#فصل_چهارم
#کزمان
#ماه_به_روایت_آه
#قسمت_اول
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دیگر از کوفه خارج شده ام . مثل تیر از چله کمان!
و قتی با پاکیزه ترین و فاخر ترین جامه ای که اربابت به تو داده، سوار بر اسبی سر کش و رهوار در بیابان می تازی یا کنار آبگیر و استراحتگاهی، کسی چه می داند که تو بازرگانی معتبر و جنگجوی نام آوری یا غلام یکی از رجال کوفه؟ اگر تاکید اربابم به تعجیل در رساندن این نامه نبود چه بسا در منزل گاهی، با لاف و گزاف، همسفره خان چرب و شیرین کاروان تجار می شو دم و خاطرات دلچسب دیگر بازرگانان را به نام خود نقل می کردم.
آه چه شیرین است آزادی ، حتی اگر به اندازه رفت و برگشتی از کوفه به کربلا باشد.
-((کزمان ))! این حکم را بگیر و با اسب من، خود را سریع به کربلا برسان. در سپاه حسین بن علی، سراغ عباس و برادران مادریش را بگیر و دور از چشم دیگران این حکم را به آنان بده . به آنان بگو : پسر دائی تان عبدالله بن ابی محل بر شما درود می فرستد و از شما تمنا دارد که با پذیرش امان نامه عبیدالله بن زیاد ، از سپاه حسین کناره بگیرد. پاسخ آنان را هرچه سریعتر به من برسان تا برای پناه دادن و در امان نگاه داشتن نشان چاره ای بیندیشم.
* * *
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_چهارم
#کزمان
#ماه_به_روایت_آه
#قسمت_دوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به راستی در طول تاریخ، چند غلام این توفیق را داشته اند که حامل حکم سری و محرمانه امیر کوفه باشند؟ نمی خواستم کسی در این افتخار با من شریک باشد لذا زیاد به فکرم فشار نیاوردام و به این سوال وسوسه انگیز، پاسخی قاطع و افتخار آمیز دادم : هیچکس! اصلا کدامیک از پدران من ، عهده دار مسئولیتی چنین خطیر بوده اند ؟ هیچ کدام! حال، گیرم که امیر کوفه، برازنده و خوشنام نیست، بالاخره امیر که هست. نیست؟ فکرش را بکن، سالها بعد خواهند نوشت که در کشاکش جنگ و غبار کارزار، بناگاه مردی سوار بر اسبی سرکش از راه رسید و فریاد بر آورد:((دست نگه دارید. من حامل پیام محرمانه امیر کوفه ام.)) آه، خدای من . اوکیست؟ ((من کزمان هستم و این چهار تن در پناه من و امیر عبیدالله زیادند.))...
در طول راه بیش از صد بار این وقایع با شکوه و افتخار آمیز و حماسی را با افزودنی های دیگر در ذهن مرور کردم و هر بار از ذوق و سرخوشی بر خود لرزیدم.
* * *
در کوفه می گفتند : حسین بن علی، به قصد بر اندازی اسلام و خلا فت مسلمین، با سپاهی جرار از مدینه خروج کرده است. او به بهانه حج و به نیت گردآوری سپاه از مخالفان خلیفه و ایجاد تفرقه میان مسلمین عازم مکه شده بود اما با تیزهوشی ماموران و افشای نقشه اش، حج را نیمه کاره گذاشت و با جذب جنگاوران شهرها و قبایل، راه شام، دارالخلافه مسلمین را در پیش گرفت.
خوشبختانه روشنگری امیر عبیدالله زیاد و دستگیری و کشتار مسلم بن عقیل، فرستاده حسین و دیگر عاملان تحریک، مانع از پیوستن فریب خوردگان به اردوی حسین بن علی شده بود. بر مبنای اطلاعاتی که از تعداد نفرات و کیفیت تجهیزات سپاه حسین می رسید، مقاومت سپاه شام و کوفه در برابر آنان بعید به نظر می آمد و به همین جهت، روزی نبود که گروهی از جنگاوران برای تقویت و همراهی سپاه خلیفه، عازم کربلا نشوند.
می گفتند در صورت استیلای حسین، اسلام و سنت پیامبر مهجور و نابود خواهد شد. در این مورد تقریبا هیچ کس شک نداشت. مگر حسین فرزند علی نبود؟ همان علی که از زمان خلیفه سابق تا به امروز، لعن او در نماز های پنجگانه از واجبات شمرده می شد.
در این میان، تنها یک چیز برایم عجیب بود. چرا بایست امیر کوفه برای کسانی که با توجه به نفرات و تجهیزات بر سپاه مقابل برتری دارند، امان نامه بنویسد؟ هر چه بیشتر اندیشیدم، کمتر به پاسخ رسیدم. اصلا غلام قاصد را چه به این سوالات؟
* * *
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_چهارم
#کزمان
#ماه_به_روایت_آه
#قسمت_سوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از آخرین تپه که سرازیر شدم،تازه معنای لشکر جرار را فهمیدم.
حسین بن علی با این نره دیوان پولادپوش، حتی اگر از کنار کوفه می گذشت، برج و باروی دارالاماره فرو می ریخت. هرچه دعا از حفظ داشتم، لرزان خواندم و بر خود دمیدم و به نرمی پیش رفتم. بر کناره فرات، تا چشم کار می کرد، چادر بر پا بود، آن هم در چند ردیف و در برابر چادرها، کلا خود و جوشن سپاهیان، همچون آیینه در زیر تابش آفتاب می درخشید.
بر کناره رود، آتش و دود از زیر دیگ های بزرگ تنوره می کشید و رم کردن چند شتر که از دیدن خون نهر شدن همقطاران شان هراسیده بودند، اسباب شوخی و جست و خیز سپاهیان را فراهم آورده بود. صدای نعره زور آزمایان و فرماندهان و قهقهه خنده یک نفر یا گروهی، لحظه ای خاموش نمی شد.
به نرمی از برابر چادر ها می گذشتم و مکث نمی کردم تا کسی به من مشکوک نشود.
- ها کزمان... های بایست. تو کزمان نیستی؟
صاحب صدا پیش آمد و مهار اسبم را گرفت.وقتی کلاه خود از سر برداشت، تازه او را شناختم. مالک بود؛ همسایه خانه اربابم در کوفه. زمان تظاهر به آزادگی و نجیب زادگی سر آمده بود، به همین سرعت و به همین سادگی . فورا از اسب پیاده شدم و سلام دادم و تعظیم کردم. فقط متحیر بودم که مالک در سپاه حسین چه می کند؟ مگر او برای پیوستن به سپاه خلیفه نیامده بود؟
-هنوز ام سلیم نمرده است؟ شترانم چطورند؟
(ام سلیم همسرش بود.)
-همه خوبند و نگران سلامت شمایند.
-شترانم شاید نگران باشند اما از آن ماده گراز بعید می دانم... های بشیر! کجایی روباه مفلوک؟ بیا هم بازی ات را دریاب.
((بشیر)) غلام نحیف مالک بود که با آمدنش، مالک ما را ترک کرد.
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_چهارم
#کزمان
#ماه_به_روایت_آه
#قسمت_چهارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بشیر توضیح داد که اربابش برای دیدار برخی دوستانش اردوی سپاه کوفه ر ترک کرده و به این سو آمده و ادامه داد: آن چادر بزرگ سپید را آن دور می بینی؟ [و به جایی در امتداد چادرها اشاره کرد] آن جا مرکز فرماندهی عمر بن سعد است. از این جا تا آن چادر سپید، اردوی سپاه شام و سایر شهر هاست و از آن چادر سپید به بعد، تا آن جا که چشم کار می کند محل استقرار سپاه کوفه است!
بر جا خشک شدم و با دهانی از تعجب باز، گفتم : خدا را شکر. پس این جا اردوگاه سپاه حسین نیست؟
-اردوگاه؟ سپاه؟
لبخند تلخ و سپیدی چشمان درشت بشیر را که با هجوم اشک، یکباره به سرخی گرایید، هرگز فراموش نمی کنم.
دلم فرو ریخت و زانوانم سست شد: یعنی می خواهی بگویی تعدادشان خیلی بیشتر از این حرفهاست؟
این بار با پوزخندی صدادار، چنان که گویی به ساده لوحی ام می خندد، سر تکان داد و در حالی که به پشت انگشتان شصت، اشک را از چشمانش می سترد، گفت: کدام سپاه؟ کدام اردو؟ به تقریب، صد و چند نفر که نیمی از آنان، زنان و اطفال و مردان سالخورده اند... توبه این می گویی سپاه؟
-اما در کوفه می گویند که...
در حالی که انگشت اشاره اش را روی بینی گرفته بود، دست دیگرش را به آرامی روی سینه ام گذاشت و به نجوا گفت: هیس... آرام... می شنوی؟
جز صدای نعره فرماندهان و زور آزمایان و قهقهه سرخوشانه برخی سپاهیان چیزی نمی شنیدم. بشیر دستم را گرفت و به دامنه تپه ای کوتاه برو. حق با بشیر بود، از دور صدای کسی می آمد که با لحنی حزین، اذان می گفت. مسیر چند قدمی دامنه تا بالای تپه را به آرامی پیمودیم و از نوک تپه، دزدیده و با احتیاط سرک کشیدیم.
-ببین. خوب ببین. این هم اردوگاه سپاه جرار حسین.
جز سه- چهار خیمه که مشخصا جان پناه بانوان و اطفال بود و دو - چادر که سایبان و استراحتگاه مردان به نظر می رسید، چیزی دیده نمی شد.
در برابر همین خیمه گاه، صفوف نماز در حال شکل گیری بود. در کوفه می گفتند : حسین نیز همچون پدرش علی، قواعد سنت و شریعت را فرو گذاشته، نماز را ترک گفته و با گردآوری سپاهی عظیم بر علیه خلیفه اسلام خروج کرده و علم محاربه افراشته است. خدایا، این چه معمایی است؟
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_چهارم
#کزمان
#ماه_به_روایت_آه
#قسمت_پنجم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نجوای بشیر،رشته افکارم را گسست: آن غلام سیاه را در صف اول نماز
می بینی ؟ روز اول که خسته و درمانده به این جا رسیدیم، بی آنکه مجال استراحتی باشد،به دستور مالک،مجبور به بار گشودن و برپایی چادر شدم. از خستگی، آرزوی مرگ می کردم. ناگاه این غلام با مشکی اب گوارا، همچون فرشته نجات رسید و یاری ام داد. وقتی از نام و نشانش پرسیدم،گفت که ((جون)) غلام حسین بن علی است و به خواست سرورش به یاری ما آمده است. وقتی عقیده مردم کوفه را درباره حسین و پدرش علی به او گفتم و پرسیدم که چرا آنان با وجود خویشاوندی و نزدیکی با رسول خدا، نماز و سایر شرایع را ترک گفته و به محاربه با دین خدا برخاسته اند؟ طوری خندید که دندان های سفیدش پیدا شد. آنگاه با لحنی غمزده گفت:((آیا واقعا این گونه می اندیشند؟به خدا قسم نماز کسی را عاشقانه تر از سرورم حسین-که سلام خدا بر او باد-ندیدهام. و اما آنچه در بابا مولای مان علی-که درود خدا بر او- می گویند؛ چه فراموشکار و بی وفایند مردم کوفه. گیرم که خلیفه و خطیبانش بر فضایل و مکارمی که خود بدانها معترفند، چشم نی بندند، اما آیا مردم نیز از یاد برده اند که علی، در شهرشان ، بیست سال پیش از این ، آن گاه که ضربت شهادت خورد، کجا بود و به چه کاری مشغول بود؟))
-آه... آه خدایا، مرا ببخش. سالها علی را به جهت ترک گفتن نماز نکوهش کرده ایم، بی آن که به یاد آوریم که واپسین نماز جماعتش را در محراب به خون کشیدند. وای بر من ای بشیر. وای بر من.
- آری برادر، وای بر ما و وای بر سپاه شام و کوفه که خورشید حقیقت را بی حجاب فریب و نقاب تحریف می بیند و چون شب پره از آن می گریزد... آن کودکان را می بینی؟ [ و به جایی که سه پسر بچه چهار تا ده ساله نشسته بودند، اشاره کرد. ] آیا باور می کنی که از همین حالا، بین سپاهیان، بر سر به اسارت گرفتن و سر بریدن این اطفال، جدال و رقابت بر پاست؟ می بینی که طفلان معصوم، بی خبر از نقشه های این سو، چگونه با شکیبایی به تیمم مشغولند تا به آخرین صف نماز بپیوندند؟
-تیمم؟ چرا تیمم؟ فرات که در همین نزدیکی است پس چرا...
-چون ما آب را بر آنان بسته ایم. هیچ یک از همراهان حسین اجازه نزدیک شدن به شریعه و برداشتن یا آشامیدن از رود ندارد.
با این که ساعتی پیش، آب نوشیده بودم،اما گلویم از خشکی و حرارت می سوخت. خدایا! مگر می شود این همه جفا و ناجوانمردی از تو پنهان باشد؟ چرا صاعقه عذابت را بر ما فرو نمی فرستی؟
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_چهارم
#کزمان
#ماه_به_روایت_آه
#قسمت_ششم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا پایان نماز، محو نیایش عاشقانه حسین و یارانش بودم و نازه، پس از آن بود که ماموریت و مقصود خود را از سفر به یاد آوردم. وقتی به بشیر گفتم که حامل امان نامه عبیدالله بن زیاد برای عباس بن علی و سه برادرش هستم، با لبخندی تلخ گفت: پس بی آن که خود بدانی، تو را برای شکستن کمر پسر فاطمه فرستاده اند. می دانی عباس کیست؟ او پرچمدار و سپاهسالار و تکیه گاه حسین است. او برای حسین، علاوه بر برادر،به منزله هارون برای موسی و علی برای پیامبر خداست... آن چهار تن را می بینی؟ همانها که مشغول گردآوری خار و هیمه اند. آن که یک سر و گردن از همه بلندتر است و چهره اش به ماه شب چهاردهم می ماند، عباس بن علی، ماه بنی هاشم است و آن سه جوان زیباروی رعنا که با او همراهند، برادران او و پسران علی و فاطمه ام البنین اند. ((جون)) می گفت که در خدمتگزاری به حسین، آنان همواره سخت ترین کارها را بر عهده می گیرند و غلامان را از انجام آن معاف می دارند.
به دستور اربابم عبدالله، می بایست نامه را دور از چشم دیگران به عباس و برادرانش می رساندم و آن لحظه بهترین فرصت بود. لذا با تشکر از راهنمایی های بشیر و آرزوی دیدار دوباره اش در کوفه، او را بدرود گفتم و پیاده و افسار اسب در دست، از تپه سرازیر شدم.
با این که از دور، سنگینی نگاه پرسشگر مردان نزدیک خیام را بر خود حس می کردم، کوشیدم تا با آرامشی حاکی از تسلیم، به سمت عباس و برادرانش راه کج کنم. کودکانی که شادمانه،با دیدار این غریبه از خیمه ها بیرون دویده بودند، احتمالا به امر بانوان، در حالی که با شوق و حسرت، واپس می نگریستند، به خیمه ها بازگشتند. شاید می اندیشیدند که این غریبه آمده است تا آنها را از این کابوس تلخ و وحشت انگیز بیدار کند. شاید آمده است تا بگوید که تمامی این اتفاقات، اشتباها رخ داده و آن ها آزارند به هرکجا که مایلند بروند، البته به شرط آن که ابتدا آبی خنک و گوارا بنوشند و ساعاتی را به شنا و آب بازی و استراحت در حاشیه سرسبز فرات بگذرانند. شاید ... فقط شاید اما دریغ.
وقتی به چند قدمی عباس و برادرانش رسیدم، برای لحظاتی، دست از کار کشیدند.
-سلام و درود خدا بر عباس فرزند علی و برادران والا قدرش.
-سلام بر بنده خدا و میهمان ما که حبیب خداست. خوش آمدی.
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_چهارم
#کزمان
#ماه_به_روایت_آه
#قسمت_هفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خدایا، چقدر این جوانمردان، زیباروی،مهربان، کریم، مودب و میهمان نوازند. تا به حال،کسی با این مایه مهربانی و احترام با من سخن نگفته بود. در طول عمر ، هرگز کسی با نگاه از من میزبانی نکرده بود و هرگز طعم و لذت میهمانی نگاه را درک نکرده بودم. برای اولین بار بود که احساس می کردم انسانم و در خور احترام،آه ، نکند مرا فردی آزاد پنداشته اند که چنین مهربانانه با من سخن می گویند؟ باید این اشتباه را اصلاح نی کردم.
-من ((کزمان)) بنده ((عبدالله بن آبی محل))، دایی زاده شما والا تباران هستم.
عباس با مهربانی زیر بازویم را گرفت و با لبخند گفت : همه ما بندگان پروردگاریم و آن که پرهیزگارتر است، نزد خدا گرامی تر است.
باید خسته باشی و نیاز مند پذیرای و استراحت. بیا تا خیمه گاه برویم.
-قصد جسارت نیست ولی اگر اجازه بفرمائید، حامل پیامی محرمانه برای شما و برادران تان هستم.
و بی آن که منتظر پاسخ بمانم، نامه عبدالله و امان نامه ابن زیاد را از خورجین اسب بیرون کشیدم و با احترام تقدیم کردم.
به رغم اصرار مهربانانه عباس و برادرانش به ماندن و استراحت من و خواندن پیام در فرصتی دیگر، با بیان سفارش اکید عبدالله بر انتقال سریع پاسخ آنان به او ، لطف و کرامت شان را سپاس گفتم و به رسم ادب، چند گام عقب رفتم تا هنگام قرائت پیام، مزاحم خلوت آنان نباشم.
پس از رویت پیام کوتاه عبدالله، از برادر کوچکترشان خواستند تا نامه امیر کوفه را بر آنان بخواند. با وجود فاصله گرفتن و مشغول کردن خود به رسیدگی به زین و یراق اسب، ناخواسته، شنونده متن نامه بودم :
- ((بسم الله الرحمن الرحیم. از امیر عبیدالله زیاد، والی کوفه به عباس بن علی و سه برادر او. سلام بر آن که طریق ضلال نپیماید و به صراط مستقیم باز آید. و اما بعد؛ به موجب آیت حکم ، از حمایت و همراهی حسین دست بردارید تا بر جانتان ببخشاییم و در امان، و در پناه رافت خلیفهء مسلمین قرار گیرید. والسلام علینا و علی عبادالله الصالحین. ))
* * *
عبدالله بر درگاه خانه اش در کوفه ، بی تاب تر از آن بود که شنونده ریز وقایع سفرم باشد.
-پیام را رساندی؟ آن ها را دیدی؟
-آری سرورم، هم آن بزرگواران را زیارت کردم و هم پیام و حکم را به ایشان رساندم.
- با تو نیامدند؟ به مدینه بازگشتند؟
-خیر سرورم.همان جا ماندند.
عبدالله که مبهوت و حیران بر جا خشک شده بود، با نگرانی پرسید: چه پاسخ گفتند؟
با شرم، چشم به زمین دوختم: فرمودند به دایی زاده ما عبدالله بن ابی محل سلام و درود ما را برسان و بگو ای جوانمرد، ما در امان و پناه خداییم و امان خدا، برای ما از امان پسر مرجانه (ابن زیاد ) بهتر است.
اشک بر پهنا چهره عبدالله جاری شد و با تکیه بر چارچوب درگاه بر زمین نشست. شنیدم که زیر لب گفت : انا لله و انا الیه راجعون ... همه از خداییم و به سوی او باز می گردیم.
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯