eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
:خیانت روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم ... دلخوریش از من واضح بود ... سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه ... مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه ... توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید ... و من رو خطاب قرار نمی داد ... اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم ... حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود ... سه، چهار ماه به همین منوال گذشت ... توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو ... بدون مقدمه و در حالی که ... اصلا انتظارش رو نداشتم ... یهو نشست کنارم ... - پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ ... اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن ... چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ ... همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن ... با دیدن رفتار ناگهانی دایسون ... شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد ... هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم ... دکتر دایسون ... واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ ... اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ ... یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن ... و وقتی یه مرد ... بعد از سال ها زندگی ... از اون زن خواستگاری می کنه ... اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟... یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ ... یا بوده اما حقیقی نبوده؟ ... خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم ... خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود ... منم بی سر و صدا ... و خیلی آروم ... در حال فرار و ترک موقعیت بودم ... در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون ... در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه ... توی اون فشار کاری ... که یهو از پشت سر، صدام کرد ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ناحله🌺 با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس میکردم خیلی تنهام دلم هیچکسی رو نمیخواست میخواستم همه برن ولی جونی نداشتم که بگم ... به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم حس میکردم صدام میکنن ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکرد . کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت: + فاطمه خوبی؟ چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟ از اولش هم میدونستم سهم من نیست ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه . کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم نفهمیدم چیشد چقدر گذشت که دیدم کسی پیشم نیست فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم. حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده. که دیگه هیچی نفهمیدم! _ از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم اصولا با کسی حرف نمیزدم با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم. دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد قرار بود امروز مرخصم کنن میگفتن حال جسمیم خوب شده ولی روحم ... با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم . وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش... در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود. حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم میرفتم چی میگفتم ؟ سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا. سرم و بالا نیاوردم که گفت : _فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور سرم‌و آوردم بالا و گشستم رو تخت. به قرصای تو دستش نگاه کردم میدونستم‌هیچ فایده ای ندارن برام خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه. ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم‌ قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت. صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم نشستم رو جانمازم نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم اصلا چادرم سر میکنم فقط ... اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد نمیفهمیدم چم شده . اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد . چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ... عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود... عاشق محمد شدن اشتباه تر... مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه. زار میزدم و گریه میکردم هیچ کاری از دستم بر نمیومد واقعا نمیتونستم کاری کنم . نه برای خودم ... نه برای دلم ... من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام . به هیچ وجه . تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم. _ چند روز به همین منوال گذشت. هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ... ولی چه کاری !!! کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق. به ندرت با کسی حرف میزدم‌ . حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم. دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ... شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه . از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره. دیگه گریمم نمیگرفت کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم. ___ بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم. ساعت هفت و ربع صبح بود میخواستم برم بیرون. بالاخره باید یه کاری میکردم نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم. یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم . کسی خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنم‌نبود و مانع نمیشد . یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون . الان باید دنبال چی میگشتم؟ باید کجا میرفتم ؟ و ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا https://eitaa.com/abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 به روايت راوي ( سوم شخص ) محمد جواد مات و مبهوت اتفاقی که افتاده فقط به رفتن امیرعلی نگاه میکنه، الان فقط اون حال دوستش رو درک میکنه ، چون میدونه امیرحسین فوق العاده رو مسئله محرم و نامحرم حساسه. و البته پچ پچ اطرافیان بیشتر عصبیش میکنه. تمام نفرتش رو تو چشماش میریزه و به سمت بیتا برمیگرده. محمد جواد_ دختره احمق این چه کاری بود که کردی؟ بیتا که ظاهرا به نقشش رسیده بود لبخند موزیانه ای میزنه و با ناز و عشوه پشتش رو به محمد جواد میکنه و از اونجا میره. همه فکر میکنن بیتا عاشق امیرحسین شده در صورتی که قصد اون فقط و فقط اذیت کردن بچه مذهبیای دانشگاهه که با این لبخندش محمد جواد پی به نقشش میبره. جو دانشگاه براش فوق العاده سنگینه و این رو هم درک میکنه که امیرحسین الان فقط نیاز به تنهایی داره. تصمیم میگیره در اولین فرصت با بچه ها تماس بگیره و برنامه امروز رو کنسل کنه و خودش هم به سمت خونه راه میوفته. . . . امیرحسین با سرعت زیاد به سمت بهشت زهرا میره ، تمام مدت تنها چیزی که ذهنش رو پر کرده ، زینب هست. دختری که با وجود بی حجابی اما هیچ سو استفاده ای حتی از تنهاییشون نکرد و این فکرش بیشتر کلافش میکنه ، اصلا دوست نداره به نامحرم فکر بکنه اما…….. بعد از یک ساعت به بهشت زهرا میرسه. قطعه ۴۰٫ سرداران بی پلاک . شهدای گمنام. نزدیک به اذان مغربه و هوا تقریبا تاریک. چراغ های روشن بالای قبر شهدا فضا رو دلنشین کرده. تمام سعیش اینه که آرامش قلب بی قرارش رو از شهدای گمنام بگیره. زیارت عاشورا کوچیکی که همیشه همراهش بود رو از جیبش درمیاره و شروع میکنه به خوندن. به یاد دوست شهیدش میوفته و باهاش درد و دل میکنه. یاداوری این که چند وقته از دوست شهیدش حسابی دور شده دوباره غم عجیبی به دلش برمیگرده. با شنیدن صدای الله اکبر چشماش رو میبنده و زیر لب صلواتی میفرسته.چفیه ای که انداخته بود روی شونش رو برمیداره و روی زمین پهن میکنه جانماز کوچیکی که از ماشین برداشته بود رو روی اون میندازه و قامت میبنده. _ الله اکبر ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصتم با بچه ها قرار داشتیم و علی من و ریحانه را رسان
تنهایی بشر تمامی ندارد. بیش ترین دوست را داشته باشد، باز هم لحظه هایی دارد که هیچ کس را ندارد.این بد است با خوب؟ذهنم دوباره می خواهد حرف بزند و یکی به دو کند.حوصله اش را ندارم.خودم تند تند اعتراف می کنم که گاه گاهی خوب است.شلوغی زیاد دور و بر آدم غفلت می آورد.خودت را گم می کنی.غریبه می شوی با روح و فکرت. زندگی هم که همیشه بر یک مدار دائمی و ثابت نمی چرخد.گاهی چنان شادی که نمی دانی چه کنی و گاهی درهم و فشرده ای؛و من الان از رفتن پدر مکدر و بی تابم! پدر دوباره می رود و به قول علی صد باره می رود.خانه حجم سکوتی به خود می گیرد،سنگین.علی سرکار است. مامان سرما خورده و خوابیده و من گیر داده ام به این پیازها که سوپش کنم. اشکم از تکه تکه شدن پیازها نیست،دلم گرفته است.هوا که ابری شده است خانه هم ساکت،مامان هم مریض و من حس خاصی پیدا کرده ام.پیازها را می ریزم داخل قابلمه و با قاشق زیر و رو می کنم.در قابلمه را می گذارم و شروع می کنم به خورد کردن سبزی. تلفن که به صدا در می آید،یادم می افتد همراه را خاموش کرده ام.دستم را می شویم و خودم را به تلفن می رسانم.حال و احوال و شوخی های عمه صدیقه حالم را بهتر میکند و میگوید که می آید.آمدنش را دوست دارم.تا بخواهد برسد یک خورشت هم بار میگذارم و برنج هم خیس میکنم.باثنا می آیند.خوشحال می شوم. - اگه می دونستم این قدر ذوق میکنی، نمی اومدم. بغلش میکنم و همدیگر را می بوسیم. - بدجنس نشو،خودت از من خوشحال تری.شوهرت خوبه؟کجا قالش گذاشتی؟ - وای لیلا! مامانش بهش گفته وقت کردی یه سر به ما هم بزن.امروز رفته خونشون. مامان همان طور که روی مبل دراز کشیده و پتو را تا زیر چانه اش بالا کشيده می گوید: - خوبه عقد بسته اید. ثنا چادرش را تا میزند.عمه صديقه میگوید: - کلا در آسمون سیر میکنند.به حرف که بهشون می زنم دو روز بعد جواب میدن.تازه اگه بشنون. ثنا معترض می شود و من می خندم. -تازه وقتایی که پیش هم نیستن، گوشی دست میگیرن و بغ بغوشون پشت گوشی ادامه پیدا میکنه. چای و میوه می آورم.تا مادرها با هم مشغولند باثنا می رویم توی اتاق. همراه را پرت میکند روی تخت و می نشیند.با تعجب نگاهش میکنم: -چه خشن،ثنا خوبی؟! ابرو را بالا می اندازد و گل سرش را باز میکند.از دیدن آبشار مشکی موهایش ذوق می کنم.شانه را بر می دارم وكنارش مینشینم.موهایش را شانه می کشم تا صاف شود. و میبافمش.می پرسم: _ثنا خوشی و لذت زندگی مشترک چه رنگیه؟ دستم را میگیرد و می چرخد طرفم چشمانش پر از اشک است.نگاهش را برنمی دارد: -اگه بفهمه چی میشه؟ دستم را بیرون می کشم و دوباره برش میگردانم.پشیمان می شوم از بافتن موهایش نمیخواهم با این خیال او همراهی کنم. -به نظرم که هیچ اتفاقی نمیافته، همانطور که تا حالا نیفتاده.موهایش را گل می کنم پشت سرش و با چند گیره محکمش می کنم.صدای فین فینش را که میشنوم،بلند می شوم و مقابلش می نشینم.چقدر خوب که صورتش مثل من سفید نیست.چند قطره اشک که می ریزم دور چشمانم قرمز میشود و صورم گل میاندازد.حرفش مشخص است تا حالا چند بار با هم درباره این موضوع صحبت کرده ایم.نمی دانم چرا دوباره این طور مضطرب می شود. - من دوستش دارم لیلا، اونم دوستم داره. میمیره برام. همش هم می پرسه که چرا گاهی اینطوری به هم می ریزم؛ اما من همش می ترسم بفهمه لیلا. دستانش را از صورتم برمی دارم. جعبه دستمال کاغذی را مقابلش میگیرم و میگویم: بیا احساس رو بذاریم کنار و عاقلانه حرف بزنیم. خب ؟ سرش را انداخته است پایین. اشک هایش چکه چکه می افتد. من این صحنه را خیلی دوست دارم. صحنه ی غصه خوردن را نمی گویم. صحنه ی چکه چکه. قطره قطره افتادن اشک از چشم. اگر روی خاک بیفتد خاک نم بر می دارد. این خیلی زیباست، اما الان که ثنا دارد غصه می خورد نه. قید لذت بردن را می زنم بلند می شودم و از توی کمدم بسته ای آدامس را در می آورم. برای چه آدامس برداشتم؟ به ثنا تعارف می کنم برمی دارد و میگذارد کنارش، بستهٔ آدامس را روی میز می گذارم. یادم می آید روزی که ثناگریان آمد تا غصه اش را بگوید همین بستهٔ آدامس دستم بود. - لیلا من خیلی می ترسم. کاش... دیگر نمیگذارم حرفش را ادامه بدهد، با پرخاش میگویم: - کاش رو کاشتن، چون زیرسایهٔ خدا نبود درنیومد. دختر خوب ! خدا مثل من و تونیست. امروز و فردا هم براش نداره. وقتی چیزی را پیشش گرو بگذاری می بیند. بی انصاف تا حالا هم که هیچ اتفاقی نیفتاده. چانه اش میلرزد: -می ترسم لیلا! روی صندلی می نشینم و با بسته آدامس بازی می کنم: