ابرار
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین #قسمت_سوم صدا اومد دیدم عه ! همسرم! گفتم: شما اینجا چکار می کنین؟ گفت: من د
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_چهارم
گفت: یکی از دوستان مشترک که از بچه های با صفای دزفولی هم هست برای فردا شهادت امام حسن علیه السلام روضه داره خیلی تاکید کرده که بیای...
گفتم: باشه ان شاءالله
فردا صبح راه افتادم سمت خونه ی این رفیقمون
اونجا که رسیدم هنوز خیلی ها نیومده بودن،
این بنده خدا هم دست کم برای سی ، چهل نفر تدارک غذای نذری دیده بود.
هر چی صبر کردیم دیدیم با مداح و خودش از پنج نفر بیشتر نشدیم! جالب اینجاست که خواهرم هم نتونست بیاد!
بنده خدا رفیقمون خیلی دلش شکست...
هیچی دیگه به مداح گفت شما شروع کنید مثل اینکه روضه آقامون امام حسن باقاعده ی غربت همراه
مداح هم که یکی از بچه های باصفا و اهل دلمون بود کم نگذاشت...
جوری روضه خوند فضا کاملا منقلب شده بود...
می گفت من اربعین باید شما رو تو مسیر کربلا ببینم در خونه ی کریم کسی که رد نمیشه....
عنایت اهل بیت که همه جا هست ولی بعضی روضه ها رو مادرشون بی بی حضرت زهرا عنایت ویژه دارند خصوصا روضه ی آقامون حسن....
منم که دلم حسابی شکسته بود دست به دامن خدایی شدم که کریمش حسن است....
و مگه میشه از در این خونه هر کسی رو با هر ویژگی که داشته باشه رد کنن و دست خالی بذارن!
بعد از روضه خودمونی شروع کردیم صحبت و حرف از کربلا و کی اربعین راهیه ؟
مداح رو به من گفت : ان شاءالله که کربلا رو گرفتی یادت باشه از اینجا بوده...
منم لبخندی زدم و هیچی نگفتم...
بعد از پخش غذا های نذری رفیقمون که مسئولیتش رو من به عهده گرفتم رسیدم خونه و اصلا فکر نمیکردم که فردا صبح همسرم بهم زنگ بزنه و بگه بچه ها رو آماده کن بریم دنبال کارهای گذر نامه!
چون گذر نامه های خودمون که تاریخش تموم شده بود و محمد حسینم باید گذر نامه جدید می گرفت...
گفتم هزینه اش چی ؟ گفت شاید باورت نشه ولی دقیقا به اندازه سفرمون رسیده!
ولی من باورم میشد چون کرم کریم رو بارها دیده بود و میدونستم از این خاندان کرم، کرامت چیز عجیبی نیست...
خیلی نگران بودم که طول میکشه تا گذر نامه ها بیاد که گفتن سه روزه برگه تردد میدن تا زائرها از اربعین جا نمونن!
توی این سه روز تمام کارهای سفرمون رو با یک سرعت و شوق و حرارتی انجام دادم وصف نشدنی (ولی الان میگم کاش قبل از این سفر به این جمله ی شیخ مهدی که توی #رمان_مزد_خون بهش تاکید داشتم رو بیشتر دقت میکردم که هر رسیدنی به مقصد، رسیدن به مقصود نیست...)
ولی اون موقع نمیدونستم که قراره چه اتفاقاتی توی این مسیر بیفته!
بی خبر از کارهایی که به دست خودم قرار بود حال خودم رو بگیره، تمام تدابیر لازم سفر با بچه ها رو آماده کردم و بر عکس دفعه ی قبل که یک چمدون لباس همراهمون بردیم و استفاده نکردیم، ایندفعه برای استفاده ی درست با توجه به تجربه ی دفعه ی قبل که سبک غذای عربی به سیستم ما نمیخورد و برای یه قالب پنیر با اغراق می تونم بگم کل کشور عراق رو وجب کردیم اینبار یک چمدون کنسرو بار زدیم پنج شش تا تن ماهی، تن لوبیا،تن خاویار! که ماجراها داشتیم باهاشون...
خلاصه روز سوم دیدیم خبری از پست نشد که برگه تردد ها رو بیاره !
روز بعد، صبح زود ساعت شش خودمون رفتیم پست تا هشت منتظر موندیم تا کارمندها اومدن و خلاصه روز کاریشون رو شروع کردن و ما برگه ترددها رو گرفتیم حدودا ساعت ده شد، همون موقع وسایلمون رو هم گذاشتیم داخل ماشین و چهار نفری راه افتادیم سمت مرز چزابه.
#ادامه_دارد....
#سیده_زهرا_بهادر
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#ابرار
@abrar40