ابرار
📚 ☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕ 📚 #part_86 📎 #رمانسرنوشت..
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_87
📎 #رمانسرنوشت... ☕
دنبال سرگرد از بیمارستان رفتیم بیرون!
سوار ماشین سرگرد شدیم و حرکت کردیم.
محمد جلو، کنار سرگرد نشسته بود و من عقب!
محمد: الان میتونید بگید؟
سرگرد: میثم الان توی اداره است.
محمد: دستگیرش کردید؟
سرگرد: نه!
محمد: سرگرد چرا بی سوالیش میکنید؟
سرگرد: خودش اومد، خودشو معرفی کرد، هم به عنوان آدم ربا، هم به عنوان قاتل!
_خودش خودشو معرفی کرد؟
سرگرد: بله!
محمد: برای چی باید همچین کاری بکنه؟
سرگرد: مجرمی که خودشو معرفی کنه کم نیست، جای تعجب نداره!
محمد: ولی باید حتما یه دلیل داشته باشه دیگه!
سرگرد: اونکه صد البته، الان میریم اگاهی، اگه دوست داشتید خودتون ازش بپرسید.
تکیه دادم به صندلی!
اون چرا باید خودشو معرفی کنه؟
رسیدیم..!
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل اداره..؛
سرگرد: شما همینجا منتظر بمونید.
محمد به نشانه تایید سرشو تکون داد.
روی صندلی های کنار راهرو نشستیم.
هر چند ثانیه یه مجرم می آوردند و میبردند.
به سمت چپ نگاه کردم.
میثم رو آوردند.
یه لباس آبی راه راه تنش بود، که به نظر میرسید مال آگاهیه، به دستش هم دستبند زده بودند.
با نام زدم به پای محمد که اینطرف رو نگاه کنه.
از جامون بلند شدیم.
میثم نه شاد بود نه غمگین، حالت متعادلی داشت.
جلوی ما وایستاد.
محمد: دیگه رسیدی به ته خط..!
میثم سرشو انداخت پایین!
محمد:حرفی برای گفتن داری؟
میثم: ببخشید..؛
محمد: همین؟
بغض توی گلوی محمد رو حس کردم.
محمد: زندگی یه نفر رو گرفتی، زندگی یه خونواده رو خراب کردی..! فقط همین؟ ببخشید؟
میثم: مثل اینکه یادتون رفته زندگی منم خراب شده، ولی اشکالی نداره، دیگه تموم شده، حکم اعدام رو که بهم بدن، راحت میشم.
محمد: حکم اعدام رو که بهت بدن تازه بدبختیات شروع میشه..!
میثم: نمیخوای بدونی برای چی خودمو معرفی کردم.
محمد جوابی نداد.
میثم صورتشو چرخوند به سمت من..!
میثم: هم توی اتاقت، هم توی گوشیت، شنود کار گذاشتم، صدای گریه هات خیلی عذابم داد، همونجا بود که طعم عذاب رو چشیدم، انگار داشتند آتیشم میزدند، هرچقدر خواستم شنود رو قطع کنم ولی نمیتونستم، اصلا نمیتونستم حرکت کنم..!
رفتم عقب و نگاهمو ازش گرفتم.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است