#خاطرات_شهدا
عباس از کبر و غرور خیلی می ترسید ، از ایام جوانی در مراسم تعزیه امام حسین علیه السلام در محل شرکت می کرد .
یکبار که فرمانده پایگاه هوایی همدان بود برای دیدن ما به قزوین آمد و در برنامه تعزیه خوانی ما شرکت کرد ، او در نقش یک مرد اسب سوار بود که باید دور میدان با اسب بگردد .
عباس لباس پوشید و با اسب به صحنه آمد ولی ناگهان از اسب پایین آمد و شروع به راه رفتن کرد !
فورأ خود را به او رساندم و گفتم ، چرا پیاده شدی !؟
با عصبانیت گفت ، من سوار اسب نمی شوم ، چون بعد از سوار شدن برای یک لحظه احساس کردم غرور من را فرا گرفته !!
او تا آخر این نقش را پیاده اجرا کرد.....
#شهیدعباس_بابایی
📕 امام سجاد و شهدا ، ص42
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🇮🇷
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#خاطرات_شهدا
💠همسرشهید:
خاطرم هست ڪہ یڪ روز وقتے بہ خانه برگشت بہ من گفت ڪہ خیلی نگرانم
چرا ڪہ یڪ نفر ازمن ڪمڪ خواست ومن نتوانستم بہ او ڪمڪ ڪنم.
🔷 توراخدا برای من دعاکن شهید بشم
تادستم براے ڪمڪ بہ دیگــران باز باشد.
🔶 من همـ باخنده بہ اوگفتمـ :هرڪس مے میرد مے گویند دستش ازدنیا ڪوتاه شده درحالے ڪہ انگـار براے شما دستتان براے ڪمڪ باز مے شود
درجواب این موضوع گفت: •|شهدا عند ربهمـ یرزقون هستند ودستشان براے ڪمڪ بازمے شود|•
#شهیدمدافعحرمـ
#شهیدصدرزاده
#اسمتومصطفاست
🌸🍀🌺🌺🍀🌸🌸🌸🌺
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
✍مرد انگلیسی گفت «شما خیلی غیر واقع بینانه با مسائل برخورد میكنید. این طور جلو بروید تحریم میشوید». بهشتی گفت:
«انقلاب ما انقلاب آرمانها است نه تسلیم به واقعیتها. همان نان و پنیر برایمان كافی است».
#شهید_بهشتی
برگرفتہ از کتاب صد و ده دقیقہ تا بهشت📗
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#خاطرات_شهدا
کرامتی عجیب
علت این همه عشق شهید حاج احمد کاظمی به حضرت زهرا (س) را دوستان او میدانستند. یکی از آنها میگفت «اوایل سال1361در عملیات بیتالمقدس در خدمت حاج احمد بودیم. او فرمانده تیپ نجف بود.
در حین عملیات به سختی مجروح شد،ترکش به سرش خورده بود.با اصرار او را به بیمارستان صحرایی بردیم.شهید کاظمی میگفت«کسی نفهمد من زخمی شدم.همین جا مداوایم کنید.میخواست روحیهی نیروها خراب نشود.»
دکتر گفت«این زخم عمیق است،باید کاملاً مداوا و بعد بخیه شود»به همین دلیل بستری شد.خونریزی او به قدری زیاد بود که بیهوش شد.مدتی گذشت،یک دفعه از جا پرید!
گفت«بلندشو،باید برویم خط»هر چه اصرار کردیم بیفایده بود.بالاخره همراه ایشان راهی مقر نیروها شدیم.در طی راه از ایشان پرسیدم:شما بیهوش بودی،چه شدکه یکدفعه از جا بلند شدی؟هر چه میپرسیدم جواب نمیداد.
قسمش دادم که به من بگویید که چه شد؟نگاهی به چهرهی من انداخت و گفت «میگویم، به شرطی که تا وقتی زندهام به کسی حرفی نزنی.»
بعد خیلی آرام ادامه داد«وقتی در اتاق خوابیده بودم، یک باره دیدم خانم فاطمه زهرا (س) آمدند داخل اتاق، به من فرمودند: چرا خوابیدی؟ گفتم: سرم مجروح شده، نمیتوانم ادامه دهم. حضرت زهرا (س) دستی به سر من کشیدند و فرمودند: بلند شو، بلند شو، چیزی نیست، برو به کارهایت برس.»
وقتی حاج احمد به منطقه برگشت در جمع نیروها گفت «من تا حالا شکی نداشتم که در این حنگ ما برحق هستیم، اما امروز روی تخت بیمارستان این موضوع را با تمام وجود درک کردم.»
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅