❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #هفتادویک
محمد نگاهی به کمیل،
که سرش را بین دو دستش گرفته بود انداخت
و خندید:
ــ یعنی فدای دختر خواهرم بشم، که تونسته، اطلاعاتیه مملکتو اینطوری بهم بریزه!😁
ــ خنده داره؟ بهتون میگم!! از دیشب اعصابم خورده، نتونستم یه لحظه با آرامش چشمامو روی هم بزارم،
ــ کمیل نبایدم بتونی، دیشب نزدیک بود سمانه رو بدزدن، به فکر چاره ای باش، با حرفایی که امیرعلی گفت، شک نکن که کار همون گروهکه
کمیل سری تکان داد و گفت
ــ آره کار اوناست،اما چرا هنوز از سمانه دست برنداشتند، و بیخیالش نشدند، خودش جای بحث داره!!
محمد ــ من یه حدسی میزنم.!😐
ــ چه حدسی😕
ــ اونا تورو شناسایی کردن🤨
کمیل با ابروان بهم گره خورده گفت:
ــ خب😠
ــ اونا بعد اینکه متوجه میشن، دختر خالت تو دانشگاه هست، بشیری رو کنار میزنن، و سمانه رو توی تله میندازن، و اینکه چرا صغری رو انتخاب نکردند، اینو نشون میده، که اونا از علاقه ی تو به سمانه خبر دارند!!❣
عصبی از جایش برخاست و غرید:
ــ یعنی چی؟😡
ــ آروم باش!!😐 این فقط یک حدس بود، اما میتونه واقعیت باشه، پس بدون یکی که خیلی بهت نزدیکه، رابطه اوناست
ــ یعنی یکی داره به ما خیانت میکنه!؟
محمد سری تکان داد و گفت:
ــ دقیقا،بیشتر هم به تو
ــ دارم دیونه میشم،! یعنی به خاطر من سمانه رو وارد این بازی کثیف کردند!؟
ــ متاسفانه بله
ــ وای خدای😣
محمد کنار کمیل ایستاد،
و دستی روی شانه اش گذاشت و بالحن آرامی گفت:
ــ فقط یه راه حل داری😊
ــ چیکار کنم؟یه راهی جلوم بزارید.
ــ با سمانه ازدواج کن
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #هفتادودو
ــ چی؟!؟
ــ حرفم واضح نبود؟
کمیل حیرت زده خنده ای کرد!
ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟
محمد اخمی کرد و گفت😠
ــ اره، هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه، اون زمان، فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه، و کارت خطرناکه، اون حرفارو زدی، تا جواب منفی بده، اما الان اوضاع خطرناک شده، تو باید همیشه کنارش باشی، و این بدون محرمیت امکان نداره.!!
تا کمیل خواست حرفی بزند،
محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد:
ــ میدونم الان میگی، این ازدواج اگه صورت بگیره، به خاطر کار و این حرفاست، اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم، پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست، در واقع هست اما فقط چند درصد!!😊
کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست، و زیر لب گفت:
ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم
ــ اون دیگه به تو بستگی داره، باید یه جوری زمینه رو فراهم کنی، میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته، اما الان شرایط فرق میکنه، اون الان از کارت باخبره، در ضمن لازم نیست، اون بفهمه به خاطر تو در خطره!
ــ یعنی بهش دروغ بگم!؟ تا قبول کنه با من ازدواج کنه؟😐
ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه، اون اگه بفهمه، فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی، حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی، و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه!
کنار کمیل زانو زد و ادامه داد:
ــ این ازدواج واقعیه،از روی احساس داره صورت میگیره، هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه، داری تن به این ازدواج میدی، تو قراره باهاش ازدواج کنی، نه اینکه بادیگاردش باشی
نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت:
ــ در موردش فکر کن
سر پا ایستاد،
و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،
در بد مخمصه ای افتاده بود، نمی دانست چه کاری باید انجام دهد، می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد، پس باید بیخیال این گزینه می شد، و خود از دور مواظبش می شد.!
با صدای گوشیش،
از جایش بلند شد، و گوشی را از روی میز برداشت، با دیدن اسم امیر سریع جواب داد:
ــ چی شده امیر
ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد، تنها اومد دانشگاه، از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود، الانم یکی از ماشین پیاده شد، و رفت تو دانشگاه، چی کار کنیم
کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید!
ــ حواستون باشه،من دارم میام😠
گوشی راقطع کرد،
و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت،
فکر می کرد،
بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند،
اما مثل اینکه،
حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود، که چرا از سمانه دست بردار نبودند.
در آن ساعت از روز،
ترافیک سنگین بود، و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد، مشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
19.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#موزیک_ویدئو 🎬 #محسن_حشمتی_راد
روزی، #حال_بد نایاب خواهد شد...
با خودت عهد ببند آن روز نزدیک را، نزدیکتر کنی!
🎵 #آرزو؛ عاشقانهایست تقدیم به «او» که
پرواز را به انسان خواهد آموخت.
🎼 اثری متفاوت از
واحد موسیقی موسسهی منتظران منجی علیهالسلام👏🌹
38.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | فیلم کوتاه «برخیـز»
🔸 داستانی خیالی از ملاقات با امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف
تولید شده در معاونت رسانه حرکت جهانی منجی
🔺 مشاهده با کیفیت بالا: آپارات
12.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دکلمه ی زیبای صابر خراسانی به مناسبت نیمه شعبان❤️🌹