ابرار
📚 ☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕ 📚 #part_68 📎 #رمانسرنوشت..
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_69
📎 #رمانسرنوشت... ☕
_من؟ ماکارانی، قیمه، قورمه و...
سبحان: باشه بابا فهمیدیم تو همشو بلدی!
با صدای پیامک گوشیم گوشیمو برداشتم.
محمد بود.
پیام داده بود: گزارش؟!
لبخند مرموزی زدم و شروع کردم به تایپ کردن!
_فقط همین که از مسابقات حذف شدم.
محمد: همین؟
_نمیخوای بدونی از کدوم مسابقات حذف شدم یا اینکه چرا؟
محمد: اگه دوست داری بگو...
_یه چیزی بگم؟
محمد: بگو!
_فقط قول بده هول نکنی خب؟
تایپ محمد سریع تر شد.
محمد: چی شده؟
_تو اول قول بده عصبانی نمیشم.
محمد: چی میگی؟
_قول بده!
محمد: قول میدم بگو دیگه، قلبم اومد توی دهنم.
_خیلی...پورویی..!
اینو تایپ کردم و فرستادم، بعد شروع کردم به خندیدن!
سبحان: چه خبره؟ چرا میخندی؟
به نشانه هیچی دستمو بردم بالا..!
محمد چند تا استیکر پوکر برام فرستاد.
شماره محمد رو گرفتم و بهش زنگ زدم.
بعد از چند تا بوق جواب داد.
محمد: بله؟
_خوشت اومد از شوخیم؟!
محمد: چطور؟
_خیلی نمک میریختی گفتم حالتو جا بیارم.
محمد: چه خبرا؟
_سلامتی، کجایی؟
محمد: دنبال یه لقمه نون حلال، تو کجایی؟
_تو؟ به من بگو شما، محترم صحبت کن.
محمد: خونه ای؟
_طبق همیشه بله!
محمد: چند وقته باهم دیگه نرفتیم بیرون؟
_چیه میخوای بریم بیرون؟
محمد: تو بگو..!
_تقریبا دو هفته ای میشه!
محمد: خب من الان کارم تمومه، تو هم اگه کاری نداری بیا به آدرسی که میگم.
_من؟
به چهره گشنه سبحان نگاهی کردم و گفتم!
_یه مزاحم دارم چیکارش کنم؟
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_70
📎 #رمانسرنوشت... ☕
محمد: کی؟
_سبحان..!
محمد: سبحان؟ بیارش با هم رفیقیم.
_آخه یکم فوضول هم هست.
محمد: فوضولی نمیکنه، بیارش..!
_باشه، آدرس رو برام اساماس کن.
محمد: باشه خدافظ..!
_خداحافظ
تماس رو قطع کردم و به سبحان گفتم:
_سبحان؟
سبحان: ها؟
_ها چیه بیتربیت؟ بگو بله..!
سبحان: اول بگو کارت چیه تا بفهمم بهت بگم بله یا ها..!
_که اینطور، ناهار رو میخوای بیرون بخوری؟
سبحان: آره که همه پولاشو بندازی سر من..!
_آخه تو پولت کجاست؟
سبحان: من پولم کجاست؟ توی جیب شلوارم، برم بیارم؟
_لازم نکرده، بگو میخوای یا نه!
سبحان: باشه بریم، از دستپخت تو که چیزی نصیبمون نمیشه، بریم شاید توی همون رستوران یه چیزی نصیبمون شد.
_مزه نریز، بلند شو برو لباساتو بپوش بریم.
•••
ماشین رو پارک کردم و با سبحان از ماشین پیاده شدیم.
در رستوران رو به آرومی باز کردم.
سبحان: اینجارو دیگه از کجا پیدا کردی؟
_من پیدا نکردم، محمد آدرس داده..!
سبحان: عه محمد، پس قرار عاشقانه است.
_حرف نزن راه بیا..!
رفتیم سرمیزی که محمد نشسته بود نشستیم.
_سلام
محمد: بهبهسلام.
سبحان: سلام آقا محمد..!
غذاهامونو سفارش دادیم، زیاد نمیتونستیم باهم حرف بزنیم.
این سبحان ماشالا گوشش خیلی شنواست.
سبحان: چرا ساکتی یکم حذف بزنید!
_شما غذاتو بخور..!
محمد: سبحان؟
سبحان: جانم؟
به من میگه ها اونوقت به محمد میگه جانم، عجب چاپلوسیه..!
محمد: درسا چطوره؟
سبحان: عالی..!
محمد: خوب درساتو بخون که یه وقت مثل بعضیا چندین سال درس دانشگاه نخونی!
_الان به من تیکه انداختی؟
محمد:نه کی با تو کار داشت؟
_مگه نگفتم به من نگو تو، بگو شما..!
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
ابرار
📚 ☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕ 📚 #part_70 📎 #رمانسرنوشت..
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_71
📎 #رمانسرنوشت... ☕
_مگه نگفتم به من نگو تو، بگو شما..!
محمد: بعدا جوابتو میدم، فعلا بذار یه چیزی نشونت بدم.
محمد سه تا کلید از توی جیبش در آورد و گفت:
-بفرمایید...
_این چیه؟
سبحان: چقدر خنگی تو، کلیده دیگه..!
_نه منظورم اینه که کلید کجاست؟
محمد: کلید خونمون..!
سبحان: نه پس بلاخره خونه رو خریدی؟
محمد: نخریدم، فعلا مستأجریم.
_وایستا ببینم، تو الان یه خونه اجاره کردی؟
محمد: آره، نگران نباش، انشاءالله به زودی یه خونه میخرم، اینو گرفتم فقط یه سر و سامونی بگیریم.
_من با اجاره و غیر اجاره مشکلی ندارم، فقط تو بدون من رفتی؟
محمد: خب یکم عجله ای شد، گفتم یکم از کارا بیوفتیم جلو، دیگه خودم رفتم نگاه کردم دیگه...
_بیین اگه خونه ترک داشته باشه..!
محمد: نداره!
_اگه پله داشته باشه..!
محمد: نداره، اه تو حالا میخوای همه بشماری؟ فردا میریم باهم یه نگاه میندازیم خوشت نیومد قولنامه رو باطل میکنم.
•••
(از زبان محمد↓)
از قنادی یه جعبه شیرینی خریدم همراه شاخه گل حرکت کردم سمت خونه..!
حتما وقتی مامان بفهمه خونه گرفتم خیلی خوشحال میشه!
رسیدم نزدیکی خونمون.
جلوی در ساختمون چند نفر جمع شده بودند.
سه تا ماشین پلیس اونجا پارک بود.
از موتور پیاده شدم و جعبه و شیرینی و شاخه گل رو گرفتم دستم.
مردم تا منو دیدند شروع کردن به پچ پچ کردند.
_اینجا چه خبره؟!
یکی از همسایه ها به پلیس گفت:
«پسرش اومده..!»
پلیسه اومد سمت من..!
_سرکار اینجا چه خبره؟
پلیسه: شما پسر خانم ملک پور هستید؟
_بله اتفاقی افتاده؟
پلیسه: متاسفانه باید بگم مادرتون به قتل رسیده..!
_چی شده؟
پلیسه: مادر شما، چند ساعت پیش، با چاقو قاتل به قتل رسیده!
سرم داشت گیج میرفت.
خوابم یا بیدار؟
پلیسه: آقا حالتون خوبه؟
اشک توی چشمام حلقه زده بود.
•••
توی آمبولانس نشسته بودم و به شیشه آمبولانس خیره شده بودم.
چند قطره اشک از چشمم جاری شد.
هر لحظه که بهش فکر میکردم، گریه ام میگرفت.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_72
📎 #رمانسرنوشت... ☕
دو تا پلیس اومدند پیشم.
یکی شون گفت:
«دشمنی؟ بد خواهی؟ نداشتید که احتمال بدید قاتل باشه؟»
زبونم بند اومده بود.
من و مامان با کسی دشمنی نداشتیم.
همکار اون پلیسه گفت:
«در دسترس باشید، یه چند تا سوال باید ازتون بپرسیم.»
اینو گفت و رفت.
به شاخه گل و جعبه شیرینی خونه خیره شدم.
چه تصوراتی داشتم برای این لحظه!
همش باد هوا بود.
•••
(از زبان مائده↓)
نشستیم سر خاک خاله..!
محمد خیره شده بود به خاک، معلوم نیست توی دلش چه خبره؟!
مامان و سبحان برای اینکه محمد تنهایی درد و دل کنه بلند شدند و رفتند.
خواستم بلند بشم که محمد گفت:
-مائده، تو بشین..!
همونجا روبروش نشستم.
محمد: مائده؟
به نشانه چیه سرمو تکون دادم.
محمد با بغض عجیبی گفت:
-یادته مامانم چقدر بهت میگفتم عروسم؟! حتی موقع عقد سوری؟ بعد من و تو معذب میشدیم.
بغض محمد گلوی من رو هم گرفت.
محمد: یه بار ازش پرسیدم چرا میگی عروسم؟ چرا نمیگی دخترم؟ بهم گفت: «چون از وقتی شماها کوچیک بودید، من حسرت این رو داشتم که به یه خانم با وقار، یه خانم محترم، بگم عروسم» اینقدر دوست داشت مارو داخل خونه خودمون بببینه ولی...
محمد شروع کرد به گریه کردن..!
لبمو گاز گرفتم، اشک توی چشمام جمع شده بود.
صدای خاله مدام توی گوشم میپیچید.
محمد بعد از کلی گریه کردن از جاش بلند شد.
با محمد از امامزاده رفتم بیرون..!
طبق قراری که پلیس با ما گذاشته بود امروز باید میرفتیم برای جواب دادن به چند تا سوال..!
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت آگاهی!
جلوی در ورودی اداره آگاهی از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل..!
خیلی سریع با مأمور پرونده هماهنگ شد و رفتیم داخل اتاقش..!
یه آقای میان سالی بود.
پلیسه: بفرمایید بنشینید.
روی صندلی های دور اتاق نشستیم.
پلیسه: سرگرد غلامی هستم، مأمور این پرونده..!
_خیای خوشبختم.
سرگرد: خب خانم شما چه نسبتی با مقتول داشتید؟
_بنده عروسشون بودم ایشون هم پسرشون..!
سرگرد: آقا محمد درسته؟
محمد: بله..!
سرگرد: بین همسایه ها همین صدات میزدند.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است ولی اشکال نداره لینک رو نذارید📚
بودن نام نویسنده زیر رمان الزامی میباشد.
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_73
📎 #رمانسرنوشت... ☕
محمد: بله..!
سرگرد: شما ساعت دو و نیم ظهر دقیقا کجا بودید؟!
محمد: با همسرم و برادر زنم داخل رستوران..!
سرگرد: آیا به کسی مشکوک هستید؟!
محمد: مشکوک به چی؟
سرگرد: مشکوک باشید که اون قاتل باشه..!
محمد: خیر!
سرگرد: طبق اطلاعاتی که من و همکارانم از صحنه قتل جمع آوری کردیم، قاتل هیچ چیزی از خونه شما سرقت نکرده، پس میتونیم بگیم قاتل سارق نبوده، یعنی اینکه از قتل مادر شما یک غَرَض شخصی داشته..!
محمد: نه من، نه مادرم هیچ دشمنی نداشتیم.
_ولی...
سرگرد: ولی چی خانم؟
_اگه به کسی مظنون بشید چیکارش میکنید؟
سرگرد: بازجویی!
_من به یه نفر مشکوکم.
محمد: کی؟!
_میثم..!
سرگرد: کی هست؟!
_استاد دانشگاه بنده..!
محمد: کار اون نمیتونه باشه..؛
_چرا نمیتونه باشه؟! کینه نداره؟! که داره؛ دشمنی نداره؟ که داره..!
سرگرد: چه کینه و دشمنی باهاتون داره..!
محمد: جناب سرگرد، من مطمئنم کار اون نیست، اون یه استاد دانشگاهه، اصلا گروه خونیش به این حرفا نمیخوره..!
سرگرد: آقای محترم، چه ربطی داره؟ من قاتل شونزده ساله هم دیدم، این که دیگه جای خود داره، خانم شما، اسم دانشگاهتون رو اینجا بنویسید.
برگه رو گرفتم و اسم و آدرس دانشگاه رو نوشتم.
سرگرد: خب نگفتید چه دشمنی باهاتون داره؟!
_اون با من و محمد دشمنی داشت، راستش قرار بود من با اون ازدواج کنم، حتی این قرار هم علنی نشد، من با اون ازدواج نکردم، اونم چنگ زد به کینه و دشمنی، سعی کرد عروسی مونو خراب کنه ولی نتونست خداروشکر، از شب عروسی دیگه هیچ خبری ازش نشد، تا اینکه فهمیدم استاد دانشگاه منه..!
سرگرد: خودش میدونست که یکی از دانشجو هاش شمائید؟!
_نه فکر نکنم، چون وقتی منو دید شوکه شد.
سرگرد: ما بازجویی هامون رو انجام میدیم، ولی نه به صورت مضنون، فقط چند تا سوال ساده، در ضمن بعید میدونم قاتل ایشون باشند، هر اتفاق غیر عادی که براتون پیش اومد به ما خبر بدید.
_چشم.
سرگرد: میتونید برید.
_خیلی ممنون
از اتاق سرگرد رفتیم بیرون..!
محمد: نباید اسم میثم رو میآوردی وسط..!
_چرا؟!
محمد: الان میرن از مادرت یا بقیه میپرسن میثم رو میشناسید؟ اگه گفتن نه براشون ماجرا رو توضیح میدن..!
_اشکالی نداره، تو واقعا دشمن به اون بزرگی رو فراموش کرده بودی؟
محمد: نه، ولی من میدونم کار اون نیست..!
_میشه بس کنی؟ اگه کار اون نیست پس کار کیه؟!
محمد: نمیدونم.
_تو که قبلنا میگفتی من کلی دشمن دارم و... چی شد الان دشمنات خشک شدند؟!
محمد: خودم به یه نفر مشکوکم..!
_خب پس چرا به سرگرد نگفتی؟!
محمد: میخوام خودم برم سراغش!
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است ولی اشکال نداره لینک رو نذارید📚
بودن نام نویسنده زیر رمان الزامی میباشد.
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_74
📎 #رمانسرنوشت... ☕
_محمد، پلیس بازی در نیار، این کار تو نیست، کار پلیسه، الکی شر درست نکن..!
محمد: نگران نباش!
_چی رو نگران نباشم؟ محمد وای به حالت اگه تنهایی بری جایی!
محمد: نمیتونم یه جا بشینم و ببینم قاتل مامانم داره راست راست توی خیابونا راه میره..!
_خب منم دارم همین رو میگم، بیا برو اسمشو به پلیس بگو تا اونا رسیدگی کنند.
محمد: سرم درد میکنه..!
_فعلا بیا بریم خونه.
محمد: من میرم یکم توی خیابونا قدم میزنم یه هوایی بخورم.
_لازم نکرده، میخوای منو گول بزنی؟!
محمد: آروم و قرار ندارم.
_بیا بریم خونه ما یکم استراحت کن.
با اصرار من محمد رو آوردم خونمون...
محمد تو اتاق سبحان خوابید.
طفلکی خیلی خسته بود، دیشب تا صبح نخوابیده بود.
سبحان بدو بدو از پله ها اومد بالا، خواست بره تو اتاقش که دستشو گرفتم.
سبحان: چیه؟
_سروصدا نمیکنی ها!
سبحان: باشه میذاری برم؟!
_وای به حالت اگه محمد بیدار بشه..!
دستشو ول کردم و خودم رفتم داخل اتاق خودم.
چادرمو یه تا کردم و گذاشتم روی تکیه گاه صندلی..!
نشستم روی تختم و سرمو تکیه دادم به دیوار:)
از پنجره به خیابون خیره شده بودم.
با اومدن چهره خاله توی ذهنم بغض گلومو گرفت.
هر چقدر سعی کردم نتونستم بغضمو قورت بدم.
دستمو گذاشتم جلوی دهنم و آروم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن.
اشکام آستینمو خیس کرده بود.
انقدر گریه کردم که تو همون حالت نشسته خوابم برد.
با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم.
سبحان بود.
با خستگی و کلافگی جواب دادم.
_بله؟
سبحان: مائده، بیا پایین شام بخوریم.
_شام؟! مگه ساعت چنده؟!
سبحان: خواب بودی؟!
_آره!
سبحان: نمازتو بخون اول بعد بیا..!
به ساعت نگاه کردم، ساعت نه و نیم بود.
کف دستامو گذاشتم روی صورتم.
•••
با ماشین داشتیم داخل خیابونا پرسه میزدیم.
نمیدونستم محمد دنبال چیه؟!
مدام از این خیابون میرفتیم تو اون یکی خیابون..!
تا حالا چهار تا خیابون رو رد کرده بودیم.
_داریم کجا میریم؟!
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است ولی اشکال نداره لینک رو نذارید📚
بودن نام نویسنده زیر رمان الزامی میباشد.
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
ابرار
📚 ☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕ 📚 #part_74 📎 #رمانسرنوشت..
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_75
📎 #رمانسرنوشت... ☕
محمد: نمیدونم..!
_حالت خوبه؟
محمد: مغزم اصلا کار نمیکنه، اصلا نمیتونم فکر کنم.
_اینم از خیابون پنجم..!
محمد خواست یه چیزی بگه که زنگ گوشیم مانع شد.
مامان بود، نمیدونم چیکار داره..!
جواب دادم.
_الو سلام مامان.
مامان: سلام دخترم، کجایی؟!
_من؟ همینجا تو خیابونام.
مامان: زود خودتو برسون بیمارستان!
_بیمارستان برای چی؟!
با اومدن کلمه بیمارستان محمد تعجب کرد.
مامان: سبحان تصادف کرده..!
_ای وای! حالش چطوره؟!
مامان: دکتر که میگه چیزیش نشده..!
_باشه من الان میام.
تماس رو قطع کردم.
محمد: چی شده؟
_سبحان تصادف کرده، برو بیمارستان!
محمد: تصادف؟!
_آره، اونقدری که تو خانواده ما آمار تصادف بالا رفته توی جهان اینهمه تصادف نبوده...
رسیدیم به بیمارستان.
سریع از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل راهرو!
رفتم سمت اطلاعات!
_خانم؟ یه نوجوونی تصادف کرده آوردنش اینجا؟!
اطلاعات: سبحان قدیری؟!
_بله خودشه!
اطلاعات: طبقه بالا سمت چپ اولین اتاق!
_خیلی ممنون.
از پله ها رفتیم بالا.
مامان جلوی در اتاق وایستاده بود.
آروم به نظر میرسید.
_مامان؟
مامان: اومدید؟
محمد: حالش چطوره؟!
مامان: نمیدونم، این دکتره که میگه فقط پاش آسیب دیده.
با بیرون اومدن دکتر از اتاق همه رفتیم سمتش!
مامان: حال پسرم چطوره؟
دکتر: خانم یه بار که بهتون گفتم، پاش زخمی شده، طبقه پایین هم باید برید پلیس کارتون داره..!
_پلیس دیگه چیکار داره؟
دکتر: موتور سوار ضارب بعد از حادثه فرار کرده.
با محمد از پله ها رفتیم پایین وارد اتاق پلیس شدیم.
پلیس: بفرمایید بشینید.
روی صندلی های روبروی میز پلیسه نشستیم.
پلیس: خب، اول اینکه شما از این موتور سوار ضارب شکایتی دارید؟
_بله، چرا شکایت نداشته باشیم؟
پلیس: خیلی خب، این برگه امضا کنید.
پایین اون برگه رو امضا کردم.
پلیس: چون موتور سوار کلاه کاسکت داشته ما نتونستیم شناساییش کنیم، پلاک موتور هم قابل شناسایی نبوده، خیلی سخت میشه ضارب رو پیدا کرد.
محمد: ببخشید چقدر احتمال داره ضارب از عمد زده باشه!
پلیس: چقدرشو نمیدونم ولی این احتمال هست، چطور؟
محمد: هیچی همینطوری پرسیدم.
پلیس: احتمال میدید کار کسی باشه؟
محمد: فعلا نه!
پلیس: ببینید لطفا رو راست صحبت کنید..!
محمد: ما یه پرونده قتل عمد داریم، احتمال دادم این هم به اون پرونده مربوطه!
پلیس: اطلاعات کامل رو اینجا یادداشت کنید.
محمد همه چیز رو داخل اون ورقه یادداشت کرد.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_76
📎 #رمانسرنوشت... ☕
پلیس: پرونده تون کجاست؟
_اداره آگاهی، سرهنگ غلامی.
پلیس: من این پرونده رو هم جهت مطابقت دادن با اون پرونده به اگاهی میفرستم، اگه چیزی دستمون رسید خبرتون میکنم.
_خیلی ممنون.
محمد: تشکر.
از اتاق رفتیم بیرون.
_محمد؟
محمد: جانم؟!
_به نظرت این دو تا پرونده به هم ربط دارند؟
محمد: چی بگم؟ فکر کنم.
از پله ها رفتیم بالا، دکتر اجازه ملاقات رو داده بود.
به نظر می اومد سبحان چیزیش نشده..!
محمد: خوب همه رو نگران خودت کردی پهلوون..!
سبحان: چیکار کنیم دیگه، خطر همیشه در کمین آدمای نخبه هست.
_باز تقی به توقی خورد، اینم شروع کرد به قومپوز در کردن..!
سبحان: چی میگی؟ قومپوز چیه؟ خود دکتر بهم گفت خطر از پیش گوشم گذشته..!
_فعلا که از پیش پات گذشته.
سبحان: حالا هر چی من مثال زدم.
محمد: حالا خوبی؟
سبحان یه ژست غمگین گرفت و گفت:
_هعی، بد نیستم.
_پاشو پاشو خودتو جمع کن، انگار تیر خورده..!
سبحان: ببین، تریلی از روم رد شد، میفهمی؟!
_چی از روت رد شد؟
سبحان: تریلی!
_من حرفی ندارم، محمد تو جوابشو بده.
محمد: دکتر که گفت موتور زده بهت.
سبحان: حالا اون اول ماجرا رو گفته، موتور که زد بهم افتادم روی زمبن، بعد یه هجده چرخ اومد از روم رد شد.
_میشه کم خیال ببافی؟ خیلی دوست داری بری زیر تریلی؟
سبحان: باور کن به جون تو..!
_به جون من دروغ قسم میخوری؟ بزنم این یکی پاتو مثل اون یکی کنم؟
سبحان: ببخشید حواسم پرت شد، به جون محمد، نه به جون خودم.
محمد: چرا قسم میخوری، ما باور کردیم، مگه نه مائده؟
_آره آره، من باور کردم.
سبحان: خلاصه اینکه، دکتر گفت تو از فولادی، هیچیت نمیشه، کلی تحویلم گرفتند.
_هوف، داشتی کجا میرفتی موتور بهت زد؟
سبحان: کجا میرفتم؟ پی بدبختیام!
_هرکی ندونه فکر میکنه حالا این چند سالشه که اینهمه بدبختی داره..!
سبحان: بدبختی که سن و سال حالیش نمیشه.
_به سن ما که رسیدی تازه میفهمی بدبختی یعنی چی، تو اصلا میدونی بدبختی چیه؟
سبحان: چرا نمیدونم، بدبختی متضاد خوشبختیه!
_عه زرنگ شدی جدیدا!
سبحان: زرنگ بودم.
_وای مخمو خوردی، بسه دیگه!
محمد: بذار حرف بزنه طفلکی..!
ادامه دارد . . .
🔎
💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_77
📎 #رمانسرنوشت... ☕
محمد: بذار حرف بزنه طفلکی..!
_حرف که نمیزنه، چرت و پرت میگه:)
سبحان: ولش کن داش محمد، این آبجی ما از بچگیش حسود بود، چشم نداشت موفقیت های منو ببینه..!
محمد زیر لب تک خنده ای کرد و گفت:
-دقیقا!
چشم اره ای به سمت محمد رفتم که گفت:
-منظورم اینه که، دقیقا داری اشتباه فکر میکنی.
با مشت محکم زدم به بازوی سبحان، سبحان بازوشو گرفت و گفت:
-چته؟ دردم گرفت.
_چی شد آقای فولاد؟
سبحان: خدا آدم رو بی کس و کار کنه، آبجی مثل تو نده!
_کفر نعمت از کَفَت بیرون کند.
•••
مشغول چت با دوستام بودم که زمان از دستم در رفت.
تقریبا سه ساعتی میشد سرم داخل گوشیه!
از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون..!
بدو بدو از پله ها رفتم پایین، به دور و برم نگاه کردم و گفتم:
_مامان؟
مثل اینکه هنوز مامان از خرید برنگشته!
ولی الان تقریبا چهار ساعته که رفته:!
_سبحان؟ سبحان؟
سبحان بلند از توی اتاقش داد زد:
-چیه؟
از پله ها رفتم بالا و در اتاق سبحان رو باز کردم.
_مامان نگفت کی میاد؟
سبحان: نه، چطور؟
_هنوز برنگشته!
سبحان: حتما مشغول خریده!
_چی چی رو مشغول خریده؟ الان چهار ساعته!
سبحان: خب زنگ بزن بهش!
گوشی مو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم.
داشت بوق میخورد ولی جواب نمیداد.
بعد از قطع شدن دوباره شماره رو گرفتم.
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد، لطفا...
تماس رو قطع کردم.
_اول داشت بوق میخورد الان میگه خاموشه!
سبحان: حتما شارژ گوشیش تموم شده!
_نگفت میره کدوم بازار؟
سبحان: نه، احتمالا رفته همین پاساژ باران، فروشگاه استقلال هم به نظرم رفته!
_خیلی ممنون.
سبحان: خواهش میکنم.
رفتم داخل اتاقم و لباس هامو عوض کردم.
چادرمو سرم کردم و از اتاقم اومدم بیرون.
دوباره به مامان زنگ زدم اما خاموش بود.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_78
📎 #رمانسرنوشت... ☕
سوار ماشینم شدم و حرکت کردم سمت پاساژ باران..!
جلوی پاساژ باران از ماشین پیاده شدم.
کجای پاساژ به این بزرگی رو بگردم.
یه دلشوره عجیبی داشتم.
پاساژ رو مغازه به مغازه گشتم، اما نتونستم مامان رو پیدا کنم.
با صدای زنگ گوشیم، گوشیمو از توی جیبم در اوردم.
یه شماره عجیب و غریبی بود.
جواب دادم.
_سلام بفرمایید؟
ناشناس: خسته نشدی؟
_بله؟
ناشناس: خسته نشدی اینهمه دنبال مادرت گشتی؟
صداش فیلتر داشت، نمیتونستم تشخیص بدم صدای کیه؟
یا حتی مرده یا زن؟
_شما؟
ناشناس: کنجکاو نشو، انقدر هم خودتو خسته نکن، مادرت پیش منه؟
_تو کی هستی؟
تک خنده ای کرد و گفت:
-به زودی میفهمی، فقط گوش کن بببین چی میگم، وای به حالت اگه پای تو یا هر کدوم از دوستا و فامیلات به کلانتری باز بشه و این تماس رو گزارش بده، من همه جا دسترسی دارم، بدون تردید مادرت با زندگی خدافظی میکنه، پس حواستو جمع کن..!
_مامانم کجاست؟
ناشناس: نترس، جاش خوب و امنه!
_از من چی میخوای؟
ناشناس:انتظار نداری که همه چیز رو داخل همین تماس اول بگم؟ برو یه گوشه خونتون بشین و زانو غم بغل کن، تا دوباره باهات تماس بگیرم، راستی اگه میترسی شوهرت رو هم خبر کن بیاد پیشت..!
اینو گفت و شروع کرد به خندیدن.
تماس قطع شد.
اینجا چه خبره؟
از پاساژ رفتم بیرون.
رفتم داخل ماشین نشستم و در رو قفل کردم.
تند تند شماره محمد رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم.
مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد...
لعنتی..!
پست سر هم به محمد زنگ میزدم اما در دسترس نبود.
شماره سبحان رو گرفتم و بهش زنگ زدم.
بعد از چند تا بوق جواب داد.
سبحان: بله؟
_شلحان، سریع برو در خونه رو از پشت قفل کن.
سبحان: چی شده؟
_کاری که گفتم رو بکن، همه پنجره هارو هم ببند.
سبحان: اول بگو چی شده؟
_زود کاری که گفتم رو انجام بده.
سبحان: باشه رفتم.
_خدافظ!
منتظر خداحافظی اون نموندم و تماس رو قطع کردم.
ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم سمت مسجد.
معلوم نیست این محمد کجا غیبش زده!
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_79
📎 #رمانسرنوشت... ☕
با سرعت پیچیدم داخل کوچه مسجد.
جلوی مسجد ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.
در مسجد بسته بود.
خواستم در بزنم که صدای محمد اومد.
محمد: سلام.
به سمت راست نگاه کردم که دیدم محمد اینجاست!
_معلوم هست تو کجایی؟
محمد: هیس آروم، سر کارم دیگه!
_چرا گوشی تو جواب نمیدی؟
محمد: مگه زنگ زدی؟
_آره، ده بار!
محمد: بگذریم، چیکار داری؟
به دور و برم نگاه کردم و گفتم:
_بیا سوار شو بهت بگم.
با محمد سوار ماشین شدم.
محمد: بگو!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_مامانم گم شده!
محمد: مگه خاله بچه است که گم بشه؟
_صدای تماس ناشناس رو پلی کردم و گوشی رو گذاشتم روی داشبورد.
_گوش کن.
محمد گوشی رو چسبوند به گوشش!
بعد از گوش کردنش اخماش در هم شد.
محمد: بریم اگاهی!
_نه..
محمد: همین الان سریع برو آگاهی.
_نه نه نه نه؛
محمد: این حرف آخرته؟
_آره!
محمد: پس خودت خواستی!
محمد از ماشین پیاده شد و حرکت کرد سمت سر کوچه!
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
_کجا میری؟
محمد بدون جواب دادن داشت راهشو ادامه میداد.
سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمتش!
_سوار شو با هم بریم.
محمد: تو برو خونه!
_تو کجا میری؟
محمد: آگاهی!
_محمد، چرا همش روی دنده لج خودتی؟ گفت زنگ میزنه، بیا بریم خونه بشینیم تا زنگ بزنه!
محمد: اون میخواد ما همین کار رو کنیم تا برای خودش وقت بخره!
_خواهشا قضیه رو پلیسیش نکن.
محمد: قضیه پلیسی هست، شک ندارم اون کسی که به تو زنگ زده همون قاتله!
_محمد، ترو خدا ایندفعه رو ول کن، فکر نکنم اون شوخی داشته باشه!
محمد: منم با کسی شوخی ندارم.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_80
📎 #رمانسرنوشت... ☕
محمد: منم با کسی شوخی ندارم.
با دستم محکم زدم روی فرمون ماشین و گفتم:
_سوار شو..!
محمد نگاهی بهم کرد و با اخم سوار ماشین شد.
حرکت کردم سمت خونه..!
محمد تو کل راه حتی یه کلمه هم حرفی نزد.
جلوی در خونه از ماشین پیاده شدیم.
هم نگران مامان بودم هم نگران محمد..!
با ورود به خونه سبحان سریع اومد جلومون!
سبحان: چی شد؟
محمد با اخم رفت روی مبل نشست.
_هیچی.
سبحان: حالا چیکار کنیم؟ رفتید پیش پلیس؟
_چه فکر خوبی، چرا به ذهن خودم نرسید؟ میشه شما فکر نکنی؟
سبحان با زبون اشاره گفت محمد چشه؟
شونه هامو به نشانه نمیدونم بالا انداختم.
•••
کنار پنجره نشسته بودم.
گوشی مو گذاشته بودم لب پنجره و منتظر این تماس لعنتی بودم.
بی اختیار اشکام جاری شد.
سرمو تکیه دادم به شیشه پنجره!
با صدای زنگ گوشی جا خوردم.
همون شماره بود.
اشکامو پاک کردم و جواب دادم.
_بله؟
ناشناس: سلام.
صداش دیگه فیلتر نداشت.
ناشناس: سلام خانم قدیری!
میثم بود، خود خود میثم بود.
میثم: الو؟
با صدای لرزونی گفتم:
_میثم؟
میثم: بله، درست حدس زدی، میثم، اون میثمی که تو رو فراموش کرده بود ولی سرنوست دوباره تورو به من نشون داد.
_تو چیکاره ای؟
میثم: کارم فرهنگیه، استاد ادبیات، نویسنده، فکر کردم میدونی؟
_تو قاتلی؟
میثم: نه نه، اسم خودمو نمیذارم قاتل، اسممو میذارم عاشق، انتقام گیرنده!
_ببند دهنتو..!
میثم: اینطوری باهام حرف بزنی ناراحت میشم، اگه هم ناراحت بشم اتفاق های جالبی نمی افته!
_از من چی میخوای؟
میثم: صبر داشته باش، میخوام مثل خودت عذابت بدم، تو منو عذاب دادی، تو منو خوار و خفیف کردی، حالا نوبت منه، کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه!
_چی میخوای؟
میثم: تو رو میخوام.
_از چی داری حرف میزنی؟
میثم: با محمد حرف بزن، یه جوری توافق کنید از هم جدا بشید، بعد تو بیای با من ازدواج کنی، منم مامانتو آزاد میکنم، به همین سادگی..!
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
ابرار
📚 ☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕ 📚 #part_80 📎 #رمانسرنوشت..
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_81
📎 #رمانسرنوشت... ☕
_به همین سادگی؟ به نظر تو یه مسئله ساده است، من محمد رو دوست دارم، درست برعکس احساسم نسبت به تو..!
میثم: بازم به من توهین کردی، انتخاب با توئه؟ این یه بازی سخته، تو از بین مادرت و محمد باید یک نفر رو انتخاب کنی!
_بازی؟ کاری میکنم از کرده ات پشیمون بشی!
میثم: تو، تو جایی نیستی که بخوای منو تهدید کنی، چاقو تو دست منه، با یه حرکت میتونم به زندگی مامانت پایان بدم.
_چجوری میتونی اینقدر ساده در مورد قتل حرف بزنی؟
میثم: تو چجوری تونستی اونقدر ساده منو بدبخت کنی؟
بغض چنگ زده بود به گلوم و ولم نمیکرد.
_من تورو بدبخت نکردم.
میثم: انقدر دروغ نگو...
شروع کردم به آروم آروم گریه کردن.
_ازت خواهش میکنم.
میثم: چه خواهشی؟
_خواهش میکنم با مامانم کاری نداشته باش!
میثم: منم ازت یه خواسته دارم، با من ازدواج کن.
_تو یه قاتلی، حتی اگه با تو ازدواج کنم تو تحت تعقیبی!
میثم: مهم نیست، میریم خارج، میریم آمریکا فرانسه یا هر جایی غیر اینجا!
_فکر کردی الکیه؟ پلیس به محض اینکه بفهمه تو قاتلی زنده ات نمیذاره!
میثم: پلیس از کجا میخواد بفهمه، اگه تو به کسی نگی؟
_من به تو علاقه ندارم، چجوری باهات ازدواج کنم؟
میثم: من حرفامو زدم، دیگه بستگی داره به تو و انتخابت!
خواستم حرف بزنم که تماس رو قطع کرد.
بین محمد و مامان یه نفر رو انتخاب کنم؟
دستمو مشت کردم و کوبیدم به میز.
•••
دو ساعته که دارم فکر میکنم.
با صدای سبحان از اتاق رفتم بیرون!
سبحان: مائده، بیا پایین!
از پله ها رفتم پایین، محمد و سبحان روی مبل نشسته بودند.
روی مبل تکی روبروی محمد نشستم.
نگاهمو به زمین دوخته بودم که محمد گفت:
-هنور زنگ نزده؟
سرمو آوردم بالا و گفتم:
_ها؟ نه هنوز زنگ نزده!
محمد: هنوز نمیخوای راهی که من گفتم رو امتحان کنی؟
_حتی نمیخوام فکرشو کنم.
سبحان: چرا اینطوری میکنی مائده؟ چرا نمیذاری به پلیس خبر بدیم.
_اون شوخی نداره، اون قاتله، دیگه هیچی براش مهم نیست.
سرم درد میکرد.
من چیزایی رو میدونستم که محمد و سبحان نمیدونستند.
این کاری کرده بود که نتونم باهاشون واضح حرف بزنم.
کف دستامو گذاشتم روی صورتم.
سرمو آوردم بالا و به چهره نگران محمد خیره شدم.
دلم برای لبخندش تنگ شده بود.
اون لبخندی که خستگی رو نابود میکرد.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_82
📎 #رمانسرنوشت... ☕
چجوری قضیه رو به محمد بگم.
اصلا چجوری خودم این قضیه رو قبول کنم؟
صدای مامان مدام توی گوشم میپیچید.
مامان یا محمد؟
مامان یا محمد؟
دیگه واقعا دارم حس میکنم این بازی کثیفه..!
بازی که من مسببش شدم و میثم اجرا کننده اش!
شایدم یه کابوسه!
یه کابوس طولانی که دارم میبینم، فقط کافیه از خواب بیدار بشم.
ای کاش اینا همشون کابوس بود.
با صدای پیامک گوشیم، گوشیمو رو روشن کردم.
محمد و سبحان به من خیره شده بودند.
میثم بود:
-زود باش، داره دیر میشه!
اون از کجا میدونه من دارم چیکار میکنم؟
از جام بلند شدم و گفتم:
_من میرم داخل اتاقم استراحت کنم.
بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم رفتم داخل اتاقم.
اون لعنتی از کجا میدونه من دارم چیکار میکنم؟
دارم دیوونه میشم.
خدایا کمکم کن!
نشستم لب پنجره، تصمیم خودمو گرفتم.
باید به محمد بگم.
با صدای در اتاق به خودم اومدم.
_بیا تو!
با باز شدن در اتاق محمد اومد داخل!
در اتاق رو پشت سرش بست.
محمد: چیزی شده؟
_نه..!
محمد: چی رو داری از من و سبحان مخفی میکنی؟
_هیچی؛
محمد: رفتارت عوض شده، بگو چی شده؟
_بهم زنگ زد.
محمد: خب چی گفت؟
_میثم بود.
محمد: چی داری میگی؟
_خود خود میثم بود، تو راست میگفتی، از چشماش کینه میبارید، من ساده رو باش که فکر کردم اون عوض شده..!
محمد: خیلی خب، بیا بریم به پلیس خبر بدیم، تا همین الانشم که نگفتیم خیلی وقت رو تلف کردیم.
_گفت اگه به پلیس خبر بدید مامانمو میکشه!
محمد: جرأتشو نداره!
_داره، به خدا جرأتشو داره، حتی الان میدونه من دارم با تو حرف میزنم.
محمد: یعنی چی؟ چی میخواد؟
با بغض توی گلوم گفتم:
_محمد؟
محمد: جانم؟
با قطره اشکی که از چشمم جاری شد گفتم:
_ما باید از همدیگه جدا شیم!
لیمو گاز گرفتم تا بغضم نترکه و گریه ام در نیاد.
محمد: چی؟ یعنی چی باید جدا بشیم؟
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_83
📎 #رمانسرنوشت... ☕
محمد: چی؟ یعنی چی باید جدا بشیم؟
خونسردی محمد تبدیل شد به عصبانیت..!
محمد: چی داری میگی؟
_شرط میثم این بود که ما ها از هم جدا بشیم..!
محمد بلافاصله جواب داد:
_اشکالی نداره..!
سرمو چرخوندم سمت محمد..!
محمد: هر وقت میثم رو پیدا کردیم دوباره عقد میکنیم؟
از فکر بچه گانه محمد نفسمو به آرومی فوت کردم.
_شرط بعدیش این بود که باهاش ازدواج کنم.
محمد: زده به سرت؟
_من نه، ولی شاید میثم زده باشه به سرش..!
محمد: فکرشم نکن، مائده تو واقعا میخوای باهاش ازدواج کنی؟
_اگه واقعا منو دوست داری، باید ازم جدا شی!
محمد: واقعا دوست دارم، ازت جدا هم نمیشم، دنبال یه راه حل دیگه باش!
با بغض سنگینی که گلومو گرفته بود گفتم:
_دیگه هیچ راهی نیست..!
محمد با ناراحتی از اتاق رفت بیرون..!
با آستینم جلوی دهنمو گرفتم و شروع کردم به گریه کردن.
(از زبان محمد..↓)
تک تک حرفای مائده داشتند داخل مغزم رژه میرفتند.
مدام میخواستم خودمو آروم کنم، ولی نمیتونستم.
این دیگه چه مصیبتی بود؟
با صدای سبحان به خودم اومدم.
سبحان: حالتون خوبه؟
با صدای ضعیفی گفتم:
_آره!
اومد نشست کنار من..!
سبحان: مامانم میگفت دیگه نگران دیوونه بازی های مائده نیستم، چون دامادم همیشه بهترین تصمیم هارو میگیره..!
سرمو انداختم پایین..!
سبحان: پس کی میخوای بهترین تصمیم رو بگیری؟
جوابی نداشتم به سبحان بدم.
دلم میخواست تمام عصبانیتمو روی اون میثم خالی کنم.
سبحان: من زنگ زدم پلیس و همه چیز رو بهشون گفتم.
سرمو آوردم بالا و گفتم:
_چی؟
سبحان: تو و مائده دیر تصمیم گرفتید، دیگه تحملم از دست رفته بود.
_چیکار کردی سبحان؟
سبحان: اینم گفتم که تهدیدمون کرده، گفتند عادی رفتار کنم.
یاد حرف مائده افتادم که میثم از داخل این خونه خبر داره..!
با ترس عجیبی به در و دیوار خونه نگاه کردم.
داشتم دیوونه میشدم.
_فقط همینو گفتند؟
سبحان: گفتند هیچ کاری نکنیم.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
ابرار
📚 ☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕ 📚 #part_83 📎 #رمانسرنوشت...
احمدرضا مشیری:
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_84
📎 #رمانسرنوشت... ☕
_حماقت کردی سبحان!
از جام بلند شدم و رفتم پرده پنجره هارو کشیدم، آروم نگاهمو داخل خونه چرخوندم.
میثم چجوری از اینجا خبر داره؟
رفتم و با دقت درز های خونه رو نگاه کردم.
سبحان: دنبال چی میگردی؟
_نمیدونم..!
سبحان: نمیدونی؟
_دنبال دروربین، شنود یا هر چیزی مثل اینا!
سبحان: حالا چی میشه؟
_از من هیچ سوالی نپرس، چرا با من مشورت نکردی؟
سبحان: فکر نکن از کارم پشیمونم، اتفاقا فکر میکنم بهترین کار رو کردم.
دست و پامو گم کرده بودم.
(از زبان مائده↓)
بعد از خوندن نماز از اتاق رفتم بیرون..!
آروم از پله ها رفتم پایین!
سه ساعتی میشد که از میثم خبری نبود.
توی اتاق کلی گریه کردم.
زیر چشمام یکم پوف کرده بود.
محمد آروم از جلوم رد شد.
هنوز دو تا پله مونده بود تا برسم پایین..!
محمد برگشت سمت من و روی پله اخری وایستاد.
به چشمام خیره شده بود.
محمد: گریه کردی؟
با دستم چشممو مالیدم و به نشانه تأیید سرمو تکون دادم.
محمد از مچ دستم گرفت و منو از پله ها برد بالا..!
حواسش بود که سبحان نیاد اینطرف!
_چیه؟
محمد: تصمیمو گرفتم.
_در مورد؟
محمد: فردا بریم محضر، مقدمات طلاقمون رو حاضر کنیم.
_داری از ته دل میزنی این حرف رو؟
محمد: به نظرت میتونم از ته دل بزنم!
خواستم برم پایین که دستشو آورد جلوم!
_چیه؟
محمد: جوابمو ندادی!
برگشتم و به صورتش خیره شدم.
_منم تصمیممو گرفتم.
محمد: خب!
_از هم جدا نمیشیم.
محمد: چی داری میگی؟
_میخوام برم به پلیس خبر بدم، به قول تو تا الان هم که صبر کردیم خیلی زیاده..!
از پله ها رفتم پایین..!
سبحان روی مبل نشسته بود.
با صدای زنگ گوشیم هم محمد و هم سبحان بهم خیره شدند.
محمد: بده من جواب بدم.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_85
📎 #رمانسرنوشت... ☕
گوشی مو برداشتم، به شماره نگاه کردم.
میثم نبود.
_اون نیست.
محمد: پس کیه؟
دستمو به نشانه ساکت گرفتم بالا.
جواب دادم.
_بله؟
یه اقایی بود.
ناشناس: خانم قدیری؟
با صدای لرزونی گفتم:
_بله بفرمایید؟
ناشناس: مائده قدیری؟
_بله..!
ناشناس: سرگرد غلامی هستم به جا اوردید؟
_بله بله، مشکلی پیش اومده؟
محمد و سبحان با کنجکاوی داشتند نگاهم میکردند.
سرگرد غلامی: من الان از بیمارستان باهاتون تماس میگیرم، الان کجا هستید شما؟
_بیمارستان، من خونه ام چطور؟
سرگرد غلامی: لطف کنید همین الان با همسرتون بیاید به آدرس این بیمارستانی که میگم.
_چیزی شده؟
سرگرد غلامی: بیاید اینجا توضیح میدم بهتون.!
بعد از گرفتن آدرس تماس رو قطع کردم.
محمد: کی بود چی شد؟
_سرگرد غلامی بود.
محمد: سرگرد غلامی؟ چی میگفت؟
_گفت بیام بیمارستان!
محمد: بیمارستان برای چی؟
_محمد بدو حاضر شو بریم.
محمد: چرا درست توضیح نمیدی چی شده؟
_نمیدونم گفت فقط بیا بیمارستان!
محمد: من حاضرم..!
سبحان: سرگرد غلامی کیه؟
با سرعت از پله ها رفتم بالا!
رفتم داخل اتاقمو و لباسمو عوض کردم.
چادرمو خیلی سریع سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون!
از پله ها رفتم پایین که دیدم سبحان هم آماده شده.
_تو چرا شال و کلاه کردی؟
سبحان: خب منم میام.
_لازم نکرده، همینجا بمون ما زود برمیگردیم.
محمد: نه پیشمون باشه بهتره..!
_من نمیدونم، فقط سریع بیاید.
رفتیم داخل پارکینگ و سوار ماشین شدیم.
ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم سمت آدرس بیمارستان!
یعنی چه اتفاقی افتاده؟
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_86
📎 #رمانسرنوشت... ☕
یعنی چه اتفاقی افتاده؟
محمد: آرومتر برو...
به نشانه باشه سرمو تکون دادم.
بعد از کل کل کردن با نگهبان بیمارستان ماشین رو بردم داخل پارکینگ.
بدو بدو رفتم سمت راهرو بیمارستان!
محمد و سبحان هم پشت سرم داشتند میاومدند.
با دیدن سرگرد غلامی انتهای راهرو رفتم سمتش..!
بعد از محمد سلام کردم.
سرگرد غلامی: سلام، گفتید میثم قرار بود با شما ازدواج کنه؟
_بله، چیزی شده؟
سرگرد غلامی: برید طبقه بالا، مادرتون اونجاست..!
_مادرم؟
چشمام برق عجیبی زد.
بدو بدو از پله ها رفتم بالا!
به اتاق شیشه ای روبروم خیره شدم.
مامان روی تخت بیمارستان بستری بود.
در اتاق رو باز کردم و آهسته وارد شدم.
از خوشحالی اشکام در اومده بود.
_مامان؟
مامان برگشت و نگاهشو دوخت به من، اونم مثل من خوشحال بود.
مامان: عزیزم.
رفتم و محکم بغلش کردم.
_مامان خیلی دلم برات تنگ شده بود، چی شده چرا بستری شدی؟
مامان: چیزی نیست نترس، گفتند ضعیف شدم باید یه روز یا چند ساعت اینجا بمونم.
از بغل مامان جدا شدم و بهش نگاه کردم.
مامان: چرا زیر چشمات پوف کرده؟
_چیزی نیست!
مامان: بی تابی کردی؟
دوباره بغلش کردم و گفتم:
_دیکه هیچوقت از پیشمون نرو.
مامان: باشه دخترم.
با ورود سبحان و محمد داخل اتاق از بغل مامان جدا شدم.
مامان نگاهی به چشمای سبحان کرد و گفت:
-مثل اینکه تو اصلا گریه نکردی؟
سبحان: مرد که گریه نمیکنه، مرد باید دنبال حل مشکل باشه!
محمد: حالتون خوبه؟
مامان: خوبم محمد، دستت درد نکنه!
محمد: برای چی؟
مامان: وقتی من نبودم حواست به اینا بود.
محمد: نه کاری نکردم.
_دستت درد نکنه مامان حالا ما شدیم اینا؟
با اشاره محمد از اتاق رفتم بیرون!
محمد: سرگرد چرا چیزی در مورد میثم نگفت؟
_نمیدونم!
محمد: فکر کنم هنوز دستگیرش نکردند.
_چیکار کنیم؟
محمد: من آروم و قرار ندارم، باید برم ازش بپرسم.
_منم میام.
آروم از پله ها رفتیم پایین!
نگاهمون افتاد به سرگرد غلامی که داشت با همکارش صحبت میکرد.
محمد: ببخشید جناب سرگرد؟
سرگرد: بله؟
محمد: میثم؟ میثم چی شد؟
سرگرد: اگه احوال پرسی با مادرتون تموم شد بیاید باید بریم اداره!
محمد: میشه بگید چی شده؟
سرگرد: تو راه براتون توضیح میدم، بفرمایید.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
ابرار
📚 ☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕ 📚 #part_86 📎 #رمانسرنوشت..
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_87
📎 #رمانسرنوشت... ☕
دنبال سرگرد از بیمارستان رفتیم بیرون!
سوار ماشین سرگرد شدیم و حرکت کردیم.
محمد جلو، کنار سرگرد نشسته بود و من عقب!
محمد: الان میتونید بگید؟
سرگرد: میثم الان توی اداره است.
محمد: دستگیرش کردید؟
سرگرد: نه!
محمد: سرگرد چرا بی سوالیش میکنید؟
سرگرد: خودش اومد، خودشو معرفی کرد، هم به عنوان آدم ربا، هم به عنوان قاتل!
_خودش خودشو معرفی کرد؟
سرگرد: بله!
محمد: برای چی باید همچین کاری بکنه؟
سرگرد: مجرمی که خودشو معرفی کنه کم نیست، جای تعجب نداره!
محمد: ولی باید حتما یه دلیل داشته باشه دیگه!
سرگرد: اونکه صد البته، الان میریم اگاهی، اگه دوست داشتید خودتون ازش بپرسید.
تکیه دادم به صندلی!
اون چرا باید خودشو معرفی کنه؟
رسیدیم..!
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل اداره..؛
سرگرد: شما همینجا منتظر بمونید.
محمد به نشانه تایید سرشو تکون داد.
روی صندلی های کنار راهرو نشستیم.
هر چند ثانیه یه مجرم می آوردند و میبردند.
به سمت چپ نگاه کردم.
میثم رو آوردند.
یه لباس آبی راه راه تنش بود، که به نظر میرسید مال آگاهیه، به دستش هم دستبند زده بودند.
با نام زدم به پای محمد که اینطرف رو نگاه کنه.
از جامون بلند شدیم.
میثم نه شاد بود نه غمگین، حالت متعادلی داشت.
جلوی ما وایستاد.
محمد: دیگه رسیدی به ته خط..!
میثم سرشو انداخت پایین!
محمد:حرفی برای گفتن داری؟
میثم: ببخشید..؛
محمد: همین؟
بغض توی گلوی محمد رو حس کردم.
محمد: زندگی یه نفر رو گرفتی، زندگی یه خونواده رو خراب کردی..! فقط همین؟ ببخشید؟
میثم: مثل اینکه یادتون رفته زندگی منم خراب شده، ولی اشکالی نداره، دیگه تموم شده، حکم اعدام رو که بهم بدن، راحت میشم.
محمد: حکم اعدام رو که بهت بدن تازه بدبختیات شروع میشه..!
میثم: نمیخوای بدونی برای چی خودمو معرفی کردم.
محمد جوابی نداد.
میثم صورتشو چرخوند به سمت من..!
میثم: هم توی اتاقت، هم توی گوشیت، شنود کار گذاشتم، صدای گریه هات خیلی عذابم داد، همونجا بود که طعم عذاب رو چشیدم، انگار داشتند آتیشم میزدند، هرچقدر خواستم شنود رو قطع کنم ولی نمیتونستم، اصلا نمیتونستم حرکت کنم..!
رفتم عقب و نگاهمو ازش گرفتم.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_88
📎 #رمانسرنوشت... ☕
محمد: دلم میخواست الان اینجا نبودی و می افتادی دست خودم، زنده ات نمیذاشتم.
میثم: اگه میخوای کارمو تموم کنی حرفی ندارم، همینجا خفه ام کن.
محمد: تو خیلی وقته مُردی، خیلی وقته توی این کارات خفه شدی!
میثم: خداحافظ، برای همیشه..!
یه قطره اشک از توی چشم میثم چکید روی آستینش!
مأمورا میثم رو بردند.
نگاهمو دوختم به رفتن میثم.
تک تک قدم هاش رو به خاطر سپردم.
حتی توی این موقعیت هم غرورشو از دست نداد.
محمد: بیا بریم داخل اتاق سرگرد.
_من حالم خوب نیست، خودت برو اگه کاری بود من رو هم صدا نکن.
محمد: براش اعدام نمیبرن!
_از کجا میدونی؟
محمد: به احتمال زیاد حبس ابده، برای اینکه خودش، خودشو معرفی کرده!
_الان خوشحال باشم یا ناراحت؟
محمد: خودمم نمیدونم، از یه نظر خیلی ناراحتم، از یه نظر هم خوشحالم..!
با محمد رفتم داخل اتاق سرگرد.
سرگرد: دو تا شنود کار گذاشته بود، یکیش داخل اتاقتون که از کار افتاده، چون روش آب ریخته شده، دومی داخل گوشیتون!
با اشاره سرگرد گوشیمو دادم بهش!
سرگرد قاب گوشیمو برداشت جای سیمکارت رو باز کرد.
یه شنود کوچیک اونجا بود.
_دادگاهش کی هست؟
سرگرد: معلوم نیست، موقع دادگاه، احضاریه میاد براتون!
بعد از پر کردن فرم از اتاق رفتیم بیرون..!
با محمد از اداره رفتیم بیرون و یه تاکسی گرفتیم تا بریم بیمارستان.
محمد: باورت میشه هنوز نرفتیم خونه خودمون؟
_اگه این اتفاق هارو باورم بشه، اونم باورم میشه!
محمد: از دست من عصبانی نیستی؟
_برای چی؟
محمد: مثلا تو دلت بهم لعن و نفرین نمیفرستی؟ نمیگی اینو نگا، چه بیخیاله، اصلا انگار نه انگار ما باید بریم خونه خودمون!
_نه بابا!
محمد: یه سوال؟
_چی؟
محمد: تا حالا تو دلت بهم فحش دادی؟
_اوه، هزار بار.
محمد: چی گفتی؟
_بشمارم الان؟
محمد: آره، اگه قابل شمارشه!
_احمق، نفهم، پورو، بدرد نخور، پورو رو دوبار گفتم..!
محمد: همین؟
_حالا تو..!
محمد: من چی؟
_تو چی میگفتی به من؟
محمد: من؟ میگفتم، چه دختر خوبیه، از هر انگشتش یه هنر میباره، چقدر مهربون، چقدر مسئولیت پذیر، چقدر استوار، چقدر...
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_89
📎 #رمانسرنوشت... ☕
محمد: من؟ میگفتم، چه دختر خوبیه، از هر انگشتش یه هنر میباره، چقدر مهربون، چقدر مسئولیت پذیر، چقدر استوار، چقدر...
حرفشو قطع کردم و ادامه دادم:
_چقدر خنگ، چقدر پر حرف، چقدر دروغ گو، خجالت نکش اینارو هم بگو.
محمد: نه من همچین چیزایی نمیگفتم.
_به جون من قسم بخور.
محمد برای اینکه حرف رو بپیچونه گفت:
_آقای راننده کی میرسیم؟
راننده: الان هاست که برسیم.
با رسیدن به بیمارستان، حرفامون همونجا خاتمه پیدا کرد.
•••
با درخواست مامان همه اومدیم داخل هال، من و محمد و سبحان..!
مامان با سینی چایی از داخل آشپزخونه اومد بیرون.
نشست روبروی ما!
نفری یه استکان چایی از داخل سینی برداشتیم.
مامان: خب، توی این چند روزه خیلی به این موضوع فکر کردم.
سبحان: کدوم موضوع!
با پام زدم به پای سبحان و گفتم:
_نپر وسط حرف مامان.
مامان: خب، دیگه وقتشه شما دو تا برید خونه خودتون.
محمد: منم تو فکرم بود بیام ازتون اجازه بگیرم، تا همون خونه قبلی رو اجاره کنیم.
مامان: نیاز به اجاره نیست!
_مامان؟ نکنه انتظار داری محمد یه خونه بخره توی این اوضاع اقتصادی؟
مامان: نه!
_پس چی؟
مامان یه دسته کلید گذاشت روی میز..!
_این چیه؟
مامان: کلید خونه..!
_کدوم خونه؟
مامان: خونه عزیز، تمیز و مرتب آماده ورود شماست.
محمد: شرمنده، ولی نمیتونم قبول کنم.
مامان: چرا محمد؟
محمد: این خونه، باید هر سه ماه توش نذری پخش بشه، من نمیتونم اونو اِشغال کنم.
مامان: هیچ اشکالی نداره، یا هر سه ماه مزاحمتون میشیم برای آش، یا مکان نذری پزی رو عوض میکنیم.
محمد: نمیتونم قبول کنم.
مامان: محمد نه نگو دیگه، نمیخوام این خونه خالی بمونه، این خونه پر از خاطره هست، لااقل تا وقتی که یه خونه جدید پیدا کنی.
محمد: تا وقتی یه خونه جدید پیدا کنیم میتونم قبول کنم.
مامان: پس مبارکه!
محمد با حالت تفکر عجیبی که داشت استکان چایی رو سر کشید.
بعد از گذشت چند دقیقه محمد به من گفت که بریم به خونه عزیز یه سر بزنیم.
میخواستم دوباره خاطرات بچگی مو ببینم.
•••
ماشین رو پارک کردم و پشت سر محمد رفتم سمت در خونه عزیز.
_محمد؟
محمد به نشانه چیه سرشو تکون داد.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
ابرار
📚 ☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕ 📚 #part_89 📎 #رمانسرنوشت..
احمدرضا مشیری:
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_90
📎 #رمانسرنوشت... ☕
_چند روز اینجا میمونیم؟
محمد: فعلا که وسایل هامونم نیاوردیم، معلوم نیست.
محمد کلید انداخت و در رو باز کرد.
با دیدن حوض پر آب، چشمام برقی زد.
_وای، اینجارو..!
رفتم کنار حوض نشستم و دستمو بردم زیر آب.
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.
محمد رفت داخل، با صدای محمد به سمتش خیره شدم.
محمد: اینجارو!
دیوار خونه رو رنگ کرده بودند.
از تیکه ای که رنگ صورتی خورده بود خنده ام گرفت.
محمد: کی رنگ زده اینجارو؟
_نمیدونم.
محمد اومد نزدیک من، کنار حوض نشست.
محمد: یه روز افتاده بودی اینجا تو آب حوض!
لبخندی زدم و گفتم:
_آره..!
محمد: هنوز صدای گریه های اون روزت توی ذهنمه!
_یادم نمیاد گریه کرده باشم.
محمد: با صدای بلند گریه میکردی، همه مردم رو جمع کرده بودی.
_نخیرم، گریه نکردم.
محمد: دلم میخواد اینجا بمونم و اصلا خونه نگیرم.
وقتی دیدم محمد حواسش به من نیست، از فرصت استفاده کردم و یه مشت آب ریختم سمتش!
محمد: چیکار میکنی؟
_دیدم گرمته، یکم آب ریختم خنک بشی.
با دیدن مشت پر از آب محمد جیغ بلندی کشیدم.
آب توی دست محمد ریخت، محمد بهت زده بهم نگاه میکرد.
محمد: چرا جیغ میزنی؟
_این یه واکنش ناخودآگاهه که فقط دخترا دارن.
محمد: حالا خوبه هنوز آب نریختم، همسایه ها چی میگن؟
_نترس، صدام اونقدرا هم بلند نبود.
محمد: بیا بریم امامزاده یه زیارت بکنیم.
_باشه!
رفتم سمت محمد..!
تا بهش نزدیک شدم، دست خیسشو کشید روی صورتم.
_خیسم کردی!
محمد: تلافی آب ریختنت، اینهمه آب ریختی روم، منم یه دست تر رو کشیدم روی صورتت چیزی میشه؟
_اشکالی نداره، بعدا تلافی میکنم.
از خونه رفتیم بیرون و حرکت کردیم سمت امامزاده..!
از خونه عزیز تا امامزاده راه زیادی نبود.
جلوی در امامزاده ایستادیم و یه سلام دادیم.
وارد امامزاده شدیم.
کسی داخل حیاط نبود.
رفتیم کنار آرامگاه امامزاده و مشغول زیارت شدیم.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕📚
#part_91
📎 #رمانسرنوشت... ☕
با صدای ضعیف پیرمردی که از پشت ضریح اومد تعجب کردیم.
پیرمرد: از اهالی همینجایید؟
محمد به پیرمرد که اون گوشه نشسته بود گفت:
-بله، یه جورایی!
پیرمرد: تا حالا ندیدمتون، چند سالی هست که به اینجا عده کمی میان!
تازه از اون عده ای که میان هم، نصفشون برای آب خوردن و دستشویی رفتن میان.
محمد: عمو نجار؟
پیرمرد با شنیدن این کلمه محمد سرشو آورد بالا!
پیرمرد: خیلی وقته کسی منو با این اسم صدا نمیزنه!
با شنیدن اسم عمو نجار، خاطرات گذشته اومد توی ذهنم.
پیرمرد: تو بچگیت اینجا زندگی میکردی؟
_مادربزرگمون اینجا زندگی میکرد، عزیز..!
پیرمرد: عزیز؟ عزیز خانم؟
_بله؟
پیرمرد: تو دخترشی؟
تک خنده ای کردم و گفتم:
_نه حاج احمد!
با محمد رفتیم روبروی حاج احمد(عمو نجار) نشستیم.
محمد: ما نوه هاش هستیم.
حاج احمد: من دیگه پیر شدم، یادم نمیاد.
_من مائده ام، یادتون اومد.
حاج احمد: آخه دخترم، با اسم که چیزی یادم نمیاد.
_همون دختر کوچولویی که خیلی شیطون بود، آروم و قرار نداشت، یه بار هم بدون اجازه شما بعضی از چوب هاتون رو آتیش زدم.
حاج احمد: یادم اومد، مائده اسمته؟
_بله؟
حاج احمد: هنوز هم شلوغ میکنی یا نه، ادب شدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_انشاءالله که ادب شده باشم.
حاج احمد: خب جَوون، تو خودتو معرفی کن.
محمد: من محمدم.
_چرا اسمتو میگی، اینطوری یادشون نمیاد.
حاج احمد: نه صبر کن، تورو یادمه، محمد، نوه با ادب عزیز خانم!
_حاج احمد؟ چرا تبعیض قرار میدی؟ چرا مارو با اسم یادتون نیومد.
حاج احمد: محمد، تنها بچه ای که از شکلات های مخصوص عزیز خانم خورده!
محمد لبخندی زد و گفت:
_آره همونم.
حاج احمد: عزیز تورو از بقیه بیشتر دوست داشت، همیشه میگفت تو آینده ات درخشانه!
محمد: اینجا چیکار میکنید؟
حاج احمد: تو خونه دلم میپوسه، به خاطر همین میام اینجا و تعداد آدمایی که میان اینجارو میشمرم، قرآن میخونم و...
محمد: پسرتون کجا رفته؟
حاج احمد: پسرم لیاقتشو ثابت کرد و رفت.
محمد: کجا؟
حاج احمد: اول سوریه، بعد بهشت، شهید شد.
محمد: چرا ازدواج نکردید؟
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_92
📎 #رمانسرنوشت... ☕
تا محمد اینو گفت حاج احمد خودشو جمع و جور کرد.
حاج احمد: جَوونن جَوونای قدیم، آخه پسر جون، من با اینهمه سن برم ازدواج کنم.
محمد: مگه چشه؟ به سن نیست که، به دله!
_ولش کنید حاج احمد، یکم حالش بده!
حاج احمد: راستی شما دو تا چرا دو نفری اومدید؟
محمد: چند نفری بیایم؟
حاج احمد: نه منظورم اینه که چرا باهم اومدید؟
بعد از اینکه منظور حاج احمد رو گرفتم، خنده های ریزی کردم و به محمد خیره شدم که سکوت کرده بود.
حاج احمد: لازم نیست بگید، خودم یه حدسی زدم، شما ها باهم ازدواج کردید؟
محمد: بله!
حاج احمد: دختر جون بدکاری کردی با این پسر ازدواج کردی!
محمد: این چه حرفیه حاج احمد؟
خندیدم و گفتم:
_چرا حاج احمد؟
حاج احمد: نشنیدی الان به من چی گفت؟ اگه خدایی نکرده، تو قبل از محمد از این دنیا بری، بعد تو ازدواج میکنه!
محمد: نه حاج احمد این چه حرفیه؟
_نه حاج احمد، از اوناش نیست!
محمد: از کدوماش، چه اشکالی داره ازدواج دوباره!
_اشکالی نداره؟
محمد: نه!
_حالا بعدا باهات حرف میزنم.
حاج احمد: تحویل بگیر دختر..!
_نه اگه ازدواج کنه، میام تو خوابش گوششو میپیچونم.
حاج احمد: خب حالا بگید ببینم، خونه مونه گرفتید یا نه؟
محمد: قرار شد تا خونه پیدا کنیم بیایم خونه عزیز زندگی کنیم.
حاج احمد: خداروشکر.
_اینکه خونه نداریم خداروشکر.
حاج احمد: نه دخترم!
_پس چی؟
حاج احمد کیفشو باز کرد و سه تا کلید که با حلقه بهم وصل بودند داد بهمون!
محمد: این چیه دیگه؟
حاج احمد: چیه؟ کلیده دیگه!
محمد: نه منظورم اینه که کلید کجاست؟
حاج احمد: کلید یکی از خونه هامه!
محمد: خب چیکارش کنم؟
حاج احمد: بگیرش، خونه بزرگ و خوبیه، برید داخلش زندگی کنید.
_زندگی کنیم؟ توی خونه شما؟ اونوقت شما کجا زندگی میکنی؟
حاج احمد: من خودم اینجا خونه دارم، این یکی خونه خالیه، شماها برید داخلش زندگی کنید، بقیه اموالم رو هم دادم به خیریه، فقط خونه خودم مونده و این، برید داخلش زندگی کنید.
محمد: خیلی ممنون، ولی نمیتونم قبول کنم.
حاج احمد دست محمد رو گرفت و کلید رو گذاشت داخل دستش و دستشو مشت کرد.
حاج احمد: بگیر بهونه نیار، تعارف نمیکنم، واقعا دلم میخواد شماها برید داخلش زندگی کنید، فردا هم بیاید محضر سر خیابون تا بزنم به نامتون؟
محمد: آخه چجوری لطفتون رو جبران کنم؟
حاج احمد: لازم به جبران نیست!
محمد: آخه اینجوری که نمیشه!
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_93
📎 #رمانسرنوشت... ☕
*پارت آخر*
حاج احمد: تو ام مثل پسرم، فکر کن بهت ارث دادم.
محمد: آخه!
حاج احمد: درخواستمو رد نکن که ناراحت میشم.
محمد: تشکر!
بعد از خدافظی با حاج احمد از امامزاده رفتیم بیرون!
محمد به آدرس خونه نگاهی کرد و گفت:
-یه جوری حس میکنم همه مشکلاتمون برطرف شده!
_بله، همه جز یکی؟
محمد: کدوم؟
_چی میگفتی توی امامزاده؟
محمد: چی میگفتم؟
_ازدواج میکنم بعد از تو، ازدواج دوباره اشکالی نداره!
محمد: من گفتم ازدواج دوباره اشکالی نداره، نگفتم که من میخوام دوباره ازدواج کنم.
_فکر نکن خیلی با مزه باری در میاری ها، خیلی از دستت عصبانیم.
محمد: یه چیزی بگم؟
جوابشو ندادم و صورتمو چرخوندم.
محمد: جان من صورتتو اینوری کن یه عکس بگیرم، چهره عصبانیت خیلی باحاله!
_شوحی نکردم ها، واقعا عصبانیم.
محمد گوشی رو گذاشت توی جیبش و گفت:
-ببخشید!
_کلید خونه حاج احمد رو بده!
محمد کلید خونه حاج احمد رو داد بهم.
کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم، محمد که خواست سوار بشه در ماشین رو قفل کردم.
محمد: این در باز نمیشه مائده!
شیشه رو دادم پایین و گفتم:
_جانم؟
محمد: میگم در ماشین باز نمیشه!
_از اینجا تا خونه حاج احمد پیاده که اومدی میفهمی نباید دوباره ازدواج کنی!
محمد: چی؟ مائده شوخی کردم به خدا!
دلم به حالش سوخت و در رو باز کردم.
_خیلی خب سوار شو.
محمد: دستت درد نکنه!
محمد سوار شد و گفت:
- من همین یه بار رو ازدواج کردم، برای هفت پشتم بسه، ازدواج دوباره چیه آخه!
نگاهی بهش کردم.
محمد: بازم گند زدم؟
_نمیدونم از خودت بپرس!
محمد: گند زدم، ببخشید، همش شوخی بود یکم بخندیم!
_محمد؟
محمد: جانم؟
_تو بعد از من دوباره ازدواج میکنی؟
محمد عوفی کشید و گفت:
_یه بار بهت گفتم، بازم میگم، من بعد از تو دوباره ازدواج میکنم.
اینو گفت و زد زیر خنده!
_بی مزه!
محمد: شوخی کردم، نه انشاءالله که نمیکنم.
_اگه اینطوریه خودم تورو میکشم، بعدش میرم با یکی دیگه ازدواج میکنم، چطوره؟
محمد: از این شوخیا دیگه بسه!
_شوخی نبود، راست گفتم.
با خنده محمد منم خنده ام گرفت.
ماشین رو روشن کردم و حرکت کردیم سمت خونه آینده مون!
خونه سرنوشت..!
#پـایـان ••💛
-- --- ---- -----‹💚›----- ---- --- --
رمان سرنوشت به پایان رسید . . .
امیدوارم از این زمان لذت برده باشید🧀
‹محمد محمدی💚🌱›
🔎💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است