eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _آه آه... عبیدالله... چگونه بگویم که قلب کوچک و نگرانت آرام شود؟ به خدا آن روز باشکوه ترین و زیباترین روز خدا بود. در آن بیابان، شادی و زیبایی موج می زد. من و زنان و کودکان، دلتنگ جدایی از کسانی بودیم که دوست شان می داشتیم.دیده ای که در جشن عروسی، داماد و عروس و میهمانان، همه به شادی و سرور و پایکوبی و دست افشانی مشغولند اما پدر و مادر عروس و داماد که دلتنگ جدایی از فرزندان خویشند به آرامی می گریند؟ آنان بیش از هرکس در شادمانی و لذت عروس و داماد شریکند و اگر اشک می ریزند نه به جهت درد و رنج و ناراحتی آن دو است بلکه از سر دلتنگی و تصور دوری از آنان است. _ پس پدرم آن روز شاد بود؟ _ آری همچون همه شاد بود که درهای بهشت را بر خود گشوده می‌دید اما دلتنگ تو بود که بسیار دوستت می داشت و طی چهار ماه و دوری، هر لحظه به یاد تو دلش تا مدینه پر می‌کشید و نگران حسین بود و ما که در نبود او بر ما چه خواهد گذشت. عاشقان و کشتگان خدا، دارای مراتب و درجاتند. آن روز یاران پدر و عمویت، عاشقانه و بی صبرانه از عمویت حسین برای رفتن به میدان اجازه می خواستند و در شهادت بر هم سبقت می گرفتند. هیچ کس از پیر و جوان، حتی کسانی که در طول زندگی به گذشت و فداکاری مشهور بودند، حاضر نمی شد کسی را در شهادت بر خود مقدم بدارد. وقتی جنگاور کهن سال، (( مسلم بن عوسجه)) به شهادت رسید، همرزم قدیمی اش ((حبیب بن مظاهر)) رشک و غبطه خود را پنهان نکرد و از این که یار صمیمی اش (( مسلم )) در شهادت بر او پیش دستی کرده، به حسرت نه بر او، که بر خود گریست. آنان به خوبی می دانستند که هر که پیش خدا محبوب تر و عزیز تر باشد، شهادتش سخت تر است. خدا می خواست آنان را کشته ببیند. هر که به میدان می رفت، به زبان حال می گفت:(( خدایا آیا مرا لایق عشق ورزی میدانی؟ تو خود می‌دانی که چه اندازه عاشق تو و فرزند پیامبر توام. می خواهی مرا پس از عشق بازی چگونه ببینی؟سر بریده؟ پهلو دریده؟ ترجیح می دهی مرا کشته شمشیر ببینی یا آماج تیر و نیزه؟ خدایا به من چنان توانی بده که تا آخرین رمق با دشمنان فرزند پیامبر ت بجنگم تا قطعه قطعه ام کنند یا بسوزانند و خاکسترم را بر باد دهند تا بدین معیار، میزان عشق من به تو و میزان عشق تو به من سنجیده شود.)) برادر زاده‌ام عبید الله، کربلا محل مفاخره و دلبری عاشقان بود. شیعه همان مذهب و مکتبی است که در آن، خدا عاشقان را به جرم عاشقی، کشتی می‌خواهد و عاشورا یکسره عشق بود، و عشق در عشق و غوغایی عشق بازان .در کربلا معشوق اول حسین بود که با که با شصت هفت زخم شمشیر و نیزه بر بدن مطهرش، عشق مثل مجسم بود و معشوق دوم، برادر دیگرم عباس بود که به راستی توقع خداوند را نسبت به دلبری و عاشقی آدمیان بالا برد...آری نازنینم. پدرت آن روز شاد بود و چگونه شاد نباشد کسی که علاوه بر عشق بازی، در شجاعت و ادب و وفاداری و کرامت و جوانمردی نیز، دل از خدا می برد؟ * * * کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
✍️ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید.
رمان واقعی من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت.» نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.» عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.» بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.» سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.» از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.» چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!» جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!» بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.» خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.» صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.» بعد پرسید: «مشکلش چیه گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. @a
ابرار
❤بسم رب الشهدا❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_سوم #قصد_ازدواج_ندارم! 💪در رشته آمادگی جسمانی فعالیت م
❤بسم رب الشهدا❤ 🌺هیچ وقت فراموش نمی‌کنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد. پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرف‌ها به هم نزدیک‌تر شده بودند. ❣بعدها درباره این حرف‌های روز خواستگاری از او پرسیدم. با خنده گفت «نمی‌دانم چه شد که حرف‌هایمان اینطور پیش رفت.» گفتم «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!‌» 💟اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشنایی‌مان با شهادت پا گرفت. ‼️حتی پدرم به او گفت «تو بچه‌ امروز و این زمونه‌ای. چیزی از شهدا ندیدی!‌ چطور این همه از شهدا حرف می‌زنی؟» گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم...» ❓ آن روز با خودم فکر می‌کردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه! 💑مادرش گفت «از این حرف‌ها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمده‌ایم... » ☕️مادرم که پذیرایی کرد هم هیچ‌چیز برنداشت!‌ فقط یک چای تلخ!‌ گفت رژیم‌ام!‌ ( همه می‌خندیم) 🔶آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم. که دیدیم و پسندیدیم... آن‌هم چه پسندی... با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_د
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤 ◀️از سر گیری اجبار بر بیعت پس از هفت روز، امیرالمؤمنین‌(علیه السلام)کار جمع قرآن را به پایان رساند و آن مجموعه را مهر کرد. سپس در حالی که مردم بسیاری همراه ابوبکر در مسجد بودند قرآن کامل را آورد و مردم را برای عمل به آن دعوت کرد. آنان به دعوت قرآنی حضرت توجهی نکردند و حتی به صراحت گفتند:((ما به آن نیازی نداریم)). با این عکس العمل مردم، امیرالمؤمنین (علیه السلام)قرآن را برداشت و به خانه بازگشت. با رفتن امیرالمؤمنین(علیه السلام)از مسجد،آنان متوجه شدند قسمی که حضرت درباره بیرون نیامدن از خانه یاد کرده بود،پایان یافته است.از این رو در دهمین روز از رحلت پیامبر(صلی الله علیه و آله)،ابوبکر کسی را سه مرتبه نزد حضرت فرستاد و او را به بیعت با خود فراخواند. امیرالمؤمنین(علیه السلام)هر سه بار شخصا بر در خانه آمد و به آنان جواب رد داد و مقام خلافت را مختص خود اعلام نمود.غاصبان خلافت با این برخورد حضرت، آن روز را نیز سکوت کردند و اقدامی انجام ندادند. ◀️غصب فدک مقارن طرح مسئله بیعت اجباری،در روز دهم از شهادت پیامبر(صلی الله علیه وآله)،ماموران ابوبکر به دستور مستقیم او فدک را به اشغال خود در آوردند.آنان نماینده حضرت زهرا (سلام الله علیها)را از آنجا اخراج کردند و ملک آن را غصب نمودند،و درآمد منطقه فدک را به مخارج حکومت غاصبانه خود اختصاص دادند. غاصبین به امر الهی در قرآن و عمل و سخن پیامبر(صلی الله علیه وآله)در حضور مردم درباره فدک کوچکترین توجهی نکردند،و به سند فدک و شاهدانی که گواهی دادند، اعتنای ننمودند. ◀️مرحله سوم اتمام حجت همان شب که در روز آن از یک سو برای بیعت اجباری آمدند و از سوی دیگر خبر غصب فدک رسید،امیرالمؤمنین(علیه السلام)برای آخرین بار حضرت زهرا(سلام الله علیها)را بر مرکبی سوار کرد و دست امام حسن و امام حسین (علیهم السلام)را گرفت و بر در خانه های مهاجرین و انصار رفتند. آن حضرت حق خویش را یادآور شد و آنان را به یاری فراخواند،اما جز همان چهار نفر کسی برای یاری نیامد. . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_سو
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤 ◀️آتش گرفتن در در حالی که همه ناباورانه نگاه می کردند و انتظار چنین کاری را نداشتند، عمر آتشگیره را به هیزوم هایی گرفت که خار مغیلان زیر آنها قرار داده بود و آنها را شعله‌ور ساخت. با شعله گرفتن هیزم ها، آتش به در خانه سرایت کرد و دود وارد خانه شد، در حالی که حضرت زهرا (سلام الله علیها) پشت در نشسته بود! در این حال قنفذ سعی می‌کرد در را باز کند تا به داخل خانه هجوم بیاورند. حضرت زهرا (سلام الله علیها) برخاست و دو دست خود را بر دو طرف چهارچوب در گذاشت و با تمام بدن خود مانع بازکردن‌در شد، در حالی که می فرمود:(( شما را به حق خدا و پدرم پیامبر قسم می دهم که از ما دست بردارید و باز گردید))! با گرفتن آتش به در باز کردن آن آسانتر شده بود؛ ولی حضرت زهرا (سلام الله علیها) همچنان در را محکم گرفته بود تا باز نشود. در این حال عمر تازیانه‌ای از قنفذ گرفت و آماده هجوم به خانه شد. کم کم آتش به این سوی در خانه رسید در حالی که شعله می کشید و حرارت آن بر بدن و صورت حضرت زهرا (سلام الله علیها) می خورد. در آن لحظه ناگهان عمر چنان به در نیمه سوخته زد که آن را از جا کند و شکست! پیش از آنکه حضرت زهرا (سلام الله علیها) بتواند کنار برود، در با تمام سنگینی بر روی آن حضرت افتاد. در این حال فاطمه (سلام الله علیها) بین در و دیوار قرار گرفت و بر همه بدن آن حضرت آسیب رسید. ◀️حمله عمر به حضرت زهرا (سلام الله علیها) با شکستن ای در عمر بی محابا وارد خانه شد، و در حالی که حضرت زهرا (سلام الله علیها) بین در و دیوار بود بار دیگر با محکم ترین لگد به در زد. سپس چنان در را بر روی حضرت زهرا (سلام الله علیها) فشار داد که نزدیک بود روح از تن آن حضرت خارج شود! در شعله گرفته با ضرب لگد بر صورت و سینه در پهلوی صدیقه کبری (سلام الله علیها) برخورد کرد، و میخ در بر سینه حضرت فرو رفت و خون جاری شد. همچنین فشار شدیدی بر سینه آن حضرت وارد شد به گونه ای که یکی از استخوانهای سینه اش را شکست، و صدای ناله اش بلند شد. فشار در بدن حضرت زهرا (سلام الله علیها) به حدی بود که در همان لحظه حضرت امام محسن (علیه السلام) در رحم مادر به شهادت رسید. در اثر این ضربات، حضرت زهرا (سلام الله علیها) با صورت بر زمین افتاد در حالی که آتش همچنان زبانه می کشید! در آن حال حضرت صیحه ای زد که هرکس شنید گمان کرد مدینه زیر و رو شد، و فرمود: -ابتا، یا رسول الله، آیا اینگونه با حبیبه و دختر رفتار می‌کنند؟ آه ، ای فضه،مرا دریاب! به خدا قسم، فرزندی که در رحم داشتم کشتند. سپس حضرت زهرا (سلام الله علیها) از بر خاست در حالی که قتل محسن (علیه السلام) را احساس می کرد؛ و از شدت ضربه در و جراحات به دیوار تکیه داد. . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_چه
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤 ◀️عزاداری برای پدر در روزهایی که حضرت زهرا(سلام الله علیها)در بستر بود پیراهن پیامبر(صلی الله علیه وآله)را از امیرالمومنین(علیه السلام)می گرفت و آن را می‌بویید و بر سر می‌گذاشت و آنقدر می گریست تا از حال می رفت.امیرالمومنین(علیه السلام)برای اینکه همسرش بیش از این ناراحت نشود پیراهن رسول خدا(صلی الله علیه وآله)را از او پنهان کرد. حضرت زهرا(سلام الله علیها) در آن ایام هر روز این گونه دعا می کرد: -یا حی یا قیوم،برحمت تو پناه می‌برم پس مرا پناه بده. خدایا، مرا از آتش دور کن و داخل بهشت بنما و به پدرم محمد(صلی الله علیه و آله) ملحق فرما. امیرالمومنین(علیه السلام) با شنیدن دعای او می فرمود: ((خدا تو را عافیت می دهد و زنده می مانی)). اما حضرت می فرمود: یا ابالحسن، ملاقات پروردگار خیلی زود خواهد بود. ◀️پرستاری امیرالمومنین(علیه السلام) حضرت زهرا(سلام الله علیها)با آن همه ضرب و جرح و رفتارهای اهل سقیفه و مردم، بدنش از غم و اندوه ذوب شده بود و جز پوستی بر استخوان نمانده بود.در طول سه ماه و اندی که حضرت زهرا(سلام الله علیها) پس از شهادت پیامبر(صلی الله علیه و آله) زنده بود، از امیرالمومنین(علیه السلام) خواسته بود تا خبر بیماری و احوال روزانه اش را از همه مخفی کند و کسی را نزد او راه ندهد. طبق این سفارش، امیرالمومنین(علیه السلام)همراه فضه و اسما به طور پنهانی پرستاری حضرت را بر عهده داشتند و هیچ کس از احوال او باخبر نمی‌شد. ◀️درد دل امیرالمومنین(علیه السلام) هرچه به روزهای آخر زندگی حضرت زهرا(سلام الله علیها)نزدیک می شد، جراحات و کبودی ها و شکستگی هایی که آن حضرت از اهل خانه پنهان می‌کرد،بیشتر ظاهر می‌شد و قلب آنان را می‌سوزاند، چرا که متوجه می شدند فاطمه(سلام الله علیها)چه دردهایی را تحمل می‌کند. در آن روزها امیرالمومنین(علیه السلام) که خاموش شدن شمع زندگیش را مقابل چشمانش می دید، با حزن و اندوه این اشعار را زمزمه می کرد: -ای دختر احمد، یادآوری خاطرات زندگی با تو برایم سخت است، چرا که اکنون آنچه از جراحات خود مخفی می کردی ظاهر شده است. آیا کار به اینجا بکشد که تنها بمانم و نزد تو از حال خویش شکایت کنم؟ ◀️زیارت شبانه قبر پیامبر(صلی الله علیه و آله) در یکی از شب ها حال حضرت زهرا (سلام الله علیها) بسیار وخیم شد و عرض کرد: -((ای پسر عمو،به من اجازه بده تا کنار قبر پدرم بروم و با او وداع کنم، که هنگام فراق نزدیک شده است)). امیرالمومنین(علیه السلام) گریست و فرمود: تو در این حال هستی و حتی نمی توانی از جا برخیزی؟ حضرت زهرا (سلام الله علیها) عرض کرد: ((ولی مایلم با قبر پیامبر پیامبر(صلی الله علیه و آله) وداع کنم)). حضرت فرمود: اختیار با توست. فاطمه(سلام الله علیها) همراه امیرالمومنین(علیه السلام)برخاست و حرکت کرد،در حالی که گاهی بر زمین می نشست و دوباره برمی خاست، تا آنکه کنار قبر پدر رسید. تا دیدگان حضرت به قبر پیامبر افتاد ناله ای زد و فرمود: ((پدر جان، در خاک ساکن گشته‌ای و از دوستان جدا شده ای و ما را به دست مسائل دشوار و مصیبت های سنگین سپرده ای)). آنگاه به گونه ای اشک ریخت که نزدیک بود قلب حضرت از جا کنده شود. امیرالمومنین(علیه السلام) فرمود: ((کمتر گریه کن که می‌ترسم خود را هلاک کنی)). عرض کرد: -ای پسر عمو، مرا به خاطر این گریه عفو کن؛ چرا که فراق تلخ ترین طعم هاست، مخصوصاً فقدان پدرم که آقای پیامبران و راهنمای راه هدایت و حبیب قلبم نور چشمم به آقایم و پشتیبانم و پناهگاهم و قوت بدنم بود. سپس حضرت مشتی از خاک قبر برداشت و بویید و بر چشم گذاشت و این اشعار را خواند: -به آن کسی که زیر خاک آرمیده بگو: اگر فریاد و صدای مرا می‌شنوی، بدان که تو برای من کوهی بودی که به سایه آن پناهنده بودم، ولی امروز مرا به دست دشمنان سپرده ای. آنگاه که قمری شبانه بر روی شاخه از غصه می گرید، من نیز بر این روزگار تلخ اشک می‌ریزم. . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_ششم
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤 ◀️خبر از نزدیکی شهادت امیرالمومنین(علیه السلام)فرمود:ای دختر رسول خدا(صلی الله علیه و آله)،خبر شهادت خویش را از کجا می گویی در حالی که وحی از ما قطع شده است))؟عرض کرد: یا ابالحسن، ساعتی استراحت کردم و حبیبم رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را در قصر از در سفید دیدم که فرمود:((دخترم نزد من بیا که مشتاق تو هستم)). گفتم:به خدا قسم،من بیش از شما به ملاقاتتان مشتاقم. فرمود:((تو امشب نزد من خواهی بود)).او در وعده خویش صادق است و به عهدش وفا می خواهد کرد. مرا غسل بده و لباس از من برمگیر که طاهر و مطهر هستم.مرا شب دفن کن که حبیبم رسول خدا(صلی الله علیه و آله)خبرش را فرموده است. آنگاه حضرت زهرا(سلام الله علیها)چند وصیت نمود و از جمله فرمود:((مرا شب دفن کن،و همیشه بر سر قبرم قرآن بخوان که دوست دارم تو بر سر قبرم قرآن بخوانی)). ◀️سند شفاعت برای قیامت ساعتی تا غروب باقی مانده بود و امیرالمومنین و حضرت زهرا(سلام الله علیها)در آخرین گفتگوها بودند. آن حضرت با اشاره به بسته‌ای فرمود:(( یا ابالحسن، هنگامی که خواستی مرا دفن کنی ورقی را که داخل این بسته است در کفن من روی سینه ام قرار بده))! امیرالمومنین(علیه السلام)فرمود: در این ورقه چه نوشته است؟عرض کرد: هنگامی که پدرم می خواست مرا به ازدواج تو درآورد فرمود:فاطمه جان،آیا راضی هستی با مهریه ۴۰۰ در هم با علی ازدواج کنی؟عرض کردم:به ازدواج با علی راضی هستم،اما نه با مهریه ۴۰۰ درهم! در آن هنگام جبرئیل نازل شد و گفت:یا رسول الله،خداوند می‌گوید:((بهشت را به آنچه در آن است مهریه فاطمه قرار دادم)). عرض کردم:راضی نمی شوم. فرمود:یا فاطمه چه می‌خواهی؟ عرض کردم:((شفاعت را می خواهم)).جبرئیل بازگشت و سپس با این ورقه نازل شد که در آن مکتوب بود:((شفاعت را مهریه فاطمه قرار دادم)).روز قیامت این فرقه را می آورم و می گویم:خدایا،این سند شفاعت است. یا ابالحسن،دیگر رمقی برای زنده ماندن ندارم و زمان وداع فرارسیده است.اکنون صدایم را بشنو که دیگر صدای فاطمه را نخواهی شنید. یابن‌الحسن،وصیت می کنم که مرا فراموش نکنی و بعد از مرگم به زیارت من بیای.چرا که من در مدت زندگی از تو جدا نبودم و اکنون که می خواهم در خانه غربت و وحشت ساکن شوم هیچکس را ندارم که مونس تنهایی ام باشد. امیرالمومنین(علیه السلام)در حالی که اشک می ریخت فرمود:((یافاطمه،هنگامی که حبیبم رسول خدا (صلی الله علیه و آله)را دیدی از من به او سلام برسان و از ظلم و دشمنی این امت برایش بگو)). ◀️وصیت حضرت زهرا(سلام الله علیها)برای کربلا سپس حضرت زهرا(سلام الله علیها)به دو پسرش نگاهی کرد و فرمود:(( ای فرزندانم و ای نور چشمانم.هنگامی که از دنیا رفتم چه کسی به شما رسیدگی می‌کند و احوال تان را جویا می شود))؟ امام حسن و امام حسین(علیهم السلام)با شنیدن این سخنان گریستند و حضرت به آنها فرمود:(( پسرانم به بقیع بروید و از خدا بخواهید تا مادرتان را بهبودی‌ بخشد.ای نور چشمانم،مادرتان مریض است.کنار قبر پدر بزرگتان بروید و برایش دعا کنید. آنگاه حضرت زهرا(سلام الله علیها)با چشمانی اشکبار امام حسین(علیه السلام)را بوسید و نگاهی با حسرت به او کرد و آهی کشید.سپس با دو دخترش زینب و ام کلثوم(علیهما السلام)- که در سنین چهار و سه سالگی بودند-وداع کرد و به حضرت زینب(علیها السلام)فرمود:((هنگامی که برادرت در کربلا تنها ماند به جای من زیر گلویش را ببوس)). ◀️دعای فاطمه(سلام الله علیها) برای شیعیان امام حسن و امام حسین(علیهما سلام)به بقیع رفتند و حضرت زهرا(سلام الله علیها)در بستر خوابید و به اسما فرمود:((برایشان غذایی آماده کن و هنگامی که از بقیع برگشتند به آنها بده و نگذارببینند در چه حالی هستم)). امیرالمومنین(علیه السلام)نیز برخاست و به مسجد رفت.با خلوت شدن خانه، حضرت زهرا(سلام الله علیها)در حالی که می‌گریست اینگونه دعا می کرد: خدای من و سرور من،به حق برگزیدگانت و به حق گریه های کودکانم در فراق من، گناهکاران شیعیان من و فرزندانم را مورد مغفرت خویش قرار ده. . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_هفت
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤 ◀️سوگواری امیرالمومنین(علیه السلام)هنگام غسل در اثنای غسل،ناگهان صدای امیرالمومنین(علیه السلام)به گریه بلند شد.اسماء عرض کرد:((یا علی،گریه برای این مصیبت عظیم و امتحان بزرگ حق توست.اما چرا ناگهان و بی اختیار گریستی))؟حضرت فرمود: -اسماء کبودی سیمای فاطمه و اثر سیلی و سرخی و خونین شدن چشمان و ورم بازویش را دیدم. دیدم که یکی از استخوان هایش شکسته و پیشانی اش سرخ شده است. او این ها را از من مخفی می‌کرد تا مرا محزون نکنند. همچنین حضرت زینب(سلام الله علیها)که نظاره‌گر غسل مادر بود،سیاهی و کبودی در پهلوی حضرت زهرا(سلام الله علیها) دید و از پدر درباره آنها سوال کرد.امیرالمومنین (علیه السلام)فرمود:((اینها جای تازیانه هاست))!حضرت بعد از غسل،بدن مطهر حضرت زهرا(سلام الله علیها)را-با همان پارچه ای که بدن پیامبر(صلی الله علیه و آله)را خشک کرده بود-خشک کرد. در این حال حسنین و زینبین(علیهما السلام)و فضه و اسماء که تنها افراد حاضر در خانه بودن،منتظر ماندند تا برای آخرین بار با حضرت زهرا)سلام الله علیها)وداع کنند. ◀️آخرین وداع پس از غسل ،میرالمومنین(علیه السلام)بدن حضرت زهرا(سلام الله علیها)را در هفت پارچه بهشتی کفن نمود.حضرت قبل از بسته بندی های کفن رو به اهل خانه کرد و فرمود: -ام کلثوم،زینب،فضه،حسن،حسین،بیایید و با مادرتان زهرا زدا کنید که اکنون هنگام فراق است و دیدار به بهشت می ماند. حسنین(علیهما السلام)کنار جنازه آمدند در حالی که می‌گفتند:((وای از حسرتی که هرگز داغ آن سرد نمی شود؛حسرت از دست دادن پدر بزرگ مان محمد مصطفی و مادرمان زهرا.مادرجان،هرگاه جدمان را ملاقات کردی از ما به او سلام برسان و بگو:بعد از تو در این دنیای تیم ماندیم)). در آن لحظه صدایی از سینه حضرت زهرا(سلام الله علیها)بلند شد و ناله ای کرد و دست هایش را از کفن بیرون آورده و آن دو را به سینه اش چسبانید.ناگهان هاتفی از آسمان ندا کرده:((یا ابالحسن،آن دو را بردار که به خدا سوگند ملائکه آسمان به گریه در آمدند)). امیرالمومنین(علیه السلام)جلو آمد و حسنین(علیهما السلام)را از جنازه مادر جدا کرد.آنگاه درحالی که بندهای کفن را می بست این اشعار را زیر لب زمزمه می فرمود: -فاطمه جان،فراق تو بزرگترین مسئله نزد من و از دست دادن تو سخت ترین مصیبت برای من است.از حسرت گریه خواهم کرد و از سوز نوحه سرایی می کنم برای دوستی که راه خود را پیمود و رفت.ای چشم،اشک بریز و مرا کمک کن که حزن من دائمی است و بر فراق یارم که گریه می کنم. . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_هشت
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤 ◀️خانه نشینی امیرالمومنین(علیه السلام)در مصیبت فاطمه(سلام الله علیها) بعد از شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها)،امیرالمومنین(علیه السلام)سه روز از خانه بیرون نیامد.اصحاب از این موضوع بسیار ناراحت و نگران بودند،عمار را نزد حضرت فرستادند. او وارد خانه شد و دید امیرالمومنین(علیه السلام)نشسته و امام حسن(علیه السلام)و امام حسین(علیه السلام)کنار او هستند،و حضرت به آن دو نگاه می کند و اشک می ریزد.عمار عرض کرد:((آقای من،شما ما را به صبر بر مصیبت دستور می‌دهید.اصحاب در انتظار شما هستند و طاقت دوری شما را ندارند)).حضرت فرمود: -عمار،راست می گویی.اما بدان که من با از دست دادن فاطمه،پیامبر(صلی الله علیه و آله)را نیز از دست دادم.فاطمه برای من آرامش خاطر و تسلای مصیبت بود.ای عمار،من درد مصیبت را احساس نکردم مگر با وفات او و درد فراق را نفهمیدم مگر با فراق او،و آنچه تحمل مصیبت را آسان می‌کند این است که در محضر خداست. ای عمار،هنگامی که فاطمه را بر مکان غسل گذاشتم،دیدم یکی از استخوانهایش شکسته و میخ در وارد سینه اش شده و آن را مجروح کرده و پهلویش از شدت ضربات سیاه شده است.ای عمار،آنچه از قلبم بیرون نمی رود این است که او این جراحات را از من مخفی می‌کرد که مبادا زندگی به کام من تلخ شود. کلام امیرالمومنین(علیه السلام)عمار را به گریه انداخت،و حضرت ادامه داد:((ای عمار،بدان که این بانوی از دست رفته و در گذشته دختر پیامبر(صلی الله علیه و آله)است،و من در مصیبت او به خاطر خدا صبر می کنم)). ◀️تسلیت اصحاب به امیرالمومنین(علیه السلام) آنگاه امیر المومنین(علیه السلام برخاست)و برای ملاقات اصحاب حرکت کرد،در حالی که اشک بر گونه اش جاری بود.از اصحاب به استقبال آمدند و هر یک با لسانی تسلیت گفتند.حضرت فرمود: -اگر مرا به خاطر گریه در فقدان دختر پیامبر(صلی الله علیه و آله)مورد سوال قرار میدهید،بدانید که به پیامبر(صلی الله علیه و آله)اقتدا کرده ام.آن حضرت بر خدیجه کبری گریه می کرد در حالی که او دختر پیامبر نبود،اما فاطمه بانوی بانوان و دختر اشرف پیامبران و مادر سیدالشهداست. ◀️عزاداری امیرالمومنین(علیه السلام) امیرالمومنین(علیه السلام)هر روز قبر حضرت زهرا(سلام الله علیها)را زیارت می کرد.در یکی از روزها بر سر قبر آمد و خود را بر روی قبر انداخت در حالی که می گریست و فرمود: -چه شده است که بر سر قبر حبیب من ایستاده ام و سلام می کنم ولی جواب مرا نمیدهد.ای حبیب،چرا جواب نمی دهی؟آیا پس از جدایی،دوستان را فراموش کرده ای؟ اما می‌دانند که حبیبم در پاسخ خواهد گفت:چگونه پاسخ سلام تو را بدهم در حالی که اسیر خاک گشته ام. . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#بخش2 #قسمت_سوم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری چند روزی بود که از کوره و بوته و چکش و سوهان و کارگاه دو
پدربزرگ به سرفه افتاد و با خنده گفت: «به به! چشم ما روشن! خیلی خوش آمدید! چرا خبرنکردید که تشریف می آورید؟ چرا از همان اول، خودتان را معرفی نکردید تا ما با احترام از شما استقبال کنیم؟ خجالتمان دادید. یادی نشده باشد؟ خواهش می کنم دربارهٔ رفتار ما چیزی به دوست و برادرم ابورجح نگویید!» - این قدر شرمنده مان نکنید. - باور کنید دست و پایم را گم کردم. دارم خواب می بینم که همسر ابوراجح به مغازه ما آمده اند! ممنونم که ما را قابل دانسته اید. لابد آن خانم رشید و باوقار، ریحانه خانم هستند. درست حدس زدم؟ مادر اندکی به طرف دخترش چرخید و گفت: «بله.» ریحانه آهسته سلام کرد و سرش را پایان انداخت . باورم نمیشد آن قدر بزرگ شده باشد. - علیک السلام دخترم! عجب قدی کشیده ای ! خداحفظت کند! انگار همین دیروز بود که دست در دست هاشم، سراسیمه وارد مغانی شدید و گفتید: «مرد کوتوله شعبده بازی گفته اگر سکه ای بدهیم، شتری را توی شیشه می کند.» پدربزرگ خندید. نگاه شرم آگین من و ریحانه لحظه ای به هم گره خورد. - این هم هاشم است. می بینید که او هم برای خودش مردی شده. خدا پدرش را رحمت کند؛ گاهی خیال می کنم پدرش این جا نشسته و کاغذ، سیاه می کند. با آن خدابیامرز مو نمی زند. اگر یک ساعت نبینمش، دلتنگ می شوم؛ ببینید چطور مثل دخترها خجالتی است و قرمز می شود؛ او دلش میخواست آن بالا توی کارگاه بنشیند و جواهرسازی کند، ولی من نگذاشت . دلم میخواست پیش خودم، کنار خودم باشد. این طوری خیالم راحت است. به مادر ریحانه سلام کردم. جواب سلامم را داد و به پدربزرگ گفت: - واقعا که بچه ها زودتراز بوته کدو بزرگ می شوند. خدا برای شما نگهش دارد و سایۀ شمار را از سر او و ما کوتاه نکند!» پدربزرگ با دستمال ابریشمی، اشکش را پاک کرد. -بله راست گفتید. همان طور که سایه ها در غروب قد . می کشند، این بچه ها هم زود بزرگ می شوند. بعد ازدواج می کنند و دنبال زندگی شان میروند. انگار ساعتی پیش بود که آن حلوا فروش دوره گرد، دست هاشم را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید ومی آورد. ریحانه همراهشان میدوید و گریه می کرد. مردکی آمد و گفت: «این پسربچه به اندازه یک درهم از من حلوا گرفته و با خواهرش خورده. حالا که پول را می خواهم، میگوید برو از ابونعیم بگیر» خیال می کرد هاشم و ریحانه از این بچه های بی سروپا هستند که در عمرشان حلوا نخورده اند. مادر ریحانه آهسته خندید و گفت: - «امان از دست این بچه ها! پس بی خود نبود که ریحانه، هر روز صبح، پایش را توی یک کفش می کرد که می خواهم بروم با هاشم بازی کنم.» من هم بی صدا خندیدم. این بار مواظب بودم به ریحانه نگاه نکنم تا مبادا باز نگاهمان به هم بیفتد. - میدانید به آن مردک حلوافروش چه گفتم؟ گفتم: «همه ظرف حلوایت را چند می فروشی؟» گفت: «اگر همه را بخرید. پنج درهم.» پولش را دادم و گفت: «برو این حلوا را بین بچه های دست فروش قسمت کن و دعاگوی این مشتریهای کوچولو باش !» پدربزرگی از ته دل خندید. -باید بودید و قیافه اش را می دیدید. همین طور چارشاخ مانده بود. بعد هم تعظیم کنان راهش را کشید و رفت. برایم جالب بود که پدربزرگ همه چیز را به آن روشنی به یاد داشته باشد. . . - این پسر خیلی بازیگوش بود. حالا هم خیلی یک دندگی می کند. مراعات من پیرمرد را نمی کند. مثل دخترها خجالتی است. دلش می خواهد یا توی زیرزمین با کوره و بوته ور برود و یا آن بالا بنشیند و گوشواره و النگو بسازد. به زور دستش را گرفتم و آوردمش ار خودم. ببینید هنوز هم این کاغذها را سیاه می کند. هر روز با این طرح ها مخم را می خورد. ابورجح خیلی نصیحتش می کند، اما کوگوش شنوا! ... . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#ستاره_درخشان_شام_حضرت_رقيه_دختر_امام_حسين_علیه_السلام #حجة_الاسلام_آقاى_حاج_شيخ_على_ربانى_خلخالى
☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆ در آن اثنا سر اطهر آن مولا به طرف يزيد متوجه شده فرمود: اى پسر معاويه ، من در حق تو چه بدى كرده بودم كه تو با من اين ستم و ظلم نمودى و اهل بيتم را در خرابه جا دادى ؟ (ثم توجه الراس الشريف الى الله الخبير اللطيف و قال : اللهم انتقم منه بما عامل بى و ظلمنى و اهلى (و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون ) يعنى سر مبارك شريف آن حضرت به سوى خداوند خبير و لطيف توجه نموده و گفت : خداوندا، از يزيد به كيفر رفتارى كه با من كرده و به من و اهل بيت من ظلم نموده انتقام بگير. وقتى يزيد اين را شنيد بدنش به لرزه در آمد و نزديك بود كه بندهايش از يكديگر بگسلد. پس از من سبب گريه اهل بيت عليه السلام را پرسيد و سر آن حضرت را به خرابه نزد آن صغيره فرستاد و گفت : سر را نزد آن صغيره بگذاريد، باشد كه با ديدن آن تسلى يابد. ملازمان يزيد سر حضرت سيدالشهدا عليه السلام را برداشته به در خرابه آمدند. چون اهل بيت دانستند كه سر امام حسين عليه السلام را آورده اند، تماما به استقبال آن سر شتافتند و سر امام حسين عليه السلام را از ايشان گرفته و اساس ماتم را از سر گرفتند، بويژه زينب كبرى عليه السلام كه پروانه وار به دور آن شمع محفل نبوت مى گرديد. پس ‍ چون نظر آن صغيره بر سر مبارك افتاد پرسيد: (ما هذا الراس ؟) اين سر كيست ؟ گفتند: (هذآراس ابيك ) اين ، سر مبارك پدر توست . پس آن مظلومه آن سر مبارك را از طشت برداشت و در برگرفت و شروع به گريستن نمود و گفت : پدر جان ، كاش من فداى تو مى شدم ، كاش قبل از امروز كور و نابينا بودم ، و كاش مى مردم و در زير خاك مى بودم و نمى ديدم محاسن مبارك تو به خون خضاب شده است . پس اين مظلومه دهان خود را بر دهان پدر بزرگوار خود گذاشت و آن قدر گريست كه بيهوش شد. چون اهل بيت عليه السلام آن صغيره را حركت دادند، ديدند كه روح مقدسش از دنيا مفارقت كرده و در آشيان قدس در كناره جده اش فاطمه زهرا عليه السلام آرميده است . چون آن بى كسان اين وضع را ديدند، صدا به گريه و زارى بلند كردند، و عزاى غم و زارى را تجديد نمودند آن دخترى كه در خرابه شام از دنيا رحلت فرموده و شايد اسم شريفش رقيه عليه السلام بوده ، و از صباياى خود حضرت سيدالشهدا عليه السلام بوده چون مزارى كه در خرابه شام است منسوب به اين مخدره و معروف به مزارست رقيه عليه السلام است . دختر حضرت سيدالشهدا عليه السلام و وفات او در خرابه شام و مكالماتش ‍ با حضرت زينب عليه السلام و رحلت او و غسل دادن زينب و ام كلثوم عليه السلام او را و آن كلمات و اخبار كه از آن صغيره نوشته اند، كه سنگ را آب و مرغ و ماهى را كباب مى كند و معلوم است حالت حضرت زينب عليه السلام چه خواهد بود. نوشته اند آن دختر سه ساله بود بعضى نامش را زينب و بعضى رقيه عليه السلام و بعضى سكينه عليه السلام دانسته اند. و عده اى نوشته اند به دستور يزيد، عمارتى ساختند و واقعه روز عاشورا و حال شهدا و اسيرى اسرا را در آنجا نقش كردند و اهل بيت عليه السلام را به آنجا وارد كردند، و اگر اين خبر مقرون به صدق باشد حالت اهل بيت عليه السلام و محنت ايشان را در مشاهدات اين عمارات جز حضرت احديت نخواهد دانست . ... . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین #قسمت_سوم صدا اومد دیدم عه ! همسرم! گفتم: شما اینجا چکار می کنین؟ گفت: من د
گفت: یکی از دوستان مشترک که از بچه های با صفای دزفولی هم هست برای فردا شهادت امام حسن علیه السلام روضه داره خیلی تاکید کرده که بیای... گفتم: باشه ان شاءالله فردا صبح راه افتادم سمت خونه ی این رفیقمون اونجا که رسیدم هنوز خیلی ها نیومده بودن، این بنده خدا هم دست کم برای سی ، چهل نفر تدارک غذای نذری دیده بود. هر چی صبر کردیم دیدیم با مداح و خودش از پنج نفر بیشتر نشدیم! جالب اینجاست که خواهرم هم نتونست بیاد! بنده خدا رفیقمون خیلی دلش شکست... هیچی دیگه به مداح گفت شما شروع کنید مثل اینکه روضه آقامون امام حسن باقاعده ی غربت همراه مداح هم که یکی از بچه های باصفا و اهل دلمون بود کم نگذاشت... جوری روضه خوند فضا کاملا منقلب شده بود... می گفت من اربعین باید شما رو تو مسیر کربلا ببینم در خونه ی کریم کسی که رد نمیشه.... عنایت اهل بیت که همه جا هست ولی بعضی روضه ها رو مادرشون بی بی حضرت زهرا عنایت ویژه دارند خصوصا روضه ی آقامون حسن.... منم که دلم حسابی شکسته بود دست به دامن خدایی شدم که کریمش حسن است.... و مگه میشه از در این خونه هر کسی رو با هر ویژگی که داشته باشه رد کنن و دست خالی بذارن! بعد از روضه خودمونی شروع کردیم صحبت و حرف از کربلا و کی اربعین راهیه ؟ مداح رو به من گفت : ان شاءالله که کربلا رو گرفتی یادت باشه از اینجا بوده... منم لبخندی زدم و هیچی نگفتم..‌. بعد از پخش غذا های نذری رفیقمون که مسئولیتش رو من به عهده گرفتم رسیدم خونه و اصلا فکر نمیکردم که فردا صبح همسرم بهم زنگ بزنه و بگه بچه ها رو آماده کن بریم دنبال کارهای گذر نامه! چون گذر نامه های خودمون که تاریخش تموم شده بود و محمد حسینم باید گذر نامه جدید می گرفت... گفتم هزینه اش چی ؟ گفت شاید باورت نشه ولی دقیقا به اندازه سفرمون رسیده! ولی من باورم میشد چون کرم کریم رو بارها دیده بود و میدونستم از این خاندان کرم، کرامت چیز عجیبی نیست..‌‌. خیلی نگران بودم که طول میکشه تا گذر نامه ها بیاد که گفتن سه روزه برگه تردد میدن تا زائرها از اربعین جا نمونن! توی این سه روز تمام کارهای سفرمون رو با یک سرعت و شوق و حرارتی انجام دادم وصف نشدنی (ولی الان میگم کاش قبل از این سفر به این جمله ی شیخ مهدی که توی بهش تاکید داشتم رو بیشتر دقت میکردم که هر رسیدنی به مقصد، رسیدن به مقصود نیست...) ولی اون موقع نمیدونستم که قراره چه اتفاقاتی توی این مسیر بیفته! بی خبر از کارهایی که به دست خودم قرار بود حال خودم رو بگیره، تمام تدابیر لازم سفر با بچه ها رو آماده کردم و بر عکس دفعه ی قبل که یک چمدون لباس همراهمون بردیم و استفاده نکردیم، ایندفعه برای استفاده ی درست با توجه به تجربه ی دفعه ی قبل که سبک غذای عربی به سیستم ما نمیخورد و برای یه قالب پنیر با اغراق می تونم بگم کل کشور عراق رو وجب کردیم اینبار یک چمدون کنسرو بار زدیم پنج شش تا تن ماهی، تن لوبیا،تن خاویار! که ماجراها داشتیم باهاشون... خلاصه روز سوم دیدیم خبری از پست نشد که برگه تردد ها رو بیاره ! روز بعد، صبح زود ساعت شش خودمون رفتیم پست تا هشت منتظر موندیم تا کارمندها اومدن و خلاصه روز کاریشون رو شروع کردن و ما برگه ترددها رو گرفتیم حدودا ساعت ده شد، همون موقع وسایلمون رو هم گذاشتیم داخل ماشین و چهار نفری راه افتادیم سمت مرز چزابه. .... . @abrar40
ابرار
#رمان_چمران_از_زبان_غاده #قسمت_سوم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود مو
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم . کم کم آشنایی ما شروع شد . من خیلی جاها با مصطفی بودم ، در موسسه کنار بچه ها، در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه . برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود . بی آنکه خود او عمدی داشته باشد . غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود . حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد ، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاشها و تجمل ها، او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می آید . بچه ها می توانند هر ساعتی که میخواهند بیایند تو ، بنشینید روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند . مصطفی از خود او هم در این اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین ! به نظرش مصطفی یک شاه کار بود ، غافل کننده و جذاب . یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت همراهش بودم . داخل ماشین هدیه ای به من داد، اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همان جا بازکردم دیدم روسری است ، یک روسری قرمز با گلهای درشت . من جا خوردم ، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت :بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند . از آن وقت روسری گذاشتم . من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می‌آورید موسسه ، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد، خودم متوجه می‌شدم، مرا به بچه ها نزدیک کند . می گفت: ایشان خیلی خوبند . اینطور که شما فکر می کنید نیست . به خاطر شما می آیند موسسه و می‌خواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد می دهیم. نگفت این حجابش درست نیست ، مثل ما نیست ، فامیل و اقوامش آن چنانی اند . اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت . او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برده ، به اسلام آورد. نه ماه، نه ماه زیبا داشتیم وبعد باهم ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد... ........ . بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ✍از زبان همسرشان غاده 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
صدای چرخیدن کلید در قفل در، مرا به خودم می آورد. جعبه به دست می چرخم سمت در. یحیی با لبخند وارد می شود و سلام می دهد: -سلام به عزیزترین خانم دنیا! به زور لبخندی را چاشنی سلامم می کنم و می گویم: -سلام عزیزم.. خودم را با ریختن گل خشک در سجاده اش، سرگرم می کنم. می آید کنارم می نشیند و با تعجب و کمی خنده می گوید: -آخر قربان شما بروم..با این مدل ساک جمع کردن شما و این همه ظرافتی که در چیدنشان به خرج می دهی، من بروم وسط میدان جنگ که همه بر می گردند خانه هایشان!!! و بیشتر می خندد. -وا..چرا؟ -چرا ندارد خانمم. آخر این همه گل خشک در سجاده ام، این همه طراوت، این همه عشق معلوم است که هر آدمی را هوایی میکند. هوای خانه و هوای آن فرشته ای را که در خانه منتظرش است. با تلخی کنایه میزنم: -چقدر هم که شما هوایی می شوی!!! دستش را زیر چانه ام می گذارد و سرم را به سمت خودش برمی گرداند. -داشتیم؟ با کلافگی می گویم: -بلی داشتیم! تمام هوای دل تو شده است حرم، دفاع، غربت و... -مریم جان این اولین بار نیست که دارم می روم. تو چرا این بار این قدر بی تابی می کنی؟ دوباره ترس..دوباره اضطراب..دوباره بغض..دوباره سعی ام را می کنم که کاری کنم تا منصرف شود از رفتن. -تو! تو مرا بی تاب می کنی یحیی. می گویم این بار دلم یک مرگش شده است. چه بدانم..انگار یک دسته سلول بی قرار مرتب در دلم رژه می روند. می گویم تو شده ای تمام مرد نداشته و حسرت بچگی هایم...اما تو انگار نه انگار...برایم روضه می خوانی. دلم را به دست می آوری. راضیم می کنی به رفتن اما همین که میروی، در و دیوار و تک تک وسایل خانه داد میزنند دیدی مریم!؟ دیدی که باز هم مردت رفت!؟ دیدی که... جملات آخر را با لرز می گویم و باز هم می زنم زیر گریه. دستش را دور شانه ام می اندازد و کمی بازویم را با محبت فشار می دهد و می گوید: -باشد خانمم. اما شما که بی مرد نمی مانی. من شما را دست پدرت می سپارم و می روم. اشکهایم را پاک می کنم و می گویم: -نه یحیی! اینطوری نگو. خودت بهتر می دانی که چقدر پدرت برایم عزیز است اما... اجازه نمی دهد حرفم را تمام کنم و می گوید: -نه مریم..من تو را دست پدر خودت می سپارم و می روم!!! باز بغض می کنم و صدایم را بلند می کنم که: -یحیی!!!؟ چرا بی تاب ترم می کنی!؟ پدر خدا بیامرزم که دستش... باز هم در حرفم می پرد: -مریم! نه. پدر واقعی ترت منظورم است. با بهت و تعجب، منتظر نگاهش می کنم. ادامه می دهد: -من شما را دست مولای نازنینمون می سپارم و می روم. برای همین هم با دلی آرام می روم و نگرانت نمی شوم. آخر من بی عرضه را چه به مراقبت از قلب شکسته و عزیز تو! امیرالمومنین خودش بلد است چطور برایت پدری کند. من خیلی که هنر بکنم، بتوانم بروم و نوکری رزمنده های حرم غریب دخترش را بکنم. باز هم کار خودش را کرد. باز هم دلم را به دست آورد. باز هم... سجاده را در ساک جا می دهم و زیپش را می کشم. یحیی همچنان برایم می گوید: -حالا تو از این به بعد توی خانه با پدرت هستی. گوشت را به روی صداهای این در و دیوارها ببند. گوش کن به صدایی که عنایت می کند بهت و با هر قدمی که با صبر بر می داری، دخترم صدایت می کند! می آید روبرویم می نشیند و دستهایش را روی دستهایم که روی زیپ ساک بی حرکت مانده اند، می گذارد و به چشمهایم خیره می شود: -مریمم؟ اگر صد بار دیگر هم لازم شد، ساک امثال بیچاره ی من را ببند تا بشنوی لفظ دخترم را از زبان آن عزیزترین پدر! باختم. من باختم و باز هم یحیی و ایمان یحیی بردند.... ✍🏻 ادامه دارد .... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ابرار
#من_با_تو #قسمت_سوم 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 •~«من با تو»•~ #قسمت_سوم چهار پنج تا بچہ
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️ ~•«من با تو»•~ قسمت چهارم  همونطور که یکی از بندهای کوله م رو روے شونہ م مینداختم ڪاڪائو رو داخل دهنم گذاشتم با عجلہ از پلہ ها پایین رفتم،تقریبا از روے پلہ هاے مے پریدم،تو همون حین چادرم رو سر ڪردم. بہ حیاط ڪہ رسیدم پام پیچ خورد،زیر لب آخے گفتم و لنگون لنگون بہ سمت در رفتم. در رو ڪہ باز ڪردم عاطفہ با عصبانیت بهم خیرہ شد آب دهنم رو قورت دادم. با اخم بهم زل زد و گفت:خیلے زود اومدے بیا ڪنار بریم تو دوتا چایے بزنیم بعد بریم حالا وقت هست! سریع گفتم: ا ...عاطفہ حالا یہ بار دیر ڪردما عزیزم بیا بریم دیرہ. پوفے ڪرد و گفت:چہ عجب خانم فهمیدن دیرہ! دستم رو گرفت،با قدم هاے بلند و عجلہ بہ سمت خیابون مے رفت من رو هم دنبال خودش مے ڪشید،با دیدن پسرے ڪہ سر ڪوچہ ایستادہ بود،ایستادم! عاطفہ با حرص گفت:بدو دیگہ! با چشم و ابرو بہ سرڪوچہ اشارہ ڪردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید! با شیطنت گفت:میخواے بگم برسونتمون؟ قبل از اینڪہ جلوش رو بگیرم با صداے بلند گفت:امین! پسر بہ سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشہ سرش رو پایین انداخت آروم سلام ڪرد من هم زمزمہ وار جوابش رو دادم! رو بہ عاطفہ گفت:جانم! قلبم تند تند میزد،دست هام بے حس شدہ بود! _داداش ما رو میرسونے؟ امین بہ سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید! بہ عاطفہ چشم غرہ اے رفتم عاطفہ هم با زبون درازے جوابم رو داد! با خجالت دستگیرہ ے در ماشین رو فشردم و روے صندلے عقب نشستم. ڪولہ ے مشڪے رنگم رو روے زانوهام گذاشتم،عاطفہ جلو ڪنار برادرش نشست. امین دستش رو گذاشت روے دندہ و حرڪت ڪرد.   عاطفہ رو بہ امین گفت:داداش چرا سرڪار نرفتے؟ امین جدے بہ رو بہ رو خیرہ شدہ بود همونطور با لحن ملایم گفت:ڪے شما رو مے رسوند؟! عاطفہ بہ سمت من برگشت و گفت:تو چرا دیر ڪردے؟! نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:دیشب دیر خوابیدم! عاطفہ چشم هاش با تعجب گفت:اوووو! تو ڪہ یازدہ شب خوابے! نگاهے بہ امین انداختم ڪہ بے توجہ بہ ما رانندگے میڪرد،روم نشد جلوے امین بگم فیلم ترسناڪ دیدم و خوابم نبردہ! دوبارہ نگاهم رو دوختم بہ عاطفہ. _حالا یہ شب دیر خوابیدما! عاطفہ پشت چشمے نازڪ ڪرد و بہ رو بہ رو خیرہ شد. احساس میڪردم صداے قلبم توے ماشین پیچیدہ! صداش داشت ڪرم میڪرد! بہ آینہ زل زدم هم زمان امین سرش رو بلند ڪرد و بہ آینہ نگاہ ڪرد،قلبم ایستاد! سریع نگاهش رو از آینہ گرفت،بے اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار بہ بدنم برق وصل ڪردہ بودن. چند لحظہ بعد ماشین ایستاد بدون تشڪر ڪردن پیادہ شدم. عاطفہ هم پیادہ شد،امین با سرعت رفت. عاطفہ بہ سمتم اومد و با شیطنت گفت:ببینم لبتو! با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسہ شد! ... 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 . @abrar40
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 پوزخندی می زند و جوابی نمی دهد! ” یعنی خری اگه با چادر بری! ” ترس و اضطراب به دلم می افتد. با سر به پشت ماشین اشاره می کنم و میگویم: حالا فلاً صندوقو بزن . صندوق عقب ماشین را باز می کند و من کیف و چادرم را از داخلش بیرون می آورم. کیف را روی شانه ام میندازم و با قدمهای آهسته به پیاده رو می روم. آیسان دنده عقب می گیرد و برایم بوق می زند. با بی حوصلگی نگاهش می کنم. لبخند مسخره ای می زند و میگوید: یادت نـره چی بت گفتم! دستم را به نشان خداحافظی برایش بالا می آورم و بزور لبخند می زنم. ماشین با صدای جیر بلندی از جا کنده و در عرض چند ثانیه ای در نگاه من به اندازه‌یه یک نقطه می شود! با قدمهای بلند به سمت خانه حرکت می کنم! نمیدانم باید به چه چیز گوش کنم؟! آیسان یا ترسی که از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یهی از معروف ترین تجــار فرش اصفهان ، تعصب خاصی روی حجاب دختر و همسرش دارد! با وجود تنفر از چادر و هر چه حجاب مسخره در دنیا ، از حرفش بی نهایت حساب می بردم! همیشه برایم سوال بود که چرا یک تکه سیاهی باید تبدیل به ارزش شود؟! با حرص دندونهایم را روی هم فشار می دهم! گاهی به سرم می زند که فرار کنم! نفس عمیقی می کشم و به چادرم که در دستم مچاله شده، خیره می شوم! چاره ای نیست! چادرم را باز می کنم و با اکراه روی سرم میندازم. داخل کوچه مان می پیچم و همانطور که موسیقی مورد علاقه ام را زمزمه می کنم ، به ســختی رو می گیرم! پشت در خانه که می رسم، لحظه ای مکث می کنم و به فکر فرو می روم. صدای آیسان درگوشم می پیچد.. _ تو هه آمادشون هردی! …. بی اراده لبخند موزیانه ای می زنم و چادرم را کمی عقب تر روی روسری ام می کشم.کیفم را باز میکنم و ماتیک صورتی کمرنگم را بیرون می آورم و به لبهایم می زنم. دوباره صدای آیسان در ذهنم قهقهه می زند “_ بزار حاج رضا دسته گلش رو ببینه! ” روسری ام را کمی عقب می دهم تا ابروهایم کامل دیده شوند. کلید را در قفل میندازم و در را باز می کنم. نسیم ملایم به صورتم می خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر می گذارم و به ساختمون اصلی در ضلع جنوبی حیاط نسبتاً بزرگمان می رسم. در را باز می کنم، کتونی هایم را گوشه ای کنار جا کفشی پرت میکنم و وارد پذیرایی می شوم. نگاهم به دنبال پدر یا مادرم می گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!! به آشپزخانه می روم ، در یخچال را باز می کنم و به تماشای قفسه های پر از میوه و ترشی و …..می ایستم. دست دراز می کنم و یک سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم. در یخچال را می بندم و به سمت میز بر می گردم که با دیدن مادرم شوکه می شوم و دستم را روی قلبم می گذارم. چشمهای آبی و مهربانش را تنگ می کند و می پرسد: تا الان کجا بودی؟ کلافه به سقف نگاه می کنم و جواب می دهم: اولن علیک سلام مادرمن! دومن سرِ زمین ! داشتم شخم می زدم! چشم غره می رود و می گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده! _ وای مگه اینجا پادگانه اخه هربار میام سوال پیچ میشم؟! _ آسه بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه! گاز بزرگی به سیب میزنم و با دهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربه کجاست؟! _ چقـــدر رو داری دختر! لبخند دندون نمایی می زنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلی می شیند و میگوید: محیا آخه چرا لج میکنی دختر؟ تو کلاست ظهر تموم میشه…اما الان ساعت پنج عصره! بدون توجه گاز دیگری به سیبم می زنم و برای آنکه مادرم متوجه ماتیکم شود ، با سرانگشت کنار لبم را لمس میکنم. مادرم همچنان حرف می زند : _ میدونی اگر حاجی بفهمه که دیر میای چیکار میکنه؟!….خب آخه عزیز من تا کی لجبازی؟! باور کن ما فقط… حرفش را نیمه قطع می کند و با بهت به لبهایم خیره می شود… موفق شدم! نگاهش از لبهایم به چشمانم کشیده می شود. دهانش را باز می کند تا چیزی بگوید که از جایم بلند می شوم و میگویم: آره آره میدونم! رژ زدم! ولی خیلی کمرنگ!…چه ایرادی داره؟ ناباورانه نگاهم می کند. آخرین گاز را به سیبم می زنم و دانه ها و چوب کوچکش را در ظرف شویی میندازم. از اشپزخونه بیرون و سمت راه پله می روم. از پشت سر صدایم می کند: محیا!؟.. ینی.. با چادر… تو چادر سرته و آرایش می کنی؟! سرجایم می ایستم و بدون اینکه به پشت سر نگاه کنم، شانه بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت آرایش کنم! بعدهم به سرعت از پله ها بالا می روم…! . ... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_سوم ? مانتو و روسری ساده ای پوشیدم. در حالی که
رمان عاشقانه مذهبی ?? …به شهدا یکی یکی سرزدیم: شهید جلال افشار، شهید خرازی، شهید زهره بنیانیان، شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید آیت الله اشرفی اصفهانی، شهید حسن هدایت، شهید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان) شهید تورجی زاده… زهرا سر مزار هر شهید درباره خصوصیات و نحوه شهادت هر شهید توضیح میداد. هیچکدام غریبه نبودند. به شهید تورجی زاده که رسیدیم گفت: شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا(س) بود. موقع شهادتم تیر به پهلوش خورد… ناخودآگاه گریه ام گرفت. روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود. کمی که نشستیم، زهرا اشک هایش را پاک کرد و بلند شد و گفت: بریم برات یه چیزی بخرم. رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی. زهرا برای خودش یک سرکلیدی با عکس امام خامنه ای خرید. یکی دوبار سخنرانی هایشان را گوش کرده بودم و بدم نمیامد با آقا بیشتر آشنا شوم. برای خودم یک سنجاق سینه خریدم با عکس آقا. سبد پلاک ها توجهم را جلب کرد. تعدادی پلاک فلزی شبیه پلاک های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند. زهرا جلو آمد و گفت: اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یکیشو یادگاری بخرم برات؟ سری تکان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاک ها کردم. پلاکی برداشتم که رویش نوشته بود:”یا فاطمه الزهرا (س)”. همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت: بریم مغازه بعدی! مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت: میخوام غافل گیرت کنم. ما با بچه های هئیتمون نذر داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه. … ?ادامه_دارد? . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام شیطانی #قسمت سوم 🎬 سمیرا هرچه پرسید چی شده,اصلا قدرت تکلم نداشتم,فوری رف
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 🎬 داخل کلاس شدم,سمیرا از دیدنم تعجب کرد,رفتم کنارش نشستم,سمیراگفت:توکه نمیومدی ,همراه من رسیدی که.... اومدم بهش بگم که اصلا دست خودم نبود,یه نگاه به سلمانی کردم,دیدم دستش را گذاشته روبینیش وسرش رابه حالت نه تکون میده.... به سمیراگفتم:بعدا بهت میگم. اما من هیچ وسیله وحتی دفتری و...همرام نیاورده بودم کلاس تموم شد من اصلا یادم رفته بود ,شاید بابا منتظرم باشه,اینقد هم باترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم. پاشدم که برم بیرون,سلمانی صدام زد:خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم,نگران نباشید باباتون رفتن ,سرکارشون.....😳 دوباره گیج شدم,یعنی این کیه,فرشته است؟اجنه است؟روانشناسه که ذهن رامیخونه,این چیه وکیه؟؟؟ سمیرا گفت:توسالن منتظرت میمونم ورفت بیرون. استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت وخودشم نشست روصندلی وگفت:بیا بشین,راحت باش,ازمن نترس,من اسیبی بهت نمیزنم. با ترس نشستم ومنتظر شدم که صحبت کند سلمانی:وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن,سرم راگرفتم بالا ونگاهش کردم, دوباره آتیش توچشماش بود اما اینبار نترسیدم. سلمانی گفت:یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف توباشه,ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم . گفتم :چی؟؟ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده است... وااای این راازکجا میدید ,اخه زیرمقنعه وچادرم بود. 😳 درش آوردم وگفتم فقط وان یکاده...دادم طرفش,یه جوری خودش راکشید کنار که ترسیدم... گفت سریع بیاندازش بیرون... گفتم آیه ی قرانه... گفت:توهنوز درک حقیقی از قران نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی . داد زد,زود بیاندازش.... به سرعت رفتم توسالن گردنبند رادادم به سمیرا وبی اختیار برگشتم, سلمانی:حالا خوب شد ,بیا جلو,نگاهم.کن... رفتم نشستم سلمانی:هیچ میدونی چهره ی تو خیلی عرفانی هست,اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تویک گروه عرفانی به کمال برسه... سلمانی حرف میزد وحرف میزد,ومن به شدت احساس خوابالودگی میکردم,بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده,دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکرمیکردم یه جورایی بهش وابسته شدم. همینجور که حرف میزد,دستش راگذاشت رو دستم,من دختر معتقدی بودم وتابه حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود ,اما تو اون حالت نه تنها دستم راعقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوش آیند بود,وقتی دید مخالفتی باکارش نکردم,دوتا دستم راگرفت تومشتش وگفت :اگر ما باهم اینجورگره بخوریم تمام دنیا مال ماست . .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_دوم #فرزند_آدم #قسمت_سوم خود را به آتش نفرین های بی حد و مرز انداخته بود تا پ
- ای کاش می توانستم داخل بشوم. این را پسر گفت اما به خود نهیب زد. من هنوز اجازه ورود ندارم. و باز ایستاد. اگر با خدایش قرار نگذاشته بود که اجازه ورودش به این گنبد متبرکه، شفای چشم های مادر باشد، خیلی زودتر از آن وقت وارد آن حریم شده بود. همانجا به دیوار تکیه زد. کمی خم شد و دست ها را زیر بغل فشرد: الهی العفو سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد. کم کم سر را بین دو زانو گرفت و نشست: الهی العفو باد، امان نمی داد. هرزگاه تازیانه محکمی بر شانه اش می زد اینبار پسر سر به خاک گذاشت: الهی بفاطمة و ابیها و... ناگهان به خود آمد. در دل آن شب تیره، چیزی نداشت که در برابر خدایش به معرض تماشا بگذارد. تنها و بی پناه پشت دیوار سر بر خاک نهاده بود. گذشته، با تمام خوبی ها و بدی هایش از مقابل چشمهایش می گذشت. صدای هق هق خود را می شنید که در هیاهوی باد بالا می رفت و به افلاک می رسید. زمزمه هایش گاه آرام و گاه به فریاد مبدّل می شد: و با مناجات و گریه زن ها در می آمیخت: خدا خدا ناگهان همه صداها قطع شد. پسر بدون تلاش در گوشه ای آرام گرفت و لبهایش از حرکت ایستاد. بادِ تندی وزید: آنچنان تند که از پنجره های مشبک گنبد گذشت و چراغ خاموش شد . زمان از حرکت بازماند و انگار زمین هم ایستاد. هر کس به هر کاری مشغول بود، معلّق میان زمین و آسمان ماند. نفس ها در سینه حبس شد و انگار نیروی عظیم زمین و زمان را احاطه کرد. ناگهان صدایی خفه از گلویی برخاست و سکوت را شکست: - من می بینم لحظه ای بعد صدا تبدیل به فریاد شد: شفا گرفتم. او مرا شفا داد. باد، پشت گردن هستی خزید. هستی از خواب پرید. پسر برخاست و مُدّتی متحیّر به اطراف نگریست. صدای شادی و شکر از گنبد می آمد. ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد. بلند شد و به سوی گنبد امام زمانش دوید. نجم الثاقب، حکایت 42، ص 546 . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_سوم بودی، با پلک بر هم زدنی چرخید. گفتی: تو قسمتی از حق م
- بله همین طور است. ناگهان دنیا و هر آنچه در آن بود، در چشم هایت موج انداخت، طوفانی در نگاهت به پا شد که آرامش را از قلب من کند و لایه های تودرتوی هوا را هزار تکه کرد. اشک روی گونه هایت جاری شد و اندوه آشنایی بر دلم چنگ انداخت. اندوهی که تنها نیمه شب ها گریبان گیرم می شد، از اعماق درونم زبانه کشید. و بعدها به یاد آوردم که آن قرابت به خاطر نیمه شب هایی بود که به یاد گریه های نیمه شب امام زمانم در تاروپودم رخنه می کرد. هر وقت آن لحظه را تداعی می کنم، تمام غم های عالم در طرف چپ سینه ام یکجا جمع می شود و آنقدر به سینه می کوبد که وارد می شود. در تمام شریان هایم رسوخ می کند. در تمام سلول هایم راه می یابد. نفس در سینه حبس می شود. زندگی در برابرم بی ارزش می شود. مرگ قد علم می کند و اگر اشک پا در میانی نکند، بغض گلو را خفه کرده و کارم تمام می شود. من که تو را نشناخته بودم، چرا آنقدر از تو سؤال می کردم؟ چرا از تو پرسیدم: آنچه ادا کردم قبول است یا نه؟ مگر آن خمس متعلق به تو نبود؟ و مگر نه این است که تنها تو باید آن را می پذیرفتی و یا رد می کردی؟ تو اگر معصوم نبودی چطور اینقدر آرام و بی دغدغه به سؤالات من جواب می دادی؟ و اگر مظلوم نبودی که شناخته بودمت. دل آرام معصوم مظلوم من! دو راهی رو به رو چون دو راهی انسان در برابر خیر و شر بود. یک سوی جاده، زمین چند سادات یتیم بود که حکومت آن را غصب کرده بود و یک سو راه هموار برای هر که از خدا می ترسید. به عادت همیشه خواستم از راه دوم ادامه بدهم که تو وارد جاده سادات شدی. گفتم: این راه سادات یتیم است ما از آن عبور نمی کنیم. - این زمین جدّ ما امیرالمومنین علیه السلام و ذرّیه و اولاد اوست. بر پیروان او تصرف اش حلال است. از آن عبور کردیم. هر دو. تو جلو و من پشت سر تو. وقتی اسب هایمان در کنار هم قرار گرفتند تو دست مرا گرفتی. رسیدیم به دو راهی معروف دیگر به نام راه سلطانی و راه سادات. تو بی درنگ از خم پیچ راه سادات وارد شدی. گفتم: بیا از راه سلطانی برویم. همان طور که می رفتیم، جواب دادی: نه از راه خودمان می رویم . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_سوم اون خروس بزرگه رو من انداختم تو چاه و خفه شد. نیگاش کردم
چقدر مردم نگامون کردند! چقدر من رو به همدیگه نشون دادند. چقدر دلم گرفته بود! چقدر هوا سرد بود. چقدر تا خونه فاصله بود. چقدر دنیا زشت شده بود! - سرتو بالا بیار مرد! داش حسین بود که این حرف رو زد. سرم رو بالا آوردم. تا نیگاش کردم، اشک از چشماش سُر خورد پایین. * * * امروز غروب هیچ کس توی خونه نبود، از پله ها خودم رو پایین کشیدم. روی زمین سُر خوردم و به هر زحمتی بود تا در حیاط رفتم. خواستم دم در منتظرت بشینم که اگه اومدی اول من بهت سلام کنم. پام خون می اومد. زخم ها پاره شده بود. خون به شلوارم رسیده بود. اما اصلاً ناراحت نبودم. به دیوار تکیه زدم و هی صلوات فرستادم. همه اومدند به جز خودت. اون قدر به این و اون نگاه کردم؛ اونقدر به اینو اون سلام دادم تا بالاخره تو نگاه یکی از همون آدما خوابم برد. وقتی بیدار شدم، تو بغل آقا بودم... آقا گفت: چطوری این همه راه رو رفتی؟ تا اومدم جواب بدم، خوابم برد. شب پام خیلی درد گرفت. اولش خواستم به روی خودم نیارم، امّا نشد. اصلا نشد. اون قدر گریه کردم، اون قدر سرم رو به سینه ننه کوبیدم، اونقدر داد و بیداد کردم که یه دفعه ننه یه سیلی محکم زد تو صورتم. یه لحظه درد پام یادم رفت. طفلک ننه! اون قدر سرم رو به سینه اش کوبیده بودم که دردش اومده بود! جای سیلی اش خیلی سوخت. همه صورتم رو داغ کرد، اما من آخ هم نگفتم. فقط تو دلم تو رو صدا زدم یادته؟ - نزن بچه رو گناه داره. صدای آقام بود. ننه مثل این که تازه فهمیده بود چی کار کرده یه دفعه نیگام کرد بعد سرم رو محکم تو بغلش گرفت. یک ساعت تموم گریه کرد، تو که خودت خوب می دونی الان هم که بغضم گرفته، به خاطر ننه است. به خاطر این که ننه همیشه چشماش خیسه. هر چه قدر هم که قایمش کنه من می فهمم. تواین چند وقته هر چی مردم برای من دلسوزی کردند، ننه بیشتر ناراحت شد. چند وقت پیش هم که دست بندش رو فروخت تا برام دارو بخره. یه بار مرد و مردونه باهاش حرف زدم و گفتم: ننه جون چرا این قدر ناراحتی! خدا خودش می دونه که چرا من باید اینجوری باشم. یه عالمه باهاش حرف زدم. ننه قول داد دیگه غصّه نخوره. امّا فایده ای نکرد. انگاری یکی تو کوچه دیده بودش و هی بیشتر دلش رو سوزونده بود. آخ چقدر گلوم درد گرفت. می ترسم گریه کنم ننه از خواب بپره. کف پام می خاره امّا جرأت نمی کنم بخارونمش، می ترسم از این که دوباره درد بگیره و داد و بیداد کنم. باز هم خدا رو شکر حال و روز من خیلی بهتر از پری کوچولوی همسایه است. طفلکی اون اصلاً نمی تونه بشینه. نمی تونه خودش لقمه بگیره. اختیار دست هاشم به خودش نیست. فقط دراز می کشه. ننه اش یه روز می گه زردی گرفته، یه روز می گه خدادادیه، یه روزم می گه وقتی پری رو حامله بوده پدر پری یه پارو روش شکسته. آخه این دوتا همیشه باهم دعوا دارن نمی دونم چرا. یه روز ننه پری آوردش خونه ما. نزدیک تشک من آن رو خوابوند. پری به سختی حرف می زنه اما خیلی باهوشه. داش حسین روی تخته یه چیزی نوشت و نشونش داد، اونم فوری خوندش، امّا با لکنت گفت: ا... امید . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_سوم _پس با اجازه . _خدانگهدارت به سمت خونه قدم بر میدارم..کلید رو میچرخ
با صداے در چادر رنگی ام را سر میکنم.. همان طور که در را باز میکنم میگویم : بفرمایید . معصومه خانم از قاب در خارج میشود و به سمتم می اید.. _خوش اومدین. پشت سر او نرگس وارد میشود... میخواهم در را ببندم که نرگس می گوید : صبرکن... با تعجب به او نگاه میکنم که در کمی باز میشود و دختری شبیه به نرگس وارد.. اهسته سلام میکنم و میگویم : شرمنده از اومدن شما اطلاع نداشتم. سرد نگاهم میکند و خشک سلام میدهد... از لحنش در شوک فرو میروم... نرگس نزدیکم میشود و میگوید : دختر عمه ام .. فرزانه.. و اهسته دم گوشم میگوید : اخلاقش تنده به دل نگیر.چیزی نمیگویم.. میخواهم در را ببندم که در با شتاب باز میشود.. یکی دیگر از همسایه ها وارد میشود... _سلام خوشگل خانم. _سلام. شرمنده.. هواس ند... حرفم را می برد... _بریم تو عزیزم. پشت سرش داخل میشوم.. به اشپزخانه میروم.. استکان هارا اماده میکنم.. چای را خوش رنگ در استکان ها میریزم... به سمت پذیرایی میروم .. _اینده با خودشه... به بی بی نگاه میکنم.. لبخندی میزند.. همان طور که چای را تارف میکنم به صحبت های همسایه هم گوش میدم.. _والا نجمه جان.. چی بگم.. راستش.. اگه عزیزم ..موافقت کنی انشاالله فرداشب واسه امرخیر خدمت برسیم.. چشمانم را از شوک روی هم فرو میبرم... _ من قصد ازدواج ندارم.. _دخترم همه ی دخترا این حرف رو میزنن.. اخرش که باید متاهل بشی... _م..من قصد ادامه تحصیل دارم.. _پسرم مشکلی نداره.. خودشم داره درس میخونه... کنار بی بی میشینم.. پس برای همین زن همسایه زودتر اومده... _من اقا پسر شمارو ندیدم.. و هنوز ایشون رو نمیشناسم.. م..من میلی به ازدواج ندارم.. بلند میشوم و به اشپز خانه میروم... تکیه ام را به دیوار میدهم.. هیچ وقت نمیخوام بی بی رو تنها بزارم.. _نجمه تو اینجایی؟ با صدای نرگس هواسم را به او میدهم.. _نرگس! من.. نمیخوام بی بی روتنها بزارم.. راستش ..من..من..از خواستگاریش حال خوبی ندارم.. من ..نمیخوام.. ازدواج کنم.. شونه ام را ماساژ می دهد و میگوید: الرژی به ازدواج.. روبه رویم می ایستد و میگوید : نکنه انتظار داری عاشق بشی ؟ _نرگس؟... _خیلی خوب دختر خوب.. بهش فکر نکن.. بیا بریم زحمت مهمون های تازه روهم بکشیم _بریم. اخرین مهمان که میرود نفس راحتی میکشم.. بشقاب هارا در ظرف شور میریزم و انها را میشورم.. بی بی قصد خواب کرده و چراغ هارا خاموش کرده... تشکم را در اتاقم می اندازم .. میخواهم خلوت کنم.. میدانم این همسایه ی لجوج دست از سر من برنمیدارد... ادعیه هایم را که میخوانم.. به نماز شب می ایستم.. با پایان اخرین رُکن نماز به ساعت نگاه میکنم.. چیزی تا اذان نمانده.. تجدید وضو میکنم.. و مجدد به نماز می ایستم.. . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده خداحافظی کرد و رفت. سه ماه گذشت.دوستان دیگه افشین و پویان برنامه ای چیدن تا اونا باهم آشتی کنن. کافی شاپ قرار گذاشتن و دور هم جمع شدن.وقتی باهم روبه رو شدن افشین با اخم به پویان نگاه میکرد ولی پویان بالبخند رفت جلو،بغلش کرد و گفت: -خیلی گنده دماغی...یه مدت از دستت راحت بودما.دوباره شروع شد. همه خندیدن. افشین متوجه شد، که این مدت پویان خیلی تغییر کرده. اخلاقش خیلی بهتر از قبل شده بود. اصلا با دخترها نبود. با دوستان دیگه شون هم کمتر میگشت. بیشتر تو خودش بود و فکر میکرد. با تبلتش درمورد امام حسین(ع) مطلبی میخوند. افشین نزدیکش نشست. پویان اونقدر حواسش به صفحه تبلتش بود که اصلا متوجه افشین نشد.بعد چند دقیقه قطره ی اشکی از گوشه چشمش روی صورتش سر خورد. افشین تعجب کرد. به صفحه تبلت نگاه کرد.از اینکه پویان درمورد امام حسین(ع) مطالعه میکرد، خیلی تعجب کرد. صورتشو جلوی صفحه تبلت آورد و با تعجب به پویان نگاه کرد.پویان تازه متوجه افشین شد، صفحه تبلتش رو خاموش کرد، بلند شد و به آشپزخونه رفت. بطری آب از یخچال برداشت و یه کم آب خورد.افشین بادقت و تعجب به پویان خیره شده بود.بالاخره گفت: -تو چند وقته خیلی عجیب شدی؟ چرا نمیگی چی تو سرته؟ بازهم پویان سکوت کرد، و افشین فهمید نمیخواد چیزی بگه.اونم ساکت شد.ولی حال و هوای پویان خیلی ذهنشو درگیر کرده بود. پویان برای افشین از خانواده ش هم مهمتر بود. دو هفته بعد پویان پیشنهاد داد، که یه سفر چند روزه برن شمال.افشین هم قبول کرد. به ویلای پدر پویان رفتن. افشین چایی دودی درست کرده بود. لیوان چای رو جلوی صورت پویان گرفت. پویان از فکر بیرون اومد،لبخندی زد و لیوان رو گرفت.رو به روش نشست و گفت: -کی میخوای حرف بزنی؟ -چی بگم؟ -چند وقته چته؟...عاشق شدی؟ پویان نمیخواست در این مورد چیزی بگه.گفت: -داریم از ایران میریم،با مامان و بابام، برای همیشه. افشین میدونست پدر پویان مدتیه دنبال کارهای مهاجرتشون هست ولی از شنیدن این خبر ناراحت شد.بعد از پویان،خیلی میشد. -...پدرم داره همه چیزشو میفروشه.منم الان اومدم که ویلای اینجا رو بفروشم. -کی میرین؟ -چهار ماه دیگه. هردو ساکت بودن.مدتی گذشت. -پویان،مرگ افشین جواب سوالمو بده. لبخندی زد و گفت: -چرا خودکشی میکنی..سوالت چی هست حالا؟ -عاشق شدی؟ پویان به لیوان تو دستش خیره شد. ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3