eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ چقدر شرمنده بانویش بود...😔💓 💭به یکشنبه فکر کرد. روزی که... 🌙سوم بود.. ✨هم . 💞و هم میشدند.. عجب .. عجب... عجب.. عجب .. علی، شیرینی و میوه پذیرایی میکرد. خانم بزرگ و بقیه خانمها به آشپزخانه رفته بودند. تا مهیّا کنند سفره شام را. یوسف برای حرفی به آقابزرگ... دل دل میکرد.نمیدانست بگوید یا نه..! دل به دریا زد..کنار آقابزرگ نشست.سرش را به گوش آقابزرگ نزدیک کرد. آقابزرگ سرش را به گوش یوسف نزدیک کرد. _شما امشب خیلی زحمت کشیدین. یه زحمت دیگه هم بکشید.😅 _چی باباجان😊 _هم اینکه یه برامون بخونین هم با بابا و عمو حرف بزنین برای فرداصبح بریم آزمایشگاه.. 🙈 آقابزرگ لبخند پهنی زد. _منتظر بودم بیای بگی، باشه باباجان😊 _اجازه ش رو شما بگیرین..من منتظرم الان بگین..😅 _چرا خودت نمیگی؟!😊 _اخه شما بگین بهتره، من میترسم بگم خراب کنم.شما ، رو حرف شما حرف نمیزنن☺️ آقابزرگ پسرانش را صدا زد. کوروش خان و عمومحمد کنارش نشستند. یوسف سرش را انداخت. آقابزرگ رو به پسرانش کرد. _نظرتون چیه یه محرمیت ساده بین این دوتا جوون خونده بشه.البته برا یکشنبه😊 فردا صبح هم برن آزمایشگاه...؟! کوروش خان_ من حرفی ندارم😊 عمومحمد_ مشکلی نیست آقاجون.😊 یاشار که تاحالا ساکت بود. گفت: _وای یوسف دیگه شورشو درآوردی. مگه میخای چکارش کنی، بابا چن کلوم حرف ساده س، محرم شدن میخاد چکار...!😕 محرم شده بود.. یوسف، خودش صیغه محرمیتشان را خوانده بود. اما محرمیت کجا و کجا...! فرق یاشار با یوسف درهمین بود..! یوسف،تا محرم نمیشد، حاضر نبود حتی به دلبرش کند..! یوسف در جواب برادرش، یاشار، لبخندی زد..😊جواب داشت.اما برادرش بود، بزرگتر بود و واجب. حق داشت درک نکند... 💠درکی نداشت،از اوج عشق ،.. که با خواندن یک جمله عربی، این عشق، و الهی میشد.. 💠 نداشت از ها. 💠از حرمت دلبرش که باید میکرد. 💠از پرده های حجب و . 💠از حجاب های . 💠از محرم بودن تا نامحرم بودن. 💠از هایی که با محرمیت کمتر میشد.. آقابزرگ که قبلا تجربه داشت. بین چند جوون محل محرمیت خوانده بود، داشت خواندن ...☺️😍 کم کم سفره پهن میشد... همه دور سفره نشسته بودند. سمیرا خواست کنار یوسف بنشیند، که یوسف بلند شد و کنار عمومحمد نشست. این بار هم تیر سمیرا به سنگ خورد.. بعد از صرف شام،.. همه عزم رفتن کردند. و مشغول خداحافظی از هم... یوسف کنار طاهره خانم رفت.دستش را روی سینه اش گذاشت. شرمنده نگاهش را پایین انداخت. _میخواستم امشب جشن بگیرم.نشد.😔 شرمنده تون شدم.😔 _میدونم پسرم😊 با شنیدن کلمه پسرم انرژی گرفت. _مطمئن باشین خوشبختش میکنم.. یعنی..یعنی تمام سعیمو میکنم.☺️☝️ طاهره خانم لبخندی زد و گفت: _از کوچیکی پیش خودمون بودی. میشناسمت. ان شاالله عاقبت بخیر بشین.😊 کنار عمومحمد رفت. عمو او را پدرانه درآغوش گرفت. _خیلی مخلصیم عمو.برامون دعا کنین. تمام زندگیمو میذارم براش وسط☺️ عمو محمد_ میدونم. تو پسرمی اونم دخترم. خیالم راحته.😊 حسابی از آقابزرگ و خانم بزرگ تشکر کرد.و پشت دستشان را بوسید.😘☺️ نگاهش را پایین داد، سری برای مرضیه تکان داد. باعلی دست داد... علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق..😉 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه عصبی به طرف خروجی دانشگاه راه می رفت، که بازویش کشیده شد، عصبی برگشت، که با کسی که بازویش را کشیده، دعوایی کند. با دیدن صغری ،اخمی کرد و با تشر گفت: ــ چیه؟چی می خوای😠 صغری که بخاطر اینکه پشت سر سمانه دویده بود، در حالی که نفس نفس می زد گفت: ــ سرمن داد نزن،با آقای بشیری دعوات شده به من ربطی نداره😕 سمانه_ اسمشو نیار، اینقدر عصبیم که اگه میشد همونجا حسابشو می رسیدم.!😠 صغرا ــ باشه آروم باش، بیا بریم همین کافه روبه روی دانشگاه ،هم یه چیزی بخوریم هم باهم حرف بزنیم🙁 سمانه به علامت پذیرفتن پیشنهاد صغری سرش را تکان داد. پشت میز نشستند، صغری بعد از دادن سفارش روبه روی سمانه که خیره به بیرون بود ،نشست؛ صغرا ــ الان حرف بزن،چرا اینقدر عصبی شدی وسط جلسه؟ سمانه ــ چرا عصبی شدم؟ اصلا دیدی چی میگفت...؟ نزدیکه انتخاباته به جای اینکه سعی کنیم جو دانشگاه آروم بمونه اومده برامون برنامه می ریزه چطور وجه ی بقیه نامزدهارو خراب کنیم.😐😠 با رسیدن سفارشات.. سمانه ساکت شد،با دور شدن گارسون روبه صغری گفت: ــ اصلا اینا به کنار،.. این جلسه مگه مخصوص فعالین بسیج دانشگاه نبود؟؟😐 صغرا ــ خب آره😕 ــ پس این بشیری که یک ماهه عضو شده براچی تو جلسه بود؟😐 ــ نمیدونم حتما قسمت برادرا ازش دعوت کردند، اینقدر خودتو حرص نده😊 سمانه ــ صغری تو چرا این رشته رو انتخاب کردی؟؟😕 صغری که از سوال سمانه تعجب کرد، چند ثانیه فکر کرد و گفت : ــ نمیدونم شاید به خاطر اینکه تو یک دانشگاه خوب اونم شهر خودم قبول شدم، و اینکه تو هم هستی ــ اما من وقتی علوم سیاسی انتخاب کردم، دغدغه داشتم، الان نزدیکه، باید تک تک ما انتخابات باشه😊👌 ــ خب چه ربطی به آقای بشیری داره؟؟☹️ ــ همین دیگه،دغدغه ی ما، باید نگه داشتن دانشگاه باشه، نه برنامه ریزی واسه نامزدها.صغری دانشگاه ما تو موقعیت حساسی قرار داره، کاری که بشیری داره انجام میده، اشتباهه بخصوص که داره اینکارو میکنه، اگه به کارش ادامه بده،دانشگاه میشه میدون جنگ.😥 ــ نمیدونم چی بگم سمانه،الان که فکر میکنم میبینم حرفای تو درسته ولی چیکار میشه کرد🤷‍♀ ــ میشه کاری کرد،من عمرا در مقابل این قضیه ساکت بشینم😐✋ ــ حالا بعد در موردش فکر میکنیم،کافیتو بخور یخ کرد😊 سمانه تشکری کرد و کافی را به دهانش نزدیک کرد... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3