✴️ دوشنبه 👈 25 اسفند 1399
👈1 شعبان 1442👈 15 مارس2021
🕌 مناسبت های دینی اسلامی .
🏴 وفات صاحب جواهر " ۱۲۶۶ ه.ق " .
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی .
👶 زایمان خوب و نوزادش محبوب و مقبول و مرزوق و مبارک و شاد و سرحال تا پایان عمر خواهد بود . ان شاءالله
🤒 بیمار امروز شفا یابد . ان شاءالله
✈️ مسافرت خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد .
👩❤️👩 انعقاد نطفه و مباشرت
مباشرت امروز : زمان مجامعت جنیان است و ممکن است فرزند مصروع و غشی از کار در آید .
👩❤️👩حکم مباشرت امشب .
مباشرت امشب (شب سه شنبه ) ، فرزند دهانی خوشبو دارد و بسیار مهربان و نرم دل است . ان شاء الله باجستحوی کلمه "تقویم همسران"در تلگرام و ایتا به ما بپیوندید.
🔭 احکام نجوم .
🌓 امروز انجام امور زیر نیک است :
✳️ ختنه نوزاد .
✳️ خرید لوازم خانه و خرید عید.
✳️ ارسال کالاهای تجاری .
✳️ آغاز معالجه و درمان .
✳️ و شکار صید و دام گذاری و ماهی گیری نیک است.
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث کوتاهی عمر است .
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، برای رگ ها ضرر دارد .
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد .
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود .
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد .
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴تعبیر خواب:شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از آیه ی 2 سوره مبارکه " بقره " است .
الم ذالک الکتاب لا ریب فیه هدی للمتقین ....
و چنین استفاده می شود که خبری در قالب نامه یا حکمی می رسد و باعث خوشحالی خواب بیننده شود . ان شاء الله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📚 منبع مطالب ما
تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهماالسلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 251 6300
📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
یا من هو بکل مکان...🍃
ای آنکه در همه جا هستی...❣️
فرازی از دعای زیبای مشلول
#story
#دعا_درمانی
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️ سلام بر تو ای رسول خدا، ای حبیب ما و نبی خدا
نماهنگ عربی بسیار زیبا مناسب برای نشر در شبکه های اجتماعی.
💐 #به_عشق_محمد
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#قسمت_پنجم #بخش2 #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری احساس کرد زیاد حرف زده است. - ببخشید! آدم، پیر که می
#بخش3 #قسمت_ششم
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و مادرش، دست و دلم به کار نمیرفت. پدربزرگ سری جنباند و گفت: «زود برگرد!»
پا را که از مغازه بیرون گذاشتم، گفت: «سلام مرا به ابوراجح برسان!» نگاهش که کردم، پوزخندی تحویلم داد. بازار شلوغ شده بود.
صداها و بوها احاطه ام کردند. در آن بازار بزرگ و پر رفت وآمد، کسی احساس تنهایی نمی کرد. سمسارها، کنار کاروانسرا، جنس هایی را که به تازگی رسیده بود جار می زدند. گدای کوری شعر می خواند و عابران را دعا می کرد. ستونهای مایل آفتاب، از نورگیرها و کناره های سقف، روی بساط دست فروش ها و اجناسی که مغازه دارها به در و دیوار آویزان کرده بودند، افتاده بود. گرد و غبار در ستونهای نورمیچرخید و بالا می رفت. از کنار کاروانسرا که می گذشتم، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمال ها مشغول زمین گذاشتن بار آنها بودند. در قسمتی که مغازه های عطاری و ادویه فروشی بود، بوی قهوه، فلفل، کندر و مشک، دماغ را قلقلک می داد. بازرگانان، خدمتکارها، غلامان، کنیزان و زنان و .مردان با اسب و الاغ و زنبیل های خرید در رفت وآمد بودند.
دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنیهای بازار سرگرم کنم، اما نمیتوانستم. پیرمردی با شتر برای قهوه خانه آب می برد. در آن قهوه خانه، آب انبه و شیرینی نارگیلی میفروختند که خیلی دوست داشتم. هر روز سری به آن جا میزدم. آن روز هیچ میلی به شیرینی و شربت نداشتم. سقایی که مشکی بزرگ بر پشت داشت، آب خوری مسی اش را به طرف رهگذرها می گرفت. تشنه ام بود بی اختیار از کنار سقا گذشتم. پسر بچه ای پشت سر مادرش گریه می کرد و مادربی توجه به گریه او، زنبیل سنگینی برسر داشت و تند تند می رفت. دلم میخواست به همه کمک کنم. می خواستم هرچه را آن بچه برایش گریه میکرد، بخرم و زنبیل را تا در خانه شان برای آن زن ببرم. قبلاً به این چیزها توجه نمی کردم. می فهمیدم که حال دیگری دارم.
بازار، پس از هر چهل قدم، پله ای کوتاه می خورد و پایین میرفت. حمام ابورجح میان یک دوراهی بود. فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود. آهسته قدم برمی داشتم. گاهی از پشت سر تنه می خوردم. پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود می گرفتند و از آن تعریف می کردند. بیشتر مشتری آنها زن بودند. گوشه ای دیگر مارگیری معرکه گرفته بود. با چوبی، مار کبرایی را از جعبه بیرون میکشید. ماردیگری را دور گردن انداخته بود. دو شُحنه دستها را برقبضه شمشیرهایشان تکیه داده و کنار نیم دایره تماشاگران ایستاده بودند. چشمی به معرکه داشتند و چشمی به بازار.
ایستادم. مدت ها بود که ریحانه را ندیده بودم. آمدن ناگهانی اش، آمدن یکطوفان بود. سخت تکانم داده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. نمی دانستم در آن چند دقیقه، برمن چه گذشته بود. دلم درهم کشیده شده بود. سکه ها را در دست می فشردم. آن دو سکه شاید روزهایی را با او گذرانده بودند. بارها لمسشان کرده بود. انگار هنوز گرمی دستهایش را در خود داشتند. سکه ها قلبی داشتند که می تپید. هیچ وقت دیگر دیدن ریحانه چنین تأثیری بر من نگذاشته بود. می خواستم بخندم. می خواستم گریه کنم و اشک بریزم. میخواستم بدوم تا همه، هراسان، خود را کنار بکشند. می خواستم در انباری تنگ و تاریک مغازه ای پنهان شوم یا به پشت بام بازاربروم و فریاد بکشم.
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#بخش3 #قسمت_ششم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و
#بخش3 #قسمت_هفتم
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
دو زن از کنارم گذشتند. برخود لرزیدم که شاید ریحانه و مادرش باشند، اما آنها نبودند. به راه افتادم. هنوز در بازار بودند؟ نه. زود آمده بودند که به شلوغی برنخورند. کنیزی با دیدنم خندید. شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من میگذشت، پی برده بود. ریحانه شاید حالا داشت گلیم می بافت. شاید هم داشت به زنها درس میداد. تنها امیدم آن بود که آنچه برمن می گذشت بر او هم بگذرد. آیا گوشواره ای که ساخته بودم، برایش همان معنایی را داشت که سکه ها برای من؟ گوشواره را به گوش کرده بود؟ معنای خنده کنیزک چه بود؟ این سؤالها فکرم را مشغول کرده بود. نگران بودم ابوراجح هم متوجه حالاتم شود و مجبور شوم همه چیز را به او بگویم. به یاد حرف پدربزرگ افتادم که می گفت: «حیف که ابوراجح شیعه است، وگرنه دخترش را برایت خواستگاری می کردم.» نمی دانم چه چیزی بین ما و شیعیان فاصله ایجاد می کرد. آن ها هم مثل ما نماز می خواندند و به حج می رفتند. اگر راهی بود میتوانستم پدربزرگ را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند. سیاه تنومندی به من تنه زد. پیرمرد دستفروشی، طبق تخم مرغ جلویش گذاشته بود. ریسه های سیر از دیوار بالای سرش آویزان بود. تنه که خوردم نزدیک بود پایم را روی تخم مرغ ها بگذارم. فرش فروشی که آن سوی بازار روی قالیها و گلیم هایش لمیده بود و قلیان می کشید، با دیدن این صحنه، خنده اش گرفت. وقتی مرا شناخت، دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصرتعظیمی کرد. سعی کردم حواسم را بیشتر جمع کنم.
به حمام رسیده بودم. اگر پدربزرگ هم راضی می شد، ابوراجح هرگز اجازه نمی داد. او و دخترش شیعه بودند و من و پدربزرگم، سنی و نمی دانستم چه چیزی بین ما که مسلمان بودیم فاصله انداخته بود. این فاصله بیش از همیشه ناراحتم می کرد.کاش آن ها به مذهب ما در می آمدند،ولی او شیعه متعصبی بود. آرزو کردم کاش خدای مهربان هر چه زودتر او را به راه راست هدایت میکرد! آن وقت دیگر هیچ مانعی در میان نبود. ولی چطور چنین چیزی ممکن بود؟ تعصب ابوراجح از روی آگاهی و مطالعه بود. در اوقات فراغتش کتاب می خواند و یادداشت برمی داشت. ریحانه در خانه او تربیت شده بود. لابد او هم مانند پدرش متعصب و علاقه مند است.
به دوراهی رسیدم. یک طرف، بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه پیدا می کرد. طرف دیگر، کوچه تنگ و مارپیچی بود با خانه های دوطبقه و سه طبقه. حمام ابوراجح میان این دوراهی جا خوش کرده بود. معلوم نمی شد جزئی از بازار است یا قسمتی از کوچه. در دو طرف در حمام، حوله ای آویزان بود. وارد حمام که می شدی،بوی خوشی به استقبالت می آمد. پس از راهرویی کوتاه، از چند پله پایین می رفتی و به رختکن بزرگ و زیبایی می رسیدی. دو سوی رختکن، سکویی بود با ردیفی از گنجه های چوبی. مشتری ها لباس خود را توی آنها می گذاشتند. میان رختکن، حوض بزرگی بود با فوارهای سنگی، از صحن حمام که بیرون می آمدی، نرسیده به رختکن، ابوراجح حوله ای روی دوشت می انداخت. پاهای خود را در پاشویه سنگی حوض، آب می کشیدی و سبک بال بالای سکو می رفتی تا خود را خشک کنی و لباس بپوشی. سقف رختکن، بلند و گنبدی بود. آن بالا نورگیرهایی از سنگ مرمرنازک کار گذاشته بودند که از آنها نور آفتاب نفوذ می کرد و در آب حوض می افتاد. نورگیرها تمام فضای رختکن را روشن می کردند. حمام ابوراجح را یک معمار ایرانی ساخته بود. پس از پله های ورودی، پرده ای گل دار آویخته بود. کنارش اتاقکی چوبی بود که ابوراجح ویا شاگردش توی آن می نشستند و از مشتریها پول میگرفتند. چیزی که همان لحظه اول جلب نظرمی کرد، دو قوی زیبای شناور در حوض آب بود. یک بازرگان اندلسی آنها را برای ابوراجح آورده بود. در حله، قوی دیگری نبود. خیلی ها به حمام می آمدند تا قوها را ببینند. تنی هم به آب می زدند و نظافت می کردند. ابوراجح آنها را دوست داشت و به خوبی ازشان نگهداری می کرد.
ابوراحج بالای سکو نشسته بود و با چند مشتری که لباس پوشیده بودند حرف می زد. . .
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#ماه_شعبان کرب وبلا به چه صفایی دارد
اللهم الرزقناجمیعاکربلا،کربلا،کربلا🤲
السلام علیک یا ابا عبدالله
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
سلام علیکم
*ان شاءالله هیچوقت برای شما اتفاق نیفتد🤲🏻*
مدتی پیش یک دختر از خانواده ضعیف، بی توجه با چنگال به چشم خواهر ۴سالهاش زد و زخم شدیدی که ممکن است باعث كوري چشم اين كودک شود ایجاد شد...
با کمک خیرین، عمل مرحله اول انجام شد و الان نوبت عمل دوم رسیده است.
*برای انسانیت، و در راه خدا به این بندگان خدا، کمکتان را در حد توان دریغ نکنید.*
*《بنی آدم اعضای یک پیکرند》*
قضای حوائجتان را از خداوند دعاگو هستیم🤲🏻🌹💐🌹🌺
6063-7310-3057-2243
بنام سيداسكندر مفتي عريض
6037-6975-6344-9195
جعفرعبیات
❤️