📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕📚
#part_91
📎 #رمانسرنوشت... ☕
با صدای ضعیف پیرمردی که از پشت ضریح اومد تعجب کردیم.
پیرمرد: از اهالی همینجایید؟
محمد به پیرمرد که اون گوشه نشسته بود گفت:
-بله، یه جورایی!
پیرمرد: تا حالا ندیدمتون، چند سالی هست که به اینجا عده کمی میان!
تازه از اون عده ای که میان هم، نصفشون برای آب خوردن و دستشویی رفتن میان.
محمد: عمو نجار؟
پیرمرد با شنیدن این کلمه محمد سرشو آورد بالا!
پیرمرد: خیلی وقته کسی منو با این اسم صدا نمیزنه!
با شنیدن اسم عمو نجار، خاطرات گذشته اومد توی ذهنم.
پیرمرد: تو بچگیت اینجا زندگی میکردی؟
_مادربزرگمون اینجا زندگی میکرد، عزیز..!
پیرمرد: عزیز؟ عزیز خانم؟
_بله؟
پیرمرد: تو دخترشی؟
تک خنده ای کردم و گفتم:
_نه حاج احمد!
با محمد رفتیم روبروی حاج احمد(عمو نجار) نشستیم.
محمد: ما نوه هاش هستیم.
حاج احمد: من دیگه پیر شدم، یادم نمیاد.
_من مائده ام، یادتون اومد.
حاج احمد: آخه دخترم، با اسم که چیزی یادم نمیاد.
_همون دختر کوچولویی که خیلی شیطون بود، آروم و قرار نداشت، یه بار هم بدون اجازه شما بعضی از چوب هاتون رو آتیش زدم.
حاج احمد: یادم اومد، مائده اسمته؟
_بله؟
حاج احمد: هنوز هم شلوغ میکنی یا نه، ادب شدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_انشاءالله که ادب شده باشم.
حاج احمد: خب جَوون، تو خودتو معرفی کن.
محمد: من محمدم.
_چرا اسمتو میگی، اینطوری یادشون نمیاد.
حاج احمد: نه صبر کن، تورو یادمه، محمد، نوه با ادب عزیز خانم!
_حاج احمد؟ چرا تبعیض قرار میدی؟ چرا مارو با اسم یادتون نیومد.
حاج احمد: محمد، تنها بچه ای که از شکلات های مخصوص عزیز خانم خورده!
محمد لبخندی زد و گفت:
_آره همونم.
حاج احمد: عزیز تورو از بقیه بیشتر دوست داشت، همیشه میگفت تو آینده ات درخشانه!
محمد: اینجا چیکار میکنید؟
حاج احمد: تو خونه دلم میپوسه، به خاطر همین میام اینجا و تعداد آدمایی که میان اینجارو میشمرم، قرآن میخونم و...
محمد: پسرتون کجا رفته؟
حاج احمد: پسرم لیاقتشو ثابت کرد و رفت.
محمد: کجا؟
حاج احمد: اول سوریه، بعد بهشت، شهید شد.
محمد: چرا ازدواج نکردید؟
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است