فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الآن اصلاً وقت بچهدار شدن نیست!
لطفاً صرف نظر کنید !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌اینجا مترو تهرانه
دهه نودی هامون رو ببینید و لذت ببرید 🥰😍
✅شما هم اگر #بی_تفاوت و بی دغدغه نیستید با گروه دانشجویی «مثل هانیه» همراه شوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قطعه : سلام فاطمه
🎤 باصدای : #محمد_حسین_پویانفر
🖤 #فاطمیه
29.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم کوتاه و جذاب #فریم
⭕️ باخانواده و بیخانواده
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_دوم #فرزند_آدم #قسمت_چهارم - ای کاش می توانستم داخل بشوم. این را پسر گفت اما
#رمان_دل_آرام
#فصل_سوم
#دل_آرام
#قسمت_اول
تو داشتی نگاهم می کردی.
آن روز که کوچه پس کوچه های شهر را با سرعت پشت سر می گذاشتم. به جرأت می توانم بگویم پیش از آن هم تو مرا نگاه کرده بودی؛ آن روزها که کودکی را با پای برهنه می دویدم و یا پیش از آن. شاید، شاید با نگاه تو جان گرفته بودم. شاید به خاطر تو به دنیا آمده بودم.
آه که من چقدر از تو غافل بوده ام! همیشه از تو غفلت کرده ام. حتی، حتی آن غروب که تو آمدی.
تو هنوز هم داری نگاهم می کنی. این را با تمام وجود می گویم. وگرنه که دیگر پس از آن روز نمی بایستی زنده می ماندم.
حالا که به دور دست های آسمان - این آبی بیکران - این شاهد
ماندگار چشم می دوزم و به پهنای صورت اشک می ریزم، باز هم تو داری نگاهم می کنی.
راستی چه شد؟
تقدیر من انگار همین بود.
دیدن یکباره و یک آن تو.
تنها همین و بس!
نخستین بار کی دیدمت؟ آخرین بار کی بود، شب بود یا روز؟
غروب بود که برای اولین بار و آخرین بار تو را دیدم و انگار تا به آن روز تمامی شب ها و روزهایم تیره و تار بوده اند. سوگند می خورم در خاطرم هیچ غروبی روشن تر از آن غروب به یاد نمانده است.
کوچه پس کوچه های شهر را پشت سر گذاشته و یک نفس می تاختم. وقتی به خود آمدم که تا چشم کار می کرد بیابان بود و بیابان. پهندشت کویر بود و خار. خار بود و سوز گرمای باد کولی کُش صحرا. هُرم گرما بود و قامت بی رمق من که آب می طلبید و بس.
جریان آب بر تن خسته ام چون جاری شدن روح بر کالبد نیمه جانی بود رو به مرگ. نفس های گرم اسب، تمنّای آب بود و رفع تشنگی. مشک را به دهانش رساندم و بعد از سیراب شدن، به تاخت، بیابان را پشت سر گذاشتم. رسم صحرا همین است. روزهای بی رحمی دارد. کویر چون دهانه دروازه آتش می ماند که هر چه به درون آن می روی، بیشتر تو را می بلعد. تو را مسخ می کند. عنان از کَفت می رباید و عظمت خود را به رُخت می کشد.
صحرا تمامی نداشت. انگار در یکجا ایستاده باشی و در خیال خود برانی. هیچ چیز تغییر نمی کرد. بیابان بود و خار و گرما. خیال به موقع نرسیدن آزارم می داد. گرمای موذی و راه بی پایان خسته ترم می کرد. امّا تنها امید انسان، این دو پای سر کش را در این لحظات زنده می دارد. اندیشیدن به مقصد، راه را هموارتر می کرد و تاب و تحمّل را بیشتر.
با گذشت زمان کم کم رنگ و روی صحرا تغییر می کرد. طبیعت در بیابان جلوه نمایی می کند و انسان در برابر این عظمت بسیار، احساس کوچکی می کند. روز، ابتدا در گوشه ای از پهنه آسمان چنبره زد و بعد پا از ورطه خاک کشید. نیلی آرام بخشی صحرا را فرا گرفت و شب آمد. از دور شهری پیدا بود که متواضعانه گرد حریم علوی زانو زده بود. نور گنبد بلند و مناره هایش در تمام شهر تراویده بود. بی درنگ به آغوش آن پر کشیدم تا، رها از دنیا در هوای روح بخش حرم امام علی علیه السلام جانی تازه بگیرم.
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_اول تو داشتی نگاهم می کردی. آن روز که کوچه پس کوچه های شهر
#رمان_دل_آرام
#فصل_سوم
#دل_آرام
#قسمت_دوم
راه آمده را باید باز می گشتم. عبور از دوزخ بیابان گریز ناپذیر بود. بازگشت من نباید به تعویق می افتاد. خمس مالم را داده و تنها مقدار کمی مانده بود که وعده آن را به بعد از فروش برخی از اجناس محوّل کرده بودم. تنها دغدغه باقی مانده، مزد هفتگی کارگران کارخانه ریسندگی بود و سپس، گرفتن دست نوشته ای که هیچ کس از آن چیزی نمی دانست. به رسم همیشگی غروب پنجشنبه مزد هفتگی کارگران را دادم و حالا صبح بود. تا چشم کار می کرد خاکستر بیابان بود که کم کم زیر سیطره آفتاب به سرخی می گرایید و آبی آسمان که داشت در برابر حکومت آفتاب رنگ می باخت. به تاخت می رفتم. سیاهی سواری از دور پیدا بود. رو به من و پشت به مقصد. وقتی نزدیک شد، تو را دیدم سلام کردی. دست هایت را از هم گشودی و مرا در آغوش فشرده و بوسیدی. عطر پیراهنت در من پیچید.
نشناختمت. سلامت را جواب دادم و خوب نگاهت کردم تا شاید به یاد بیاورمت. خال سیاهی روی گونه راستت بود و عمّامه سبزی بر سر داشتی. نگاهت روایت گر حدیثی بود که نمی توانستم بخوانمش. در اعماق چشم هایت زمین و زمان چرخ می زد. چقدر آشنا بودی! انگار هزار سال پیش تو را در جایی دیده بودم. من هم تو را در آغوش گرفته و بوسیدم.
گفتی: خوش آمدی.
منظورت را نفهمیدم. با خود گفتم: به کجا خوش آمدم؟ به این برهوت نفرت انگیز؟
ایستادی. اسبت شیهه کشید.
گفتی: خیر باشد حاج علی کجا می روی؟
- بغداد.
حدسم به یقین تبدیل شد. با خود گفتم: پس او مرا می شناسد.
خواستم نامت را بپرسم که گفتی: برگرد، امشب شب جمعه است.
تحکّمی دلسوزانه در صدایت موج می زد، انگار چیز با ارزشی را وعده می دادی و از گفتن آن خودداری می کردی؛ اما نمی توانستم بمانم، تا آنجا را هم با عجله آمده بودم.
گفتم: نمی توانم، باید بروم.
- مگر نمی خواهی من و شیخ شهادت دهیم که تو از پیروان جدّم و خودم هستی؟
از خیالم گذشت که هنوز هیچ کس حتی شیخ محمّد حسن هم نمی داند که من تصمیم دارم چنین دست نوشته ای بگیرم و در کفنم بگذارم.
پرسیدم: مگر شما مرا می شناسید که می خواهید شاهد من باشید؟
- مگر می شود رساننده حقّم را نشناسم؟
کسی از درونم گفت: تو که او را نمی شناسی تا به گردنت حقی داشته باشد و تو آن را ادا هم کرده باشی.
گفتم: چه حقی؟
لبخندی زدی. لبخندت معصومیت صورتت را چندین برابر می کرد.
- همان که به وکیلم دادی.
کدام وکیل؟
- شیخ محمّد حسن.
مگر او وکیل تو است؟
- بله وکیل من است.
مطمئن شدم که تو را در جایی دیده ام. شاید در منزل شیخ. با خود فکر کردم این جوان زیبا آنجا مرا دیده و چیزی از من می خواهد. بهتر است چیزی از سهم امام به او بدهم. نیت ام را به زبان آوردم، تو لبخند زدی.
پلک هایت باز و بسته شد، جهانی که در چشم هایت جا داده
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_دوم راه آمده را باید باز می گشتم. عبور از دوزخ بیابان گریز
#رمان_دل_آرام
#فصل_سوم
#دل_آرام
#قسمت_سوم
بودی، با پلک بر هم زدنی چرخید.
گفتی: تو قسمتی از حق مرا در نجف اشرف به وکلایم رسانده ای.
نمی دانم چرا پرسیدم: آنچه ادا کردم قبول است؟
- بله قبول است.
با خود گفتم: با چه اطمینانی علمای بزرگ را (وکلایم) می نامد. خود را توجیه کردم؛ معلوم است دیگر، علما وکلای سادات اند.
در این فکر بودم که قاطعانه و با جدّیت گفتی: برگرد و جدّم را زیارت کن.
این بار در نگاهت، همان جایی که جهان و هر چه در آن چرخ می زد، خود را در حالی یافتم که معلّق در زمین و هوا غوطه ور بودم. تو ناگهان دست مرا گرفتی. سرخوشی لذت بخشی به سراغم آمد. دست هایت چقدر مهربان و آشنا بود! بی اختیار تسلیم شدم.
برگشتیم. هر دو باهم و در کنار هم. سکوت آرام بخشی در صحرا بود و تنها صدای اسب ها این سکوت را می شکست.
صحرا دیگر آن طعم تلخ تنهایی و اضطراب را نداشت. هوا تغییر کرده بود. نسیم خنکی از رو به رو می وزید و عطر خوش نارنج را در هوا می گسترد.
نه سنگلاخی پیش رو بود و نه گرمای موذی آفتاب.
آفتاب لبخند می زد و گرمای مطبوعی بر زمین می پراکند.
کمی که جلوتر رفتیم، انگار وارد بهشت شدیم. صدای پرندگان در هوا پیچیده بود. نهر آب سفیدی از زیر پا می گذشت. دانه های سرخ انار استخوان ترکانده و از پوست بیرون زده بود. هر دو طرف تا چشم کار می کرد، پر بود از درخت های پرتغال و نارنج و انار که ساقه های لطیف چون مو به پای هر کدام پیچیده بود. انگار «وَیُدْخِلْکُمْ جَنّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِها الْأَنْهارُ»(1) تجلّی کرده بود. ناگهان به یادم آمد که تا چند لحظه پیش اینجا بیابان بود.
پرسیدم: اینجا چه خبر شده؟ تا چند لحظه پیش که بیابان بود؟
گفتی: هر کس از پیروان ما که جدّم و مرا زیارت کند اینها با اوست.
تو همه چیز را گفتی. برای چندمین بار. و اگر من تا آن وقت تو را نشناخته بودم، باید همان لحظه می شناختمت. اگر تا به آن لحظه آن صورت را نشناخته بودم، آن خال سیاه روی گونه را، آن قامت متعادل و آن عمامه سبز را، اگر آن نگاه پر جاذبه را نشناخته بودم، آن لحظه باید می شناختمت.
دل آرام و معصوم من! چه شد که نشناختمت؟ چرا وقتی از آن برهوت عبور کردیم و به جای بوی تعفّن لاشه حیوانات، آن همه درخت و سبزه و گل در برابرمان قد کشید من تو را نشناختم؟
چرا وقتی تو آن مجتهدین بزرگ را وکلای خودت معرفی کردی نشناختمت؟
دل آرام معصوم من!
چطور شد که چشم هایت را؛ آن آیت مظلومیّت تو را نشناختم؟
تو حتی یکبار هم گریه کردی؛ آنچنان غریبانه که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. چرا وقتی نام امام حسین علیه السلام را آوردم و تو آن طور گریستی که تا به حال هیچ کس را آنگونه ندیده ام ، باز هم نشناختمت؟
هر وقت به یاد آن لحظه می افتم، غم بزرگی بر سینه ام سنگینی می کند. کاش هیچ وقت آن سؤال را از تو نمی پرسیدم. کاش وقتی می خواستم، زبانم لال شده بود. کاش به مخیّله ام خطور نکرده بود. کاش وقتی این سؤال را پرسیده و تو جواب داده بودی ، همان لحظه که آن گونه گریسته بودی، هزار بار مرده بودم.
پرسیدم: درست است که هر کس امام حسین علیه السلام را شب جمعه زیارت کند، از عذاب قیامت در امان است؟
___________________________
1- 3. سوره صف، آیه 11
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_سوم بودی، با پلک بر هم زدنی چرخید. گفتی: تو قسمتی از حق م
#رمان_دل_آرام
#فصل_سوم
#دل_آرام
#قسمت_چهارم
- بله همین طور است.
ناگهان دنیا و هر آنچه در آن بود، در چشم هایت موج انداخت، طوفانی در نگاهت به پا شد که آرامش را از قلب من کند و لایه های تودرتوی هوا را هزار تکه کرد. اشک روی گونه هایت جاری شد و اندوه آشنایی بر دلم چنگ انداخت. اندوهی که تنها نیمه شب ها گریبان گیرم می شد، از اعماق درونم زبانه کشید. و بعدها به یاد آوردم که آن قرابت به خاطر نیمه شب هایی بود که به یاد گریه های نیمه شب امام زمانم در تاروپودم رخنه می کرد.
هر وقت آن لحظه را تداعی می کنم، تمام غم های عالم در طرف چپ سینه ام یکجا جمع می شود و آنقدر به سینه می کوبد که وارد می شود. در تمام شریان هایم رسوخ می کند. در تمام سلول هایم راه می یابد. نفس در سینه حبس می شود. زندگی در برابرم بی ارزش می شود. مرگ قد علم می کند و اگر اشک پا در میانی نکند، بغض گلو را خفه کرده و کارم تمام می شود.
من که تو را نشناخته بودم، چرا آنقدر از تو سؤال می کردم؟ چرا از تو پرسیدم: آنچه ادا کردم قبول است یا نه؟ مگر آن خمس متعلق به تو نبود؟ و مگر نه این است که تنها تو باید آن را می پذیرفتی و یا رد می کردی؟ تو اگر معصوم نبودی چطور اینقدر آرام و بی دغدغه به سؤالات من جواب می دادی؟ و اگر مظلوم نبودی که شناخته بودمت. دل آرام معصوم مظلوم من!
دو راهی رو به رو چون دو راهی انسان در برابر خیر و شر بود. یک سوی جاده، زمین چند سادات یتیم بود که حکومت آن را غصب کرده بود و یک سو راه هموار برای هر که از خدا می ترسید. به عادت همیشه خواستم از راه دوم ادامه بدهم که تو وارد جاده سادات شدی.
گفتم: این راه سادات یتیم است ما از آن عبور نمی کنیم.
- این زمین جدّ ما امیرالمومنین علیه السلام و ذرّیه و اولاد اوست. بر پیروان او تصرف اش حلال است.
از آن عبور کردیم. هر دو. تو جلو و من پشت سر تو. وقتی اسب هایمان در کنار هم قرار گرفتند تو دست مرا گرفتی.
رسیدیم به دو راهی معروف دیگر به نام راه سلطانی و راه سادات. تو بی درنگ از خم پیچ راه سادات وارد شدی.
گفتم: بیا از راه سلطانی برویم.
همان طور که می رفتیم، جواب دادی: نه از راه خودمان می رویم
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_چهارم - بله همین طور است. ناگهان دنیا و هر آنچه در آن بود
#رمان_دل_آرام
#فصل_سوم #دل_آرام
#قسمت_پنجم
و به راهت ادامه دادی. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که وارد همین کفش داری شدیم بی آنکه از خیابان یا کوچه ای گذر کرده باشیم. از ایوان گذشتیم. از همین طرف که ایستاده ایم سمت شرقی طرف پا. به رواق مطهّر رسیدیم. تو اذن دخول نخوانده داخل حرم شدی.
گفتی: زیارت کن.
- خواندن نمی دانم.
- برایت بخوانم؟
و شروع کردی: أاَدْخل یااللَّه.
گفتم: أاَدخل یااللَّه.
- السلام علیک یا رسول اللَّه، السلام علیک یا رسول اللَّه ....
خواندی و خواندم. سلام دادی و سلام دادم. رسیدیم به امام زمان (عج).
گفتی: امام زمانت را می شناسی؟
- چرا که نشناسم؟
- سلام کن بر امام زمانت.
- السلام علیک یا حجّة اللَّه یا صاحب الزّمان یا بن الحسن(عج)
لبخندی زدی. خال گونه ات، زیبایی لبخندت را چندین برابر کرد، جواب دادی:
علیک السلام و رحمة اللَّه و برکاته.
داخل شدیم. هر دو ضریح را چسبیدیم و بوسیدیم . صدای نفس هایت را می شنیدم. گره خوردن انگشت هایت را به ضریح می دیدم. زمزمه می کردی. چشم می دوختی. چشم می گرفتی. دنیای درون چشم هایت موج می انداخت و ساکن می شد. عطر پیراهنت در من پیچیده بود. مدتی بعد کناری ایستادی. گفتی: زیارت کن.
و من عذر آوردم که نمی توانم.
- کدام زیارت را برایت بخوانم؟
- هر کدام که بهتر است؟
- زیارت امین اللَّه افضل است.
و شروع کردی: السّلام علیکما یا امین اللَّه.
و خواندم : ......
چراغ های حرم روشن شده بود. اما حرم به نور دیگری می تابید که نور چراغ ها در برابر آن ناچیز بود. تو داشتی می خواندی. من چشم به دهان تو دوخته و می خواندم. یک لحظه کسی از درون گفت: این نور صورت اوست که حرم را روشن کرده است.
خوب که نگاه کردم منبع این نور را در صورت تو یافتم. چرا دقت نکردم؟ چرا نشناختمت؟ ندانستم که آینه نور خدا در زمین تنها یک نفر است. نفهمیدم آینه دار جهان و هر چه در آن است فقط دو چشم است. زیارتت که تمام شد، از سمت پایین پا آمدی به پشت سر و طرف شرقی ایستادی، از صورتت نور می بارید.
گفتی: جدّم حسین علیه السلام را زیارت می کنی؟
غم روی صورتت نشست. به یاد حرف هایی که بین ما ردّ و بدل شده بود افتادم.
- بله امشب شب جمعه است.
و شروع کردی به خواندن زیارت وارث.
اذان گفته شده بود. مردم فوج فوج برای نماز جماعت به مسجد پشت حرم می رفتند.
گفتی: به جماعت ملحق شو.
نور صورتت خیره کننده شده بود. بی آنکه حرفی بزنم، پشت سرت به راه افتادم. تو از من جدا شدی و جلو رفتی. از تمام صف ها گذشتی و نزدیک امام جماعت ایستادی. هنوز امام جماعت شروع نکرده بود که تو نمازت را شروع کردی. من به امید دیدار دوباره تو بعد از نماز، جایی میان صف های به هم پیوسته پیدا و به امام جماعت اقتدا کردم. نماز که تمام شد دیگر تو را ندیدم. آشوب به دلم افتاد. از مسجد بیرون زدم و به دنبالت گشتم. آرامش چشم هایت به یادم آمد، خودم را به حرم انداختم. ناگهان زنگی در حافظه ام زده شد و صدایت در گوش هایم پیچید:
پیروان من. وکلای من!
قلبم در سینه مچاله و صدا در گلویم خفه شد.
تو را باید چه صدا می زدم؟ چرا حتی نامت را نپرسیده بودم؟ حرم دور سرم می چرخید. عکس صورتت در آینه کاری های صحن و سرا افتاده بود. عطر پیراهنت هنوز در سینه ام پیچیده بود و دست هایم...
چشم های خیس ات در آسمان حرم نقش بسته بود. ناگهان به یادم آمد که کفش هایمان را به کفشدار داده بودیم. به سراغش رفتم. پرسیدم: تو همراه من را ندیدی؟
- بیرون رفت، مگر آن سید دوست تو بود؟
فقط نگاهش کردم. دوباره پرسید: آن آقا دوست شما بود؟
هق هق زدم. فریاد کشیدم و از کفشداری بیرون زدم. کالبد نیمه جانم را بین مردم می کشیدم و تو را جستجو می کردم. کاش هزاران
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_پنجم و به راهت ادامه دادی. هنوز چند قدمی نرفته بودیم ک
#رمان_دل_آرام
#فصل_سوم
#دل_آرام
#قسمت_ششم
جان دیگر داشتم و آن را در گستره زمین به دنبال تو می کشاندم. تو داشتی نگاهم می کردی و می دیدی که چه طور در آن هیاهو به دنبالت می گردم.
بعد از آن هر جا می رفتم، می دانستم تو داری نگاهم می کنی و خوب می دانم حالا هم در دایره چشم های تو جایی برای من هست که اگر این طور نبود پس آن غروب نباید من زنده بمانم.
همسفر خوب من!
آه که چه قدر خسته ام، مدت هاست اندوه ممتدّی به سراغم می آید که زود خسته ام می کند. از مردم بریده ام. بغداد را با کارخانه و همه دم و دستگاهش رها کرده ام و آمده ام اینجا. غروب ها به حرم می آیم، به یاد آن غروب، همه جا را لمس می کنم، وجب به وجب این حرم را جستجو می کنم و می بویم. هنوز اینجا آکنده از عطر پیراهن توست. به آنجاهایی که با هم بوده ایم سر می زنم و آن غروب را در خیال تکرار می کنم.
تو از دور دست ها می آیی، از بیابان رو به رو. با همان عمّامه سبز و خال روی گونه ات که زیبایی معصومانه ای به چهره ات داده است. از دور سلام می کنی. دست هایت را از هم می گشایی و مرا در آغوش می فشاری. من ندیده و نشناخته محو جمالت می شوم. جواب سلامت را می دهم، در آغوش می گیرمت و می بوسمت، تو چشم در چشم هایم می دوزی در اعماق نگاهت زمین و زمان و آنچه در آن است چرخ می زند.
می پرسی: خیر باشد حاج علی کجا می روی؟
و من جواب می دهم، تو آن وقت پلک هایت را فرو می بندی و می گشایی. چشم هایت آینه ای شده است که جهان را با تمام وسعتش در خود جا داده است. من خود را در اعماق نگاهت می یابم. غوطه ور میان زمین و آسمان.
نجم الثاقب، حکایت 31، ص 484
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#انرژی منفی
امروز بدترین روز بود
و سعی نکن منو متقاعد کنی که...
توی هر روز لحظات خوبی پیدا میشه!
اگه با دقت نگاه کنیم زندگی دشواره
با اینکه خیلی وقتا اتفاقات خوبی میوفته!
حالا از آخر به اول بخونید 😊
#انرژی_مثبت😉✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویر هوایی از جاده توسکستان که شاهرود را به گرگان وصل میکند
❤️😍