فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتیجه انسانیت و کمک به همنوع را در این ویدیو ببینید
کلیپی که دل را به درد می آورد😔
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
🔸یاد بگیریم، از محبت دیشب پدر نگوییم در حضور کسی که پدرش در آغوش خاک آرمیده است
🔸یاد بگیریم، از آغوش گرم مادر نگوییم در حضور کسی که مادرش را فقط در خواب میتواند ببیند
🌸 یاد کنیم از پدران و مادران آسمانی با ذکر فاتحه و صلوات🌸🙏
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
1⃣ #بی_تو_هرگز
قسمت_اول : مرد های عوضی
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ... اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ...
اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ...
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#بی_تو_هرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
2⃣#قسمت_دوم: ترک تحصیل
بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ...
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... ولی من هنوز دبیرستان ...
خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...
- همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...
از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...
از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...
- هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ...
اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#بی_تو_هرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
3⃣ #قسمت_سوم: آتش
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...
تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#بی_تو_هرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
4⃣ #قسمت_چهارم: نقشه بزرگ
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن
صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
سلام
ظهرتون بخیر🍃🌸
ان شاالله امروزتون
پراز خیرو برکت
دلتون به پاکی صبح🍃🌸
افکاربلندتون سبز
زندگیتون سرشارازمهربانی
وروزتون پرازمعجزه الهی باشه🍃🌸
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#عاشقانه
#اخہ{🙄} مگہ_
#چــیزے بهــــتر{💏}از داشـــــتن
#تـــــو{♥️} تواین #دنیـــــا{🌍
هــســتـــ😻
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#عاشقانه
زندگي جيره مختصريست
مثل يك فنجان چای
و كنارش عشق است
مثل يک حبه قند
زندگی را با عشق نوش جان بايد كرد
*سهراب_سپهری
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#جملات_ناب
Dear GOD, Thank you for being always beside me, when no body else was.
خدای عزیزم،❤️
مرسی از اینکه همیشه کنارم بودی،✋
وقتایی که هیچ کسی کنارم نبود :)🌹🌹
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#سلامتی
#تندرستی
*⭕️عوارض سس مایونز*
▫️افزایش شدید فشارخون
▫️بروز سنگهای صفرا
▫️ناراحتیهای کبدی
▫️آلرژی
▫️چرب شدن سریع پوست و مو
▫️گرفتگی عروق
▫️چاقی
▫️تاثیر بر استخوانها
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#عاشقانه
زمانی⏰کهبهتومیگویم💕دوستدارم😻ازرویعادتنیست✨
اینجملهرامی🎀گم که یادآوری کنم🎀بهترین اتفاق زندگیم هستی❤️😍
🌹😘
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#جملات_ناب
برﺍﯼ "ﺁﺩﻣــﻬﺎ"
ﺧــﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ "ﺧـــﻮﺏ" ﺑﺴﺎﺯ.
ﺁﻧﻘـــــــﺪﺭ
ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ "ﺧﻮﺏ" ﺑﺎﺵ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ "ﮔﺬﺍﺷﺘـــﯽ" ﻭ "ﺭﻓـــﺘﯽ" ....!!
ﺩﺭ "ﮐﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸـــﺎﻥ"
ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ
❣
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#بی_تو_هرگز
5⃣ #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_پنجم: می خواهم درس بخوانم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...
بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...
- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...
ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...
- یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
6⃣ #قسمت_ششم: همسر طلبه
🍃با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
🍃اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...
🍃بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...
🍃اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
🍃یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...
🍃وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...
🍃کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم بر
گشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ...
🍃البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
7⃣ #قسمت_هفتم:احمقی به نام هانیه
🍃پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
🍃هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
🍃گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
🍃اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...
🍃به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
8⃣ #قسمت_هشتم:خرید عروسی
🍃با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ...
🍃شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...
🍃مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ...
🍃دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...
🍃بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...
🍃بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...
🍃برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...
🍃یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#صبح_بخیر
#انرژی_مثبت
سلام
صبحتون بخیر عزیزان
اول هفته تون عالی
یه سـلام گرم
یه آرزوی زیبا
یه دعـای قشنگ
بـرای
تک تک شما مهربانان❤️✋
الهی
روزگارتون بر وفق مراد
غم هاتون کم
و زندگیتون
پراز عشق و محبت باشه
و مهمتر از همه
❤️❤️❤️در پناه خـداوند باشیـد❤️❤️❤️
#ادمین
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
💜💦💜💦💜💦💜💦💜
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم.
💜💦💜💦💜💦💜💦💜
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
«چرا زود از کوره در می ری ؟
صبور بااااش !
زود جوش میاری !
کم تحملی و .... »
اینها گوشه ای از الطاف دیگران نسبت به آدمهاست
هنگامی که روحت از مسئله ای رنج میبره و نا خواسته زبان به گله مندی باز کنی!
اون موقعست که هزاران نصیحت و طعنه و نگاه های شماتت بار روانه روح و روانت میشه ...
چرا یاد نمیگیریم انقدر زود دیگران را قضاوت نکنیم ؟
چرا نمیخواهیم بفهمیم که همه انسانها با هم برابر نیستند و ظرفیت انسانها با هم متفاوت است !
دوستی میگفت :
«می خواهی قضاوتم کنی ؟
کفش هایم را بپوش
راهم را قدم بزن
دردهایم را بکش
سال هایم را بگذران
بعد قضاوت کن !»
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
http://eitaa.com/abrar40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترانه ی #سینا_آبگون در حمایت از #مهدی_ترابی
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
9⃣ #قسمت_نهم:
🍃اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ...
🍃غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...
- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...
🍃با شنیدن
این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...
نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
🍃گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
🍃- کمک می خوای هانیه خانم؟ ...
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
🍃یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
- کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ...
- حالت خوبه؟ ...
- آره، چطور مگه؟ ...
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ...
🍃تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ...
به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
0⃣1⃣ #قسمت_دهم:دستپخت معرکه
❣چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...
❣غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...
- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...
- مسخره ام می کنی؟ ...
- نه به خدا ...
❣چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ...
❣- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود ...
❣اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
0⃣1⃣ #قسمت_دهم:دستپخت معرکه
❣چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...
❣غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...
- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...
- مسخره ام می کنی؟ ...
- نه به خدا ...
❣چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ...
❣- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود ...
❣اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅
#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم: فرزند کوچک من
❣هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...
❣علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...
❣9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
❣مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ...
و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ..
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_دوازدهم:زینت علی
❣مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ...
❣هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...
- شرمنده ام علی آقا ... دختره ...
❣نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...
❣اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...
❣- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
❣و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...
❣بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...
❣- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...
🍃و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯