#فصل_سوم
#قسمت_اول
#عبدالله_بن_ابی_محل
#ماه_به_روایت_آه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
-شیر بنی کلاب!عبدالله بن ابی محل هم خون و هم قبیله من:شمر بن ذی الجوشن
* * *
صعلوکان، افرادی از قبایل قحطی زده و آفت رسیده بیابانی بودند که از فرط فقر و درماندگی به تکدی یا غارت اموال کاروان ها و دیگر طوایف رو می آوردند.
روزی در بادیه صعلوک پیر مفلوکی دیدم، سوار بر اسبی سرکش و راهوار. پیرمرد چرکین و ژولیده، تن پوشی فاخر، ابریشمین، رنگ رنگ و زنانه بر تن داشت و با جدیت و تفاخر، سر مست از صدای برخورد خلخال های طلا و نقره که از مچ تا آرنجش را پوشانده بود، در آن آفتاب سوزان، به نرمی می راند. هرگز ترکیبی تا این حد مضحک و ناهمگون ندیده بودم.
نمی دانم چرا آن روز به محض دیدن عبیدالله بن زیاد بر تخت دارالاماره کوفه، ناخواسته و ناخودآگاه، خاطره آن صعلوک و جامه و مرکوب مسروقه اش پیش چشمم جان گرفت.
به اصرار جنگاور هم قبیله ای ام ((شمر بن ذی الجوشن )) که همچون من از قبیله بنی کلاب است، به دیدار امیر جدید کوفه رفتیم.
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_سوم
#قسمت_دوم
#عبدالله_بن_ابی_محل
#ماه_به_روایت_آه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
وقتی شمر برای درخواست همراهی در این ملاقات به دیدارم آمد، همچون مار زخم خورده به خود می پیچید : می بینی عبدالله ؟ اف بر اين دنيا... اف بر اين خليفگان و امیران حق ناشناس. نه آن پدر بین خادم و خائن فرق می گذاشت، نه این پسر. اگر ما آتش قیام حسن بن علی را به آب خیانت و تفرقه فرو ننشانده بودیم، اسبان لشکر حسن مجتبی، نه کاخ سبز که تا ریشه بنی امیه را چریده بودند. بعد از آن همه خدمت، بر پیشانی ما داغ خیانت و حقارت خورد و بر پیشانی حدیث سازان سایه نشین، مهر ولایت و امارت.
آه آه آه... کار به جایی رسیده که حتی این کنیززاده مجهول النطفه، پسر مرجانه نیز از حکم امارت بی نصیب نمانده است. آیا یزید در وجود عبیدالله، چه هنری جز جهل و قساوت دیده که او را به امارت گماشته است؟ اگر قصد خلیفه زهر چشم گرفتن از این مردم بود، من حاضر بودم علاوه بر مسلم بن عقیل، نیمی از مردم کوفه را از بام دارالاماره فرو اندازم.
می دانی بدتر از همه اینها چیست؟ عمر بن سعد را با وعده حکومت و برخورداری از خراج ((ری)) برای بیعت گرفتن از حسین بن علی برای یزید و کشتن او در صورت سرپیچی فرستاده اند. عمر پسر سعدبن ابی وقاص، فاتح ایران در زمان خلیفه دوم عمر بن خطاب، چند صباح دیگر برای سرکشی و امارت بر بخشی از فتوحات پدر، عازم ((جنات تجری من تحتها الانهار )) می شود و باز شمر بن ذی الجوشن می ماند و حسرت و دشمن کامی تا در کدام صحرای تفته و جهنمی و جانش در آید و جنازه اش نصیب ام عامر [کفتار] شود. ))
#رمان_مذهبی
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ماه_به_روایت_آه
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_سوم
#قسمت_سوم
#عبدالله_بن_ابی_محل
#ماه_به_روایت_آه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- سخت نگیر برادر، برای من و تو تلخ تر و دهشتناک تر از مصاحبت ام عامر، ملاقات با ابو یحیی [ملک الموت] است!
- چه جای شوخی است عبدالله؟ چرا نمی فهمی؟ نباید بگذاریم لقمه ای بدین گوارایی و پاداشی بدین حلاوت، بی هیچ زحمتی نصیب عمر بن سعد شود. همراهان حسین، بیشتر زن و کودکند و تعداد یارانش به صد نفر نمی رسد. جز خود حسین، فرزندش علی اکبر و چهار پسر ام البنین و معدودی دیگر، مابقی یا سالخورده اند یا کودک یا بی بهره از فنون جنگی. نقطه ضعف شیعیان علی تفرقه است. همین شیوه در جنگ صفین، علی را به پذیرش حکمیت و بعدها حسن بن علی را به پذیرش صلح واداشت.
کافی است به دستاویز هم قبیلگی و نسبت خویشاوندی از جانب مادر، عباس و سه برادرش را با امان نامه ساختگی از یاران حسین جدا کنیم، آنگاه خواهی دید که جماعت چگونه از گرد حسین پراکنده می شوند.
خوشبختانه عمر بن سعد، نادانسته و با امید به پذیرش بیعت از طرف حسین، درختم این غائله تعلل می کند.
باید به عبیدالله بفهمانیم که اگر پسر سعد جرات، جسارت و قاطعیت در اجرای فرمان خلیفه مسلمین ندارد، شمر بن ذی الجوشن دارد... برخیز.
هردو در چند قدمی تخت امیر عبیدالله بن زیاد - والی کوفه - ایستاده و به نشان ادب، چشم بر زمین دوخته بودیم. شمر مرا معرفی کرد:
- شیر بنی کلاب! عبدالله بن ابی محل بن حزام بن خالد، از جنگاوران نامدار قبیله بنی کلاب. هم قبیله، هم خون و از هر جهت مورد اعتماد من است.
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_سوم
#قسمت_چهارم
#عبدالله_بن_ابی_محل
#ماه_به_روایت_آه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شاید همان وقت بود که با نگاهی زیر چشمی و دزدیده به امیر، برای دیدن تاثیر معرفی ام در چهره او ، ناخواسته به یاد آن صعلوک مفلوک افتادم . چرا؟ اتفاقا یافتن پاسخی برای این چرا موجب شد تا از سخنان متهورانه و در عین حال مداهنه آمیز شمر، چیزی در خاطرم نماند. لحن او به گونه ای بود که اگر به معنی توجه نمی داشتی، گویی ستمدیده دست از جان شسته ای بر سر امیری بیدادگر فریاد می کشد ولی وقتی به معنی می نگریستی، ارباب خسیس و ممسک خود را از آن همه بخشندگی و رافت منع می کند
امیر کوفه همچون توده ای گوشت بی شکل که گویی با مبالغی اطلس و پرنیان بسته بندی شده بود، در خلسه ای رویایی از گفتار شمر، لای انگشتان پای زمخت و عرق کرده اش انگشت می کشید و همزمان پاره های لوز و حلوا به دهان می گذاشت.
شاهد اجرای نمایشی کسالت بار و تکراری بودم که بازیگرانش، متنی نا نوشته اما قراردادی و توافقی را با شکیبایی و تحملی رقت آور اجرا می کردند. درست ، همچون یک مجلس خواستگاری که هر دو خانواده از پیش به توافق رسیده باشند اما تشریفات و مقدمات مراسم را چنان با جدیت و پایبندی اجرا کنند که گویی به فرجام این وصلت، امید چندانی ندارند.
-عمر بن سعد تا به حال، بارها وفاداری خود را به ما و خلیفه مسلمین اثبات کرده است. یعنی می خواهی بگویی خلیفه در تنفیذ حکم فرماندهی سپاه به عمر بن سعد، خدای ناکرده مرتکب اشتباه...
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_سوم
#قسمت_پنجم
#عبدالله_بن_ابی_محل
#ماه_به_روایت_آه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- لا والله! هرگز. خلیفه بیش از هر کس به مصالح مسلمین آگاه است.
اما اگر به او خبر دهند که فرمانده سپاه بزرگ اسلام به جای آن که با سرعت و قاطعیت، کار حسین را فیصله دهد، شبها در میانه دو سپاه با حسین به مذاکره می نشیند و در اجرای فرمان خلیفه کوتاهی و کاهلی می کند، بی شک خواهد رنجید.
شمر که فرصت را برای وارد کردن ضربه نهایی مناسب می دید، با لحنی ظاهرا خیر خواهانه و هشدار دهنده و در باطن تهدیدآمیز، ادامه داد: کسی از فردا خبر ندارد. اگر تا به حال این کوتاهی و مماطله و مماشات را به گوش خلیفه نرسانده باشند، شاید تا ساعتی دیگر، کسانی از همین کوفه، با اسبانی تیزرو عازم شام شوند تا ذهن خلیفه را نسبت به شما و فرمانده سپاه، مشوش و بدگمان کنند. می دانید که خلیفه مسلمین، یزیدبن معاویه،بر خلاف پدرشان خال المومنین، چندان صبور و معتقد به تجسس در حقایق امور نیستند. از سوی دیگر، بسیارند متو همان فرصت طلبی که جامه امارت کوفه را برازنده قامت خود می بیینند...
عبیدالله بن زیاد چون یک کارشناس خبره هنری با چشمانی تنگ شده، ظاهرا غرق تماشای قالی به غنیمت رسیده ایرانی بود که تالار دارالاماره را می پوشانید و همین خیرگی و سکوت، نشان می داد که در شطرنج مباحثه با شمر، شه مات شده است. در نطع کلام، هیچ پیاده و سواره ای نمی یافت که پایمال پیل برهان و تهدید و رقیب نشود و گشایشی رخ دهد.
شمر را به خوبی می شناخت و می دانست اگر به خواسته اش پاسخ مثبت ندهد، کمتر از ساعتی بعد، او را سوار بر سریعترین اسب کوفه در راه شام باید جست.
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_سوم
#قسمت_ششم
#عبدالله_بن_ابی_محل
#ماه_به_روایت_آه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شمر، خود به کمک امیر مستاصل شتافت: حسین از پیامبر آموخته است که :((الحرب خدعه )) جنگ نیرنگ است. او به دستاویز مذاکره و صلح و فرصت سوزی، مشغول تجمیع قواست. دوری از زن و فرزند، سپاه شام و کوفه را خسته و پریشان می کند و در همین فرصت، شیعیان علی، گروه گروه به حسین خواهند پیوست. بعید نمی دانم که لشکر پراکنده خوارج هم وقت را غنیمت بشمارند و از دیگر سو بر ما بتازند. آیا می پندارید که اگر شیعیان ایران و عراق از کم شماری همراهان حسین باخبر شوند، او را تنها خواهند گذاشت؟ در این موقعیت خطیر، شما به عنوان امیر مقتدر کوفه و عهده دار مصالح مسلمین می توانید با تکیه بر اعتماد خلیفه و با انتخاب فرماندهی قاطع و فرمانبر، در کمترین زمان، آتش فتنه را فرو بنشانید.
شمر با این عقب نشینی مصلحت آمیز اجازه داد تا امیر عبیدالله به جای چاره جویی تهدید شمر، راهی برای دلجویی و دفع شر مقدر او پیدا کند. به همین خاطر، بعداز یادآوری خدمات شمر به خلافت اموی و سپاس از این که با صداقت و درایت، نقش چشم و گوش او را بازی کرده است ، گفت : تو خود مردی جنگی و کارآزموده ای و به خوبی می دانی که برکناری فرمانده سپاه، آن هم بی هیچ دلیل و بهانه، باعث تشویش و پراکندگی سپاه می شود؛ ضمن آن هم بی هیچ دلیل و بهانه، باعث تشویش و پراکندگی سپاه می شود؛ ضمن آن که علاوه بر انفعال و بدنامی فرمانده معزول، سایر فرماندهان را نیز بد گمان و دلسرد می کند.
- چرا بی دلیل و بهانه، ای امیر؟ مگر نه آن که عمر بن سعد در اجرای فرامین و فیصله سریع کار حسین و همراهانش تعلل و کوتاهی می کند؟
آری درست می گویی. ما خود نیز به ختم سریع این غائله اصرار داریم. لذا تو را با حکمی...
- فرماندهی سپاه اسلام؟
حرص،طمع، بی تابی و جاه طلبی توام با بغض و عداوت، چنان در شیوه ادای این سوال شتابزده و متعفن موج زد که حتی از خود، به عنوان همراه و هم قبیله شمر بن ذی الجوشن، متنفر و مشمئز شدم.
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_سوم
#عبدالله_بن_ابی_محل
#ماه_به_روایت_آه
#قسمت_هفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عبیدالله چون کسی که با تکان دادن و بالا و پایین بردن پاره ای استخوان، سگی را به تقلا و جست و خیز وامی دارد و از حسرت و زوزه ملتمسانه سگ حظ می برد، با زهرخندی که نشان می داد که حتی او نیز از این میزان جاه طلبی و ناشکیبایی مشمئز شده است، ادامه داد: صبور باش ابن ذی الجوشن. در آن حکم به او خواهم نوشت که به محض خواندن نامه به فتنه حسین و یارانش خاتمه دهد و اگر سرپیچی کند...
- سرپیچی می کند.
-باری، اگر سرپیچی کند و اطاعت نکند...
-نمی کند. می دانم. اطاعت نمی کند.
- در آن صورت باید فرماندهی را به تو بسپارد.
- آری، باید بسپارد. حکم امیر عبیدالله بن زیاد است. به محض ورود با حکم شما او را عزل می کنم.
-البته در صورت سرپیچی.
- من او را خوب می شناسم. حتی حکم را نمی خواند. سرپیچی می کند. می دانم.
با تقریر عبیدالله، کاتب دارالاماره مشغول تحریر حکم شد و شمر که با بی تابی ناظر بود با زمزمه و بازگویی کلمات عبیدالله، گویی می کوشید تا طعم قدرت و شرینی افتخارات پیش رویش را زیر دندان و روی زبان حس کند. سالها او را دیده بودم اما نه از این زاویه و نه در این موقعیت.
یاد حرفهایش درباره همراهان کم شمار حسین افتادم و این که می توان عباس و برادرانش را به بهانه خویشاوندی عشیره مادری و به دستاویز امان نامه ای ساختگی، از حسین جدا کرد و لابد پس از جنگ، آنان را دست و پا بسته به عنوان اسیران جنگی، پیشکش آورد و در شهرها نمایش داد.
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#فصل_سوم
#عبدالله_بن_ابی_محل
#ماه_به_روایت_آه
#سمت_هشتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زمانی که شمر از این نقشه سخن می گفت، کهنه سرباز سرخورده ای بود که طرح و نقشه اش پشیزی ارزش نداشت؛ اما حال، در یک قدمی فرماندهی سپاه... وای بر من. شانه هایم بی حس شد و بر سر تا پایم عرقی سرد نشست. پدرم ((ابی محل)) برادر فاطمه ام البنین، مادر عباس و سه برادرش بود.
فارغ از غیرت قبیله ای، اگر شمر این نقشه را عملی می کرد، چگونه می توانستم با عمه ام ام البنین و سایر بستگانم چشم در چشم و رو در رو شوم؟ ننگ این همراهی تا قیامت با من می ماند.
شمر برخاست تا نامه را از عبیدالله بگیرد و من نیز به تبع او برخاستم. فکری چون برق از خاطرم گذشت. اگر امان نامه پسر عمه هایم ساختگی نباشد، شمر نخواهد توانست خودسرانه با آن ها رفتار کند. حتی اگر شمر و دیگران پیمان بشکنند، لااقل من به قدر وسع کوشیده ام.
با این که شمر برای حرکت بی تاب بود، گفتم: خدا امیر را قرین صلاح بدارد. من نیز خواسته ای دارم.
-بخواه که دریغ نمی کنیم.
-چهار تن از عمه زادگان من با حسین همراهند، اگر صلاح بدانید، برای آن ها امان نامه ای بنویسید.
-به چشم حتما می نویسیم. اگر حسین بن علی را تنها بگذراند، حاضریم برای تمام همراهانش امان نامه بنویسیم.
دقایقی بعد، شمر بن ذی الجوش با حکم و من با امان نامه، از دارالاماره کوفه خارج شدیم.
#رمان_مذهبی
#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
#ادامه_دارد
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_دوم #فرزند_آدم #قسمت_چهارم - ای کاش می توانستم داخل بشوم. این را پسر گفت اما
#رمان_دل_آرام
#فصل_سوم
#دل_آرام
#قسمت_اول
تو داشتی نگاهم می کردی.
آن روز که کوچه پس کوچه های شهر را با سرعت پشت سر می گذاشتم. به جرأت می توانم بگویم پیش از آن هم تو مرا نگاه کرده بودی؛ آن روزها که کودکی را با پای برهنه می دویدم و یا پیش از آن. شاید، شاید با نگاه تو جان گرفته بودم. شاید به خاطر تو به دنیا آمده بودم.
آه که من چقدر از تو غافل بوده ام! همیشه از تو غفلت کرده ام. حتی، حتی آن غروب که تو آمدی.
تو هنوز هم داری نگاهم می کنی. این را با تمام وجود می گویم. وگرنه که دیگر پس از آن روز نمی بایستی زنده می ماندم.
حالا که به دور دست های آسمان - این آبی بیکران - این شاهد
ماندگار چشم می دوزم و به پهنای صورت اشک می ریزم، باز هم تو داری نگاهم می کنی.
راستی چه شد؟
تقدیر من انگار همین بود.
دیدن یکباره و یک آن تو.
تنها همین و بس!
نخستین بار کی دیدمت؟ آخرین بار کی بود، شب بود یا روز؟
غروب بود که برای اولین بار و آخرین بار تو را دیدم و انگار تا به آن روز تمامی شب ها و روزهایم تیره و تار بوده اند. سوگند می خورم در خاطرم هیچ غروبی روشن تر از آن غروب به یاد نمانده است.
کوچه پس کوچه های شهر را پشت سر گذاشته و یک نفس می تاختم. وقتی به خود آمدم که تا چشم کار می کرد بیابان بود و بیابان. پهندشت کویر بود و خار. خار بود و سوز گرمای باد کولی کُش صحرا. هُرم گرما بود و قامت بی رمق من که آب می طلبید و بس.
جریان آب بر تن خسته ام چون جاری شدن روح بر کالبد نیمه جانی بود رو به مرگ. نفس های گرم اسب، تمنّای آب بود و رفع تشنگی. مشک را به دهانش رساندم و بعد از سیراب شدن، به تاخت، بیابان را پشت سر گذاشتم. رسم صحرا همین است. روزهای بی رحمی دارد. کویر چون دهانه دروازه آتش می ماند که هر چه به درون آن می روی، بیشتر تو را می بلعد. تو را مسخ می کند. عنان از کَفت می رباید و عظمت خود را به رُخت می کشد.
صحرا تمامی نداشت. انگار در یکجا ایستاده باشی و در خیال خود برانی. هیچ چیز تغییر نمی کرد. بیابان بود و خار و گرما. خیال به موقع نرسیدن آزارم می داد. گرمای موذی و راه بی پایان خسته ترم می کرد. امّا تنها امید انسان، این دو پای سر کش را در این لحظات زنده می دارد. اندیشیدن به مقصد، راه را هموارتر می کرد و تاب و تحمّل را بیشتر.
با گذشت زمان کم کم رنگ و روی صحرا تغییر می کرد. طبیعت در بیابان جلوه نمایی می کند و انسان در برابر این عظمت بسیار، احساس کوچکی می کند. روز، ابتدا در گوشه ای از پهنه آسمان چنبره زد و بعد پا از ورطه خاک کشید. نیلی آرام بخشی صحرا را فرا گرفت و شب آمد. از دور شهری پیدا بود که متواضعانه گرد حریم علوی زانو زده بود. نور گنبد بلند و مناره هایش در تمام شهر تراویده بود. بی درنگ به آغوش آن پر کشیدم تا، رها از دنیا در هوای روح بخش حرم امام علی علیه السلام جانی تازه بگیرم.
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_اول تو داشتی نگاهم می کردی. آن روز که کوچه پس کوچه های شهر
#رمان_دل_آرام
#فصل_سوم
#دل_آرام
#قسمت_دوم
راه آمده را باید باز می گشتم. عبور از دوزخ بیابان گریز ناپذیر بود. بازگشت من نباید به تعویق می افتاد. خمس مالم را داده و تنها مقدار کمی مانده بود که وعده آن را به بعد از فروش برخی از اجناس محوّل کرده بودم. تنها دغدغه باقی مانده، مزد هفتگی کارگران کارخانه ریسندگی بود و سپس، گرفتن دست نوشته ای که هیچ کس از آن چیزی نمی دانست. به رسم همیشگی غروب پنجشنبه مزد هفتگی کارگران را دادم و حالا صبح بود. تا چشم کار می کرد خاکستر بیابان بود که کم کم زیر سیطره آفتاب به سرخی می گرایید و آبی آسمان که داشت در برابر حکومت آفتاب رنگ می باخت. به تاخت می رفتم. سیاهی سواری از دور پیدا بود. رو به من و پشت به مقصد. وقتی نزدیک شد، تو را دیدم سلام کردی. دست هایت را از هم گشودی و مرا در آغوش فشرده و بوسیدی. عطر پیراهنت در من پیچید.
نشناختمت. سلامت را جواب دادم و خوب نگاهت کردم تا شاید به یاد بیاورمت. خال سیاهی روی گونه راستت بود و عمّامه سبزی بر سر داشتی. نگاهت روایت گر حدیثی بود که نمی توانستم بخوانمش. در اعماق چشم هایت زمین و زمان چرخ می زد. چقدر آشنا بودی! انگار هزار سال پیش تو را در جایی دیده بودم. من هم تو را در آغوش گرفته و بوسیدم.
گفتی: خوش آمدی.
منظورت را نفهمیدم. با خود گفتم: به کجا خوش آمدم؟ به این برهوت نفرت انگیز؟
ایستادی. اسبت شیهه کشید.
گفتی: خیر باشد حاج علی کجا می روی؟
- بغداد.
حدسم به یقین تبدیل شد. با خود گفتم: پس او مرا می شناسد.
خواستم نامت را بپرسم که گفتی: برگرد، امشب شب جمعه است.
تحکّمی دلسوزانه در صدایت موج می زد، انگار چیز با ارزشی را وعده می دادی و از گفتن آن خودداری می کردی؛ اما نمی توانستم بمانم، تا آنجا را هم با عجله آمده بودم.
گفتم: نمی توانم، باید بروم.
- مگر نمی خواهی من و شیخ شهادت دهیم که تو از پیروان جدّم و خودم هستی؟
از خیالم گذشت که هنوز هیچ کس حتی شیخ محمّد حسن هم نمی داند که من تصمیم دارم چنین دست نوشته ای بگیرم و در کفنم بگذارم.
پرسیدم: مگر شما مرا می شناسید که می خواهید شاهد من باشید؟
- مگر می شود رساننده حقّم را نشناسم؟
کسی از درونم گفت: تو که او را نمی شناسی تا به گردنت حقی داشته باشد و تو آن را ادا هم کرده باشی.
گفتم: چه حقی؟
لبخندی زدی. لبخندت معصومیت صورتت را چندین برابر می کرد.
- همان که به وکیلم دادی.
کدام وکیل؟
- شیخ محمّد حسن.
مگر او وکیل تو است؟
- بله وکیل من است.
مطمئن شدم که تو را در جایی دیده ام. شاید در منزل شیخ. با خود فکر کردم این جوان زیبا آنجا مرا دیده و چیزی از من می خواهد. بهتر است چیزی از سهم امام به او بدهم. نیت ام را به زبان آوردم، تو لبخند زدی.
پلک هایت باز و بسته شد، جهانی که در چشم هایت جا داده
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_دوم راه آمده را باید باز می گشتم. عبور از دوزخ بیابان گریز
#رمان_دل_آرام
#فصل_سوم
#دل_آرام
#قسمت_سوم
بودی، با پلک بر هم زدنی چرخید.
گفتی: تو قسمتی از حق مرا در نجف اشرف به وکلایم رسانده ای.
نمی دانم چرا پرسیدم: آنچه ادا کردم قبول است؟
- بله قبول است.
با خود گفتم: با چه اطمینانی علمای بزرگ را (وکلایم) می نامد. خود را توجیه کردم؛ معلوم است دیگر، علما وکلای سادات اند.
در این فکر بودم که قاطعانه و با جدّیت گفتی: برگرد و جدّم را زیارت کن.
این بار در نگاهت، همان جایی که جهان و هر چه در آن چرخ می زد، خود را در حالی یافتم که معلّق در زمین و هوا غوطه ور بودم. تو ناگهان دست مرا گرفتی. سرخوشی لذت بخشی به سراغم آمد. دست هایت چقدر مهربان و آشنا بود! بی اختیار تسلیم شدم.
برگشتیم. هر دو باهم و در کنار هم. سکوت آرام بخشی در صحرا بود و تنها صدای اسب ها این سکوت را می شکست.
صحرا دیگر آن طعم تلخ تنهایی و اضطراب را نداشت. هوا تغییر کرده بود. نسیم خنکی از رو به رو می وزید و عطر خوش نارنج را در هوا می گسترد.
نه سنگلاخی پیش رو بود و نه گرمای موذی آفتاب.
آفتاب لبخند می زد و گرمای مطبوعی بر زمین می پراکند.
کمی که جلوتر رفتیم، انگار وارد بهشت شدیم. صدای پرندگان در هوا پیچیده بود. نهر آب سفیدی از زیر پا می گذشت. دانه های سرخ انار استخوان ترکانده و از پوست بیرون زده بود. هر دو طرف تا چشم کار می کرد، پر بود از درخت های پرتغال و نارنج و انار که ساقه های لطیف چون مو به پای هر کدام پیچیده بود. انگار «وَیُدْخِلْکُمْ جَنّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِها الْأَنْهارُ»(1) تجلّی کرده بود. ناگهان به یادم آمد که تا چند لحظه پیش اینجا بیابان بود.
پرسیدم: اینجا چه خبر شده؟ تا چند لحظه پیش که بیابان بود؟
گفتی: هر کس از پیروان ما که جدّم و مرا زیارت کند اینها با اوست.
تو همه چیز را گفتی. برای چندمین بار. و اگر من تا آن وقت تو را نشناخته بودم، باید همان لحظه می شناختمت. اگر تا به آن لحظه آن صورت را نشناخته بودم، آن خال سیاه روی گونه را، آن قامت متعادل و آن عمامه سبز را، اگر آن نگاه پر جاذبه را نشناخته بودم، آن لحظه باید می شناختمت.
دل آرام و معصوم من! چه شد که نشناختمت؟ چرا وقتی از آن برهوت عبور کردیم و به جای بوی تعفّن لاشه حیوانات، آن همه درخت و سبزه و گل در برابرمان قد کشید من تو را نشناختم؟
چرا وقتی تو آن مجتهدین بزرگ را وکلای خودت معرفی کردی نشناختمت؟
دل آرام معصوم من!
چطور شد که چشم هایت را؛ آن آیت مظلومیّت تو را نشناختم؟
تو حتی یکبار هم گریه کردی؛ آنچنان غریبانه که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. چرا وقتی نام امام حسین علیه السلام را آوردم و تو آن طور گریستی که تا به حال هیچ کس را آنگونه ندیده ام ، باز هم نشناختمت؟
هر وقت به یاد آن لحظه می افتم، غم بزرگی بر سینه ام سنگینی می کند. کاش هیچ وقت آن سؤال را از تو نمی پرسیدم. کاش وقتی می خواستم، زبانم لال شده بود. کاش به مخیّله ام خطور نکرده بود. کاش وقتی این سؤال را پرسیده و تو جواب داده بودی ، همان لحظه که آن گونه گریسته بودی، هزار بار مرده بودم.
پرسیدم: درست است که هر کس امام حسین علیه السلام را شب جمعه زیارت کند، از عذاب قیامت در امان است؟
___________________________
1- 3. سوره صف، آیه 11
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_سوم بودی، با پلک بر هم زدنی چرخید. گفتی: تو قسمتی از حق م
#رمان_دل_آرام
#فصل_سوم
#دل_آرام
#قسمت_چهارم
- بله همین طور است.
ناگهان دنیا و هر آنچه در آن بود، در چشم هایت موج انداخت، طوفانی در نگاهت به پا شد که آرامش را از قلب من کند و لایه های تودرتوی هوا را هزار تکه کرد. اشک روی گونه هایت جاری شد و اندوه آشنایی بر دلم چنگ انداخت. اندوهی که تنها نیمه شب ها گریبان گیرم می شد، از اعماق درونم زبانه کشید. و بعدها به یاد آوردم که آن قرابت به خاطر نیمه شب هایی بود که به یاد گریه های نیمه شب امام زمانم در تاروپودم رخنه می کرد.
هر وقت آن لحظه را تداعی می کنم، تمام غم های عالم در طرف چپ سینه ام یکجا جمع می شود و آنقدر به سینه می کوبد که وارد می شود. در تمام شریان هایم رسوخ می کند. در تمام سلول هایم راه می یابد. نفس در سینه حبس می شود. زندگی در برابرم بی ارزش می شود. مرگ قد علم می کند و اگر اشک پا در میانی نکند، بغض گلو را خفه کرده و کارم تمام می شود.
من که تو را نشناخته بودم، چرا آنقدر از تو سؤال می کردم؟ چرا از تو پرسیدم: آنچه ادا کردم قبول است یا نه؟ مگر آن خمس متعلق به تو نبود؟ و مگر نه این است که تنها تو باید آن را می پذیرفتی و یا رد می کردی؟ تو اگر معصوم نبودی چطور اینقدر آرام و بی دغدغه به سؤالات من جواب می دادی؟ و اگر مظلوم نبودی که شناخته بودمت. دل آرام معصوم مظلوم من!
دو راهی رو به رو چون دو راهی انسان در برابر خیر و شر بود. یک سوی جاده، زمین چند سادات یتیم بود که حکومت آن را غصب کرده بود و یک سو راه هموار برای هر که از خدا می ترسید. به عادت همیشه خواستم از راه دوم ادامه بدهم که تو وارد جاده سادات شدی.
گفتم: این راه سادات یتیم است ما از آن عبور نمی کنیم.
- این زمین جدّ ما امیرالمومنین علیه السلام و ذرّیه و اولاد اوست. بر پیروان او تصرف اش حلال است.
از آن عبور کردیم. هر دو. تو جلو و من پشت سر تو. وقتی اسب هایمان در کنار هم قرار گرفتند تو دست مرا گرفتی.
رسیدیم به دو راهی معروف دیگر به نام راه سلطانی و راه سادات. تو بی درنگ از خم پیچ راه سادات وارد شدی.
گفتم: بیا از راه سلطانی برویم.
همان طور که می رفتیم، جواب دادی: نه از راه خودمان می رویم
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_چهارم - بله همین طور است. ناگهان دنیا و هر آنچه در آن بود
#رمان_دل_آرام
#فصل_سوم #دل_آرام
#قسمت_پنجم
و به راهت ادامه دادی. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که وارد همین کفش داری شدیم بی آنکه از خیابان یا کوچه ای گذر کرده باشیم. از ایوان گذشتیم. از همین طرف که ایستاده ایم سمت شرقی طرف پا. به رواق مطهّر رسیدیم. تو اذن دخول نخوانده داخل حرم شدی.
گفتی: زیارت کن.
- خواندن نمی دانم.
- برایت بخوانم؟
و شروع کردی: أاَدْخل یااللَّه.
گفتم: أاَدخل یااللَّه.
- السلام علیک یا رسول اللَّه، السلام علیک یا رسول اللَّه ....
خواندی و خواندم. سلام دادی و سلام دادم. رسیدیم به امام زمان (عج).
گفتی: امام زمانت را می شناسی؟
- چرا که نشناسم؟
- سلام کن بر امام زمانت.
- السلام علیک یا حجّة اللَّه یا صاحب الزّمان یا بن الحسن(عج)
لبخندی زدی. خال گونه ات، زیبایی لبخندت را چندین برابر کرد، جواب دادی:
علیک السلام و رحمة اللَّه و برکاته.
داخل شدیم. هر دو ضریح را چسبیدیم و بوسیدیم . صدای نفس هایت را می شنیدم. گره خوردن انگشت هایت را به ضریح می دیدم. زمزمه می کردی. چشم می دوختی. چشم می گرفتی. دنیای درون چشم هایت موج می انداخت و ساکن می شد. عطر پیراهنت در من پیچیده بود. مدتی بعد کناری ایستادی. گفتی: زیارت کن.
و من عذر آوردم که نمی توانم.
- کدام زیارت را برایت بخوانم؟
- هر کدام که بهتر است؟
- زیارت امین اللَّه افضل است.
و شروع کردی: السّلام علیکما یا امین اللَّه.
و خواندم : ......
چراغ های حرم روشن شده بود. اما حرم به نور دیگری می تابید که نور چراغ ها در برابر آن ناچیز بود. تو داشتی می خواندی. من چشم به دهان تو دوخته و می خواندم. یک لحظه کسی از درون گفت: این نور صورت اوست که حرم را روشن کرده است.
خوب که نگاه کردم منبع این نور را در صورت تو یافتم. چرا دقت نکردم؟ چرا نشناختمت؟ ندانستم که آینه نور خدا در زمین تنها یک نفر است. نفهمیدم آینه دار جهان و هر چه در آن است فقط دو چشم است. زیارتت که تمام شد، از سمت پایین پا آمدی به پشت سر و طرف شرقی ایستادی، از صورتت نور می بارید.
گفتی: جدّم حسین علیه السلام را زیارت می کنی؟
غم روی صورتت نشست. به یاد حرف هایی که بین ما ردّ و بدل شده بود افتادم.
- بله امشب شب جمعه است.
و شروع کردی به خواندن زیارت وارث.
اذان گفته شده بود. مردم فوج فوج برای نماز جماعت به مسجد پشت حرم می رفتند.
گفتی: به جماعت ملحق شو.
نور صورتت خیره کننده شده بود. بی آنکه حرفی بزنم، پشت سرت به راه افتادم. تو از من جدا شدی و جلو رفتی. از تمام صف ها گذشتی و نزدیک امام جماعت ایستادی. هنوز امام جماعت شروع نکرده بود که تو نمازت را شروع کردی. من به امید دیدار دوباره تو بعد از نماز، جایی میان صف های به هم پیوسته پیدا و به امام جماعت اقتدا کردم. نماز که تمام شد دیگر تو را ندیدم. آشوب به دلم افتاد. از مسجد بیرون زدم و به دنبالت گشتم. آرامش چشم هایت به یادم آمد، خودم را به حرم انداختم. ناگهان زنگی در حافظه ام زده شد و صدایت در گوش هایم پیچید:
پیروان من. وکلای من!
قلبم در سینه مچاله و صدا در گلویم خفه شد.
تو را باید چه صدا می زدم؟ چرا حتی نامت را نپرسیده بودم؟ حرم دور سرم می چرخید. عکس صورتت در آینه کاری های صحن و سرا افتاده بود. عطر پیراهنت هنوز در سینه ام پیچیده بود و دست هایم...
چشم های خیس ات در آسمان حرم نقش بسته بود. ناگهان به یادم آمد که کفش هایمان را به کفشدار داده بودیم. به سراغش رفتم. پرسیدم: تو همراه من را ندیدی؟
- بیرون رفت، مگر آن سید دوست تو بود؟
فقط نگاهش کردم. دوباره پرسید: آن آقا دوست شما بود؟
هق هق زدم. فریاد کشیدم و از کفشداری بیرون زدم. کالبد نیمه جانم را بین مردم می کشیدم و تو را جستجو می کردم. کاش هزاران
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_پنجم و به راهت ادامه دادی. هنوز چند قدمی نرفته بودیم ک
#رمان_دل_آرام
#فصل_سوم
#دل_آرام
#قسمت_ششم
جان دیگر داشتم و آن را در گستره زمین به دنبال تو می کشاندم. تو داشتی نگاهم می کردی و می دیدی که چه طور در آن هیاهو به دنبالت می گردم.
بعد از آن هر جا می رفتم، می دانستم تو داری نگاهم می کنی و خوب می دانم حالا هم در دایره چشم های تو جایی برای من هست که اگر این طور نبود پس آن غروب نباید من زنده بمانم.
همسفر خوب من!
آه که چه قدر خسته ام، مدت هاست اندوه ممتدّی به سراغم می آید که زود خسته ام می کند. از مردم بریده ام. بغداد را با کارخانه و همه دم و دستگاهش رها کرده ام و آمده ام اینجا. غروب ها به حرم می آیم، به یاد آن غروب، همه جا را لمس می کنم، وجب به وجب این حرم را جستجو می کنم و می بویم. هنوز اینجا آکنده از عطر پیراهن توست. به آنجاهایی که با هم بوده ایم سر می زنم و آن غروب را در خیال تکرار می کنم.
تو از دور دست ها می آیی، از بیابان رو به رو. با همان عمّامه سبز و خال روی گونه ات که زیبایی معصومانه ای به چهره ات داده است. از دور سلام می کنی. دست هایت را از هم می گشایی و مرا در آغوش می فشاری. من ندیده و نشناخته محو جمالت می شوم. جواب سلامت را می دهم، در آغوش می گیرمت و می بوسمت، تو چشم در چشم هایم می دوزی در اعماق نگاهت زمین و زمان و آنچه در آن است چرخ می زند.
می پرسی: خیر باشد حاج علی کجا می روی؟
و من جواب می دهم، تو آن وقت پلک هایت را فرو می بندی و می گشایی. چشم هایت آینه ای شده است که جهان را با تمام وسعتش در خود جا داده است. من خود را در اعماق نگاهت می یابم. غوطه ور میان زمین و آسمان.
نجم الثاقب، حکایت 31، ص 484
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3