف ها ودعواها،امیدها،دروغها،محبت ها و از اینکه مثل بچه ها ذوق مرگ بشوم که میخواهم حلقه و سرویس ولباس عروس و تالار و آرایشگاه و بعد از دو سه سال دنبال یک ذره محبت طرفم باشم و خودم حوصله حرف زدن با او را نداشته باشم، متنفرم. دنبال کسی می گردم که محبت بينمان چشمه ای باشد که هیچ وقت خشک هم نشود مثل مادر و پدر. یاد گلبهار میافتم. زنگ میزنم به عطیه که پیامش از بقیه عجیب تر است: - «تا دیر نشده با گلبهار صحبت کن ...» بحث طلاق گلبهار است. توی ذهنم که جست وجو می کنم. یک سال هم از عقدش نگذشته است. - طلاق، طلاق... من خودم هنوز ازدواج نکرده ام چه برسد که بخواهم مشاوره طلاق بدهم؛ اما مادرم را پیشنهاد میدهم و قرار می گذارم برای فردا عصر.
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_ششم -حالا که این طور شد،من هم نمیگویم از بابا
برای مامان تعریف می کنم. متأسف می شود و خیلی راحت می گوید: -فردا عصر با خاله قرار دارم. نمی تونم کنسل هم بکنم. می مانم در گِل...عطیه با گلبهار می آیند و مقابل هم می نشینیم.دیشب تا حالا تمام سعی خودم را کرده ام تا مشاوره های پدر بزرگ و مادربزرگ خدا بیامرز را به یاد بیاورم. گلبهار به تنها کسی که نمی خورد، دختر عقد بسته ی در حال طلاق است. پیش خودم فکر می کنم که نکند بچه ها بزرگ نمایی کرده اند والا که ظاهرا همه چیز مرتب است. آرایش کرده و موهایش را هم رنگ جدید زده است. لباسش با کیف و کفش یک دست است. -لیلا جون! مردها خیلی نامردند. وقتی به هوسشون رسیدن هر غلط دیگه ای می کنن و می گن زن ها گیر می دن... فکر می کنم الان دقیقا چه کسی اشتباه کرده است. مرد گلبهار یا خود گلبهار؟ -مگه تحقیق نکرده بودی؟ نه می خواستم همراهی کنم و نه می توانستم با لحن غصه دارش همدلی نکنم. -چرا بابا یه سال با هم دوست بودیم. اصلا توی یه اداره هم مشغولیم. می دیدم که خیلی هم راست و درست نیست، اما خاک بر سرم. خر شدم. عاشقش شدم. فرق بین عشق و هوس را نمی داند. خیلی بی خیال می گوید: -طلاق را گذاشته اند برای همین موقع ها دیگه. -گلبهار جون، مگه تلویزیونه که قدیمی شو بذاری کنار یه ال ای دی بخری؟ -راحت که نیست لیلا!اما واقعا زندگی با همچین مردایی سخته. باید اساسی تر حرف بزنم. این عطیه هم که فقط دارد پوست سیب و پرتقال می کند و سلیقه چیدمانی اش را نشان می دهد. -حالا عیبش چیه؟ -اوه نگو که شعور زندگی نداره -یعنی هیچی خوبی نداره؟اصلا چهار تا خوبی هاشو بگو. -چی بگم؟ دروغ که نمیشه بگی. خوبی داره. چه می دونم. مهربونه. خیلی محبت می کنه؛ اما مثل گداها می مونه. همه اش هم می گه فقط به من محبت کن.شب خسته و کوفته بر می گردم خونه آن قد شعور نداره که خسته ام. توی دلم می خندم. قبلا مردها می گفتند شب خسته و کوفته می روم خانه. حالا این دقیقا شده ادبیات زن ها. با چه حالتی هم می گویند! دستم را می کشم روی سرم ببینم شاخ درآورده ام یا نه؟ واقعا این توقع بی شعورانه آی است که مردی بخواهد همسرش به او محبت کند؟ -گلبهار تو به پول احتیاج داری؟یعنی منظورم اینه که اگه نری سرکار زندگیت فَشَل می شه؟ کمی مکث می کند. عطیه انگار با -این سؤالم عصبی شده است. با حرص خاصی پوست میوه ها را تکه تکه می کند. -نه. بابام همیشه بهم پول می ده. کارو محض بی کار نبودن دوست دارم. راستش حقوقی رو که می گیرم همش باهاش خرت و پرت می خرم. نباشه می میرم، ولی این همه درس نخواندن که بشینم توی خونه. این استدلال های دوستانم مرا کشته است؛ یعنی یک نفرشان نبود که یک بار بگوید که کار کردن ضرورتی برای آینده ی کشور دارد. کارهایی که یک مرد هم می تواند انجام بدهد و آن وقت نیازی نیست هر سال آمار بیکاران جامعه را بدهند. از صداقت گلبهار خوشم‌می آید. حداقل اقرار می کند که بی هدف سرکار می رود...این ویژگی خوب است که اگر بتوانم درست از آن استفاده کنم،نی شود از خر شیطان پیاده اش کرد: -خب چه فرقی می کنه.کار کاره دیگه. چه کار خونه،چه کار کامپیوتری.هر دو تاش باید زحمت بکشی. -وا! لیلا!اون حقوق داره. -تو که می گی پولش فقط خرح اضافه می شه! یعنی نیاز نداری.تازه وقتی پول می آد دستت، ذهنت درگیر می شه که کجا خرجش کنی؟حیف نیست به خاطرش یه آینده رو خراب کنی؟ -خب چه کار کنم الان جامعه این رو می پسنده؟! -شاید جامعه داره اشتباه می کنه. آرامش مهم تره یا حرف مردم؟ -آره به خدا! یه روز که سر کار نمی رم توی خونه آن قدر آرومم که دوست ندارم اون روز تموم بشه.هر دو تاش یه جوریه.رفتنش یه جوریه،نرفتنش هم می شه بی کاری.حوصله آدم سر می ره. -کی گفته بی کار باش.این همه کار که می شه تو خونه انجام داد.هم آرامش داری،هم مشغولی،هم زندگیت رو از دست نمی دی. -آخه دوستام چیز دیگه می گن. من و گلبهار از صدای کوبیده شدن چاقو به ظرف از جا می پرم.منفجر شد. عطیه را می گویم. -دوستات کیان؟همونایی که دارند طلاق می گیرند؟به نظرت اونا دلسوزن یا می خوان یکی مثل خودشون پیدا کنند تا بشینن ساعت ها حرف مفت بزنند.خودشون رو به نفهمی بزنن و حق جلوه بدن؟برای چی زندگی که با محبت شروع کردی به خاطر حرف چهار تا عوضی دیگه که معلوم نیست دلسوزتن داری می پاشونی؟خسرو که بد نمی که.نمی خواد بری سر کار.به هر دلیلی.همکاری مردت،خستگی های زیادش.بی شعور دوستت داره. ادبیات دهکده ی جهانی من را کشته است.گلبهار هم عصبی جواب می دهد. -خودشم با چند تا خانم همکاره.دیدم که بدش هم نمی آد. ادامه دارد ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر سر سربند یا زهرا(س)دعوا بود یکی از راویان دفاع مقدس می گوید: بهترین ذکر رزمندگان یا زهرا(س)بود و در شب عملیات بعضی التماس ها و دعواها بر سر سربند یا زهرا (س) بود؛ این علاقه چنان بود که وقتی عملیاتی با نام مقدس حضرت زهرا (س) انجام می شد بیشتر آنان از ناحیه پهلو یا سینه آسیب می دیدند.  شهید سید ابراهیم تارا بارها می گفت: می خواهم مثل مادرم فاطمه (س) گمنام باشم، کسی برایم چلچراغ نگذارد. بعضی بچه ها پلاک خود را به دیگری می دادند و می گفتند: حضرت زهرا (س) نشانی نداشته باشد، من داشته باشم؟! ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
به نام خدای فاطمه (سلام الله علیها) #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_ا
◀️خبر پیامبر(صلی الله علیه واله)از غصب فدک پیامبر(صلی الله علیه واله)درباره غصب فدک و بیعت اجباری به امیرالمومنین(علیه السلام)خبر داد و فرمود: -یا علی ،بدان که عمر سند فدک را می گیرد.او با لگد بر شکم فاطمه می زند و محسن سقط می شود. ◀️هتک حرمت فاطمی پیامبر(صلی الله علیه واله)درباره ماجراهای سقیفه و حمله به خانه چنین فرمود: -بدانید که در خانه فاطمه در خانه من و خانه اش خانه من است.هرکس حرمت آن را بشکند حجاب خداوند را هتک کرده است. ◀️گریه پیامبر(صلی الله علیه واله)از ظلم امت آخرین لحظه‌های زندگی پیامبر(صلی الله علیه واله)با گریه بر مصیبت های دخترش زهرا (سلام الله علیها)همراه بود.عرض شد:یا رسول الله،چرا گریه می کنید؟فرمود: -به خاطر اهل بیتم و آنچه اشرار امتم بعد از من با آنان رفتار می کنند.می بینم که به فاطمه ظلم می شود و او ندا می کند:((پدرم،پدرم))! اما هیچکس از امتم او را کمک نمی کند. ◀️دادخواهی نزد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) حضرت زهرا (سلام الله علیها)از ظلم هایی که بر او شده نزد فرزندش حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه)شکایت می کند،و اولین کسانی که نام می برد ابوبکر و عمر هستند که درباره آنها می فرماید: -آن دو فدک را از من گرفتند و...هیزم بر در خانه ام آوردند و در خانه آتش گرفت و... عمر با تازیانه بر بازویم زد و ... با لگد به در زد و در به شکم من اصابت کرد در حالی که به محسن باردار بودم و او کشته شد و ... به خانه ام هجوم آوردند و عمر سیلی به صورتم زد و گوشواره ام شکست.🖤🖤🖤🖤 ◀️دادخواهی فاطمه(سلام الله علیها)در قیامت امام صادق(علیه السلام)دادخواهی حضرت زهرا (سلام الله علیها)در روز قیامت را اینگونه بیان می فرماید: -روز قیامت،فاطمه (سلام الله علیها)دختر پیامبر(صلی الله علیه واله)در محضر الهی می ایستد و عرضه می دارد:((خدایا،وعده خود را به اتمام رسان درباره کسانی که به من ظلم کردند و حقم را غصب نمودند و مرا زدند.)) . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرامتی عجیب علت این همه عشق شهید حاج احمد کاظمی به حضرت زهرا (س) را دوستان او می‌دانستند. یکی از آن‌ها می‌گفت «اوایل سال1361در عملیات بیت‌المقدس در خدمت حاج احمد بودیم. او فرمانده تیپ نجف بود. در حین عملیات به سختی مجروح شد،ترکش به سرش خورده بود.با اصرار او را به بیمارستان صحرایی بردیم.شهید کاظمی می‌گفت«کسی نفهمد من زخمی شدم.همین جا مداوایم کنید.می‌خواست روحیه‌ی نیروها خراب نشود.» دکتر گفت«این زخم عمیق است،باید کاملاً مداوا و بعد بخیه شود»به همین دلیل بستری شد.خونریزی او به قدری زیاد بود که  بی‌هوش شد.مدتی گذشت،یک دفعه از جا پرید! گفت«بلندشو،باید برویم خط»هر چه اصرار کردیم بی‌فایده بود.بالاخره همراه ایشان راهی مقر نیروها شدیم.در طی راه از ایشان پرسیدم:شما بی‌هوش بودی،چه شدکه یک‌دفعه از جا بلند شدی؟هر چه می‌پرسیدم جواب نمی‌داد. قسمش دادم که به من بگویید که چه شد؟نگاهی به چهره‌ی من انداخت و گفت «می‌گویم، به شرطی که تا وقتی زنده‌ام به کسی حرفی نزنی.» بعد خیلی آرام ادامه داد«وقتی در  اتاق خوابیده بودم، یک باره دیدم خانم فاطمه زهرا (س) آمدند داخل اتاق، به من فرمودند: چرا خوابیدی؟ گفتم: سرم مجروح شده، نمی‌توانم ادامه دهم. حضرت زهرا (س) دستی به سر من کشیدند و فرمودند: بلند شو، بلند شو، چیزی نیست، برو به کارهایت برس.» وقتی حاج احمد به منطقه برگشت در جمع نیروها گفت «من تا حالا شکی نداشتم که در این حنگ ما برحق هستیم، اما امروز روی تخت بیمارستان این موضوع را با تمام وجود درک کردم.» ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_ششم -حالا که این طور شد،من هم نمیگویم از بابا
کار از بیخ خراب است.باید اساسی خراب کرد و از نو ساخت.هر چند زندگی را که نمی شود خراب کرد، عقیده خراب را می شود ساخت.بد جور همه چی. را مدرنیته و درهم کرده اند. -به چی فکر می کنی؟مگه بد می گم لیلا جان.واقعیته دیگه! -نه می دونی گلی جون!بد نمی گی.بد فکر می کنی.راستش من هنوز ازدواج نکردم؛اما فکر می کنم ازدواج گروکشی نیست؛یعنی چون تو گفتی، پس من هم می گم.چون تو رفتی پس من هم می رم.من اون چیزی که توی خانواده خودم می بینم محبته.حالا کاهی از سر محبت مادرم ندید می گیره،گاهی پدرم کوتاه می آپ که بالاخره زندگیشو جلو رفته دیگه. -مردا رو اگه محبت زیادی کنی پررو می شن! عطیه فقط مشت نمی زند؛که آن هم فکر کنم جایی اگر گلی را تنها گیر بیاورد، دریغ نمی کند: -یعنی الان تو می خواب از شوهرت جدا بشب، اون روش کم می شه.نه خیر خانم اصلا می دونی چیه؟همون جور که تو آزادی سر کارت هر طور که می خواب بپوشی و با هر کی می خواب راحت باشی،اون هم حق داره. فقط مطمئن باش این وسط تو ضرر می کنی. گلی از همه حرف فقط قسمت منفی اش را گرفت.ناراحت شد: -من به خاطر دل خودم تیپ می زنم نه برای کشتن -مردا که الهی همه شون یه جا بمیرن! -دخترای همکار خسرو هم به خاطر خودشون تیپ می زنن.اونام یه جا بمیرند دیگه؟ خنده ام می گیرد.بشر به خاطر آن که نمی خواهد دست از خودخواهی اش بردارد حاضر است همه چیزهای سر راهش را قلع و قمع کند.بحث کج شده را باید صاف کرد: -گلی جان تو فکر می کنی اگه جدا بشی چی می شه؟ -هیچی!می شم مطلقه!راحت می شم. البته دروغ چرا،هنوزم دوستش دارم. داغون هم می شم. بغض می کند و درجا اشکش که تا حالا با غرورش نگه داشته بود جاری می شود.سعی می کند با دستمال اشک ها را بگیرد تا آرایش خراب نشود. -گلی همین قدر که مواظبی آرایشت خراب نشه، مواظب هم هستی که یه اشتباه کوچیک زندگیت رو خراب نکنه؟ -به خدا من دلم نمی خواهد خراب بشه. اون داره حرف زور می زنه. عطیه با چاقو تپه ای را که از پوست میوه ها درست کرده به هم می ریزد و با تأسف می گوید: -تو به خاطر لذتی که از خانم مهندس خانم مهندس شنیدن می بری داری آتش می زنی به آینده ت.گور بابای هرچی مدرک مهندسی و پزشکی و لیسانس زپرتیه!الان سرکار،با بداخلاقی هر چه دستور بدن،غر بزنن،ماها سرمونو بالا نمی آوریم و همش هم بله قربان گو هستیم. خب فکر کن شوهرت رییسته، بهش بگو چشم.نمی میری که!تازه این زندگیته. دو روز دیگه هم اون بهت می گه چشم و نازتو می خره.بی شعور بازیت منو کشته! منتظرم که کلی جواب عطیه را بدهد و هر چه از دهانش در می آید بارش کند، اما آن قدر خموده شده که سکوت می کند. همه ساکت شده آیم. یکی به تاسف. یکی به تحیر.یکی هم مثل من به...حاام از همه جهت خراب است. نمی دانم چرا؛اما فکر می کنم اگربه گلی کمی امید بدهم بدنباشد؛ -وای گلی جون!فکر کن یکی دو ماه دیگه می ری سر زندگیت.بعد هم سه چهار تا بچه ی تپل مپل می آری.آن قدر سرت شلوغ می شه که به این روزها می خندی. -چه دل خوشي داري ليلا! اميد فايده نداشت!نا اميدانه حرف بزنم ببينم مي گيرد.اين بچه ها انگار غصه را بيشتر از شادي و خنده دوست دارند! -اگه جدا بشي، چند سال ديگه فقط كاراي شركت رو انجام دادي،يه حساب پر پول هم داري،اما همش دنبال آرامشي.كسب كه لحظه هاي تنهاييت رو با شادي پر كنه.يه كسي كه حرف تو رو بفهمه و خوشبختت كنه.چه مي دونم بالاخره هر زني نياز به يه مرد داره، هر مردي هم نياز به يه زن تا زندگيشون كامل بشه. عطيه هم مي پرد وسط حرفم: -الكي هم شعار نده كه اين همه دختر كه ازدواج نكردن و مشكلي ندارن.چون همش دروغه.همين دوستاي مزخرف ما با قرص اعصاب مي چرخن.منتهي مثل الان تواند كه اگه كسي قيافه تو ببينه فكر مي كنه خوش بخت تر از تو كسي نيست. بلند مي شوم تا چاي بياورم.كمي ازاين فضا دوربشوم بد نيست.انرژي منفي اش خيلي زياد است.دارم فكر مي كنم كه قيد ازدواج را بزنم.به سختي اش نمي ارزد. چاي را كه تعارف مي كنم شوهر گلي زنگ ميزند. -خسروس.ببين شده بپاي من.كجا مي رم؟كي مي رم؟با كي مي رم؟ خيلي سرد و تخاصمي صحبت مي كند. قطع كه مي كند به اين نتيجه مي رسم بايد مركز مشاوره ام را جمع كنم.تازه مي فهمم انسان موجود عجيب الخلقه اي است. پيچيده و حيران.همان بهتر كه طرف حسابش نشوم. -يه چيزي نمي گي ليلا جون! -چي بگم؟ -حداقل بگو چه كار كنم؟ به خدا من اگر مسئول مملكتي مي شدم به جاي راه انداختن مراكز مشاوره،
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_هفتم کار از بیخ خراب است.باید اساسی خراب کرد و
اول يك مركز چگونه تفكر كنيم تا خوش بخت زندگي كنيم راه مي انداختم. آدم ها بايد ياد بگيرند فكر كنند. تا بتوانند براي زندگي خودشان، در شرايط خودشان، با امكانات و توانمندي هاي خودشان راه حل پيدا كنند. ولي حالا من اين جا نشسته ام. نه مسئولم، نه هيچ. مستأصل شده ام مقابل گلبهار. -راستش اين زندگي خودته! اگر من راه حل بدن. همون قدر اشتباهه كه دوستات راه حل طلاق دادند. اگه بگم برو يا نرو سركار، همون قدر دخالت در عقل تو كرده ام كه جامعه تو رو بي عقلِ مقلد دوست داره؛كه مي گه اگه نري سر كار عقب مونده اي. ولي خودت بشين فكر كن، اول زندگيت رو بسنج، ببين توي اين چند سال راهي كه رفتي با طبع و اهدافت همسان بوده؟اصلا هدفت درست بوده؟يا نه فقط براي كم نياوردن مقابل ديگران اين مسير رو رفتي؟من حتي فكر مي كنم اين تيپ و آرايشت براي اينه كه به خسرو نشون بدي كه خيلي راحتي! سرش را به نشانه ي تأييد تكان مي دهد: -تو بودي چه كار مي كردي؟ -نظر من مهم نيست. ولي فكر مي كنم همديگه رو دوست داريد. پس بي خيال! موقع خداحافظي مي گويد: -تو رو خدا دعام كن! گلبهار مي رود. به مزاح مي گويم: -عطيه تو چرا شوهر نكردي بياد دنبالت؟بايد پياده بكشي به جاده. -خريت عزيزم! اما الان يكي خواهانمه. بگو خب! نده ام مي گيرد و مي گويم: -خب. -هيچي من نمي خوامش. دهانم جمع مي شود: -وا چرا خب؟ -چون خوب نيست. با هر كي كه بهم گفت عزيزم كه نمي تونم را بيفتم برم. بهم نخنديا، دوست دارم پسر پاك و مؤمني باشه. مثل خسرو زياده، امامن شوهر با روابط عمومي بالا نمي خوام. آب دهنم مي پرد توي گلويم. تا عطيه برود سرفه دست از سرم بر نمي دارد. دنياي عجيبي است.تحليل مي كنم چرايي زير و رو شدن فرهنگمان را. كمي هايش، خوبي هايش. مي خواهم يك مقصر پيدا كنم كهيقه اش را بچسبم. پيدا مي كنم و نمي كنم. پدر و مادر كه مي آيند دل از اتاقم مي كنم. قاليچه ي كوچكي را بر مي دارم و راهي حياط مي شوم. صداي صحبت پدر و مادر را مي شنوم. بندگان خدا چه قدر بايد غصه ما را بخورند. توي حياط ولو مي شوم رو به آسمان.با ابرها حركت مي كنم تا انتهاي پشت بامي كه پشتس پنهان مي شوند.ابر ديگري مي شود مركب خيال هاي من. توي ذهنم آينده را سوار اين ابرها جلو مي برم. بيست و دو سال دارم، اما به خاطر تمام درگيري هايم جز سهيل هنوز با خواستگار طرف نشده ام. الان اگر مبينا بود چه قدر خوب مي شد.بايد قبل از آمدنشان زنگ بزنم. خيالات زمان را گم مي كند. دوست دارم زمان كش بيايد. تمام ذهن و فكر و خيالم را به كمك طلبيدم. چند صفحه از سؤال ها و خواسته هايم را سياهه كردم، اما باز هم دلم نمي خواهد كهزمان برسد. حالت تهوع هم كه دست از سرم برنمي دارد. زنگ در خانه به صدا در مي آيد. به در اتاقم نگاه مي كنم، بسته است. خيالم راحت مي شود. استقبال از آينده اي كه برايم قطعي نيست و من از روبه رو شدن با آن ترس دارم، خوشايندم نيست. هيچ كس هم كاري با من ندارد. حتي علي كه مخالف بوده، سكوت كرده و آرام گرفته است. كاش مخالفت مي كرد و من در اين برزخ نمي افتادم. چرا اين قدر موافق و مخالفم؟ بايدها و نبايدهايي كه ذهنم را پر كرده است، روحم را هم به غليانوا داشته. نمي خواهم مثل الكي خوش ها شوم.چند فصل نشده به بن بست ها برسم.از يك بن بست برگردي عيبي ندارد، اما اگر هر باز بخواهي اشتباهي بن بست ها را بروي و برگردي، خستگي نمي گذارد ديگر راه را ادامه بدهي. مثل گلبهار قيد همه چيز را مي زني. يك بار درست انتخاب كردن شرف دارد به بي قيدانه جلو راندن زندگي. خدايا! چرا هر وقت شروع يك فصل جديد مي شود، من اين قدر احساس ناتواني مي كنم؟ ادامه دارد ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷 🏢زندانی در برزیل وجود دارد که زندانیان با خواندن یک کتاب📚 و نوشتن 📝برداشت خود از کتاب می‌توانند چهار روز از مدت زمان حبس خود کم کنند! مردی که به جرم سرقت👨🏿‍🎤 مسلحانه🔫 به زندان محکوم شده بود با خواندن حدود سیصد جلد کتاب📚، مدت حبس خود را از ده سال به کمتر از هفت سال کاهش داد. این مرد پس از آزادی از زندان، به لطف مطالعات و دانش کسب‌شده در مدت حبس، بلافاصله در آزمون ورودی معتبرترین دانشگاه این کشور پذیرفته شد و اکنون پس از گذشت ده‌سال از آزادی خود و اخذ مدرک دکتری👨‍🎓، به عنوان استاد👨‍🏫 و مدرس دانشگاه مشغول به کار است.👨‍💻👨‍💼 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
طنز😊نکته✅ ‏مامان بابام بحثشون شده بود مامانم داشت میوه میخورد بابام اومد تو هال آشتیش بده گفت خانم مواظب باش دستتو نبری کارد تیزه مامانم گفت چرا بِبُرم مگه یوزارسیف اومده تو.. بازم دعواشون شد🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀☺️☺️☺️ 🔹 چند نکته مهم، در رابطه با نحوه انتقاد صحیح: ✅از بكارگیری واژه های”همیشه” و “هیچ وقت” بپرهیزید ✅انتقاد خود را در قالب پیشنهاد و یا پرسش مطرح سازید. ✅مقابله شما در خلوت و خصوصی باشد نه در انظار عمومی ✅تنها در مورد یك موضوع در آن واحد بحث و گفتگو كنید. ✅از آنكه با فرد مقابله كرده اید پوزش "نخواهید" ✅تعریف و تمجید را فراموش نكنید ✅هنگامی كه نظر خود را بیان كردید دیگر آن را مرتبا تكرار نكنید ✅از طعنه زدن بپرهیزید. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
دعا درمانی چند مورد از خواص سوره قیامت ✳️محبوبیت❤️ ✳️عفاف🧕 ✳️افزایش رزق ✳️امنیت ✳️توان جسمی ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_او
🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤 ماجرای شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها)آغازی جز غصب خلافت نداشت.با رحلت پیامبر(صلی الله علیه واله)،اصحاب صحیفه ملعونه در سقیفه جمع شدند و فاجعه عظیم غصب خلافت از صاحب حقیقی آن یعنی امیرالمؤمنین‌(علیه السلام)را عملی کردند. آنگاه بر منبر پیامبر (صلی الله علیه واله)نشستند و از مردم بیعت گرفتند،در حالی که هنوز بدن مطهر رسول خدا (صلی الله علیه واله)دفن نشده بود. آنان به غصب خلافت اکتفا نکردند و تصمیم گرفتند از مخالفان خود و طرفداران امیرالمؤمنین(علیه السلام)بیعت بگیرند،و تا آنجا پیش رفتند که به فکر بیعت اجباری از حضرت افتادند.در مقابله با این تصمیم،ماجرای شهادت حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا (سلام الله علیها) اتفاق افتاد. ◀️پس از شهادت پیامبر(صلی الله علیه واله) روز دوشنبه بیست و هشتم ماه صفر یازدهم هجری که پیامبر(صلی الله علیه واله)از دنیا رفت،مردم به جای آنکه به وصیت حضرت عمل کنند و بر در خانه امیرالمؤمنین جمع شوند،با اقدام اصحاب صحیفه در سقیفه روبرو شدند! مهاجرین و انصار در سقیفه بنی ساعده جمع شده بودند و بر سر خلافت بحث و نزاع داشتند،در حالی که اهل بیت (علیهم السلام)در حال آماده سازی مقدمات غسل و تکفین و تدفین آن حضرت بود. در یک توطئه هماهنگ شده،مقام جانشینی پیامبر(صلی الله علیه واله)غصب شد.وقتی خلیفه آنان بر منبر نشست،ابتدا گروه های از پیش تعیین شده بیعت کردند و سپس عده بسیاری برای بیعت با حکومت غاصب شتافتند! اما امیرالمؤمنین(علیه السلام)با توجه به عظمت مقام پیامبر(صلی الله علیه واله)،خاکسپاری آن وجود مبارک را بر هر کاری مقدم دانست.این بود که با همراهی اصحاب خاص خود،بدن مطهر پیامبر(صلی الله علیه واله)راغسل داد.آنگاه مراسم نماز مردم بر جنازه رسول خدا(صلی الله علیه واله)طی سه روز آغاز شد. . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرد عراقی به پسرش گفت برود دست حاج قاسم را ببوسد ، پسر رفت بین جمعیت، ولی نتوانست نزدیک حاجی بشود. وقتی نشست توی ماشین، گفتم مردم عراق این‌قدر دوستت دارند که پدری به پسرش امر کرد بیاید دستت را ببوسد، ولی محافظ‌ها نگذاشتند.خواست ببیندشان؛ از ماشین پیاده شد، پسر و پدرش را غرق بوسه کرد. +نشـڕ حداکثـڕی ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
. ♻️ چند نکته مهم درباره شهادت قاسم سلیمانی و تقابل ایران و آمریکا 🌑 ایران در سوگ حاج قاسم عزیز است و «انتقام سخت» خواست قاطبه مردم است و این خشم ملی، خواب را از چشم دشمنان ما ربوده است. وحشت دشمن را می توان از آماده باش بی نظیر آمریکا و همه متحدانش نه در سطح منطقه بلکه تقریبا درهمه عالم دید. اما دشمن می نشیند تا ما انتقام بگیریم!؟ قطعا پاسخ منفی است وآنها می کوشند پیش و بیش از بازدارندگی نظامی، تیغ انتقام را در میدان افکار عمومی کُند کنند. اما چگونه!؟ 🌑 دوگانه های«جنگ و صلح»، «دو قطبی اقتصادی» و «وزن کشی اقدامات طرفین» راهکارهای موثر دشمن برای انحراف افکار عمومی است. در دوگانه نخست، آنها می کوشند مردم را از یک جنگ فراگیر بترسانند و اینگونه وانمود کنند که اگر ایران اقدامی بکند، درگیر جنگی وسیع و همه جانبه با آمریکا خواهد شد. در دوگانه دوم، آنها می کوشند مردم را از یک شکست اقتصادی بزرگ بترسانند و اینگونه وانمود کننند که اگر ایران اقدامی بکند، دلار و سهام چنین و چنان خواهد شد و برای زمینه سازی، نوکران و عمالشان را به موج سازی در بازاراقتصادی وادار خواهند کرد. و سرانجام در موضوع سوم، آنها می کوشند در یک محاسبه ظاهرا منطقی، این دوگانه را ایجاد کنند که جان یک فرد(حتی اگر قاسم سلیمانی باشد) در مقابل جان یک ملت ارزشی ندارد و نباید بخاطر انتقام خون او، یک ملت را به کشتن داد! 🔴 می بینید که پایه و مایه همه این سه استدلال، القاء ترس و وحشت است و تاکید بر اینکه ما در برابر آنها هیچیم! اما حقیقت این است که هیچ یک از این اتفاقات نخواهد افتاد. آمریکا به هیچ وجه توان و جرات ورود به یک جنگ فراگیر با ایران را ندارد. علت هم واضح است، جنگ از روی ناو بی معنی است و عملیات نظامی، مختصات خاص خود را دارد. یکی از مهمترین آنها، عقبه زمینی برای یک جنگ تمام عیار است. هرچند آمریکا در کشورهای اطراف ما پایگاه هایی دارد، اما کدام کشور حاضر است پله حمله به ایران شود و دیگر بار تجربه صدام را برخود هموار کند!؟ آنها که وحشت جنگ گسترده را تزریق می کنند، عامدانه می کوشند توان نظامی ایران را نادیده بگیرند ودر مقابل ، توان دشمن را بزرگ نمایی کنند و این مهم را فراموش کنند که هزاران سرباز آمریکایی در منطقه و کنار گوش محور مقاومت حضور دارند و این یعنی دوست داران ایران می توانند به جای اقدام در یک نقطه خاص، شبح وحشت و کابوس مرگ را در پاکستان، هند، عراق، افغانستان، قزاقستان،امارات متحده عربی و ... بگسترانند و ضرب شست خود را غافلگیرانه به آنها نشان دهند. در چنین شرایطی، آمریکا جرات ورود به یک نبرد بی پایان را ندارد. نگاهی به منازعات داخلی آمریکا هم موید این موضوع است) 🌑 فراموش نکنید که همه این لاف ها درباره اسرائیل هم گفته می شد اما دیدیم که علیرغم حمایت همه جانبه آمریکا و ادعای شکست ناپذیری ارتشش، در آخرین رویارویی با حزب الله، تنها یازده روز تاب آورد و بعد، ذلیلانه برای آتش بس واسطه فرستاد. 🌑 در محاسبه اقتصادی هم اگر دولتمردان اندکی تحرک و هوشیاری داشته باشند، نه تنها اتفاقی نخواهد افتاد بلکه برعکس، با حفظ اقتدار ملی، ارزش پول ایران و و ارزش دارایی مردم بیشتر هم خواهد شد. 🌑 و اما درباره مقایسه جان حاج قاسم با یک ملت! این محاسبه از اساس غلط است. هرچند حاج قاسم واقعا یک ملت بود، اما او به معنی واقعی قهرمان امت اسلام و بلکه قهرمان مستضعفان بود. اینجا اساسا بحث انتقام گیری شخصی نیست (که شخص او هم برای ما از جان عزیزتر بود) بلکه ضربه آنها به نماد غرور و عزت امت ما بود. اینجا دوراهی بزرگی است. یا باید خفت و خواری را بپذیریم که در این صورت باید پی در پی منتظر گستاخی های بیشتر آنها در ترور بزرگان و قهرمانانمان باشیم، یا غیورانه از عزت نفس و کیان خود دفاع کنیم و ثابت کنیم که بیشه از شیران شرزه خالی نیست. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
⚫️انا لله و انا الیه راجعون ▪️در سالروز شهادت حاج قاسم سلیمانی، آیت‌الله مصباح‌یزدی هم آسمانی شد. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
هدایت شده از حسینیهِ مجازی فاطمیه(س)کارون
🔰پویش ختم دسته جمعی قرآن در آستانه‌ی سالگرد شهادت سردار،شهید حاج قاسم سلیمانی 💠 به نیت سلامتی و تعجیل در فرج حضرت بقیه الله الأعظم ارواحناله الفداء 🌹هدیه به روح مطهر سردار شهید اسلام حاج قاسم سلیمانی و سایر همرزمان شهیدش وجمیع اموات حاضر🌹 🍃برای ثبت جزء هایی که هدیه می کنید، روی متن زیررا کپی کنید: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ۱) ۲) ۳) ۴) ۵) ۶) ۷) ۸) ۹) ۱۰) ۱۱) ۱۲) ۱۳) ۱۴) ۱۵) ۱۶) ۱۷) ۱۸) ۱۹) ۲۰) ۲۱) ۲۲) ۲۳) ۲۴) ۲۵) ۲۶) ۲۷) ۲۸) ۲۹) ۳۰) مهلت ختم تا روز پنج شنبه ۱۸دی می باشد. -علمیه-فاطمیه-(س)- کارون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا کی میخوای این در و اون در بزنی پیش همه رو بندازی گدای عاطفه دیگران باشی تا بهت خوبی کردن خوب باشی تا اوضاع بر وفق مرادتِ، شاد باشی و اگه مشکلی پیش بیاد خودت و ببازی. چیزایی که دنبالشون هستی،مثل خونه و ماشین و همسر و بچه و پول ممکنه برات اسایش بیارن، اما آرامش تنها در آغوش خدااااااااا، اتفاق می افته. به خاطر بسپاریم، تنها تکیه گاه انسان نه همسرش نه پول نه مقام که همه چیز میتونه ثانیه ای از بین بره. تکیه گاهت و جوری انتخاب کن که هیچ چیز نتونه نابودش کنه، همیشه قوی، همیشه حاضر، همیشه مهربان، همیشه در دسترس خدااااااا تنها پناهگاه امن، و آرام دنیا 😍 🦋وَاتْلُ مَا أُوحِيَ إِلَيْكَ مِن كِتَابِ رَبِّكَ لَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ وَلَن تَجِدَ مِن دُونِهِ مُلْتَحَدًا 🌺🌿ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﻛﺘﺎﺏ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭﺣﻲ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺑﺨﻮﺍﻥ . ﺑﺮﺍﻱ ﻛﻠﻤﺎﺗﺶ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺟﺰ ﺍﻭ ﻣﻠﺠﺄ ﻭ ﭘﻨﺎﻫﻲ ﻧﺨﻮﺍﻫﻲ ﻳﺎﻓﺖ .(٢٧) سوره کهف ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_هفتم کار از بیخ خراب است.باید اساسی خراب کرد و
دوست دارم زمان كش بيايد.تمام ذهن و فكر و خيالم را به كمك طلبيدم.چند صفحه از سؤال ها و خواسته هايم را سياهه كردم،اما باز هم دلم نمي خواهد كهزمان برسد. حالت تهوع هم كه دست از سرم برنمي دارد. زنگ در خانه به صدا در مي آيد.به در اتاقم نگاه مي كنم، بسته است.خيالم راحت مي شود. استقبال از آينده اي كه برايم قطعي نيست و من از روبه رو شدن با آن ترس دارم،خوشايندم نيست.هيچ كس هم كاري با من ندارد.حتي علي كه مخالف بوده، سكوت كرده و آرام گرفته است. كاش مخالفت مي كرد و من در اين برزخ نمي افتادم.چرا اين قدر موافق و مخالفم؟بايدها و نبايدهايي كه ذهنم را پر كرده است،روحم را هم به غليانوا داشته.نمي خواهم مثل الكي خوش ها شوم.چند فصل نشده به بن بست ها برسم.از يك بن بست برگردي عيبي ندارد،اما اگر هر باز بخواهي اشتباهي بن بست ها را بروي و برگردي، خستگي نمي گذارد ديگر راه را ادامه بدهي.مثل گلبهار قيد همه چيز را مي زني.يك بار درست انتخاب كردن شرف دارد به بي قيدانه جلو راندن زندگي. خدايا!چرا هر وقت شروع يك فصل جديد مي شود،من اين قدر احساس ناتواني مي كنم؟ كاغذي مقابلم از طراحي هاي متضاد و ناهماهنگ پر شده است.مدام نوكش چند بار تمام شده و من هر بار رنگ ديگري را برداشته ام و مشغول شده ام.گل هايم همه رنگي است.كاغذ را روي ميز گذاشته ام و به جاي سياه مشق، رنگين نقش كاركرده ام.تقه اي به در مي خورد.دري كه آهسته باز مي شود و چشمان ملتمس من كه به علي دوخته مي شود.دلم گريه مي خواهد كه مي چكد. علي دررا مي بندد و مي آيد طرفم.اشكم را كه مي بيند، خم مي شود و مي گويد: -ليلي! صداي تعحبش خيلي بلند است.دستم را مي گيرد و مرا از روي صندلي پايين مي كشد و كنارم مي نشيند و مي گويد: -دختر خوب!خبري نيست كه.تازه اومدن خواستگاري. سرم را بالا مي آورم و به صورت علي نگاه مي كنم.حرفم را مي خواند. اين علي را بايد آب طلا گرفت. -مطمئن باش بابا اين قدر كه هواي تو رو داره، اين قدر كه دوست داشتني ها و دوست نداشتني هاي تو رو مي شناسه،به هيچ كدوم از ما چهار تا اين طوري دقت نكرده.اين بنده خدا رو هم كه راه داده، صد پله از من بهتره، من يه داداش قلدر،بد اخلاق، خود خواه كجا؟ و اين شادوماد كجا؟ علي را بايد كتك مفصلي زد.حيف از آب طلا. -ببين،من خيلي با بابا صحبت كردم.حتي ديروز باهاش رفتيم كوه.من به تو كاري ندارم؛ اما به دل من خيلي نشسته، و الا عمرا اگه مي ذاشتم بيان.البته قرارم بود مثلا بهت نگم. اشكم يادم مي رود.با خودم مي گويم: -اين علي عجب موجود خواهرپرستي است.همان آب طلا لياقتش است علي نگاهش را مثل نگاه من به پرزهاي قالي مي دوزد. -ليلا!من تو رو آن قدر مي شناسم كه خود رو؛اما مطمئنم بابا تو رو از خودت بهتر مي شناسه.تمام خواستگارهايي كه براي تو زنگ مي زدن و اصرار مي كردن، باهاشون صحبت مي كرده،اينو مي دونستي؟ با تعجب سرم را تكان مي دهم.علي دستش را از زيرچانه اش آزاد مي كند، به صورتش مي كشد و مي گويد: -به بابا اعتماد كن.ريحانه هم انتخاب باباو مامان بود.من نمي دونم چه جوري بهت بگم كه اونا از ما حساس ترن.تو هم قبول كن كه حداقل با طرفت رو به رو بشي. حالاهم بلند شو چادرت رو بپوش. همه منتظرن. در صدايي مي كند و بابا آهسته سرش را داخل مي آورد و مي گويد: -ليلا جان!بابا! شرمنده مي شوم از اين كه پدر دنبال من آمده است.اين خلاف رسم است و يعني كه...و علي مي گويد: -چايي را كه من به جات تعريف كردم. اگه نمي آي،چادر هم به جات سر كنم و برم بگم:ليلا شكل من است. پدر خنده اي مي كند و مي گويد: -علي! دخترمو اذيت نكن.بيا برو بيرون. و هر دو مي روند.صورتم را با آب ليوان مي شويم.سلول هايم زنده مي شوند حوله را محكم روي صورتم مي كشم تا سلول هايم را به تقلا وادار كنم ورنگ پريده ام برگردد. مي دانم الان مثل ماست شده ام.چادرم را مرتب مي كنم و با بسم الله، دستگيره در را پايين مي كشم. خودم را كه مقابل آنها مي بينم، يك لحظه پشيمان مي شوم.وقتي به خودم مي آيم كه مقابلم بلند شده اند و من دارم با خانمي روبوسي مي كنم. مادرش خوش برخورد است و حتما آن دو نفر هم خواهر هايش هستند.راحتم مي گذارند كه با چشمان و انگشتانم دور تا دوربشقاب خط بكشم و ميوه و گل هايش را ببينم و لمس كنم.بابا مرا صدا مي زند.دلم نمي خواهد بلند شوم. چون مي دانم كه مي خواهد چه بگويد،اما به سختي مي روم كنارش. علي هم مي آيد. -مي خواهيد يه چند دقيقه اي با همديگه صحبت كنيد. دوباره سرخ مي شوم و حرفي نمي زنم. -شمابرو توي اتاقت بگم اين بنده خدا هم بياد. تندي مي گويم: -نه، اتاق من نه. -اتاق ما هم مرتبه.بريد اتاق ما. اتاق سه پسرها، عمرا اگه مرتب باشد. مگر اين كه... -مامان، عصر مثل دسته گلش كرده. باباخيالتون راحت. - باشه هر طور ميل ليلاست.