eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀وَ أَقْبِلْ عَلَيَّ إِذَا نَاجَيْتُكَ🍀 🌸و آنگاه که با تو نجوا می‏کنم، بر من عنایت کن 🔖فرازی از دعای مناجات شعبانیه @abrar40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5945086296534812827(1).mp3
4.11M
🌸 (ع) 💐روشنی و برکت شعبانی تو 💐جان عالمینی و جانانی تو 🎤 👏 👌فوق زیبا سلام عیدتون مبارک👏👏👏👏 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @abrar40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیایش صبحگاهی🌸🍃 ✨ پروردگارا! 🌸اي قدرت و توان من هنگام 🍃شدائد و مشکلات، 🌸و اي فرياد رسم هنگام سختي، 🍃مرا به چشمت که 🌸 خواب در آن راه ندارد حفظ فرما، 🍃و به پناهت که مورد تجاوز 🌸قرار نمي‏گيرد پناهم ده، 🍃به قدرتت بر من، 🌸مرا مشمول رحمتت قرار ده؛ 🍃هلاک نمي‏گردم در حالي که 🌸اميد من تو هستي. ✨خداوندا! 🌸تو برتر و ارزشمندتر و نيرومندتر از 🍃تمام چيزها هستي که از آنها مي‏ترسيدم. ✨خداوندا! 🌸به وسيله‏ ي تو آنان را نابود کرده 🍃 و از شر آنها به تو پناه مي‏برم 🌸که تو بر هر کاري قادري. 💐 🌸🍃 @abrar40
اسفند دارد خودش را برای رفتن آماده می کند زمستان هم در حال بستن چمدان سرد وسختش است ما چه می کنیم ؟ آیا چیز هایی که باید در چمدان زمستان بگذاریم گذاشته ایم ؟ آیا شکرگزار خدا بوده ایم ؟ آیا نگاهی عمیق به خودمان انداخته ایم ؟ فرصت ها و لحظه ها می گذرند اگر تاکنون به درد همدیگر نخورده ایم از الان شروع کنیم زمستان می رود اما ما باید برای انسانی جدید در وجودمان آماده باشیم تغییر کنیم "قلب مان "، "روحمان " و "جسممان "را خانه تکانی دهیم و به خداوند قول دهیم جور دیگر زندگی می کنیم و سبزترین آروز هایمان این باشد که لبخند به لبان همه بیاوریم وعشق و محبت نوازش را از همدیگر دریغ نکنیم 🌸🍃 @abrar40
ابرار
#داستان_روزگار_من (۱۹) بالاخره پسرا سروکلشون پیدا شد بعد سلام و علیک شاهین گفت خیلی منتظر موندین ؟
(۲۰) سریع لباسامو عوض کردم خوشبختانه آرایشمو تو تاکسی پاک کرده بودم یه نفس عمیق کشیدمو رفتم از اتاق بیرون ... دیدم عمو بلند شده و میخواد بره گفتم عموجون کجااا بمون دیگه عمو- نه دیگه باید برم عموجان خیلی وقته که اومده بودم ... باشه پس به زن عمو و بچه ها سلام برسون بزرگیتو میرسونم عزیز عمو . عمو که داشت میرفت به مامانم گفت ، زن داداش بیا کوچه کارت دارم ، چشم داداش بریم . منم کنجکاو شده بودم که عموم با مامانم چیکار داره 🤔🤔🤔🤔 پس رفتمو آیفونو یواش برداشتم و شروع کردم به فضولی ... عمو به مامانم گفت ببین زن داداش بعد مرگ داداشم کارتون سخت تر از قبل شده یعنی باید بیشتر حواستون به رفتاراتون تو بیرون از خونه باشه تا حرف و حدیثی پشتتون نباشه خودت که بهتر میدونی این چیزارو زن داداش ... درست میگی داداش حق با توعه😔😔 راستش بیشتر منظور من به فرزانه هست که تا این موقع شب یه دختر بالغ تنها بیرون چیکار میکنه با اون پوشش ؟؟؟؟.؟ چی بگم والا من شرمندم نمیدونم چی بگم حتما باهاش برخورد میکنم 😔😔😔 باشه زن داداش والا من فقط نگرانتونم خدا شاهده میدونم 😔😔 کاری داشتین بهم بگین خدانگهدار خدا حافظ... زود ایفونو گذاشتم سر جاشو خودمو زدم به اون راه ... رفتم رو مبل نشستم مثلا دارم فیلم نگاه میکنم ... مامان با ناراحتی اومد و روبه رویه من نشست و بهم خیره شد چی شده مامان چرا اونجوری نگاهم میکنی ؟؟.؟!! دخترم تا حالا شده بهم دروغ بگی ... سرمو انداختم پایین و گفتم نه مامان ...😔😔😔 تا حالا شده به حرفم گوش نکنی ... نه مامان 😔😔😔 دخترم عزیزم پس چرا دیر کردی چادرت کووو.... هاان ؟؟ مامان جون معذرت میخوام تو کتابخونه مشغول خوندن داستان شده بودیم که حواسمون به تاریکی هوا نبود خودت که میدونی من برم تو بحر چیزی هواس برام نمیمونه😢😢 خب دخترم حالا چرا بدونه چادر اومدی پیش عموت خیلی بد شد 😰😰 من که دیدم دیرم شده چون با تاکسی راه بودم کنار خیابون پیدا شدیم بعد چون دیرم شده بود چادرمو در اوردمو بدو بدو راهیه خونه شدم 😔😔 مامان- خب دیگه کاریه که شده اما تکرار نشه ما بعد مرگ بابات باید بیشتر مراقب رفتارمون باشیم حالا برو دستاتو بشور بریم شام بخوریم باشه مامان دیگه حواسمو جمع میکنم ادامه دارد..... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 . @abrar40
ابرار
#داستان_روزگارمن (۲۰) سریع لباسامو عوض کردم خوشبختانه آرایشمو تو تاکسی پاک کرده بودم یه نفس عمیق ک
(۲۱) فردای اون روز وقته رفتن به مدرسه اصلا دنبال سحر نرفتم . خودم تنهایی راهی مدرسه شدم تو کلاس نشسته بودم و یه کتاب باز کردم و خودمو مشغول کردم اون روز سه زنگم با یه دبیر کار داشتیم که بخاطر مشکلی نیومده بود مدیرم بهمون اجازه نداد بریم خونه باید تا اخر زنگ تو مدرسه می موندیم . زینب با خنده اومد کنارمو دستشو گذاشت رو شونم و نشست. با همون لبخند و مهربونیه همیشگیش بهم سلام داد 😊😊😊😊😊 وگفت: چطوری خانم درس خون ... سرمو بالا گرفتم و جواب سلامشو دادم گفتم نمیخونم فقط دارم نگاه میکنم .. زینب- چته دختر... چرا اخمات تو همه کی کشتیاتو غرق کرده برم حالیش کنم 🛥🛥🛥🛥🛥🛥 با شوخی زینب یه لبخند کوچولو زدم ☺️☺️☺️☺️ زینب- آهاان حالا شد فرزانه تا حالا کسی بهت گفته بود که با اخم خیلی خیلی زشت میشی😁😁 پس خواهرجون همیشه بخند تا دنیا به روت بخنده تازه خوشگلم میشی دوتایی زدیم زیر خنده 😂😂😂 که سحر وارد کلاس شد با دیدن ما حسابی پکر شد اما من هیچ توجهی بهش نکردم اومدو نشست پیشم ...بازم بهش محل نذاشتم سرشو خم کردو یه نگاه به صورتم انداخت و گفت : اهای منو میبینی یا اگه خیلی ریزم عینک و ذره بین بدم خدمتت... 🤓🤓🤓🤓🤓 رومو برگردوندم ... کتابمو بست و با تندی گفت چته توووو... دوباره با بی اعتنایی بهش از جام بلند شدم تا خواستم از کلاس برم بیرون که دیدم سحر پرید به زینب .... ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 . @abrar40