eitaa logo
ابرار
222 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ مردے هم سن و سال پدرم شاید ڪمے بزرگتر،ڪت و شلوار قهوہ اے تیرہ بہ تن در چهارچوب در ایستادہ بود. پدرم با دیدن مرد،نگاهے بہ من انداخت،لبخند مصنوعے زد و گفت:سلام آقاے ساجدے بفرمایید! مرد یااللهے گفت و وارد شد. آرام سلام ڪردم،همراہ با لبخند جواب سلامم را داد. پدرم همانطور ڪہ با ساجدے احوال پرسے میڪرد بہ سمت صندلے راهنمایے اش ڪرد‌. باهم روے دو صندلے پشت میز نشستند. ساجدے بہ من نگاہ ڪرد،پدرم رد نگاهش را گرفت و نگاهے بہ من انداخت و سرش را بہ سمت ساجدے برگرداند:دخترمہ! ساجدے با مهربانے گفت:خدا حفظش ڪنہ! پدرم تشڪر ڪرد. ساجدے با حسرت گفت:قدرشو بدونا!دختر رحمتہ!خدا ڪہ رحمتشو نصیب من نڪرد! سریع گفتم:پس خدا بابا رو خیلے دوست دارہ ڪہ چهارتا رحمتشو پشت سر هم بهش دادہ! _سلام! صداے بَم پسرے جوان اجازہ ے صحبت بیشترے نداد! پسر قد بلندے با ڪت و شلوار مشڪے و پیراهن سفید سادہ در چهارچوب در ایستادہ بود. موهاے مشڪے اش را معمولے شانہ ڪردہ بود،معلوم بود تازہ صورتش را شش تیغہ ڪردہ! پدرم جواب سلامش را داد. بہ من نگاهے نڪرد،انگار من را نمیداد. مودبانہ گفت:اجازہ هست؟! پدرم بلند شد و گفت:بفرمایید مغازہ ے خودتونہ! پسر وارد مغازہ شد و بہ سمت پدرم و آقاے ساجدے رفت. برگہ اے از جیب ڪتش درآورد و سمت ساجدے گرفت. _بابا اینو بخونید فوریہ! پس پسرِ ساجدے بود. ساجدے نگاہ ڪوتاهے بہ برگہ انداخت و گفت:چند دیقہ صبر ڪن. پدرم صندلے اش را بہ پسر تعارف ڪرد اما نپذیرفت و گفت سر پا راحت است. بوے عطر ملایم و خنڪش مغازہ را برداشتہ بود. پدرم بہ من نگاہ ڪرد و یڪ تاے ابرویش را داد بالا. خندہ اے مصنوعے ڪرد و گفت:میخواستم بگم بچہ آخریا همیشہ حاضر جوابن! همانطور ڪہ از پشت میز بیرون مے آمدم گفتم:تہ تغاریا بعلہ! منڪہ آخرے نیستم. بہ سمت در قدم برداشتم:آخرے یاسینہ ڪہ اون بیچارہ ام زبون ندارہ! منِ بیچارہ! ساجدے خندید و گفت:ماشااللہ! خودم هم خندہ ام گرفت،یاد حرف نورا افتادم"انگار این زبون بودہ بعد ڪالبد آدم بهش دادن" رو بہ پدرم و ساجدے گفتم:با اجازہ تون،خدافظ! نگاہ ڪوتاهے بہ پسر جوان انداختم،نگاهش بہ سمت دیگرے بود. پدرم با نگاهے اخم آلود جوابم را داد! از چشمانش خواندم"وایسا بیام خونہ دارم برات" از مغازہ خارج شدم،چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ نگاهم بہ ویترین یڪ لوازم التحريرے افتاد. دیوان اشعار فروغ پشت ویترین خودنمایے میڪرد. دو سہ تا از اشعارش را خواندہ بودم. غم شعرهایش را دوست داشتم! یاد پول جیبے هاے مدرسہ ام افتادم،سریع از داخل جیب مانتویم درشان آوردم. بیشتر از پول یڪ ڪتاب میشد. بے معطلے وارد لوازم التحريرے شدم! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده:
کتاب ماه به روایت آه : 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نزدیکی خانه دختر عمویم زینب که می رسیم، بر اساس یک توافق ناگفته و نانوشته، دوان دوان پیش می افتم. هرگز ندیده و نشنیده ام که برادر و خواهری تا این حد به هم عاشق و وابسته باشند. دختر عمویم زینب، با پسر عموی مشترکمان ((عبدالله ))-فرزند عموی شهیدمان جعفر ملقب به طیار- ازدواج کرده است. با وجود این همه وابستگی و علاقه، نمی دانم چرا هیچ یک بی خبر و سر زده و دیدار دیگری نم روند. یا پیش از رفتن کسی را برای ابلاغ سلام و کسب اجازه می فرستند یا خود آن قدر کنار درگاه می ایستند تا صاحب خانه آنها را به داخل دعوت کند. اگر حالات زینب را وقت شنیدن نام برادرش حسین می دیدید، حاضر بودید تمام عالم را بدوید تا نظاره گر میزان اشتیاق و بی تابی این بانوی جوان به دیدار برادرش باشید. در می زنم. وارد می شوم و پس از سلام به دختر عمویم زینب که مشغول دستاس است، می گویم:((دختر عموجان، برادرتان حسین بر شما درود می فرستد و ...)) قبل از آن که جمله ام را تمام کنم، مثل اسفند بر آتش از جا می جهد:((جانم فدای حسین و آن که از او برایم خبر آورد...)) و بعد، ((حسینم،برادرم)) گویان به سمت در می رود. در نیمه راه،رو بر می گرداند و می گوید:(( چه نیکو پیام آوری هستی ای مسلم!)) حسین برای همه عزیز است و برای زینب، عزیزتر. وقتی مقدم حسین تا این حد گرامی است، دلم می خواهد همواره پیام آور ورود او به هر خانه و شهری باشم. یاس همت: کتاب کپی با ذکر منبع بلا مانع است ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 * * * همسرم علی، امروز چهل و هشت ساله است و حسن و حسین و زینب، هر کدام با یک فاصله، به ترتیب: بیست و سه، بیست و دو و بیست و یک ساله اند. خوشا به حال فاطمه و فرزندانش. مردم، سال میلاد و چه بسا روز تولد آنان را به خاطر می سپارند ولی طفل من، افسوس. چه کسی جز من، روز و سال ولادت او را به خاطر خواهد سپرد؟ از آن روز که پا به این خانه گذاشتم، خود را نه بانو، که خدمتگزار و کنیز این خانواده شمردم و اینک این طفل که باید به او بیاموزم که اگر چه همچون حسن و حسین، فرزند علی است ولی فرزند فاطمه دختر پیامبر نیست. آه، اینان سرور جوانان بهشت و نور چشمان پیامبر ند. چه جای حسرت و رشک بر پاره تن رسول خدا. سزاوار من آن است که بر خوله، همسر علی و مادر محمد حنفیه رشک برم چرا که می گویند پیامبر قبل از وفات، به سرورم علی، ولادت فرزندی با نام و کنیه خود را مژده داده است: ابوالقاسم محمد فرزند علی و خوله حنفیه. -هرگز روز ولادت برادر زیبا و رشیدمان را از خاطر نخواهیم برد. می دانید چرا؟ نگاه پرسشگر اهل خانه به سمت زینب چرخید و من که بیش از هرکس تشنه پاسخ این سوال بودم، ملتمس و بی تاب و مشتاق، به زینب چشم دوختم و گوش سپردم. -چون امروز چهارم شعبان، یک روز پس از روز میلاد برادرم حسین است.از ولادت برادرم حسن هم فقط همین مقدار می دانیم که وسط میهمانی به دنیا آمده است. وقتی با چشم و دهانی از تعجب باز، دیدم که حاضران با جدیت تمام، گفته زینب را با تکان دادن سر تایید می کنند، با ناباوری پرسیدم:((واقعا؟)) -آری واقعا. وسط میهمانی خدا! پانزدهم ماه رمضان! وهمگی لحظاتی شادمانه خندیدیم. کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شاید همان وقت بود که با نگاهی زیر چشمی و دزدیده به امیر، برای دیدن تاثیر معرفی ام در چهره او ، ناخواسته به یاد آن صعلوک مفلوک افتادم . چرا؟ اتفاقا یافتن پاسخی برای این چرا موجب شد تا از سخنان متهورانه و در عین حال مداهنه آمیز شمر، چیزی در خاطرم نماند. لحن او به گونه ای بود که اگر به معنی توجه نمی داشتی، گویی ستمدیده دست از جان شسته ای بر سر امیری بیدادگر فریاد می کشد ولی وقتی به معنی می نگریستی، ارباب خسیس و ممسک خود را از آن همه بخشندگی و رافت منع می کند امیر کوفه همچون توده ای گوشت بی شکل که گویی با مبالغی اطلس و پرنیان بسته بندی شده بود، در خلسه ای رویایی از گفتار شمر، لای انگشتان پای زمخت و عرق کرده اش انگشت می کشید و همزمان پاره های لوز و حلوا به دهان می گذاشت. شاهد اجرای نمایشی کسالت بار و تکراری بودم که بازیگرانش، متنی نا نوشته اما قراردادی و توافقی را با شکیبایی و تحملی رقت آور اجرا می کردند. درست ، همچون یک مجلس خواستگاری که هر دو خانواده از پیش به توافق رسیده باشند اما تشریفات و مقدمات مراسم را چنان با جدیت و پایبندی اجرا کنند که گویی به فرجام این وصلت، امید چندانی ندارند. -عمر بن سعد تا به حال، بارها وفاداری خود را به ما و خلیفه مسلمین اثبات کرده است. یعنی می خواهی بگویی خلیفه در تنفیذ حکم فرماندهی سپاه به عمر بن سعد، خدای ناکرده مرتکب اشتباه... کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بشیر توضیح داد که اربابش برای دیدار برخی دوستانش اردوی سپاه کوفه ر ترک کرده و به این سو آمده و ادامه داد: آن چادر بزرگ سپید را آن دور می بینی؟ [و به جایی در امتداد چادرها اشاره کرد] آن جا مرکز فرماندهی عمر بن سعد است. از این جا تا آن چادر سپید، اردوی سپاه شام و سایر شهر هاست و از آن چادر سپید به بعد، تا آن جا که چشم کار می کند محل استقرار سپاه کوفه است! بر جا خشک شدم و با دهانی از تعجب باز، گفتم : خدا را شکر. پس این جا اردوگاه سپاه حسین نیست؟ -اردوگاه؟ سپاه؟ لبخند تلخ و سپیدی چشمان درشت بشیر را که با هجوم اشک، یکباره به سرخی گرایید، هرگز فراموش نمی کنم. دلم فرو ریخت و زانوانم سست شد: یعنی می خواهی بگویی تعدادشان خیلی بیشتر از این حرفهاست؟ این بار با پوزخندی صدادار، چنان که گویی به ساده لوحی ام می خندد، سر تکان داد و در حالی که به پشت انگشتان شصت، اشک را از چشمانش می سترد، گفت: کدام سپاه؟ کدام اردو؟ به تقریب، صد و چند نفر که نیمی از آنان، زنان و اطفال و مردان سالخورده اند... توبه این می گویی سپاه؟ -اما در کوفه می گویند که... در حالی که انگشت اشاره اش را روی بینی گرفته بود، دست دیگرش را به آرامی روی سینه ام گذاشت و به نجوا گفت: هیس... آرام... می شنوی؟ جز صدای نعره فرماندهان و زور آزمایان و قهقهه سرخوشانه برخی سپاهیان چیزی نمی شنیدم. بشیر دستم را گرفت و به دامنه تپه ای کوتاه برو. حق با بشیر بود، از دور صدای کسی می آمد که با لحنی حزین، اذان می گفت. مسیر چند قدمی دامنه تا بالای تپه را به آرامی پیمودیم و از نوک تپه، دزدیده و با احتیاط سرک کشیدیم. -ببین. خوب ببین. این هم اردوگاه سپاه جرار حسین. جز سه- چهار خیمه که مشخصا جان پناه بانوان و اطفال بود و دو - چادر که سایبان و استراحتگاه مردان به نظر می رسید، چیزی دیده نمی شد. در برابر همین خیمه گاه، صفوف نماز در حال شکل گیری بود. در کوفه می گفتند : حسین نیز همچون پدرش علی، قواعد سنت و شریعت را فرو گذاشته، نماز را ترک گفته و با گردآوری سپاهی عظیم بر علیه خلیفه اسلام خروج کرده و علم محاربه افراشته است. خدایا، این چه معمایی است؟ کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 -به چشم ، می گویم. راستش قبل از آن که عقیل به نیابت از امیر مومنان علی به خواستگاری فاطمه بیاید، معاویه هم کسی را به خواستگاری فرستاده بود. لابد می دانی که معاویه پس از رحلت پیامبر و آغاز حکمرانی،خلفا، والی شام شد و با حیف و میل بیت المال و خرج کردن از کیسه مردم، رفته رفته برای خود امپراتوری خود مختار ایجاد کرد. نه فقط الان که خود را امیرالمؤمنین و خلیفه مسلمین می نامد و می داند، بلکه از همان آغاز ولایت بر شام، سعی داشت بهترین ها را برای خود دست چین کند؛ بهترین لباس، لذیذترین خوراکی ها، زیباترین غلامان و کنیزان، با شکوهترین تجملات و تجهیزات و لابد بهترین زنان. آوازه زیبایی و شجاعت فاطمه کلابیه، باعث شد که معاویه یکی از نزدیکان مغرورش را با مبالغی چشمگیر از جواهرآلات و البسه و سایر هدایا به خواستگاری او بفرستد. فرستاده معاویه بعد از آن که با تبختر و فخرفروشی، طبق های هدایا را پیش فاطمه و خانواده اش به چشم کشید، با حالتی تحقیر آمیز و غیر مودبانه، کنار هدایا یله داد و از گشاده دستی و بنده نوازی اربابش گفت و چنان که گویی از پاسخ مثبت فاطمه و خانواده‌اش خبر داشت، فرمان داد که: ((دختر تا فردا صبح آراسته و آماده حرکت به شام باشد. تعجیل کنید.)) فاطمه با حجب و حیای دخترانه به آرامی از پدرش پرسید: ((پدر جان ، آیا اجازه می دهید چند کلمه ای با فرستاده ارجمند والی بزرگ شام سخن بگویم؟ )) پدر که آتش پنهان در زیر این لحن را می شناخت و از بی ادبی فرستاده نیز به شدت خشمگین بود، ظاهرا از فرستاده کسب اجازه کرد. فرستاده با تفرعن سری جنباند که یعنی: بگوید ((حزام)) به آتشفشان اجازه فوران داد:(( بگو دخترم)) فاطمه گفت :(( جناب فرستاده، آیا من از هم اکنون می توانم مطمئن باشم که همسر والی مقتدر شام، امیر معاویه بن ابوسفیان هستم؟ )) فرستاده که تقریبا پشت به فاطمه و خانواده اش دراز کشیده بود، سر چرخاند و چنان که گویی بر آنان منت می گذارد، گفت :((بله . هستی.)) لحن آرام و شرم آگین فاطمه به یکباره تغییر کرد و با لحنی قاطع، بر سر مزد فریاد زد:(( پس درست بنشین مردک!)) فرستاده همچون کسی که به رعد و برق دچار شده باشد، به یکباره از جا جست و با چشمان گشاد شده از حیرت، ، مودب و دو زانو نشست. فاطمه ادامه داد: (( آیا اربابت به تو حد ادب میهمان و حق و حرمت میزبان را نیاموخته؟ چگونه والی مقتدری است معاویه که به نوکرانش اجازه می دهد با خانواده همسرش جسور و بی ادب باشد؟ به خدا قسم اگر شومی خون میهمان و بیم غیرت ورزی عشیره نبود، این بی ادبی ات بی پاسخ نمی ماند.)) فرستاده معاویه که از ترس جان، در همان حالت نشسته، عقب عقب رفته بود، تقریبا به آستانه در رسیده بود و با دست کشیدن بر زمین، کفشهایش را می جست. ام البنین دوباره غرید :((و اما این هدایا و جواهرات اگر فقط هدیه و پیش کش است، هدیه ای است بی دلیل، مشکوک و اسراف آمیز اما اگر قیمت و بهای من است، به اربابت بگو که مرا بسیار ارزان پنداشته... های! کجا می گریزی؟ بیا خرمهره هایت را هم ببر و حمایل شتر صاحبت کن!)) اما فرستاده معاویه این جملات را نشنید چون لحظاتی پیش از آن، پا برهنه از بیم جان گریخته بود و ساعتی بعد یکی از همسایگان، طبق های هدیه را به او رساند. معاویه هم البته از پا ننشست. برای آن که ثابت کند می تواند از بنی کلاب زن بگیرد، این بار فرستاده اش را به خواستگاری ((میسون ))دختر ((بجدل))فرستاد و او را به زنی گرفت. ((میسون ))سوگلی معاویه شد و ((یزید )) را برای او به دنیا آورد. اما معاویه دست بردارنبود. یکی- دو سال بعد از آن ماجرا ، یکی از صحابه معتبر پیامبر را واسطه خواستگاری از فاطمه کرد. فرستاده معاویه مشغول طرح مقدمات خواستگاری بود که عقیل از راه رسید. بعد از آن که عقیل، هدف از آمدنش را گفت و از فاطمه برای برادرش خواستگاری کرد،صحابی پیامبر که فرستاده معاویه نیز بود با شگفتی و خوشحالی، خانواده حزام را به پذیرش خواست عقیل تشویق و ترغیب کرد و وجوه افتراق و امتیاز پیشوای مان علی را به تفصیل برشمرد. کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 - نازنین برادر مهربانم،خواهر بلا گردانت شود،آخر این چه بیماری است؟طبیبان چه می گویند؟ چه داروی سفارش کرده اند؟ قطره ای اشک از چشمان تب دارش جوشید و از فرط حرارت بر شقیقه اش خشکید.با لبخندی حاکی از رضا به تقدیر الهی،آرام و نجواگونه گفت :کار برادرت از طبیب و دارو گذشته است خواهرم. آن گاه سرفه ای کرد و قطره ای خون از گوشه لبش جاری شد. - بگو برایم تشت بیاورند خواهر جان... یک آن جهان پیش چشمم سیاه شد.آه خدایا،این چه مصیبتی است؟ وقتی با سرگشتگی و استیصال، سر نازنینش را بر بالش گذاشتم و برخاستم،برادر حسین از در وارد شد و سلام داد.تو گویی خداوند، فرشته رحمت و آرامش را برای تسلای دل در خون نشسته ام فرو فرستاد. بی تاب و آشفته سر بر سینه مهربانش گذاشتم و گریستم.دست نوازشگر و شفابخش حسین،همچون همیشه تسکینم داد.او را بر بالین برادر تبدارمان نشاندم و با این که نمی دانستم برادر رنجورم در آن شرایط،طشت را به چه منظور می خواهد،از یکی از خادمان خواستم تا طشت بیاورد. - داخل شو عباس جان،می خواهم پیش از رفتن،برادر رشید و محجوبم را یک بار دیگر ببینم. برادر بیست و سه ساله مان عباس که همچون همیشه، از روی ادب و حجب و حیا بر در ایستاده بود،به دعوت برادرمان حسن که اکنون با تکیه بر سینه حسین نشسته بود،وارد شد و با چشمانی نمناک،غمناک بر بالین برادر نشست. برادر بیمار و دردمندمان در پاسخ سوال حسین که از علت بیماری اش پرسیده بود،گفت :آه،آه از مکر اهل دنیا و پناه بر خدا از فریب و فتنه فرزندان امیه.ما را به خدعه خیانت و به وعده ضمانت به مصالح واداشتند.دنیا را به آنان واگذاشتیم و از زخم سنان و شمشیر و زخم زبان و تزویر دوستان و دشمنان ابا نداشتیم.شکایت از که کنم که غمازم خانگی است.مرا مسموم کرده اند برادر... با گفتن این جمله،عبا بر سر کشید و روی طشت خم شد.این لخته های خون و پاره های جگر نور چشم پیامبر و جگر گوشه فاطمه بود که در طشت فرو ریخت.وقتی سربلند کرد،رنگ به چهره نورانی و مبارکش نبود. - به خدا که جگرم می سوزد و خون در عروقم چون رودی از آتش جاری است. حسین در حالی که به درد می گریست و شانه و بازوی برادر را به نرمی در دست می فشرد،گفت :به راستی که رنج و درد تو بزرگ و جان سوز است و کسی تاب این مایه درد و مصیبت را ندارد. - آه ای حسین،حسین، برادر مظلوم و معصوم من،خود نیز به خوبی می دانی که به خدا روزی چون روز تو نیست و آن روزی است که نه فقط آدمیان که جنبان و فرشتگان نیز بر تو خواهند گریست... و میش از آن که چشم بر هم گذارد رو به عباس کرد و گفت:عباس جان،آن روز که برادر مان حسین،غریب و تنها ست، او را دریاب و یاری کن.من نیز چون پدرمان،او را پس از خدا به تو می سپارم... * * * کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 در راه ،بسیار اندیشیدم. به رغم دوستی و همدلی و هم نشینی با خلیفه وقت- معاویه -از این چه مایه زیان و اجحاف و آزار دیده بودم؟کارگزاران او چند نوبت همچون حرامیان، مال التجاره ام را با عنوان عشر و هدیه به غارت برده بودند؟ مگر یگانه دخترم را از ترس نظر بازی و خواهش بی جای خلیفه و بستگانش در خانه حبس نکرده بودم؟ حال در مواجهه با حسین چه کنم؟ بعید می‌دانستم مردی با این مایه کرامت و بزرگواری به دارایی ناچیز من چشم داشته باشد. حاضر بودم نیمی... نه، اصلاً تمام مال التجاره ام را به شوق و رغبت در قبال نجات جان خود و همراهان به او پیشکش کنم اما... نه این فکر این فکری خام و نابخردانه بود. قادر به جبران خوبیهایش نبودم؛ محبت عظیمی که نادیده و نشناخته در حق من و همراهانم روا داشته بود؛ نه، حتی قادر به جبران محبت بی دریغ خادمان و غلامانش نیز نبودم. غلامان؟ غلام؟ فکری مثل برق از خاطرم گذشت و به وجد آمدم. مگر نه آن که اینان ما را از قید مرگ رهایی بخشیده بودند. من نیز به تلافی، اگر نه همه، لااقل مهتر خدمتگزاران حسین را از او خریداری و در راه خدا آزاد می کردم. از دوق این چاره اندیشی هوشمندانه از تصور بازتاب این عمل در مدینه و سایر شهرها و قبایل عرب، چنان سرمست شدم که قابل توصیف نبود. از آن پس به هر جا وارد می‌شدم یا می گذشتم، مرا به انگشت به هم نشان می دادند و می گفتند:(( خدایا،آیا این بزرگمرد کریم،زید بازرگان نیست؟ همو که در کرامت و استغنا، حسین بن علی را به تحسین و اعجاب واداشت؟)) براسب هی زدم و خود را به مهتر خادمان حسین که پیشاپیش قا فله در حرکت بود، رساندم. به قدری ذوق زده بودم که می‌خواستم اگرچه نه به‌صراحت اما پوشیده و در پرده با او بگویم که لطف و احسان و محبتش بی‌پاسخ نخواهد ماند. _جوان! چگونه می‌بینی اگر کسی بخواهد یکی از بندگان حسین را از او خریداری کند؟ همزمان دستی به صورتم کشیدم تا او با دیدن دو انگشتری بزرگ الماس در انگشتانم، بداند که قادر به پرداخت هر قیمتی هستم. لب‌هایش چون شکوفه شکفت و از فرط حیا به زمین خیره شد. کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 با وجود آن قشون چهار هزار نفری نیز عباس، دو بار دیگر تن به دریای تیغ و نیزه سپرد تا فرزندان برادرش تشنه نمانند. * * * آه ای حر، هم قبیله، کاش بدانی که چه اندازه بر تو رشک می برم. من و تو دو نقطه عکس همیم. تو عمری نبودی اما در کربلا پیوستی ولی من عمری بودم، اما در کربلا گسستم. در تو چه بود که با شنیدن از علی منقلب می شدی و در من چیست که بعد از عمری همراهی و دیدن علی، آنجا که باید، دست و دلم نلرزید. خوشنودم که حاضران واقعه، شهادت می دهند که آن روز بر فرزند فاطمه تیغ نکشیدم و تیر نینداختم و قاتلان دوستانم مسلم بن عوسجه و حبیب بن مظاهر را علانیه ملامت و نفرین کردم. چگونه بر تو رشک نبرم ای حر؟ تو دیر آمدی اما به وقت و به جا آمدی و همچون شب قدر، عزیز شدی ولی من... آری تو همچون شب قدری عزیزت می‌دارند و من تو شب اول قبرم که حتی یادم را نیز خوش نمی‌دارند. بیچاره شبث که پس از سال‌ها مجاهدت، امروز از شرم بدنامی به دامان گمنامی خزیده است. * * * از بیم انتقام مختار پسر ابی عبید ثقفی از کوفه گریخته ام و با پذیرش ملامت و سرزنش مردم بصره که حضور قاتلان پسر پیامبر را خوش نمی دارند، به این شهر آمده ام. بسیاری از خوف ملامت اهل بصره، یا در کوفه مانده و تن به تقدیر سپرده‌اند یا در منزلگاههای میان راه بصره اقامت گزیده اند. اما من نیز تنها نیستم. قریب هزار تن از محاربان و قاتلان حسین به بصره پناه آورده اند. هر روز خبری جدید می‌رسد: امروز عمر بن سعد و پسرش گردن زده شدند... دیشب در میانه راه بصره، یاران مختار برشمربن ذی الجوش و همراهانش حمله برده و پس از کشتن او سر از تنش جدا کردند... سه روز پیش از این سنان بن انس... دو شب پیش خولی... شنیده ای که عمر بن حجاج زبیدی... با شنیدن نام عمرو بن حجاج خود می‌آیم، همان که با چهار هزار سپاهی، موکل بر فرات بود، همو که در نگارش دعوتنامه برای حسین با من همراه بود و می‌گفت: بنویس((چاهها پر آب شده و میوه‌ها رسیده...))، همو که در جنگ با حسین، فرماندهی پهلوی راست سپاه را برعهده داشت، همان که... از قاصد می پرسم: نام عمرو بن حجاج را شنیدم. آیا او نیز به اسارت مختار در آمده است؟ قاصد با پوز خندسرد تکان می‌دهد: کاش به جنگ مختار افتاده بود. حکایت طولانی است اما خلاصه اش این که او به قصد بصره، کوفه را ترک کرده اما از بیم سرزنش مردم بصره، در منزلگاهی به نام ((شراف)) سکنی گرفته. مردم ((شراف)) به او گفته اند:(( با وجود تو، ما از مختار و حمله احتمالی او در امان نیستیم، از پیش ما برو.)) پس از رفتن عمرو بن حجاج، اهالی ((شراف))که رفتار خود را خلاف شرط جوانمردی و مهمان‌نوازی دیده اند، عده ای از سواران خود را به دنبال او می فرستند تا او را بازگردانند. عمرو بن حجاج و همراهانش وقتی آن سواران را از دور می‌بینند، می پندارند که آنان لشکریان مختارند که به تعقیب ایشان آمده اند. عمرو بن حجاج که به شدت ترسیده بود، در این گرمای کشنده تابستان، در منطقه‌ای به نام بییضه _جایی میان قبایل کلب وطی_ به صحرای شن زاری گریخت و با همراهانش در گرمای نیمروزی از تشنگی هلاک شد..هان، چه شد؟ چرا به فکر فرو رفتی؟ او را می‌شناختی؟ می‌گویم: نه زیاد... اما نمی‌دانم چرا نام ((شراف)) تا این حد برایم آشناست... * * * ...آری، خدا هرگز به مردم کوفه نیکی نمی‌دهد و به راه رشدشان نمی برد... ما سوی حسین بن علی تاختیم که بهترین مردم روی زمین بود. ضلالتی بود و چه ضلالتی... کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _های خواهرزادگان من!...باشما سخنان مهمی دارم...های کجایید ای پسران ام البنین؟...های عباس،با تو و برادرانت هستم. این صدای هول انگیز و گوشخراش شمربن ذی الجوشن است که با فاصله از خیمه گاه، براسب نشسته و نعره کشان،عباس و برادران مادری اش را به خود میخواند.خیمه من و خواهرم زینب وبرخی اطفال،چسبیده و مجاور خیمه برادرم اباعبدالله است؛جایی که آن لحظه،برادرم عباس و جوانان هاشمی در آن حضور دارند و به اوامرمولایشان حسین گوش سپرده اند.فریاد شمر دیگرباربلندمی‌شود:بیایید...منم،شمر،شمربن ذی الجوشن،از قبیله مادر تان،بنی کلاب...کجایی عباس؟ من و خواهرم با نگرانی گوش می سپاریم.سکوت برادرمان حسین، نشان می‌دهد که همگان منتظر واکنش عباس هستند.بی آن که آن جا باشم،می‌دانم که عباس به قدری عاشق و شیفته حسین است که در این لحظه چشمانش جز حسین نمیبینند و گوشهایش جز از حسین نمی‌شنوند. صدای شمر نزدیکتر و نزدیکتر می شود تا جایی که حتی بی فریاد هم قادر به شنیدن صدایش هستیم.تو گویی به قصد،تا این حد نزدیک شده تا با رساندن صدایشان به گوش فرزندان زهرا و فرزندزادگان پیامبر،دلهای مان را با کلام نیشدار زهرآگینش به آتش بکشد. _ بیایید خواهرزادگان،بیایید...ما کلابی‌ها زبان هم را بهتر می فهمیم.ما که مثل بعضی ها[و اینجا منظورش رابطه قدیم برادرم حسین و عمربن سعدبود]بر روی همبازی‌های زمان کودکی مان تیغ نمی‌کشیم.شما تا همین جا هم شرط مروت و جوانمردی را در حق این مرد به جا آورده اید.آفرین بر شما که باعث روسپیدی مادرتان و قبیله بنی کلاب شدید...بیایید که برای تان خبرهای خوش دارم...کجایی عباس؟همراه با برادرانت بیا که سختی ومحنت به سر رسید... قلب های ما از فرط نگرانی و اضطراب چنان به تپش می‌افتد که صداهای اطراف را به سختی می شنویم.آه،خدایا،یعنی این سپاه سی هزار نفری، ما و برادرمان حسین را از این هم تنها تر و بی دفاع تر و بی‌پناه تر می‌خواهند؟ حسین بدون عباس؟ اصلاً ممکن است؟... صدای اباعبدالله را از خیمه مجاور می شنویم :عباس جان،برادرم ،این مرد تو و برادرانت را می‌طلبد. خواست او را اجابت کنید.بیرون روید و با او سخن بگویید. _ به چشما مولای من، فرمان پذیر امر شماییم. عباس و برادرانش بیرون می‌روند و با شمر رودر رو می‌شوند.با آن که عباس و برادران مادری‌اش به آرامی سخن می‌گویند،به جهت نزدیکی شان به خیمه ها،می توان مکالمات شان را شنید. شمر:سلام بر عباس و دیگر خواهرزادگان ما. عباس:سلام بر بندگان صالح خدا و تابعان هدایت. شمر:به عبدالله بن ابی محل گفته بودم که پیامی بدان اهمیت را نباید برای ابلاغ اقلام سپرد.به او گفتم که تو خود نیز از بنی کلابی.بنی کلاب صاحب غرور و شخصیت اند،بگذار تا خودم نامه مهرآمیز امیر عبیدالله را به عمه زادگانت برسانم،اما گوش نداد.عجله کرد. [شمر به عمد با صدای بلند و به کنایه سخن می‌گوید تا کلام خود را به برادرم حسین و همراهانش نیز بشنواند.چنین وانمود می کند که فرزندان ام البنین،حتی اگر نه از قبل،ولی از هم اکنون تحت حمایت و وابسته به سپاه کوفه اند.] عباس:کزمان مردی شریف و امین است.ایراد و اشتباه نه از حامل و آورنده نامه، که در متن و مضمون نامه بود. شمر:این رابگذارید به حساب بی سوادی و کم تجربگی عمرو بن نافع، دبیر امیرعبیدالله زیاد.اما نفس امان نامه که بد نیست .آیا ترجیح نمی دهید به جای کشته شدن در این صحرای تفته،به خانه و زندگی تان در مدینه بازگردید؟ عباس:خدا می داند که ما با این گروه کم شمار و با همراه داشتن بانوان و اطفال، به قصد جنگ بیرون نیامده ایم. شر: بسیار خوب! احسنت! پس فی امان‌الله!روانه شوید. عباس:بسیار خوب پس بگذارید اطفال و مرکب های مان را سیراب کنیم و خیمه ها را برچینیم و راهی شویم. شمر[با دستپاچگی]:نه...نه...اطفال و خیمه‌ها نه...امان امیر عبیدالله فقط شامل چهار نفر است. عباس:می خواهی بگویی پسران فاطمه کلابیه امان دارند اما فرزندان فاطمه الزهرا و عترت پیامبر امان ندارند؟ شمر :آری. عباس:پس باز گرد که نفرین خدا بر تو و بر امان‌نامه پسر مرجانه! شمر: فردا که جنگ دربگیرد،پشیمان خواهی شد.ضمنا تو فقط از جانب خود سخن بگو. برادرانت هنوز ازدواج نکردن و هزار آرزو دارند. مگرنه عبدالله؟ عبدالله: ما همگی تابع تصمیم و فرمان برادرمان عباسیم همان گونه که او تسلیم امر مولایم حسین است.ولی حال که اصرار داری تصمیم هر کدام را از زبان خودمان بشنوی،پس بشنو:نفرین خدا برتو و بر امان پسر مرجانه! جعفر :نفرین خدا برتو بر امان پسر مرجانه! عثمان : نفرین خدا بر تو بر امان پسر مرجانه! کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برمن حتم شده که قصد آزمودن مرا دارید. یعنی واقعاً اصحاب صحیفه را نمی‌شناسید؟ یعنی نمی دانید چه کسانی در آخرین حج پیامبر برای رماندن شتر پیامبر و کشتن او هم‌پیمان شدند؟ پس لابد از جریان خواب دهشتناک پیامبر درباره منبرش و آن میمون ها نیز بی خبرید. قصه نگرانی پیامبر از بانگ زدن سگانه ((حوءب)) بر یکی از همسرانش چطوره؟ شرمسارم ولی حتی اگر بند از بندم جدا کنید، در باب این روایات، کلمه ا‌ی نخواهم گفت. سفارشم این است که نه فقط از این غلام، که از هیچ کس دیگر نیز در این باره چیزی نپرسید. بگذارید نام ساکنان تابوت آتش، تاقیامت پنهان بماند ... * * * از علت لبخند تلخ می پرسید. حق با شماست.آن گاه که مادرتون بر خلیفه وارد شد و سر حسین بن علی را پیش روی او دید، گفت:(( وای بر تو ای وای بر ما، آیا این سرپسر پیامبر نیست؟)) و پدرتان از یزید پاسخ داد:(( آری. به خدا من به کشتن او راضی نبودم، خدا پسر مرجانه _عبیدالله پسر زیاد_ را لعنت کند که این فتنه از اوست.)) می‌دانید چرا به شنیدن این جمله، لبخندی تلخ بر صورتم نشست ؟علتش را عرض می‌کنم. دقیقاً ده سال پیش یعنی سال ۵۱ هجری، ((زیاد)) پدر عبیدالله حاکم کوفه و بصره بود. ۴۰ تن از سرشناسان کوفه، از جمله عمربن سعد،ابوبرده (پسر ابو موسی اشعری) عمر بن حجاج زبیدی و ... را واداشت تا بر علیه (حجر بن عدی) شهادت دادند. آنگاه (حجربن عدی) را با یارانش به بند کشید و همراه با شهادت کسان درباره او به شام فرستاد. پدر بزرگتان معاویه دردم حکم به کشتن حجر و یارانش داد. در مراسم حج آن سال، پدرتان یزید سالار حج بود. پدربزرگتان در مکه با ((عایشه)) همسر پیامبر دیدار کرد. عایشه که به سختی از ایشان دلگیر بود، گفت:(( ای معاویه، ما تو را بر بردبار می دانستیم. چه شد که به کشتن مردی پاک و دیندار چون حجربن عدی حکم کردی؟)) معاویه پاسخ داد:(( من به کشتن او راضی نبودم. آنان که بر علیه او شهادت دادند باعث شدند. خدا پسر سمیه _زیاد_ را لعنت کند که چنین فتنه انگیخت. )) تکرار تلخ کار و استدلال آن دو پدر (معاویه و زیاد) توسط این دو پسر (یزید و ابن زیاد) باعث آن خنده تلخ بود. * * * و اما نقش من در واقعه کربلا. بی شک مشورت خواستن پدرتان و پاسخ من، از (اگر)هایی بزرگ تاریخ مسلمانان خواهد بود. اگر خلیفه از این غلام رومی چاره نجسته بود و اگر این غلام امین و وفادار، آن سندکارگشا و مهم را تقدیم نمی داشت ، چه بسا که این فاجعه رخ نمی داد. وقتی اقبال و پیروزی سپاه خلیفه را در سرکوب فتنه و طغیان حسین بن علی و یارانش می بینم، از این که در این فتح و پیروزی نقشی چنین مهم و پر رنگ داشته ام، بر خود می بالم اما آن گاه که خلیفه را علی رغم تسلط و کامروایی، غمگین، پشیمان و مردد می بینم و سنگینی نگاه تحقیر آمیز و شماتت بار مردم و حتی ساکنان قصر را مخصوصاً پس از شنیدن سخنان زینب و علی بن الحسین، بر خود حس می کنم. در تشخیص این که خدمت کرده‌ام یا خیانت، دچار تردید و دو دلی می شوم. درک اهمیت نقشی که در این واقعه داشته‌ام، نیازمند دانستن مقدمات و دقایقی است که شما نیز در مقام ولایت عهدی ناچار و ناگزیر از وقوع به آن دقایقید. پس می کوشم تا حاصل تجربه سالیان را که مولد و منشاء این دقایق است در ظرف کمترین دقایق عرضه کنم. * * * کپی با ذکر منبع بلا مانع است. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯