eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_ششم نرگس نگاهش را به برادر‌ش میدهد و تیز میگوید : چرا واستادی؟ خوب برو
به بالای کوه میرسیم. دم هوای صبح به صورتم میخورد و پوستم را قلقک میدهد. _نجمه؟ برمیگردم. نرگس به همراه میوه چای را اماده کرده.. به سمتشان میروم.. کنار نرگس می نشینم... پیش دستی را جلویم میگذارد... _بخور رو دست مون نمونی... و بعد تک خندی زد.. لبخند گوشه ی لبم را جمع کردم ... و اولین میوه را در دهنم گذاشتم... یک ساعتی از حضورمون در کوه میگذشت... هر سه خسته راه رفته را برمیگردیم.. و یک ربع را در ماشین طی میکنیم. ایندفعه شانه های نرگس تکیه گاهم شد و بی هوا به خواب رفتم. _نجمه؟ ...دختر؟...عزیزم؟.. و بعد بلندتر گفت : اِ وا نجمه؟ چشمانم را به سرعت باز کردم... _رسیدیم دختر جان.. پیاده نمیشی؟ _ب..بخشید. چادرم را مرتب میکنم و به ثانیه ای نمیکشه که از ماشین جدا میشم... نگاهم را کمرنگ در اطراف میچرخانم. محمدرضا دارد در را باز میکند.. _بی بی برگشته خونه؟ نرگس: اره فکر کنم. تا اولین قدم را میگذارم صدای اشنا مانع حرکتم میشود. _سلام نرگس جون. فرزانه؟... اینجا چیکار میکنه؟... اهسته سلام میکنم... میخواهم بروم ... اما میمانم.. نمیدانم ..باید از برادر نرگس هم خداحافظی کنم یانه؟.. _چیزی شده نجمه؟ _ن..ه تشکر مختصری میکنم .. محمدرضا نزدیک میشود.. _نرگس جان برو تو... که با شنیدن صدای فرزانه ب‌ا شتاب سرش را پایین می اندازد.. _سلام اقا محمدرضا . با تعجب به لحن و صدای پر ناز فرزانه در شوک فرو میروم.. حیا همراه چادر بهتر است... اب دهنم را قورت میدهم.. _دستتون درد نکنه. انشاالله جبران کنم. یاعلی. و تند تر از همیشه قدمم را میگذرانم... کلید را در قفل میچرخانم و در را بدون توقف باز میکنم... داخل میشوم .. در را که میبندم تکیه ام را به او میدهم... دستم را بر روی قلبم میگذارم... نمیدانم از بی حیایی ها و... در شوکم و قلبم بی حرکت ایستاده یا... _نجمه جان چرا دم در ایستادی؟ باصدای گرم بی بی اهسته نفس اسوده ای میکشم.... _اومدم بی بی جون. و بی درنگ به داخل قدم بر میدارم. . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_هفتم به بالای کوه میرسیم. دم هوای صبح به صورتم میخورد و پوستم را قلقک مید
با تعجب نگاهم را به اطراف میدهم. _خودتون تنهایی تمیز کردین؟ _بهم نمیاد مادر؟ رویم را به طرفش میدهم و میگویم: اخه به چه جهت؟ لبخندی میزند و میگوید : نتونستم جواب منفی تو به لیلا خانم بدم. _لیلا خانم؟ _خواستگاره تو روضه... اخم هایم درهم میشود و میگویم: بی بی ؟ _حالا بیان سنگاتو وا بکن... خدارو چه دیدی... _فقط به خاطر شما. و به سمت اتاق قدم بر میدارم... ساعت هرلحظه به ورود مهمان ها نزدیک تر میشود... چادر سفیدم را روی سرم مرتب میکنم... _قربونت بشم. چشم حسوداش کور... لبخندی میزنم و چیزی نمیگویم... صدای در را که میشنوم زودتر خودم را به پذیرایی میرسانم. _فکر کنم خودشون باشن. _من میرم بی بی. بی بی لب ایوان منتظر می ماند... پر استرس قدم برمیدارم . در را باز میکنم و خود را از قاب در دور میکنم.. دسته گل جلوی دید من را میگیرد... _سلام. سرم را کمی بالا میدهم ... و خیلی اهسته سلام میکنم. _این برای ‌شماست. تشکر کوتاهی میکنم و دسته گل را در دست میگیرم... پشت سرش لیلا خانم همراه دختری کوچک وارد میشود... با انها هم سلام میکنم. هر سه که به سمت بی بی میروند به سمت در میروم.. میخواهم در را ببندم که نگاهم یک لحظه خیره به روبه رو میشود ... برادر نرگس؟ ... به همراه دو تکه نان جلوی در خانشان ایستاده است و نگاهش بر در خانه قفل شده است... استرس امانم را میبرد... اب دهنم را قورت میدهم.. هیچ دلم نمیخواهد که بداند امشب خواستگار دارم ... کاش لیلا خانمی وجود نداشت حداقل برای من ... نگاهم را به زمین میدوزم که متوجه من میشود... با شتاب در را میبندم و به داخل میروم.. دیگر عصابی برایم نمانده... به زور سینی چای را تارف میکنم و کنار بی بی تکیه میدهم. یک ربعی است که بی بی بدون توقف با لیلا خانم گفتگو میکنن... اهسته سلفه میکنم که بی بی نگاهش را به من میدوزد. _ببخشید دخترم. مردمکش را به پسر روبه رویم میدوزد و میگوید : پسرم با مادرت صحبت کردم. از خودت برای دخترم چی داری؟ _راست..ش.. میتونم ..یک خونه..ب..ه نام شون کنم. _دخترم جوری بزرگ شده که مادیات رو نمی پسنده ... لیلا خانم تک خندی میکند و میگوید : دوتا جوون بهتر تصمیم میگیرن . اجازه میدین خلوت کنن؟ میدانم عصبانیت چهره ام را سرخ کرده است. _حرفی ندارم . . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_هشتم با تعجب نگاهم را به اطراف میدهم. _خودتون تنهایی تمیز کردین؟ _بهم نمی
با حرص بلند شدم و برای راهنمایی به اتاق رفتم. زودتر از او داخل شدم و منتظر او روی تخت نشستم. چندی نگذشت که حضورش را حس کردم و درست روبه روی من تکیه به صندلی داد... ساعت به کندی میگذشت و عمر من برای اندکی اصراف میشد. صبرم تمام شد و تا خواستم سخنی بگم لب گشود. _راستش.. من.. م..ن.. همین طور که عرض کردم.. میتونم با حقوق پدرم یک خونه بخرم ... و ماشین روهم فعلا ندارم.. اما..شغلم خوبه... یک مغازه کنار خونه دارم... گلویم را صاف کردم و گفتم : همین؟.. دست پاچه شد و گفت : برای شروع یک زندگی خوبه... _منظورم رو اشتباه متوجه شدین.. نگاهم را به زمین دوختم و گفتم : زندگی اگه با مادیات بگذره . زندگی نیست. اگه زن و شوهر به فکر مادیات باشن و از معنویات رد بشن ..دعوا تو خانواده ایجاد میشه.. چرا که پول زندگی نمیاره ..و به سختی به دست میاد.. اما خدا همیشه هست و.. و با سعادت اونه که زندگی میچرخه.. با برکت اونه که زندگی ها رواج داره... هردو سکوت کرده بودیم .. خسته شدم و اهسته گفتم : به نظرم اعتقاد من با شما زیادی فاصله داره... _یع..نی جوابتون منفیه؟. چیزی نگفتم که اهسته بلند شد و جلوی در اتاقم ایستاد... _نمیخواید فکر کنین؟ _من حرفام رو زدم ... از قاب در گذشت و به پذیرایی رفت... پشت او کنار در ایستادم.. _مادرجان رفع زحمت کنیم. لیلا خانم با عجله ایستاد و نگاه‌ش را بین من و پسرش چرخاند... _جوابتون چیه؟ .... چیزی نگفتم که پر استرس گفت : هنوز نیاز به زمان دارین؟ محکم و قاطع و البته با لحن گرمی گفتم : خیر. سکوت بدی فضارو گرفت ... لیلا خانم بلند گفت : حیف شد. و کیفش را برداشت... دست دخترش را گرفت و به همراه پسرش از خانه خارج ‌شدن... با رفتن مهمان ها نفس اسوده ای کشیدم... بی بی همان طور که پیش دستی هارا به اشپزخونه میبرد گفت : میدونستم بهترین تصمیم رو میگیری. لبخندی زدم و هیچ نگفتم... و برای وضو به دستشور رفتم.. ماه در اسمان توقف کرده بود... و ساعت نیمه شب را نشان میداد... چندی بود که نماز شبم را تمام کرده بودم و برای دیدن ستاره ها کنار پنجره اتاقم ایستاده بودم.. در محو ماه و ستاره ها بودم که نوری از روبه رو توجهم را جلب کرد.. نگاهم را خیره کردم تا توانستم نور را پیداکنم... نور از سمت خانه ی معصومه خانم جلوه میکرد... پنجره ی یکی از اتاق هایشان که درست روبه روی اتاق من پدیدار بود... سایه را که دیدم وحشت کردم... خوب که دقت کردم دیدم اوهم از لطف خدا محروم نمانده و به نماز شب ایستاده است... پسر خانواده ی خانم سجادی... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌صبح، خورشيد آمد دفترِ مشقِ شبم را خط زد می‌روم دفترِ پاک‌نويسی بخرم زندگی را بايد از سرِ سطر نوشت... سلام🌷
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت حضرت اقاجان درمورد حاج قاسم عزیزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در کعبه ی چشمان تو 🕊❤️🕊 چون شاخه نباتم 🕊❤️🕊 هر روز بدنبال 🕊❤️🕊 دعای عرفاتم 🕊❤️🕊 ای آتش چشمت 🕊❤️🕊 زده بر راه خیالم 🕊❤️🕊 با زمزم چشمان تو 🕊❤️🕊 در آب حیاتم 🕊❤️🕊
♥محبت زهراست دین من 🍃🌺🍃🌹🍃🌸🌿🌼🌿🌷