eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
ابرار
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_42 💙 #رمـٰان‌نسیـم‌عشـق💍 نگاهم را به بیرون می‌اندازم و اشکم را پاک م
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_43 💙 💍 چیزی نگفتی و من همانطور گیج نگاهت می‌کنم. اما باز می‌ترسم، هنوز همه اینجا هستند و هر لحظه ممکن است به سرت بزند. شام را هول هولکی می‌خورم. چقدر دوست دارم این مجلس زودتر تمام شود و همه بروند. حاج‌رسول به قصد رفتن بلند می‌شود و تو، مرضیه و مادرت هم دنبالش می‌روین. بابا و مامان برای بدرقه تا حیاط با شما می‌آیند و من هم جلوی در هال می‌ایستم. نگاهی به من می‌کنی و رو به من خداحافظی می‌کنی. امشب رفتاری عجیب تر از این از تو دیده‌ام که تعجب نمی‌کنم. دستم را بالا می‌آورم تکان می‌دهم. در که بسته می‌شود نفسم را پر صدا بیرون می‌دهم. به در تکیه می‌دهم و به آسمان نگاه می‌کنم. مامان از جلویم رد می‌شود. مامان: بیا تو دخترم.! سری تکان می‌دهم و چادر رنگی‌ام را روی جا لباسی آویزان می‌کنم. می‌خواهم به اتاقم بروم که بابا صدایم می‌کند. بابا: محیا؟ به سمت بابا که روی مبل نشسته برمی‌گردم. _بله باباجون؟ بابا مکثی می‌کند. بابا: تو از اینکه قرار شد یه عقد ساده براتون بگیریم ناراحتی؟ لبخندی میزنم. _نه باباجون، منکه گفتم هرچی خودتون بگید. بابا: پس چرا امشب سرحال نبودی؟ _یکم خسته بودم، چیزی نیست. در اتاقم را باز می‌کنم و وارد اتاقم می‌شوم. در را می‌بندم و به در تکیه می‌دهم. چرا چیزی نگفتی؟ سخت گیجم کرده‌ای، نکند نقشه عوض شده؟ شاید هم... شاید هم... نه، تو هیچوقت عوض نمی‌شوی، آن هم یک ساعته! پیراهنت را در دستم می‌گیرم، دکمه‌هایش را درست کردم اما هنوز به تو ندادمش. روز های اول دلم آغوشت را می‌خواست اما الآن، فقط لبخندی از تو من را به عرش می‌برد. پشت میز می‌نشینم و سرم را روی دستم می‌گذارم. ••• پیراهنت را داخل کوله پشتی‌ام می‌ذارم و از اتاق بیرون می‌روم. مامان: کجا میری دختر؟ _دارم میرم بیرون، کاری نداری؟ مامان روبرویم می‌ایستد و ضربه‌ای به پیشانی‌ام میزند. مامان: دختر متأهل که صبح به این زودی جایی نمیره. لبخند خنده‌داری میزنم. _مامان منکه هنوز متأهل نیستم. از کنار مامان رد می‌شوم و به حیاط می‌روم. خم می‌شوم تا بند کفش هایم را ببندم. مامان: اصلا بگو این وقت صبح داری کجا میری؟ بدون معطلی جواب می‌دهم. _کتابخونه! مامان: بقالی هنوز باز نشده اونوقت تو داری میری کتابخونه؟ بلند می‌شوم و به مامان نگاه می‌کنم. _مامان پیله کردی ها! مامان: بی‌ادب پیله کردی یعنی چی؟ ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_44 💙 💍 مامان: بی‌ادب پیله کردی یعنی چی؟ بوسه‌ای روی گونه مامان می‌گذارم و پله ها را پایین می‌روم. مامان: برو به سلامت. لبخندی میزنم و در را باز می‌کنم. از کنار دیوار به سمت خانه‌تان می‌آیم. می‌خواهم زنک را فشار دهم که در باز می‌شود و تو روبرویم می‌ایستی. جا می‌خورم و قدمی عقب تر می‌ایستم. مرتضی: سلام. جواب سلامت را می‌دهم که بیرون می‌آیی و در را می‌بندی. مرتضی: کاری داشتی؟ به یقه پیراهنت خیره می‌شوم و مکثی می‌کنم. _می‌خواستم در مورد دیشب باهم حرف بزنیم. مرتضی: من الان کار دارم باید برم، یه روز دیگه حرف می‌زنیم. چند قدمی از من دور می‌شوی که بدو بدو به سمتت می‌آیم. _مرتضی؟ برمی‌گردی و سؤالی نگاهم می‌کنی. _باید همین الان حرف بزنیم. به دور و بر نگاهی می‌کنی و قفل ماشینت را باز می‌کنی. به من اشاره می‌کنی که سوار شوم. در ماشین را باز می‌کنم و کنارت می‌نشینم. لحظه‌ای سکوت بینمان حاکم بود که حرفم را شروع می‌کنم. _چرا دیشب چیزی نگفتی؟ سکوت می‌کنی و فقط به روبرو نگاه می‌کنی. مرتضی: یادته دیروز عصر چی بهم گفتی؟ سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم. مرتضی: دوباره حرفاتو تکرار کن. تعجب می‌کنم، می‌خوای به چی برسی؟ سرم را پایین می‌اندازم و به کفش هایم خیره می‌شوم. مرتضی: منتظرم. نمی‌دانم چرا اما اشک گوشه چشمانم جمع می‌شود. _می‌خوای دوباره اذیتم کنی؟ به صورتت نگاه می‌کنم. _از اذیت کردن من چی نصیبت میشه؟ نفست را بیرون می‌دهی و دستت را روی فرمون می‌ذاری. مرتضی: گفتی که دوسَم داری، درسته؟ دوباره سرم را پایین می‌اندازم و آهسته بله‌ای می‌گویم. مرتضی: چرا؟ چرا دوسَم داری؟ در ماشین را باز می‌کنم. _خیلی ممنون که قبول کردی باهام حرف بزنی، حالا خداحافظ. با عصبانیت از ماشین پیاده می‌شوم و به سمت خانه قدم بر می‌دارم که صدایت به گوشم می‌خورد. مرتضی: دیروز خیلی فکر کردم. سر جایم می‌ایستم و منتظر ادامه حرفت می‌شوم. ادامه می‌دهی: -به این نتیجه رسیدم که، شاید... شاید بتونیم باهم زندگی کنیم. بر می‌گردم و مبهم نگاهت می‌کنم. از ماشین پیاده شده‌ای و نگاهت من را نشانه گرفته. ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_45 💙 💍 از ماشین پیاده شده‌ای و نگاهت من را نشانه گرفته. _دوباره می‌خوای منو اذیت کنی مگه نه؟ سرت را به چپ و راست تکان می‌دهی. در نگاهت دروغی نمی‌بینم. مرتضی: باهم زندگی کنیم خیلی بهتر از اینه که آبرومون بره. باید حدس میزدم، از ترس آبرویت اینکار را می‌کنی. _من با کسی که از ترس ریخته نشدن آبروش می‌خواد با من ازدواج کنه، ازدواج نمی‌کنم. بر می‌گردم و به سمت خانه قدم بر می‌دارم. در را باز می‌کنم و به سرعت حیاط را طی می‌کنم. مامان: چرا اینقدر زود اومدی؟ توجهی به مامان نمی‌کنم و وارد اتاقم می‌شوم و در را می‌بندم. با صدای بسته شدن در اتاق بغضم می‌ترکد. در اتاق را قفل می‌کنم که مامان دستگیره را می‌کشد. مامان: محیا؟ چی شده؟ چرا در رو قفل کردی؟ بالشتم را گاز می‌گیرم تا صدای گریه‌ام را کسی نشنود. مدام در دلم لعن و نفرینت می‌کنم. یک ربع می‌گذرد که کمی آرامتر می‌شوم. به پهلو دراز می‌کشم و چشمانم را می‌بندم. مگه همینو نمی‌خواستی محیا؟ پس چرا زدی زیرش؟ تو مرتضی رو می‌خواستی پس چرا از دستش دادی؟ گوشه بالشتم را در مشتم فشار می‌دهم. تقّی به در اتاق می‌خورد و بعد صدای تو از پشت در می‌آید. مرتضی: محیا؟ منم مرتضی در رو باز کن. چیزی نمی‌گویم که دوباره صدایم میزنی. مرتضی: محیا؟ محیا در رو باز کن. بلند می‌شوم و قفل در را باز می‌کنم و دوباره روی تخت می‌خوابم. در اتاق را باز می‌کنی و وارد اتاق می‌شوی. در اتاق را می‌بندی. _در رو قفل کن. تعجب در نگاهت را حس می‌کنم اما صدای قفل شدن در اتاق را می‌شنوم. مرتضی: چرا چادرتو انداختی روی زمین؟ کثیف میشه. _برای چی اومدی اینجا؟ مرتضی: حرفامون تموم نشده بود که قهر کردی رفتی. بلند شو ناسلامتی مهمون اومده توی اتاقت. بازوام را تکان می‌دهی که بلند فریاد میزنم: _به من دست نزن! مرتضی: باشه، آرومتر، مامانت پشت درِ می‌شنوه. آهسته می‌گویم: _بذار بشنوه. مرتضی: ببخشید اگه از حرفام ناراحت شدی. پوزخندی میزنم. _ببخشید گفتنم بلدی؟ مرتضی: اگه بلند بشی بهتر میتونم حرف بزنم تا الان که حس می‌کنم دارم با جنازه حرف میزنم. لحظه ای مکث می‌کنم و بلند می‌شوم و روی تخت می‌نشینم. روی صندلی نشسته‌ای و به من نگاه می‌کنی. ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_46 💙 💍 روی صندلی نشسته‌ای و به من نگاه می‌کنی. سرم را پایین میندازم. _اگه دوباره به خاطر آبروت اومدی اینجا، من راپورتتو نمیدم، حالا برو. مرتضی: به خاطر آبروم نیومدم، حرفم نا تموم موند. سکوت می‌کنم، نمی‌خواهم اذیتت کنم اما تو شروع کردی. مرتضی: میدونم خیلی بهت زور گفتم، خیلی ناراحتت کردم ولی اینا همه دلیل داشت، دیگه رسیدیم تهِش، یا باید قید همه چیزو بزنیم و بریم همه چیزو بذاریم کف دست خونواده‌مون، یا باهم... پایان حرفت را قورت می‌دهی. هنوز هم دلت رضا نیست که با من ازدواج کنی. دستانم را به هم گره میزنم و سرم را بالا می‌آورم. اینبار نگاه توست که به زمین دوخته شده. نگاه سنگینت زمین را هم می‌شکند. _دوست ندارم کسی به اجبار کنار من زندگی کنه، بهتره تمومش کنیم. سرت را بالا می‌آوری و نگاهم می‌کنی. این حرف دلم نبود، دوست دارم کنارم باشی اما نه به اجبار.! دوست دارم دوستم داشته باشی. دستت را به ریشت می‌کشی و پاهایت را تکان می‌دهی. مرتضی: اجباری در کار نیست. مبهم نگاهت می‌کنم، منظورت چیست؟ ادامه می‌دهی: -تو حق داری یه زندگی خوب داشته باشی، یه خواستگاری و یه عقد خوب. بغض گلویت را می‌گیرد، قطره اشکی را در عمق چشمانت می‌بینم. آدمی شدی که با یک تلنگر خودت را می‌بازی. نمی‌خواهم آن تلنگر را به تو بزنم، دوست ندارم اشک هایت را ببینم. ناسلامتی تو مرد هستی. مقدمه چینی را کنار می‌گذاری و می‌روی سراغ اصل مطلب. مرتضی: با من ازدواج می‌کنی؟ قلبم تند تند میزند و نگاهت اختیار را از من گرفته. خودت متوجه قطره اشکت می‌شوی که با انگشتت پاکش می‌کنی. به چشمانم زل زده‌ای و نه تو نه من، هیچکدام نگاهمان را از هم نمی‌گیریم. حلقه‌ات را در می‌آوری و روی میز تحریرم می‌گذارم. مرتضی: منتظر جوابت می‌مونم. بلند می‌شوی و از کنارم رد می‌شوی که حلقه را از روی میز بر می‌دارم و مچ دستت را می‌گیرم. بر می‌گردی و نگاهم می‌کنی. دستت را کمی به سمت خودم می‌کشم و حلقه را سرجایش می‌گذارم. تعجب کرده‌ای اما با یک لبخند تمام تعجبت را قورت می‌دهی. ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_47 💙 💍 در جوابت لبخندی میزنم و دستت را رها می‌کنم. ایستاده‌ای، منتظر چه هستی؟ خم می‌شوی و بوسه‌ای روی شال روی سرم می‌گذاری که چشمانم را می‌بندم و دستم را مشت می‌کنم. صدای قدم هایت می‌آید و قفل در باز می‌شود. لحظه‌ای بعد صدای بسته شدن در می‌آید که چشمانم را باز می‌کنم. دستانم را به هم گره میزنم و چیزی زیر لب زمزمه می‌کنم: _دوستت‌دارم⁦♥️⁩.! در اتاق دوباره باز می‌شود. مامان: محیا؟ لحظه‌ای مکث می‌کنم. _جانم مامان؟ مامان جلوتر می‌آید و روبرویم زانو میزند. مامان: چرا صدات اینجوریه؟ گریه کردی؟ لبخندی میزنم و دستم را دور مامان حلقه میزنم. _دوسِت دارم مامان! ••• روبروی مسجد ایستاده‌ای و به در و دیوار مسجد نگاه می‌کنی. بدو بدو به سمتت می‌آیم و دستت را می‌گیرم که دستت را از دستم بیرون می‌کشی. مرتضی: چیکار می‌کنی؟ الان یکی می‌بینمتون. _دیگه همه میدونن ما عقد کرده همیم از چی میترسی؟ نفست را بیرون می‌دهی. مرتضی: دیگه اینکارو نکن. ابروهایم را در هم می‌کنم و کنارت می‌ایستم. _پیراهنت رو آوردم. مرتضی: بالاخره درستش کردی؟ بذار داخل کیفت باشه بعداً ازت می‌گیرم. مردی همسن و سال خودت از مسجد بیرون می‌آید که هول می‌شوی. روبرویمان می‌ایستد. مرد: چرا نمیای داخل مرتضی؟ به من نگاهی می‌کند. -خانم رو معرفی نمی‌کنی؟ می‌خواهی چیزی بگویی که پیش دستی می‌کنم. _من همسرشون هستم. لبخندی میزند. -آهان شما دختر خانم حاج علی هستین، ان‌شاءالله خوشبخت بشین، داخل منتظرم مرتضی! راه آمده‌اش را بر می‌گردد و به داخل مسجد می‌رود. عصبانی نگاهم می‌کنی. مرتضی: وقتی من هستم لازم نیست جواب کسی رو بدی. چشمی می‌گویم و پیراهنت را از داخل کیفم در می‌آورم. پیراهن را به سمتت می‌گیرم. _من حمّال پیراهن شما نیستم که پیراهنتون رو حمل کنم. پیراهن را از دستم می‌گیری و به داخل مسجد می‌روی. ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_48 💙 💍 پیراهن را از دستم می‌گیری و به داخل مسجد می‌روی. با صدای مامان از خواب بیدار می‌شوم. مامان: محیا بلند شو ظهر شد. به دور و برم نگاه می‌کنم، داخل اتاقم هستم. چشمانم را می‌مالم و روی تخت می‌شینم. چه رویای شیرینی بود، یعنی می‌شود باهم صمیمی شویم؟ اتاق تاریک بود، مگه صبح نیست. پرده را کنار میزنم. ابر ها جلوی خورشید را گرفته‌اند و باران تندی می‌بارد. دستم را روی شیشه می‌گذارم که سرما را حس می‌کنم. باران... باران... باران! بدو بدو از اتاق بیرون می‌روم و در حیاط می‌ایستم. باران شدید بود، به سرما که کمی عادت می‌کنم چشمانم را می‌بندم و سرم را بالا می‌گیرم. کاش باران کمی آرامتر بود تا هر دو زیرش قدم می‌زدیم. تصویرمان را در آب می‌دیدیم و می‌خندیدیم. دستانم را از هم باز می‌کنم. یعنی فردا هم باران می‌بارد؟ چقدر دوست دارم روز عقدمان بارانی باشد. صدای رعد و برق از خیالات بیرونم می‌آورد که چشمانم را باز می‌کنم. تمام لباسم خیس شده بود و از سرما به خودم می‌لرزیدم. مامان: عه دختر اینجا چیکار می‌کنی؟ مامان پتویی دورم می‌پیچد و من را به داخل می‌آورد. هنوز بدنم می‌لرزد، خودم را داخل پتو جمع می‌کنم. مامان: نمیگی یه وقت خدایی نکرده سرما می‌خوری؟ مامان پتو را کنار میزند که لباس غرق در آبم را می‌بیند. مامان: وای خدایا، لباست که خیس خیسه، بلند شو برو لباستو عوض کن. داخل اتاق می‌روم و لباسم را عوض می‌کنم. لرزش بدنم کمتر شده بود اما هنوز هوا برایم سرد بود. از اتاق بیرون می‌آیم و روی مبل می‌شینم. مامان همه پنجره هارا می‌بندد و پتویی نرم و گرم دورم می‌پیچد. به مبل تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم. سرم را بالا می‌آورم که نگاهمان به هم گره می‌خورد. لبخندی میزنی که من هم لبخند میزنم. جنس نگاهت را دوست دارم، کاش همیشه همینطور نگاهم کنی. به سمتت می‌آیم اما دور تر می‌شوی. سرعتم را بیشتر می‌کنم که تو دور تر و دور تر می‌شوی. چشمانم را باز می‌کنم، خواب بود. نفسم داغ است، انگار که در آتش می‌سوزم. پتو را از دور خودم باز می‌کنم که مامان به سمتم می‌آید. مامان: چرا پتورو باز کردی؟ چیزی نمی‌گویم که دستش را روی پیشانی‌ام می‌گذارد. مامان: چرا اینقدر داغی تو؟ برای اطمینان بیشتر دوباره دستش را روی پیشانی‌ام می‌گذارد. مامان: داری توی تب میسوزی که، کی اینطوری شدی؟ شانه بالا می‌اندازم. مامان: پاشو باید بریم درمانگاه. کنار پنجره می ایستد و بیرون را نگاه می‌کند. مامان: این بارونم که بند نمیاد، بدتر نشی تو. _خوب میشم فقط باید استراحت کنم. مامان: خیلی حالت بده؟ سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و بلند می‌شوم. قدمی بر می‌دارم که سرم گیج می‌رود و زمین می‌خورم. مامان بلند اسمم را صدا می‌کند و از روی زمین بلندم می‌کند. ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کدامیک از سه شبی که در روایات آمده، شب قدر اصلی است؟ 🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قدرت عجیب یک سطل آب! ⭕️ همه چیز در مورد یک ابتکار خلاقانه؛ 💯 در مورد استراتژی هوشمندانه سطل آب برای نابودی اسرائیل چه می‌دانید؟
وسط حال و هوای شب قدر یهو سرت رو بالا بیاری و اینو روبروت ببینی😄🤭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابرار
دعای روز بیست و سوم 🌙 یا مُقیلَ عَثَراتِ المُذنِبینَ ای که لغزش های گنه کاران را نادیده می گیری... 👌🏻خدا به این مهربانی کجا گیر میاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بامرگ،تورا اگرتوان دید کی می رسداین تولدما💔😭
⭕️ امیر المومنین در خطبه ۸۷ نهج البلاغه: خداوندا ببخش؛ اگر با زبان به تو نزدیک شده‌ام و با قلبم خلاف آن را عمل کرده‌ام...😔
ـ҈💛 خداست یار و یاورت چگونه نیست باورت؟! دمی به‌خود بیا ببین که غافل از خدا شدی:)💕 يَا مَنْ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ اے آن‌کہ‌میان‌انسان‌و قلبش‌قرار‌داری:) _جوشن‌کبیر🌱
نماز روزه هاتون قبول✨ امیدوارم نهایت بهره و استفاده از شب قدر رو برده باشین🌙 🌹🌹🌹🌹
القدس لنا ...❤️✊
ابرار
القدس لنا ...❤️✊
قبول باشه ✌️🏻
مقام معظم رهبری (مدظله العالی): من مطمئن هستم که شما جوانان در قدس نماز می خوانید.
- ناشناس.mp3
4.03M
🎙تحدیر (تندخوانی) 🔰 🔰توسط استاد
ابرار
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_48 💙 #رمـٰان‌نسیـم‌عشـق💍 پیراهن را از دستم می‌گیری و به داخل مسجد می
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_49 💙 💍 مامان بلند اسمم را صدا میزند و از روی زمین بلندم می‌کند. ••• چشمانم را باز می‌کنم، ساعت ۴:۳۰ عصر بود. در اتاق باز می‌شود و مامان در اتاق قدم بر می‌دارد. نگاهی به من می‌کند. مامان: بیدار شدی؟ _بریم درمانگاه! مامان: تو این هوا لازم نکرده، دو سه روزه خوب میشی نترس. چشمانم کمی سیاهی می‌رود. آرام می‌گویم: _دو سه روزه؟ مامان: شایدم چهار یا پنج روزه، مهم اینه که استراحت کنی. مامان لباس هایم را تا می‌کند و داخل کمد می‌گذارد. _ولی فردا باید بریم محضر! مامان روی صندلی می‌شیند و لحظه‌ای نگاهم می‌کند. مامان: پدرت زنگ زد به حاج رسول گفت که مریض شدی، قرار محضر فردا کنسل شد، حالا راحت بخواب. قلبم تیر می‌کشد. وزنم را روی دستم می‌اندازم و کمی بلند می‌شوم. _یعنی چی؟ مامان هوفی می‌کشد. مامان: قرار شد وقتی خوب شدی بریم برای عقد، خیلی هم خوب شد اتفاقا، چی بود عجله‌ای عقد کنید. سرم را روی بالشت می‌گذارم و به سقف خیره می‌شوم. مامان: نترس، دو سه روزه کسی از انتخابش منصرف نمیشه. این را می‌گوید و از اتاق بیرون می‌رود. روی پهلویم می‌خوابم و پتو را تا چانه‌ام بالا می‌کشم. صدای قطرات سنگین باران را می‌شنوم. فکر و خیالت من را به این روز انداخته. چشمانم را می‌بندم که صدای در اتاق را می‌شنوم. _بیا تو مامان. در باز می‌شود و اینبار تو داخل اتاق می‌آیی. می‌خواهم روی تخت بنشینم که اشاره می‌کنی بلند نشوم. در اتاق را می‌بندی و کنار پنجره می‌ایستی. _هوا چقدر سرد شده؟ بر می‌گردی و نگاهت را به من می‌دوزی. مرتضی: چیکار کردی با خودت؟ از سوالت خنده‌ام می‌گیرد. مرتضی: واقعا مریض شدی یا خودتو زدی به مریضی که قرار عقد فردا به هم بخوره؟ _از قیافه‌ام معلوم نیست. صندلی را بر می‌داری و کنار تختم می‌گذاری. روی صندلی می‌شینی و زیپ کاپشنت را باز می‌کنی. _نمی‌ترسی مریض بشی؟ پوزخندی میزنی. مرتضی: نه، اگه تو مریض نبودی چرا ولی حالا که مریضی و عقد عقب افتاده نه نمی‌ترسم. لبخندی میزنم که دستت را روی پیشانی‌ام می‌گذاری. مرتضی: داغی که.! _ممنون از اینکه اطلاع دادی. لحظه‌ای سکوت بینمان حاکم می‌شود که به چشمانت خیره می‌شوم. سرت را پایین می‌اندازی. _میشه دستتو بگیرم؟ متعجب نگاهم می‌کنی، فکر می‌کنی شوخی می‌کنم اما در نگاهم چیز دیگری را می‌فهمی. دستت را آرام جلو می‌آوری و در دستم می‌گذاری. دستت سرد بود، سرد تر از یخ! لبخندی میزنم و چشمانم را می‌بندم. ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_50 💙 💍 لبخندی میزنم و چشمانم را می‌بندم. تبم فروکش می‌کند. آن یکی دستم را هم روی دستت می‌گذارم. مرتضی: منو می‌بخشی؟ چشمانم را باز می‌کنم و متعجب نگاهم را به سمتت می‌گیرم. ادامه می‌دهی: -خیلی اذیتت کردم، خدا یه نعمت خوب بهم داد ولی من ناشکری کردم. لبخندی میزنم. _یه روزه فهمیدی من عذاب نیستم و یه نعمت خوبم؟ سرت را به چپ و راست تکان می‌دهی. مرتضی: خیلی وقته فهمیدم... حلالم کن. می‌خواهم لبخندی بزنم و بگویم که حلالت کردم اما نه.! دستم را از دستت بیرون می‌کشم و نگاهم را به زمین می‌دوزم. _به این راحتیا هیست، از دستت خیلی ناراحتم. می‌فهمی که می‌خواهم اذیتت کنم. مرتضی: چیکار کنم حلالم کنی؟ لبخند مرموزی میزنم و نگاهت می‌کنم. _زانو بزن و ازم معذرت بخواه. از روی صندلی بلند می‌شوی و روی دو زانویت می‌شینی. نگاهم می‌کنی و لبخندی از سر خجالت میزنی. مرتضی: ببخشید. لبخندی میزنم و این مهر قبولی معذرت خواهی‌ات است. دیگر بلند نمی‌شوی و همانجا دو زانو می‌شینی. دعاهایم مستجاب شد. تو دیگر برای مَنی، به آرزویی محال رسیدم. دوست دارم ساعت یکجا بنشینم و فقط به تو نگاه کنم. به هیچ چیز فکر نکنم اِلّا تو! مِهرت جری بر دلم نشسته که انگار هزار سال باهم زندگی کردیم. به گذشته که نگاه می‌کنم همه خاطرات تلخمان برایم شیرین می‌شود. شاید این شیرینی امروز است که گذشته را شیرین کرده. گذشته‌ای که تا دیروز برایم کابوس بود. ••• به چادر سفید عقدم خیره می‌شوم. لباس عقدم را کنار چادرم روی تخت می‌گذارم. لباس فیروزه‌ای رنگ که سر آستینش با گل‌های پارچه‌ای سفید تزئین شده. سرم را کنار لباسم می‌گذارم و چشمانم را می‌بندم. با صدای باز شدن در چشمانم را باز می‌کنم. مرضیه داخل اتاق می‌آید و در را پشت سرش می‌بندد. _بلد نیستی در بزنی؟ سرش را به نشانه نه تکان می‌دهد و کنارم روی زمین میشیند. ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_51 💙 💍 سرش را به نشانه نه تکان می‌دهد و کنارم روی زمین میشیند. گوشه لباسم را در دستش می‌گیرد. مرضیه: خیلی قشنگه، داداشمو دیگه گرفتی برای خودت نه؟ لبخندی میزنم که سرش را روی شانه‌ام می‌گذارد. مرضیه: دلم براش تنگ میشه. _مگه می‌خوام بخورمش، یه چهار تا کوچه اونور تریم دیگه، هر وقت دلت تنگ شد بیا پیشمون. مرضیه: توام حتما راهم می‌دی. _اونشو دیگه باید اون موقع تصمیم بگیرم. شانه‌اش را فشار می‌دهم. _میخوای بیای پیش خودمون؟ مرضیه: از اینکه بیام پیش داداشم آره می‌خوام ولی حتی فکر زندگی کردن با تو عذابم میده. _نه که من می‌ذارم بیای. هر دو خنده‌ای می‌کنیم که مامان از پشت در صدایم می‌زند. مامان: محیا، آماده شدی؟ _الان آماده میشم. با کمک مرضیه لباسم را عوض می‌کنم و روسری‌ همرنگ لباسم را لبنانی می‌بندم. روبروی آینه می‌ایستم که مرضیه از بازو هایم می‌گیرد. مرضیه: چقدر خوشگل شدی، حسودیم شد. لبخندی میزنم که مرضیه چادرم را می‌آورد. چادر را سرم می‌کنم و همراه مرضیه از اتاق بیرون می‌روم. مامان با دیدنم ذوق می‌کند و محکم بغلم می‌کند. مامان: دختر عروسم.! مامان زهرا کنارم می‌ایستد و نگاهی به من می‌اندازد. مامان‌زهرا: ماه شدی عروسم! لبخندی میزنم و چادرم را روی سرم درست می‌کنم. صدای بوق ماشین از بیرون به گوشم می‌خورد. مرضیه: بریم که دوماد خسته شد. کفش هایم را می‌پوشم و از حیاط بیرون می‌روم. با دیدنم لبخندی میزنی و در ماشین را برایم باز می‌کنی. در ماشین می‌شینم و لحظه‌ای بعد حرکت می‌کنیم. سرم را به شیشه می‌چسبانم و نگاهم را به بیرون میندازم. پشت چراغ قرمز ماشین متوقف می‌شود. _فکر می‌کردی روز عقدت با من خوشحال باشی؟ نگاهم می‌کنی و لحظه‌ای مکث می‌کنی. مرتضی: کی گفته خوشحالم؟ _اذیت نکن دیگه، خوشحالی میدونم. مرتضی: اصلا خوشحال نیستم. اخم می‌کنم. _باشه پس دور بزن برگردیم. نگاهی به من می‌کنی و دور برگردان را دور میزنی. _چیکار می‌کنی؟ مرتضی: مگه نگفتی دور بزن برگردیم؟ خب دارم همون کارو می‌کنم. نفسم را پر صدا بیرون می‌دهم. _اولین دور برگردون رو دور میزنی سمت محضر! مرتضی: مگه اومدیم دور دور که هِی دور بزنم؟ _عه، پس وای به حالت اگه دور برگردون رو دور بزنی. به صندلی تکیه می‌دهم که باشه‌ای می‌گویی. دور برگردان را رد می‌کنیم و تو چیزی نمی‌گویی. یادم رفته بود که از من کله شق تری. اما این کله شق بودنت باید همینجا تمام شود. نصف راه را بر می‌گردیم و تو همانطور ساکت نشسته‌ای و من مدام حرص می‌خورم. گوشی‌ام را در می‌آورم و شماره مرضیه را می‌گیرم. مرتضی: چیکار می‌کنی؟ _می‌خوام زنگ بزنم مرضیه بگم برگردن. دکمه تماس را فشار می‌دهم. صدای اولین بوق را می‌شنوی که ماشین را نگه می‌داری. مرتضی: جدی جدی زنگ زدی؟ جوابت را نمی‌دهم. مرتضی: شوخی کردم الان دور میزنم بریم محضر. _دورَم بزنی دیگه دیر شده، نمی‌رسیم. مرتضی: من می‌رسونمت! تماس را قطع می‌کنم و گوشی را روی داشبورد می‌گذارم. مرتضی: اگه دور نمی‌زدم واقعا بهشون می‌گفتی برگردن؟ لحظه‌ای مکث می‌کنم و نگاهم را روی صورتت قفل می‌کنم. _اگه زنگ نمی‌زدم بر نمی‌گشتی؟ مرتضی: گفتم که، شوخی کردم. ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3