eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ سوار ماشینم شدم و حرکت کردم سمت پاساژ باران..! جلوی پاساژ باران از ماشین پیاده شدم. کجای پاساژ به این بزرگی رو بگردم. یه دلشوره عجیبی داشتم. پاساژ رو مغازه به مغازه گشتم، اما نتونستم مامان رو پیدا کنم. با صدای زنگ گوشیم، گوشیمو از توی جیبم در اوردم. یه شماره عجیب و غریبی بود. جواب دادم. _سلام بفرمایید؟ ناشناس: خسته نشدی؟ _بله؟ ناشناس: خسته نشدی اینهمه دنبال مادرت گشتی؟ صداش فیلتر داشت، نمیتونستم تشخیص بدم صدای کیه؟ یا حتی مرده یا زن؟ _شما؟ ناشناس: کنجکاو نشو، انقدر هم خودتو خسته نکن، مادرت پیش منه؟ _تو کی هستی؟ تک خنده ای کرد و گفت: -به زودی میفهمی، فقط گوش کن بببین چی میگم، وای به حالت اگه پای تو یا هر کدوم از دوستا و فامیلات به کلانتری باز بشه و این تماس رو گزارش بده، من همه جا دسترسی دارم، بدون تردید مادرت با زندگی خدافظی میکنه، پس حواستو جمع کن..! _مامانم کجاست؟ ناشناس: نترس، جاش خوب و امنه! _از من چی میخوای؟ ناشناس:انتظار نداری که همه چیز رو داخل همین تماس اول بگم؟ برو یه گوشه خونتون بشین و زانو غم بغل کن، تا دوباره باهات تماس بگیرم، راستی اگه می‌ترسی شوهرت رو هم خبر کن بیاد پیشت..! اینو گفت و شروع کرد به خندیدن. تماس قطع شد. اینجا چه خبره؟ از پاساژ رفتم بیرون. رفتم داخل ماشین نشستم و در رو قفل کردم. تند تند شماره محمد رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم. مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد... لعنتی..! پست سر هم به محمد زنگ میزدم اما در دسترس نبود. شماره سبحان رو گرفتم و بهش زنگ زدم. بعد از چند تا بوق جواب داد. سبحان: بله؟ _شلحان، سریع برو در خونه رو از پشت قفل کن. سبحان: چی شده؟ _کاری که گفتم رو بکن، همه پنجره هارو هم ببند. سبحان: اول بگو چی شده؟ _زود کاری که گفتم رو انجام بده. سبحان: باشه رفتم. _خدافظ! منتظر خداحافظی اون نموندم و تماس رو قطع کردم. ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم سمت مسجد. معلوم نیست این محمد کجا غیبش زده! ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است