#فصل_چهارم
#کزمان
#ماه_به_روایت_آه
#قسمت_دوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به راستی در طول تاریخ، چند غلام این توفیق را داشته اند که حامل حکم سری و محرمانه امیر کوفه باشند؟ نمی خواستم کسی در این افتخار با من شریک باشد لذا زیاد به فکرم فشار نیاوردام و به این سوال وسوسه انگیز، پاسخی قاطع و افتخار آمیز دادم : هیچکس! اصلا کدامیک از پدران من ، عهده دار مسئولیتی چنین خطیر بوده اند ؟ هیچ کدام! حال، گیرم که امیر کوفه، برازنده و خوشنام نیست، بالاخره امیر که هست. نیست؟ فکرش را بکن، سالها بعد خواهند نوشت که در کشاکش جنگ و غبار کارزار، بناگاه مردی سوار بر اسبی سرکش از راه رسید و فریاد بر آورد:((دست نگه دارید. من حامل پیام محرمانه امیر کوفه ام.)) آه، خدای من . اوکیست؟ ((من کزمان هستم و این چهار تن در پناه من و امیر عبیدالله زیادند.))...
در طول راه بیش از صد بار این وقایع با شکوه و افتخار آمیز و حماسی را با افزودنی های دیگر در ذهن مرور کردم و هر بار از ذوق و سرخوشی بر خود لرزیدم.
* * *
در کوفه می گفتند : حسین بن علی، به قصد بر اندازی اسلام و خلا فت مسلمین، با سپاهی جرار از مدینه خروج کرده است. او به بهانه حج و به نیت گردآوری سپاه از مخالفان خلیفه و ایجاد تفرقه میان مسلمین عازم مکه شده بود اما با تیزهوشی ماموران و افشای نقشه اش، حج را نیمه کاره گذاشت و با جذب جنگاوران شهرها و قبایل، راه شام، دارالخلافه مسلمین را در پیش گرفت.
خوشبختانه روشنگری امیر عبیدالله زیاد و دستگیری و کشتار مسلم بن عقیل، فرستاده حسین و دیگر عاملان تحریک، مانع از پیوستن فریب خوردگان به اردوی حسین بن علی شده بود. بر مبنای اطلاعاتی که از تعداد نفرات و کیفیت تجهیزات سپاه حسین می رسید، مقاومت سپاه شام و کوفه در برابر آنان بعید به نظر می آمد و به همین جهت، روزی نبود که گروهی از جنگاوران برای تقویت و همراهی سپاه خلیفه، عازم کربلا نشوند.
می گفتند در صورت استیلای حسین، اسلام و سنت پیامبر مهجور و نابود خواهد شد. در این مورد تقریبا هیچ کس شک نداشت. مگر حسین فرزند علی نبود؟ همان علی که از زمان خلیفه سابق تا به امروز، لعن او در نماز های پنجگانه از واجبات شمرده می شد.
در این میان، تنها یک چیز برایم عجیب بود. چرا بایست امیر کوفه برای کسانی که با توجه به نفرات و تجهیزات بر سپاه مقابل برتری دارند، امان نامه بنویسد؟ هر چه بیشتر اندیشیدم، کمتر به پاسخ رسیدم. اصلا غلام قاصد را چه به این سوالات؟
* * *
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_چهارم
#کزمان
#ماه_به_روایت_آه
#قسمت_سوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از آخرین تپه که سرازیر شدم،تازه معنای لشکر جرار را فهمیدم.
حسین بن علی با این نره دیوان پولادپوش، حتی اگر از کنار کوفه می گذشت، برج و باروی دارالاماره فرو می ریخت. هرچه دعا از حفظ داشتم، لرزان خواندم و بر خود دمیدم و به نرمی پیش رفتم. بر کناره فرات، تا چشم کار می کرد، چادر بر پا بود، آن هم در چند ردیف و در برابر چادرها، کلا خود و جوشن سپاهیان، همچون آیینه در زیر تابش آفتاب می درخشید.
بر کناره رود، آتش و دود از زیر دیگ های بزرگ تنوره می کشید و رم کردن چند شتر که از دیدن خون نهر شدن همقطاران شان هراسیده بودند، اسباب شوخی و جست و خیز سپاهیان را فراهم آورده بود. صدای نعره زور آزمایان و فرماندهان و قهقهه خنده یک نفر یا گروهی، لحظه ای خاموش نمی شد.
به نرمی از برابر چادر ها می گذشتم و مکث نمی کردم تا کسی به من مشکوک نشود.
- ها کزمان... های بایست. تو کزمان نیستی؟
صاحب صدا پیش آمد و مهار اسبم را گرفت.وقتی کلاه خود از سر برداشت، تازه او را شناختم. مالک بود؛ همسایه خانه اربابم در کوفه. زمان تظاهر به آزادگی و نجیب زادگی سر آمده بود، به همین سرعت و به همین سادگی . فورا از اسب پیاده شدم و سلام دادم و تعظیم کردم. فقط متحیر بودم که مالک در سپاه حسین چه می کند؟ مگر او برای پیوستن به سپاه خلیفه نیامده بود؟
-هنوز ام سلیم نمرده است؟ شترانم چطورند؟
(ام سلیم همسرش بود.)
-همه خوبند و نگران سلامت شمایند.
-شترانم شاید نگران باشند اما از آن ماده گراز بعید می دانم... های بشیر! کجایی روباه مفلوک؟ بیا هم بازی ات را دریاب.
((بشیر)) غلام نحیف مالک بود که با آمدنش، مالک ما را ترک کرد.
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_چهارم
#کزمان
#ماه_به_روایت_آه
#قسمت_چهارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بشیر توضیح داد که اربابش برای دیدار برخی دوستانش اردوی سپاه کوفه ر ترک کرده و به این سو آمده و ادامه داد: آن چادر بزرگ سپید را آن دور می بینی؟ [و به جایی در امتداد چادرها اشاره کرد] آن جا مرکز فرماندهی عمر بن سعد است. از این جا تا آن چادر سپید، اردوی سپاه شام و سایر شهر هاست و از آن چادر سپید به بعد، تا آن جا که چشم کار می کند محل استقرار سپاه کوفه است!
بر جا خشک شدم و با دهانی از تعجب باز، گفتم : خدا را شکر. پس این جا اردوگاه سپاه حسین نیست؟
-اردوگاه؟ سپاه؟
لبخند تلخ و سپیدی چشمان درشت بشیر را که با هجوم اشک، یکباره به سرخی گرایید، هرگز فراموش نمی کنم.
دلم فرو ریخت و زانوانم سست شد: یعنی می خواهی بگویی تعدادشان خیلی بیشتر از این حرفهاست؟
این بار با پوزخندی صدادار، چنان که گویی به ساده لوحی ام می خندد، سر تکان داد و در حالی که به پشت انگشتان شصت، اشک را از چشمانش می سترد، گفت: کدام سپاه؟ کدام اردو؟ به تقریب، صد و چند نفر که نیمی از آنان، زنان و اطفال و مردان سالخورده اند... توبه این می گویی سپاه؟
-اما در کوفه می گویند که...
در حالی که انگشت اشاره اش را روی بینی گرفته بود، دست دیگرش را به آرامی روی سینه ام گذاشت و به نجوا گفت: هیس... آرام... می شنوی؟
جز صدای نعره فرماندهان و زور آزمایان و قهقهه سرخوشانه برخی سپاهیان چیزی نمی شنیدم. بشیر دستم را گرفت و به دامنه تپه ای کوتاه برو. حق با بشیر بود، از دور صدای کسی می آمد که با لحنی حزین، اذان می گفت. مسیر چند قدمی دامنه تا بالای تپه را به آرامی پیمودیم و از نوک تپه، دزدیده و با احتیاط سرک کشیدیم.
-ببین. خوب ببین. این هم اردوگاه سپاه جرار حسین.
جز سه- چهار خیمه که مشخصا جان پناه بانوان و اطفال بود و دو - چادر که سایبان و استراحتگاه مردان به نظر می رسید، چیزی دیده نمی شد.
در برابر همین خیمه گاه، صفوف نماز در حال شکل گیری بود. در کوفه می گفتند : حسین نیز همچون پدرش علی، قواعد سنت و شریعت را فرو گذاشته، نماز را ترک گفته و با گردآوری سپاهی عظیم بر علیه خلیفه اسلام خروج کرده و علم محاربه افراشته است. خدایا، این چه معمایی است؟
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_چهارم
#کزمان
#ماه_به_روایت_آه
#قسمت_پنجم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نجوای بشیر،رشته افکارم را گسست: آن غلام سیاه را در صف اول نماز
می بینی ؟ روز اول که خسته و درمانده به این جا رسیدیم، بی آنکه مجال استراحتی باشد،به دستور مالک،مجبور به بار گشودن و برپایی چادر شدم. از خستگی، آرزوی مرگ می کردم. ناگاه این غلام با مشکی اب گوارا، همچون فرشته نجات رسید و یاری ام داد. وقتی از نام و نشانش پرسیدم،گفت که ((جون)) غلام حسین بن علی است و به خواست سرورش به یاری ما آمده است. وقتی عقیده مردم کوفه را درباره حسین و پدرش علی به او گفتم و پرسیدم که چرا آنان با وجود خویشاوندی و نزدیکی با رسول خدا، نماز و سایر شرایع را ترک گفته و به محاربه با دین خدا برخاسته اند؟ طوری خندید که دندان های سفیدش پیدا شد. آنگاه با لحنی غمزده گفت:((آیا واقعا این گونه می اندیشند؟به خدا قسم نماز کسی را عاشقانه تر از سرورم حسین-که سلام خدا بر او باد-ندیدهام. و اما آنچه در بابا مولای مان علی-که درود خدا بر او- می گویند؛ چه فراموشکار و بی وفایند مردم کوفه. گیرم که خلیفه و خطیبانش بر فضایل و مکارمی که خود بدانها معترفند، چشم نی بندند، اما آیا مردم نیز از یاد برده اند که علی، در شهرشان ، بیست سال پیش از این ، آن گاه که ضربت شهادت خورد، کجا بود و به چه کاری مشغول بود؟))
-آه... آه خدایا، مرا ببخش. سالها علی را به جهت ترک گفتن نماز نکوهش کرده ایم، بی آن که به یاد آوریم که واپسین نماز جماعتش را در محراب به خون کشیدند. وای بر من ای بشیر. وای بر من.
- آری برادر، وای بر ما و وای بر سپاه شام و کوفه که خورشید حقیقت را بی حجاب فریب و نقاب تحریف می بیند و چون شب پره از آن می گریزد... آن کودکان را می بینی؟ [ و به جایی که سه پسر بچه چهار تا ده ساله نشسته بودند، اشاره کرد. ] آیا باور می کنی که از همین حالا، بین سپاهیان، بر سر به اسارت گرفتن و سر بریدن این اطفال، جدال و رقابت بر پاست؟ می بینی که طفلان معصوم، بی خبر از نقشه های این سو، چگونه با شکیبایی به تیمم مشغولند تا به آخرین صف نماز بپیوندند؟
-تیمم؟ چرا تیمم؟ فرات که در همین نزدیکی است پس چرا...
-چون ما آب را بر آنان بسته ایم. هیچ یک از همراهان حسین اجازه نزدیک شدن به شریعه و برداشتن یا آشامیدن از رود ندارد.
با این که ساعتی پیش، آب نوشیده بودم،اما گلویم از خشکی و حرارت می سوخت. خدایا! مگر می شود این همه جفا و ناجوانمردی از تو پنهان باشد؟ چرا صاعقه عذابت را بر ما فرو نمی فرستی؟
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_چهارم
#کزمان
#ماه_به_روایت_آه
#قسمت_ششم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا پایان نماز، محو نیایش عاشقانه حسین و یارانش بودم و نازه، پس از آن بود که ماموریت و مقصود خود را از سفر به یاد آوردم. وقتی به بشیر گفتم که حامل امان نامه عبیدالله بن زیاد برای عباس بن علی و سه برادرش هستم، با لبخندی تلخ گفت: پس بی آن که خود بدانی، تو را برای شکستن کمر پسر فاطمه فرستاده اند. می دانی عباس کیست؟ او پرچمدار و سپاهسالار و تکیه گاه حسین است. او برای حسین، علاوه بر برادر،به منزله هارون برای موسی و علی برای پیامبر خداست... آن چهار تن را می بینی؟ همانها که مشغول گردآوری خار و هیمه اند. آن که یک سر و گردن از همه بلندتر است و چهره اش به ماه شب چهاردهم می ماند، عباس بن علی، ماه بنی هاشم است و آن سه جوان زیباروی رعنا که با او همراهند، برادران او و پسران علی و فاطمه ام البنین اند. ((جون)) می گفت که در خدمتگزاری به حسین، آنان همواره سخت ترین کارها را بر عهده می گیرند و غلامان را از انجام آن معاف می دارند.
به دستور اربابم عبدالله، می بایست نامه را دور از چشم دیگران به عباس و برادرانش می رساندم و آن لحظه بهترین فرصت بود. لذا با تشکر از راهنمایی های بشیر و آرزوی دیدار دوباره اش در کوفه، او را بدرود گفتم و پیاده و افسار اسب در دست، از تپه سرازیر شدم.
با این که از دور، سنگینی نگاه پرسشگر مردان نزدیک خیام را بر خود حس می کردم، کوشیدم تا با آرامشی حاکی از تسلیم، به سمت عباس و برادرانش راه کج کنم. کودکانی که شادمانه،با دیدار این غریبه از خیمه ها بیرون دویده بودند، احتمالا به امر بانوان، در حالی که با شوق و حسرت، واپس می نگریستند، به خیمه ها بازگشتند. شاید می اندیشیدند که این غریبه آمده است تا آنها را از این کابوس تلخ و وحشت انگیز بیدار کند. شاید آمده است تا بگوید که تمامی این اتفاقات، اشتباها رخ داده و آن ها آزارند به هرکجا که مایلند بروند، البته به شرط آن که ابتدا آبی خنک و گوارا بنوشند و ساعاتی را به شنا و آب بازی و استراحت در حاشیه سرسبز فرات بگذرانند. شاید ... فقط شاید اما دریغ.
وقتی به چند قدمی عباس و برادرانش رسیدم، برای لحظاتی، دست از کار کشیدند.
-سلام و درود خدا بر عباس فرزند علی و برادران والا قدرش.
-سلام بر بنده خدا و میهمان ما که حبیب خداست. خوش آمدی.
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_چهارم
#کزمان
#ماه_به_روایت_آه
#قسمت_هفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خدایا، چقدر این جوانمردان، زیباروی،مهربان، کریم، مودب و میهمان نوازند. تا به حال،کسی با این مایه مهربانی و احترام با من سخن نگفته بود. در طول عمر ، هرگز کسی با نگاه از من میزبانی نکرده بود و هرگز طعم و لذت میهمانی نگاه را درک نکرده بودم. برای اولین بار بود که احساس می کردم انسانم و در خور احترام،آه ، نکند مرا فردی آزاد پنداشته اند که چنین مهربانانه با من سخن می گویند؟ باید این اشتباه را اصلاح نی کردم.
-من ((کزمان)) بنده ((عبدالله بن آبی محل))، دایی زاده شما والا تباران هستم.
عباس با مهربانی زیر بازویم را گرفت و با لبخند گفت : همه ما بندگان پروردگاریم و آن که پرهیزگارتر است، نزد خدا گرامی تر است.
باید خسته باشی و نیاز مند پذیرای و استراحت. بیا تا خیمه گاه برویم.
-قصد جسارت نیست ولی اگر اجازه بفرمائید، حامل پیامی محرمانه برای شما و برادران تان هستم.
و بی آن که منتظر پاسخ بمانم، نامه عبدالله و امان نامه ابن زیاد را از خورجین اسب بیرون کشیدم و با احترام تقدیم کردم.
به رغم اصرار مهربانانه عباس و برادرانش به ماندن و استراحت من و خواندن پیام در فرصتی دیگر، با بیان سفارش اکید عبدالله بر انتقال سریع پاسخ آنان به او ، لطف و کرامت شان را سپاس گفتم و به رسم ادب، چند گام عقب رفتم تا هنگام قرائت پیام، مزاحم خلوت آنان نباشم.
پس از رویت پیام کوتاه عبدالله، از برادر کوچکترشان خواستند تا نامه امیر کوفه را بر آنان بخواند. با وجود فاصله گرفتن و مشغول کردن خود به رسیدگی به زین و یراق اسب، ناخواسته، شنونده متن نامه بودم :
- ((بسم الله الرحمن الرحیم. از امیر عبیدالله زیاد، والی کوفه به عباس بن علی و سه برادر او. سلام بر آن که طریق ضلال نپیماید و به صراط مستقیم باز آید. و اما بعد؛ به موجب آیت حکم ، از حمایت و همراهی حسین دست بردارید تا بر جانتان ببخشاییم و در امان، و در پناه رافت خلیفهء مسلمین قرار گیرید. والسلام علینا و علی عبادالله الصالحین. ))
* * *
عبدالله بر درگاه خانه اش در کوفه ، بی تاب تر از آن بود که شنونده ریز وقایع سفرم باشد.
-پیام را رساندی؟ آن ها را دیدی؟
-آری سرورم، هم آن بزرگواران را زیارت کردم و هم پیام و حکم را به ایشان رساندم.
- با تو نیامدند؟ به مدینه بازگشتند؟
-خیر سرورم.همان جا ماندند.
عبدالله که مبهوت و حیران بر جا خشک شده بود، با نگرانی پرسید: چه پاسخ گفتند؟
با شرم، چشم به زمین دوختم: فرمودند به دایی زاده ما عبدالله بن ابی محل سلام و درود ما را برسان و بگو ای جوانمرد، ما در امان و پناه خداییم و امان خدا، برای ما از امان پسر مرجانه (ابن زیاد ) بهتر است.
اشک بر پهنا چهره عبدالله جاری شد و با تکیه بر چارچوب درگاه بر زمین نشست. شنیدم که زیر لب گفت : انا لله و انا الیه راجعون ... همه از خداییم و به سوی او باز می گردیم.
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_ششم جان دیگر داشتم و آن را در گستره زمین به دنبال تو می کشا
#رمان_دل_آرام
#فصل_چهارم
#رفیق
#قسمت_اول
طفلک ننه!
من هر وقت این جوری می شم، می شینه بالای سرم، سرم رو به سینه اش فشارمی ده. انگشتاشو لای موهام می بره و من رو ناز می کنه و هی قربون صدقم می ره. اما امروز فرق داشت، وقتی حالم خراب شد مثل همیشه رفتند سراغ میرزا احمد. من همین جور داشتم تو رو صدا می زدم، درست و حسابی نفهمیدم چی شد؛ اما وقتی میرزا احمد اومد و رفت، خونه یه جور دیگه ای شد. ننه انگاری گُر گرفته بود. چند بار خونه رو با چشمای خیسش ورانداز کرد، بعد به آقام گفت: اگه تموم خونه رو بفروشیم، نمی تونیم خرج عمل بچه رو درآریم. همون جوری که حرف می زد یکهو بغضش ترکید و بلند بلند گریه کرد.
داش حسین از اوّل پیش من بود، تا اومد ننه رو دلداری بده، بغضش ترکید! فهمیدم چی شده بود؛ میرزا احمد به جای اینکه به فکر پای من باشه، پای یه عالمه پول رو کشیده بود وسط.
آقام گفت: اون که اهل دنیا نیست، پول رو بهونه کرده. و الا...
انگار آقامم بغض کرد که وسط حرفش صداش گرفت و دیگه نتونست حرفی بزنه.
خودت خوب می دونی که حال و هوای خونه خیلی خراب شده رفیق. همه اش هم به خاطر منه، کاش دایی اینجا بود، اگر الان دایی اکبر اینجا بود همه چیز فرق می کرد، همه خوشحال بودند، همه می خندیدند، دایی هر وقت میاد اونقدر سوغاتی میاره. اونقدر قصه های قشنگ از سفرش تعریف می کنه که آدم رو سر حال میاره؛ امّا خیلی وقته که ازش خبری نیست. امّا تو حتماً می دونی الآن کجاست. می دونی تو بیابونه یا شهره، مگه نه؟ نمی دونم تو الآن خوابی یا بیدار رفیق. امّا داش حسین گفته خیلی خوبه من برای سلامتی ات دعا کنم، منم الآن مثل هر شب تا وقتی که خوابم ببره دعا می کنم. شبت بخیر باشه رفیق.
* * *
امروز یه گنجشک اومده بود روی دیوار حیاط، خواستم با تیرکمون بزنمش.
تیرکمون رو برداشتم و یه سنگ توش گذاشتم. پای چپش رو نشونه گرفتم؛ امّا تا اومدم بزنمش پای چپ خودم تیر کشید، همونجا که ورم کرده. فکرکردم تو خوشت نیومد که من گنجشکه رو بزنم، سنگ رو انداختم رو زمین. تیرکمون رو زیر تشکم قایم کردم. حیونی یه عالمه وقت حواسش رفته بود پی درخت ها اون قدر رو دیوار موند که دوباره هوس کردم بزنمش که یکهو داش حسین اومد.
خودت که می دونی چقدر دوسش دارم. چشماش عینهو تیله هست. هر دفعه یه رنگ می شه.
یه بار که بهش گفتم چشماش چه جوریه، گفت: خدا کنه دلم یه رنگ باشه. نفهمیدم چی گفت. داش حسینم خیلی با سواده. همه می گن به خان دایی رفته. مثل او همیشه کتاب می خونه، ولی من...
به درس اصلاً علاقه ندارم. داشتم برات می گفتم داش حسینم برام یه قصّه تعریف کرد. قصّه اون مرد که مثّ من شده بود و تو خوبش کردی. بهش گفتم: من چی کار کنم امام زمان شفام بده.
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_اول طفلک ننه! من هر وقت این جوری می شم، می شینه بالای سرم، س
#رمان_دل_آرام
#فصل_چهارم
#رفیق
#قسمت_دوم
راستشو بخوای ترسیدم بهش بگم که باهات رفیق شدم و تو تنهایی ام چی بهت می گم. ترسیدم اگه بفهمه باهام دعوا کنه.
داش حسین جواب داد: صداش بزن. براش دعا کن. اگه اون از خدا بخواد، تو حتما شفا می گیری. به داداش چیزی نگفتم، ولی خودت می دونی که من همیشه از تو می خوام که شفام بدی. من که با تو کلّی رفیق شدم؛ همه فکر می کنن این درد پا منو آروم کرده، هیچکی نمی دونه که یاد تو همیشه درد منو ساکت می کنه. همین یه ساعت پیش که از درد، نفسم بند اومده بود، وقتی تورو صدا زدم، خودت یه کاری کردی که زود خوابم برد. منو تو که باهم دوست شدیم حرف همدیگر رو زمین نمی گذاریم مگه نه!
* * *
امروز یه گل تازه تو باغچه پیدا کردم، یه گل قرمز. به قول داش حسین: یه گل قرمز وحشی.
داش حسین گوشه اتاق نشسته بود و کتاب می خوند. ازش خواستم منو ببره کنار باغچه. طفلک داش حسین! فوراً کتابشو کنار گذاشت. منو بغل کرد و تا باغچه برد.
وقتی میرم تو بغل این و اون، آرزو می کنم که ای کاش خودم راه می رفتم رفیق!
نه این که قبلا خودم می تونستم راه برم، الان برام خیلی سخته. اما تا حالا به هیچ کس جز تو نگفتم. حتی یه بارم نگفتم.
باید یه کمی خودم رو روی زمین می کشیدم تا دستم به اون گل بزرگه برسه. آروم خودمو روی زمین می کشیدم که یکهو دستم رفت تو یه چاله کوچیک گل. بی اختیار بلند گفتم آخ. داش حسین دوید و دستمو از چاله بیرون کشید. من تا دستامو دیدم، زدم زیر خنده. خیلی بلند. داش حسین سرش رو خم کرد و پشت گردنمو بوسید. صداش شکست و گفت: چرا نگفتی ببرمت اونجا؟ بهش نگفتم وقتی بغلم می کنه، خجالت می کشم. فقط سرمو چرخوندم طرفش و دیدم صورت و چشماش عین هلو قرمز شده. زود پشت شو به من کرد و بلند شد. خودم فهمیدم چه خبر شده بود، اما هیچی نگفتم. دستمو دراز کردم. بزرگ ترین گل قرمز رو چیدم و بهش دادم. با همون دستِ گلی و بهش گفتم: برای تو نشونش کرده بودم.
داش حسین به طرفم برگشت و نشست. دستم رو گرفت و محکم فشرد. دست خودش همِ گلی شد. عکس گل قرمزه افتاده بود وسط سیاهی چشماش. زل زده بود به گل.
گفت: دیگه تنها نیا اینجا. یکدفعه دیدی دست و بالت زخمی شد.
خنده ام گرفت: دستو بالم! مگه من گنجشکم؟
گفت: آره تو مثّ یه گنجشک می مونی. نباید خودت رو تو خطر بیندازی. اگه حواست نباشه، اونوقت یه خاری بره تو دست و پات...
یه دفعه یاد گنجشکه دیروزی افتادم. دلم هرّی ریخت پایین.
پرسیدم: داداش امام زمان منو خوب می کنه؟
- آره، حتماً. آخه من پسر بدی ام.
- خدا نکنه.
- دیروز می خواستم با تیرکمون یه گنجشک بزنم ولی یکهو پام درد گرفت و یاد خودم که افتادم پشیمون شدم.
داش حسین دستش رو کشید روی سرم.
گفتم: من پسر بدی ام، امام زمان منو خوب نمی کنه.
می ترسیدم اما باید یه رازی رو بهش می گفتم: اگه یه رازی بهت بگم که صد ساله تو دلمه، باهام دعوا نمی کنی؟
خندید: نه!
- قول می دی که به هیچ کس نگی؟
- باشه قول می دم.
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_دوم راستشو بخوای ترسیدم بهش بگم که باهات رفیق شدم و تو تنهایی
#رمان_دل_آرام
#فصل_چهارم
#رفیق
#قسمت_سوم
اون خروس بزرگه رو من انداختم تو چاه و خفه شد.
نیگاش کردم. داشت برگای درختارو نیگاه می کرد. چشماش سبز شده بود.
گفتم: اوّل پاهاشو بستم، بعد گذاشتمش تو سطل و از چاه پایین کشیدم. امّا وسط راه، سطل از دستم ول شد...
داش حسین بلند بلند خندید. اون قدر خندید که منم به خنده افتادم. دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
خودم می دونستم.
باد سردی شروع شد. شونه هام لرزید. داداش بغلم کرد و برد توی اتاق. تشکم رو هم از ایوان برداشت و آورد تو اتاق. تیرکمون رو ندید چون زیر تشک بود. بهش گفتم: داش حسین اونو بیارش، دستمو به سمت تیرکمون سیاه دراز کردم. خندید و گفت: همین رو بیارم؟
گفتم: آره.
وقتی آوردش با دستای خودم جلوی چشماش تیکه تیکه اش کردم. داش حسین می خواست یه چیزی بگه که پاشنه در چرخید و ننه با خان دایی اومد تو. تو دستای دایی یه قلم و کتاب بود.* * *
اون روز غروب، دایی صورتمو بوسید و نشست یه عریضه نوشت. بعد به ننه گفت: بدین خود بچه بندازتش توی چاه.
گفتم: توی چاه؟ اونوقت چه طوری به دستش می رسه.
داش حسین خندید و گفت: می رسه.
دایی که رفت، ننه عریضه رو به پایین چارقدش پیچید و بدون این که حرفی بزنه من رو انداخت روی کولش و راه افتاد. داش حسین هم پشت سر ما اومد. چند بار خواست منو خودش بیاره امّا ننه نگذاشت. ننه تند تند راه می رفت. روی کول ننه، دنیا دور سر آدم می چرخه و مخصوصاً با اون راه رفتن. هی چشامو می بستم و باز می کردم که یکدفعه نفهمیدم چی شد. چشمام همه جارو سیاه دید. نفسم بند اومد. نفس هام به خرخر افتاد و دیگه هیچی نفهمیدم.
وقتی چشمامو باز کردم، هنوز چیزی نمی دیدم. باد از لای دوتا دندان های جلویی اومد تو. یه دفعه همه دندون هام تیر کشید. انگار از خواب پریدم.
نگام تو چشمای داداشی افتاد. هر دوتامون خندیدیم. ننه نشسته بود بالا سرم و آروم آروم اشک می ریخت. پرسید: حالت خوبه؟ فقط لبخند زدم.
این دفعه داش حسین سرمو روی یه دست و پام رو روی دست دیگه گرفته و بلند شد. از اون بالا دنیا یه جوره دیگه بود. خودت که می دونی چی می خوام بگم رفیق. مردم نگامون می کردن بعضی هاشون گریه می کردن بعضی هاشون سر تکون می دادن. بچه های هم سن و سال من، راه افتاده بودن دنبالمون و هی منو صدا می زدن. خیلی ناراحت شده بودم، امّا چیزی نگفتم. وسط راه انگاری تو انداختی تو دل داش حسین که برگشت و گفت: بچه ها برید خونه هاتون محمد سعید ناراحت می شه.
نمی دونم با اون چشم هاش چی کار کرد که همه رفتند. بغض اومده بود توی گلوم. ننه کنارمون داشت می اومد. هوا گرگ و میش بود. باد به بدنم می خورد و جای زخم ها رو می سوزوند. دلم شکسته بود. خسته شده بودم. پاهام درد می کرد. داش حسین هر چند قدم که می رفت، هی سرش رو می آورد پایین و حالم رو می پرسید. بالاخره رسیدیم، داداش من رو سر راه نشوند. سر راه تو. ننه عریضه رو از لای چارقدش بیرون آورد و گفت: اول بسم اللَّه بگو بعد بیندازش. گفتم و انداختم. صدای برخورد کاغذ با چیزی در چاه اومد. باد می وزید. گردنم خم شده بود و بالا نمی اومد.
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_سوم اون خروس بزرگه رو من انداختم تو چاه و خفه شد. نیگاش کردم
#رمان_دل_آرام
#فصل_چهارم
#رفیق
#قسمت_چهارم
چقدر مردم نگامون کردند! چقدر من رو به همدیگه نشون دادند. چقدر دلم گرفته بود!
چقدر هوا سرد بود. چقدر تا خونه فاصله بود. چقدر دنیا زشت شده بود! - سرتو بالا بیار مرد!
داش حسین بود که این حرف رو زد. سرم رو بالا آوردم. تا نیگاش کردم، اشک از چشماش سُر خورد پایین.
* * *
امروز غروب هیچ کس توی خونه نبود، از پله ها خودم رو پایین کشیدم. روی زمین سُر خوردم و به هر زحمتی بود تا در حیاط رفتم. خواستم دم در منتظرت بشینم که اگه اومدی اول من بهت سلام کنم. پام خون می اومد. زخم ها پاره شده بود. خون به شلوارم رسیده بود. اما اصلاً ناراحت نبودم. به دیوار تکیه زدم و هی صلوات فرستادم. همه اومدند به جز خودت.
اون قدر به این و اون نگاه کردم؛ اونقدر به اینو اون سلام دادم تا بالاخره تو نگاه یکی از همون آدما خوابم برد. وقتی بیدار شدم، تو بغل آقا بودم... آقا گفت:
چطوری این همه راه رو رفتی؟
تا اومدم جواب بدم، خوابم برد.
شب پام خیلی درد گرفت. اولش خواستم به روی خودم نیارم، امّا نشد. اصلا نشد.
اون قدر گریه کردم، اون قدر سرم رو به سینه ننه کوبیدم، اونقدر داد و بیداد کردم که یه دفعه ننه یه سیلی محکم زد تو صورتم.
یه لحظه درد پام یادم رفت. طفلک ننه! اون قدر سرم رو به سینه اش کوبیده بودم که دردش اومده بود!
جای سیلی اش خیلی سوخت. همه صورتم رو داغ کرد، اما من آخ هم نگفتم. فقط تو دلم تو رو صدا زدم یادته؟
- نزن بچه رو گناه داره.
صدای آقام بود. ننه مثل این که تازه فهمیده بود چی کار کرده یه دفعه نیگام کرد بعد سرم رو محکم تو بغلش گرفت. یک ساعت تموم گریه کرد، تو که خودت خوب می دونی الان هم که بغضم گرفته، به خاطر ننه است. به خاطر این که ننه همیشه چشماش خیسه. هر چه قدر هم که قایمش کنه من می فهمم. تواین چند وقته هر چی مردم برای من دلسوزی کردند، ننه بیشتر ناراحت شد. چند وقت پیش هم که دست بندش رو فروخت تا برام دارو بخره. یه بار مرد و مردونه باهاش حرف زدم و گفتم: ننه جون چرا این قدر ناراحتی! خدا خودش می دونه که چرا من باید اینجوری باشم.
یه عالمه باهاش حرف زدم. ننه قول داد دیگه غصّه نخوره. امّا فایده ای نکرد. انگاری یکی تو کوچه دیده بودش و هی بیشتر دلش رو سوزونده بود.
آخ چقدر گلوم درد گرفت. می ترسم گریه کنم ننه از خواب بپره. کف پام می خاره امّا جرأت نمی کنم بخارونمش، می ترسم از این که دوباره درد بگیره و داد و بیداد کنم. باز هم خدا رو شکر حال و روز من خیلی بهتر از پری کوچولوی همسایه است.
طفلکی اون اصلاً نمی تونه بشینه. نمی تونه خودش لقمه بگیره. اختیار دست هاشم به خودش نیست. فقط دراز می کشه. ننه اش یه روز می گه زردی گرفته، یه روز می گه خدادادیه، یه روزم می گه وقتی پری رو حامله بوده پدر پری یه پارو روش شکسته. آخه این دوتا همیشه باهم دعوا دارن نمی دونم چرا.
یه روز ننه پری آوردش خونه ما. نزدیک تشک من آن رو خوابوند. پری به سختی حرف می زنه اما خیلی باهوشه. داش حسین روی تخته یه چیزی نوشت و نشونش داد، اونم فوری خوندش، امّا با لکنت گفت: ا... امید
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_چهارم چقدر مردم نگامون کردند! چقدر من رو به همدیگه نشون دادند
#رمان_دل_آرام
#فصل_چهارم
#رفیق
#قسمت_پنجم
پری از من بزرگتره و نماز بهش واجب شده. ننه اش براش تیمم می گیره اونم همان طوری درازکش نماز می خونه. دلم براش می سوزه وقتی آقاش سر ننه اش داد می زنه، اون طفلکی نمی تونه بره یه جایی قایم بشه. همون جا دراز می کشه یواش یواش گریه می کنه. یه بار بهش گفتم: تو رفیق داری؟
گفت: آ... آره
پرسیدم: کیه؟
گفت: یه یه رازه
دیگه ازش چیزی نپرسیدم. شاید دوست نداشت بگه. نمی دونم چرا امشب نمی تونم بخوابم رفیق!
خدا کنه پری کوچولو حالش خوب شه. آخ.
چی شد؟ ننه جون تویی؟
من که گریه نکردم. همینطوری از چشمهام داره آب می آد. تو برو بخواب! نه! اصلاً درد نگرفت.
چرا نتونستی بخوابی؟
من که گفتم درد نگرفت. تو رو خدا گریه نکن. منم گریم می گیره ها. گریه نکن دیگه. باشه بشین بالای سرم. اما قول بده گریه نکنی، باشه! باشه می خوابم شب به خیر.
وقتی چشمام رو باز کردم، نور خورشید مستقیم تابید توی چشمام. صدای داش حسین رو شنیدم. خبر از چشم های خودت نداری که شده یه کاسه عسل. چشمام رو بستم و خندیدم. داداشی گفت: بلند شو دیگه، یه عالمه وقته که دارم صدات می زنم.
تو عالم خواب و بیداری بودم که صدای جیغ ننه پری اومد. فهمیدم چی شده بود. آقاش بعد از چند وقت اومده بود خونه. هر وقت می یاد خونه، دعوا میشه. از جیغ های ننه اش معلوم بود که داره کُتک می خوره. ننه دست به دامن آقا شد که یه جوری جلو دعوا رو بگیره. امّا آقا گفت: به ما مربوط نیست.
دلم برای پری کوچولو سوخت. حتماً داشت یواش یواش گریه می کرد.
غروب پری تو بغل ننه اش اومد خونه مون. از دور که دیدمش دلم ریخت.
دستاش رو هوا می لرزید. ننه تا دید دارن می یان، زودی یه تشک و متکا آورد. نزدیک که شدند، حالم بدتر شد. یه تیکه سیاهی رو صورت ننه پری بود. بهش سلام کردم. جوابم رو داد. ولی وقتی ننه رو دید، فقط سرش رو گذاشت روی شونه ننه و یه عالمه وقت فقط گریه کرد. ننه اول شونه های مامان پری رو مالید، بعد بغض خودش هم ترکید و پا به پای اون گریه کرد. پری کوچولو از اون اوّل که اومده بود بغض کرده بود.
و دست ها و گردنش می لرزید. چارقدش هی عقب می رفت و موهای طلایش بیرون می اومد.
- ببین بچّه ام به چه روزی افتاده از صبح تا حالا رعشه گرفته.
این صدای ننه پری بود که می اومد. من حواسم به پری بود. ازش پرسیدم: چرا رفیقت رو صدا نزدی؟
گفت: خ... خیلی صداش زدم.
بعد یه عالمه وقت بغض کرد و دیگه هیچی نگفت. طفلکی عین یه ماهی که از آب بیرون افتاده باشه، می لرزید. دلم براش سوخت تازه فهمیدم چی شده رفیق!
آقاش می خواد پری کوچولو رو از اون خونه ببره.
می گه همه دخترای هم قد اون خرج یه خونه رو می دن. اونا همشون قالی بافی می کنن اما من با دست خالی چطوری این بچه رو نگه داری کنم، بچه معلول همون بهتر که نباشه. بچه معلول!؟
برای اوّلین بار بود که این حرف رو می شنیدم. وقتی رفتن، از داش حسین پرسیدم: معلول یعنی چی؟
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_پنجم پری از من بزرگتره و نماز بهش واجب شده. ننه اش براش تیمم
#رمان_دل_آرام
#فصل_چهارم
#رفیق
#قسمت_ششم
به آسمون نیگا کرد. چشماش لرزید و هیچی نگفت. خودم فهمیدم. معلول یعنی کسی که نمی تونه خرجش رو بده. یعنی پری. یعنی من.
دلم گرفته، دلم برای پری کوچولو گرفته. اگه یه روزی آقاش از خونه ببردش و یه جایی ولش کنه!
رفیق! تو رو به رفاقتمون قسم، پری کوچولو رو شفا بده. اون از من واجب تره. فکر نکنی به خاطر پامه که دارم گریه می کنم، نه به خاطر پری کوچولو حالم بد شده. طفلک بدنش به لرزه افتاده. غروبیه با مشت کوبید رو پام. دست خودش که نبود. اختیار دستش رو که نداره، مخصوصاً حالا که رعشه هم گرفته. منم هیچی به روش نیاوردم.
رفیق! تو هم بیداری؟ تو هم داری این بو رو می شنوی؟ به به چه عطری پیچید توی اتاق. چقدر... خوا... بم... گرفته!
* * *
دویدن توی گندم زار آقام خیلی با صفاست. پریدن از پرچین های کوتاه باغ خیلی مزه داره. پا گذاشتن روی زمین و راه رفتن بدون درد، همه و همه خیلی خوبه؛ امّا هیچ چیز صفای رفاقت با تو رو نداره. دوستت دارم از این طرف آسمون تا اون طرف که خورشید داره غروب می کنه، دوستت دارم. دوست دارم ببینمت. با این که می دونم دیدنت خیلی سخته. وقتی یادم میاد که به خواب داش حسین رفتی، یه حالی می شم، بهش حسودیم میشه. داش حسین هزار دفعه از تو برام حرف زده. هزار دفعه همه فامیل دورش جمع شده اند و اون خوابش رو تعریف کرده. هی گریه کرده و هی همه رو گریونده. تو خیلی خوشگلی. این رو داش حسین می گه. یه خال هم روی صورتت داری. داش حسین خواب دیده که تو با دو نفر اومده بودی خونه ما. تو همین اتاق، بالای سر من. بعد آروم رو شونه من زده و گفته بودی: بلند شو، دایی ات داره می آد. یه دفعه من بلند شدم و مثل باد در حیاط دویده بودم.
از وقتی توی خواب داش حسین اومدی، نه! نه! از وقتی اومدی تو اتاق و از عطر خوشت من آروم شدم و خوابیدم، خونه یه عطری گرفته.
فردای اون روز همه ریختند اینجا لباس هامو تیکه تیکه کردند و بردند. یه تیکه هم ننه پری برد و به دست های پری بست. از اون روز به بعد یه امید دیگه تو دل مردم ده افتاده، چه برسه به ننه و بابای پری. چه برسه به خودش که عین پریاست.
راستی لرزش هاش هنوز خوب نشده ها! من هر روز می رم دیدنش و هی از تو براش می گم، آخرش کلی با هم می خندیم.
دایی اکبر نامه داده که حالش خوبه و روز دیگه می رسه. ننه هر وقت من رو می بینه، اشک تو چشماش ذوق ذوق می کنه و می گه: امام زمان علیه السلام تورو دوباره به ما داد. من تو دلم می گم: خوب رفیقی دارم من
دوست دارم وقتی بزرگ شدم یه دست بند برای ننه بخرم. دوست دارم درس بخونم به قول داش حسین طلبه علوم دینیّه بشم. دوست دارم بیشتر بشناسمت. دوست دارم یه روزی بیام پیش تو و دیگه ازت جدا نشم. داش حسین می گه تو یه روزی بر می گردی. پس تا اون روز منتظرت می مانم.
رفیق کوچیک تو.
نجم الثاقب، حکایت 6، ص 417
#پایان
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3