eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
تقدیم به کسایی که عاشق چایی هستن😊
ابرار
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 #part_86 📎 #رمان‌سرنوشت‌..
⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ دنبال سرگرد از بیمارستان رفتیم بیرون! سوار ماشین سرگرد شدیم و حرکت کردیم. محمد جلو، کنار سرگرد نشسته بود و من عقب! محمد: الان میتونید بگید؟ سرگرد: میثم الان توی اداره است. محمد: دستگیرش کردید؟ سرگرد: نه! محمد: سرگرد چرا بی سوالیش میکنید؟ سرگرد: خودش اومد، خودشو معرفی کرد، هم به عنوان آدم ربا، هم به عنوان قاتل! _خودش خودشو معرفی کرد؟ سرگرد: بله! محمد: برای چی باید همچین کاری بکنه؟ سرگرد: مجرمی که خودشو معرفی کنه کم نیست، جای تعجب نداره! محمد: ولی باید حتما یه دلیل داشته باشه دیگه! سرگرد: اونکه صد البته، الان میریم اگاهی، اگه دوست داشتید خودتون ازش بپرسید. تکیه دادم به صندلی! اون چرا باید خودشو معرفی کنه؟ رسیدیم..! از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل اداره..؛ سرگرد: شما همینجا منتظر بمونید. محمد به نشانه تایید سرشو تکون داد. روی صندلی های کنار راهرو نشستیم. هر چند ثانیه یه مجرم می آوردند و می‌بردند. به سمت چپ نگاه کردم. میثم رو آوردند. یه لباس آبی راه راه تنش بود، که به نظر می‌رسید مال آگاهیه، به دستش هم دستبند زده بودند. با نام زدم به پای محمد که اینطرف رو نگاه کنه. از جامون بلند شدیم. میثم نه شاد بود نه غمگین، حالت متعادلی داشت. جلوی ما وایستاد. محمد: دیگه رسیدی به ته خط..! میثم سرشو انداخت پایین! محمد:حرفی برای گفتن داری؟ میثم: ببخشید..؛ محمد: همین؟ بغض توی گلوی محمد رو حس کردم. محمد: زندگی یه نفر رو گرفتی، زندگی یه خونواده رو خراب کردی..! فقط همین؟ ببخشید؟ میثم: مثل اینکه یادتون رفته زندگی منم خراب شده، ولی اشکالی نداره، دیگه تموم شده، حکم اعدام رو که بهم بدن، راحت میشم. محمد: حکم اعدام رو که بهت بدن تازه بدبختیات شروع میشه..! میثم: نمیخوای بدونی برای چی خودمو معرفی کردم. محمد جوابی نداد. میثم صورتشو چرخوند به سمت من..! میثم: هم توی اتاقت، هم توی گوشیت، شنود کار گذاشتم، صدای گریه هات خیلی عذابم داد، همونجا بود که طعم عذاب رو چشیدم، انگار داشتند آتیشم می‌زدند، هرچقدر خواستم شنود رو قطع کنم ولی نمیتونستم، اصلا نمیتونستم حرکت کنم..! رفتم عقب و نگاهمو ازش گرفتم. ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ محمد: دلم میخواست الان اینجا نبودی و می افتادی دست خودم، زنده ات نمیذاشتم. میثم: اگه میخوای کارمو تموم کنی حرفی ندارم، همینجا خفه ام کن. محمد: تو خیلی وقته مُردی، خیلی وقته توی این کارات خفه شدی! میثم: خداحافظ، برای همیشه..! یه قطره اشک از توی چشم میثم چکید روی آستینش! مأمورا میثم رو بردند. نگاهمو دوختم به رفتن میثم. تک تک قدم هاش رو به خاطر سپردم. حتی توی این موقعیت هم غرورشو از دست نداد. محمد: بیا بریم داخل اتاق سرگرد. _من حالم خوب نیست، خودت برو اگه کاری بود من رو هم صدا نکن. محمد: براش اعدام نمیبرن! _از کجا میدونی؟ محمد: به احتمال زیاد حبس ابده، برای اینکه خودش، خودشو معرفی کرده! _الان خوشحال باشم یا ناراحت؟ محمد: خودمم نمی‌دونم، از یه نظر خیلی ناراحتم، از یه نظر هم خوشحالم..! با محمد رفتم داخل اتاق سرگرد. سرگرد: دو تا شنود کار گذاشته‌ بود، یکیش داخل اتاقتون که از کار افتاده، چون روش آب ریخته شده، دومی داخل گوشیتون! با اشاره سرگرد گوشیمو دادم بهش! سرگرد قاب گوشیمو برداشت جای سیم‌کارت رو باز کرد. یه شنود کوچیک اونجا بود. _دادگاهش کی هست؟ سرگرد: معلوم نیست، موقع دادگاه، احضاریه میاد براتون! بعد از پر کردن فرم از اتاق رفتیم بیرون..! با محمد از اداره رفتیم بیرون و یه تاکسی گرفتیم تا بریم بیمارستان. محمد: باورت میشه هنوز نرفتیم خونه خودمون؟ _اگه این اتفاق هارو باورم بشه، اونم باورم میشه! محمد: از دست من عصبانی نیستی؟ _برای چی؟ محمد: مثلا تو دلت بهم لعن و نفرین نمیفرستی؟ نمیگی اینو نگا، چه بیخیاله، اصلا انگار نه انگار ما باید بریم خونه خودمون! _نه بابا! محمد: یه سوال؟ _چی؟ محمد: تا حالا تو دلت بهم فحش دادی؟ _اوه، هزار بار. محمد: چی گفتی؟ _بشمارم الان؟ محمد: آره، اگه قابل شمارشه! _احمق، نفهم، پورو، بدرد نخور، پورو رو دوبار گفتم..! محمد: همین؟ _حالا تو..! محمد: من چی؟ _تو چی میگفتی به من؟ محمد: من؟ میگفتم، چه دختر خوبیه، از هر انگشتش یه هنر میباره، چقدر مهربون، چقدر مسئولیت پذیر، چقدر استوار، چقدر... ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ محمد: من؟ میگفتم، چه دختر خوبیه، از هر انگشتش یه هنر میباره، چقدر مهربون، چقدر مسئولیت پذیر، چقدر استوار، چقدر... حرفشو قطع کردم و ادامه دادم: _چقدر خنگ، چقدر پر حرف، چقدر دروغ گو، خجالت نکش اینارو هم بگو. محمد: نه من همچین چیزایی نمیگفتم. _به جون من قسم بخور. محمد برای اینکه حرف رو بپیچونه گفت: _آقای راننده کی میرسیم؟ راننده: الان هاست که برسیم. با رسیدن به بیمارستان، حرفامون همونجا خاتمه پیدا کرد. ••• با درخواست مامان همه اومدیم داخل هال، من و محمد و سبحان..! مامان با سینی چایی از داخل آشپزخونه اومد بیرون. نشست روبروی ما! نفری یه استکان چایی از داخل سینی برداشتیم. مامان: خب، توی این چند روزه خیلی به این موضوع فکر کردم. سبحان: کدوم موضوع! با پام زدم به پای سبحان و گفتم: _نپر وسط حرف مامان. مامان: خب، دیگه وقتشه شما دو تا برید خونه خودتون. محمد: منم تو فکرم بود بیام ازتون اجازه بگیرم، تا همون خونه قبلی رو اجاره کنیم. مامان: نیاز به اجاره نیست! _مامان؟ نکنه انتظار داری محمد یه خونه بخره توی این اوضاع اقتصادی؟ مامان: نه! _پس چی؟ مامان یه دسته کلید گذاشت روی میز..! _این چیه؟ مامان: کلید خونه..! _کدوم خونه؟ مامان: خونه عزیز، تمیز و مرتب آماده ورود شماست. محمد: شرمنده، ولی نمیتونم قبول کنم. مامان: چرا محمد؟ محمد: این خونه، باید هر سه ماه توش نذری پخش بشه، من نمیتونم اونو اِشغال کنم. مامان: هیچ اشکالی نداره، یا هر سه ماه مزاحمتون میشیم برای آش، یا مکان نذری پزی رو عوض می‌کنیم. محمد: نمیتونم قبول کنم. مامان: محمد نه نگو دیگه، نمی‌خوام این خونه خالی بمونه، این خونه پر از خاطره هست، لااقل تا وقتی که یه خونه جدید پیدا کنی. محمد: تا وقتی یه خونه جدید پیدا کنیم میتونم قبول کنم. مامان: پس مبارکه! محمد با حالت تفکر عجیبی که داشت استکان چایی رو سر کشید. بعد از گذشت چند دقیقه محمد به من گفت که بریم به خونه عزیز یه سر بزنیم. میخواستم دوباره خاطرات بچگی مو ببینم. ••• ماشین رو پارک کردم و پشت سر محمد رفتم سمت در خونه عزیز. _محمد؟ محمد به نشانه چیه سرشو تکون داد. ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺جزئیات جنایتی که مجیدرضا رهنورد مرتکب شد... وقتی برای چنین جنایت عریانی اعتبار سازی میشود و وقتی چنین قاتلی تطهیر میشود باید یک بار به این سوال فکر کرد: هدف لاشخورهایی که در تلاش برای تحریک جامعه ایران هستند چیست؟ از حمایت از این لاشخور ها فقط یک خروجی میتواند گرفته شود : بر هم زدن امنیت... هدف آنها زدنِ امنیت است و چیزی جز این نیست. 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🏴 ـ ـ ـ٭ـــ٭ـــ٭ــــــــ🖤🥀ــــــــ٭ـــ٭ـــ٭ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺لطفا این ویدئو را برای هرکسی که نمیفهمد "رفتار ها شبیه رفتار های دهه شصت است" بفرستید اینجا از یک دختر چهارده ساله به عنوان یک قهرمان یاد میشود. اما او کیست؟ یک عامل انتحاری است... امروز در فضای مجازی همین را می بینید یا نه؟ طرف دو نفر را کشته و چهار نفر را زخمی کرده ، دارند از او قهرمان می سازند. آنچه در ایران رخ داد دقیقا همان مدل دهه شصت بود هیچ تفاوتی ، ذره ای وجود ندارد... دریوزه های پیر که به صدام خدمت کرده و لشکر فارسی زبان راه انداختند این روزها پشت اکانت های فیک از مُشتی نا آگاه ، یک لشکر قاتل ساختند. لشکری که سلبریتی ها نا جوانمردانه آنها را وادار به جنایت کردند... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🏴 ـ ـ ـ٭ـــ٭ـــ٭ــــــــ🖤🥀ــــــــ٭ـــ٭ـــ٭ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کلیپ‌ مهدوی 🔹 جوانان آخرالزمان ، اگر راه را گم نکنند و پای دین بایستند .. 👤 حجه الاسلام دانشمند 🔻 ظهور بسیار نزدیک است 🔹
13.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️‼️ مخصوص عزیزانی که از مدارا کردن نظام با بعضی‌ها ناراحت هستند. سوال مهم: چرا حضرت علی علیه السلام قاتلان عثمان را محاکمه نکرد؟ تا آخر این کلیپ ۵ دقیقه ای را ببینید! ‼️ برای روشنگری‼️
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بابک زنجانی رو هنوز اعدام نکردن ولی محسن شکاری رو 18 روزه اعدام کردن . چرا؟
⚰ قبرستونا پُره از آدمایی که گفتن از شنبه، از فردا، هفته‌ی دیگه، امشب... 🔻 حواسمون باشه واسه هر کاری وقت نداریم... اگه میخوای حرفی بزنی، کاری بکنی، همین امروز انجامش بده! ⌛️ خیلی زود دیر میشه... او منتظر آمدن ماست...👌