فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 زیارت #مادر در اوج شادی‼️
🔺اشرف حکیمی که گل پیروزی بخش برابر اسپانیا را به ثمر رسانده بود ابتدا برای قدردانی سراغ مادرش رفت
🌸 #پینوشت_مهم:
🔹دوستان جوان و نوجوان عزیزم این فیلم نشان میدهد حتی در زمانی که دوربین و نگاه همه دنیا روی تو زوم شده، حتی در زمان بُرد و تبدیل به قهرمان شدن نباید احترام و قدرشناسی نسبت به #مادر فراموش شود.
🔹هر مدرک و مقام و درجه و پول داری فراموش نکنی، نزدیک ترین ضریح که حاجات بی نهایت میدهد بوسیدن دست مادر باشد. تفاوتی ندارد مادر پیر باشد یا بیسواد یا بیمار
🔹گویند همه چیز در گوگل یافت شود الا برکات بوسیدن دست پدر و مادر. پس حجب و حیا، غرور و وسوسه های نفسانی را بذار کنار و همین الان اراده و قیام کن برای بوسیدن دست مادر. "یاعلی" ؛ یا فاتحه ای تقدیم کن بر مادری که دیگر نیست😔
🍃تا وقتی زنده هستند قدردان پدر و مادر باشیم
🖌 #محمدصادق_سلطانزاده_بشرویه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدف را درست انتخاب کنیم ...
🔹کلیپی که هم پلیس و هم معترضان باید ببینند!
#پیشنهاد_دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چـه شب زيبـایـی
خـواهد بـود
وقتی بـرای دوستان
و عـزیـزانمـان
آرامـش مـوفقيت
و سـلامتی بخواهيم
بـا آرزوی شبـی
سـرشـاراز آرامـش
بـرای شمـا عـزیـزان
#شبتونگرمازنگاهخدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آثار بیحجابی در جامعه چیست
سخنرانی سال ۶۱ آقای قرائتی
ابرار
📚 ☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕ 📚 #part_65 📎 #رمانسرنوشت...
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_66
📎 #رمانسرنوشت... ☕
_قبلنا این همه حرف خنده دار نمیزدی؟
محمد: قبلنا؟ چرا اون موقع بین دوستام یکم نمک میریختم.
_پس چرا پیش من نمک نمیریختی؟
محمد لحن جدی خودشو گرفت و گفت:
-اون موقع هنوز چیزی قطعی نشده بود، میترسیدم من به تو، یا تو به من وابستگی پیدا کنی، که بدون همین نمک ریختنا من بهت وابستگی پیدا کردم.
_اوهو، رومانتیک شدی!
محمد: ای بابا، تازه داشتم فضارو رومانتیک میکردم.
_محمد؟
محمد: جانم؟
_اگه یه روزی بهت خبر بدن من خدایی نکرده زبونت لال، من مردم چیکار میکنی؟
محمد: زندگی مو میکنم.
_عه محمد راستشو بگو دیگه..!
محمد: خب دارم رایت میگم دیگه زندگی مو میکنم.
_یعنی ناراحت نمیشی؟ گریه نمیکنی؟
محمد: نه چرا باید گریه کنم؟
_اصلا بذار یه سوال دیگه بپرسم، تو منو دوست داری؟ اگه منصرف شدی بگو ها!
محمد: دیوونه شدی؟ منصرف چیه؟ تو الان زن منی، منم شوهر تو ام، ما همسریم، هنوز زیر یه سقف نرفتیم که من منصرف بشم.
_یعنی اگه بریم زیر یه سقف تو منصرف میشی؟
محمد: اینا دیگه بستگی داره..!
_من دارم جدی صحبت میکنم ها!
محمد: خب منم دارم جدی صحبت میکنم.
یه چیزی داشت توی مغزم میگفت محکم بزنم توی دهن محمد.
_خیلی نامردی!
صورتمو چرخوندم سمت پنجره..!
محمد: الان قهری؟
جوابشو ندادم.
محمد: قهر نکن بابا شوخی کردم.
اینطوری بیخیال به پنجره زل زده بودم.
محمد: مائده؟ مائده؟ باشه بابا، اگه خدایی نکرده تو یه روز از این دنیا رفتی به کوچولو گریه میکنم.
_فقط یه کوچولو؟
محمد: ای بابا، گیر دادی ها، آدم که نمیتونه همه حرفاشو بگه، حالا یکم بیشتر از یه کوچولو.
برگشتم و بهش نگاه کردم.
_پس چرا ازدواج کردی؟
محمد: اممم؟ برای اینکه یه همراه در زندگی داشته باشم و...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_کتابی جواب نده، تو ازدواج کردی تا حرفاتو به همسرت بزنی.
محمد: آفرین، منم میخواستم همینو بگم فقط تو یکم ساده شو گفتی.
_یه سوال دیگه بپرسم؟
محمد: بپرس!
_بعد از من زن دیگه ای میگیری؟ اصلا هول نکنی ها، راستشو بگو، اگه بگی آره هم کاریت ندارم.
(بگو آره تا حالتو جا بیارم.)
محمد: جدی یا شوخی؟
_جدی..!
محمد: راستشو بخوای...
دستمو مشت کردم تا وقتی گفت آره زنده اش نذارم.
محمد: راستشو بخوای، آدم فقط یه بار عاشق میشه، پس زن نمیگیرم.
لبخندی زدم و بهش گفتم:
_دروغ که نمیگی؟
محمد: نه..!
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_67
📎 #رمانسرنوشت... ☕
دستمو گذاشتم روی شونه محمد و گفتم:
_منم بعد از تو دوباره ازدواج نمیکنم.
با دیدن چهره پوکر محمد شروع کردم به خندیدن.
محمد: خوب بلدی ضد حال بزنی به آدم ها!
با صدای در اتاق محمد به در خیره شد.
محمد: بفرمایید.
با باز شدن در میثم با یه شاخه گل وارد اتاق شد.
با تعجب بهش خیره شده بودم.
میثم: سلام.
محمد: سلام، کاری داشتید؟
میثم: شنیدم همسرتون تصادف کردن گفتم بیام عیادت.
محمد: از کجا شنیدید؟
میثم: از بچه های دانشگاه، مگه همسرتون بهتون نگفتند، من استاد دانشگاه هستم!
فاتحه مو خوندم، الانه که محمد از دستم عصبانی بشه!
ولی اینطوری نشد، محمد بدون مکث جواب داد:
-به فرضم که گفته باشه، شما به عیادت تک تک دانشجو هاتون میرید؟
میثم: اگه روی تخت بیمارستان باشه بله!
محمد: خیلی خب، عیادت کردید بفرمایید، ایشون میخواد استراحت کنه.
غرق در سکوت بودم، محمد داشت خودشو کنترل میکرد که عصبانی نشه!
میثم: آقای محترم، اون چیزی که شما تو ذهنتون هست توی ذهن من نیست، گذشته ها گذشته، شما دو نفر دیگه باهم ازدواج کردید، من الان فقط به عنوان یه استاد وظیفه دونستم که بیام اینجا.
محمد: مگه من چیزی بهتون گفتم؟
میثم: همینکه دارید منو با هزار تا بهونه از اینجا بیرون میکنید چه معنی میتونه داشته باشه؟
محمد: به معنی اینکه بفرمایید بیرون، ایشون میخواد استراحت کنه.
میثم: یه چیز دیگه هم بگم و برم، من آدم زیاد کینه ای هم نیستم، که اگه بودم، همون شب عروسی شما دو نفر الان اینجا نبودید..!
محمد: داری تهدید میکنی؟
میثم: بذار حرفمو بزنم، هر چی توی گذشته من بود پاک شده، پس لطفا دیگه به هیچ نحوی یادآوریش نکنید.
محمد: فکر نکنم دیگه شمارو ببینم.
میثم: میبینید، خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنید، اینم بگم، که هر اتفاقی توی گذشته افتاده الان دیگه گذشته، من هیچ کینه ای ندارم، با همسر شما هم مثل دانشجو های دیگه رفتار میکنم، نه نمره هاشو از قصد کم میکنم و نه زیاد، همه چی به خودشون بستگی داره و درساشون، خداحافظ!
میثم اینو گفت و از اتاق رفت بیرون..!
محمد: فردا دانشگاه تو عوض کن.
_دانشگاه های دیگه دانشجو نمیپذیرن.
محمد: میریم یه شهر دیگه، یه استان دیگه!
_محمد کار تو اینجاست، زندگی منم اینجاست، بریم یه شهر دیگه، در ضمن تو به من شک داری؟
محمد: این چه حرفیه مائده، اگه بهت شک داشتم که باهات ازدواج نمیکردم، من به اون میثم شک دارم.
_نگران نباش خودش که گفت گذشته هارو فراموش کرده، کینه ای نداره!
محمد: تو هم باور کردی؟ کینه توی چشاش موج میزد.
_ولی من نمیتونم که دانشگاه رو ول کنم.
محمد: پس هم خودم میام دنبالت تا بریم دانشگاه و برگردیم خونه!
_اذیت نمیشی؟
محمد: تو تا دیروز اصرار نداشتی من بیام دنبالت؟
_تا دیروز میخواستم یکم خودشیرینی بازی در بیارم.
محمد: باشه پس هر اتفاقی توی دانشگاه افتاد، چه کوچیک چه بزرگ به من خبر میدی باشه؟
_باشه!
محمد: هیچوقت هم از ریحانه دوستت جدا نشو..!
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_68
📎 #رمانسرنوشت... ☕
_باشه، ولی محظ اطلاعت دانشگاه حراست داره، میثم کاری نمیتونه بکنه.
محمد: اون استاد دانشگاهه..!
به پنجره خیره شدم و به فکر میثم بودم.
•••
خواستم برم داخل بخش زنانه نمازخونه دانشگاه که ستایش محکم اومد بغلم کرد.
_چیکار میکنی؟ دستم توی گچه ها..!
ستایش: ببخشید یادم نبود، کجا میری؟
_میرم نماز بخونم!
ستایش به نمازخونه نگاهی کرد و گفت:
-باشه من میرم.
اینو گفت و رفت، با صدای ریحانه وارد نماز خونه شدم.
ریحانه: کجایی تو؟
_همینجا بودم داشتم با ستایش حرف میزدم.
بعد از خوندن نماز از نمازخونه رفتیم بیرون..!
وارد راهرو بلند دانشگاه شدیم.
نماز خونه تقریبا انتهای راهرو بود.
میثم با یه پرونده داشت میومد سمت ما.
ولی سرش تو پرونده بود و مارو ندید.
ریحانه: هی بچه ها چرا اونجا جمع شدند؟
_نمیدونم، شاید روی تابلو اعلانات یه چیز جدید زدند.
با سرعت رفتیم اونجا، به کاغذی که روی تابلو اعلانات خورده بود خیره شدم.
رده بندی گروه ها بود برای مسابقاتی که برگزار شده بود.
چرا الان زدند؟ خیلی وقته از زمانش گذشته!
با صدای ریحانه به خودم اومدم.
ریحانه: اسم من و تو نیست، حذفمون کردند.
_مهم نیست، خودم هم زیاد تلاش نکردم.
وارد محوطه دانشگاه شدیم.
ریحانه: دکتر نگفت کی دستتو از توی گچ در میارن؟
_گفت هر وقت استخونت سالم شد.
ریحانه: میری خونه؟
_آره..!
ریحانه: پس بیا بریم سوار شو...
رفتم سوار ماشین ریحانه شدم.
•••
سبحان روی مبل نشسته بود و سرش توی گوشی بود.
_سبحان جان؟
سبحان: اوهو، سبحان جان؟
_بده یه دفعه خوب صدات زدم، بیا من فقط میتونم با یه دستم کار کنم، بیا کمک کن ببینم.
سبحان: بیخود بهانه نیار، کارای خودتو گردن من ننداز.
_پس از ناهار خبری نیست.
سبحان: چرا تهدید میکنی آخه؟ باشه بابا اومدم.
_اون فلفل رو بیار ببینم، ناهار چی میخوری؟
سبحان: تو چی بلدی درست کنی؟
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به كسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی كرده بسی
❤️🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂❤️
❤️ #امیرالمومنین على عليه السلام فرمودند:
🍃أحسِنْ يُحسَنْ إلَيكَ...، إرحَمْ تُرحَمْ
🍀 نيكى كن، تا به تو نيكى شود...، رحم كن، تا به تو رحم شود
📖 ميزان الحكمه ج4 ص382
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عشقولانه
دل❤️
به دنیا نمی بندم
دل❤️
به تو میبندم که
دنیای منی... :)
🌹❤️🌹
❤️مهدی جان!
تو آخرین پیامبر عشقی...
و معجزه تو این است که هزاران عاشق،
روزی هزار بار به قربانت میروند
❤️با اینکه تو را حتّی یکبار ندیدهاند!
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
صبح زیبای جمعه ۱۸ آذر براتون پر باشه از شادی و خوشی و صحت و سلامت 🤲🏻 الهی آمین
#صبح_بخیر🍁🍂
🦋🍂♥️