یکی از بچه ها گفت: «ینی بیولوژیک نبوده؟»
گفتم: «چرا ... کاندیدای وزارت بهداشت صهیونیستی هم گفت که بیولوژیک بوده و تشت رسواییش به زمین کوبید. اما ظاهرا متاسفانه ما در ایران فقط درگیر کرونا نیستیم و ...»
که یهو یکی دیگه از بچه ها که بهش میگیم صادق صلواتی (از بس وقتی چایی میاره از ملت صلوات میگیره) یه سینی چایی آورد و بحثمون ناقص گذاشت و وقتی سه چهار تا صلوات گرفت، راحت نشست و گفت: «آمارها چی میگن؟ ینی اینقدر کشته میده؟»
گفتم: «گردن نمیگرم ولی هستند جاهایی که آمار فوتی های دیگه هم دارن به اسم کرونا رد میکنن! اما خب ... متاسفانه آمار فوتی ها بر اثر کرونا مخصوصا اونایی که از قبل مشکلات سیستم ایمنی بدن داشتن کم نیست. خب به اندازه وبا شاید قدرت و کشته نداشته باشه اما چون جهانی هست و فراگیر شده و انتقالش هم خیلی راحته، ترس و دلهره عمومیش بیشتره.»
خلاصه همینجوری حرف میزدیم و هر کسی هر اطلاعاتی داشت مطرح میکرد و تحقیق میکردیم. ولی اون شب، چیزی که توجه منِ بی خبر از دنیا و فضای مجازی(بعد از چند روز) را به خودش جلب کرده بود، حمله ور شدن حس و نگاه بدبینی و ترس از شهر مقدس قم بود.
فورا با بچه ها هماهنگ کردیم و چندین ساعت تماس با این و اون گرفتیم و آدمای زیادی را متقاعد و بسیج کردیم که ظرف مدت یک هفته، اسم قم را از فضای مجازی حذف کنیم. خب این کار من و گنده تر از من هم نبود. به هماهنگی بیشتر با سطوح بالاتر و عالی نیاز بود. اما چون بعضی رفقا راهش را بلد بودند و هماهنگی هم میکردند، الحمدلله موفق شدند و ظرف مدت یک هفته، هم جوک و شوخی ها با اهالی قم و خود قم و روحانیت و جامعه المصطفی و سه چهار تا کلید واژه دیگه بسیار کمرنگ تر شد و هم اخبار و تحلیل ها و حساسیت ها از روی قم کاهش چشمگیر پیدا کرد. تاکید میکنم که بعدا یه عده سوءبرداشت نکنند؛ کار من و این و اون نبود. یه بسیج در سایه و کاملا هماهنگ شکل گرفت و این عملیات به سرانجام مطلوبی که براش تعریف کرده بودند رسید.
ماشالله تیم های علمی و مبلغان مجازی حوزه های قم و مشهد و ... در تبیین و پاسخ به شبهات فعال بودند و گل کاشتند. من تعبیرم از اونا به سربازان و قلم به دستان گمنام سنگرهای مجازی در جبهه امام زمان یاد میکنم. آماری که یکی از رفقا داد این بود که گفت در ظرف مدت بیست روز، به بیش از 50 شبهه غیر تکراری سیاسی و 100 شبهه دینی و بالغ بر ده هزار کامنت داخلی و خارجی به صورت تکست و پست جواب دادند! ماشالله به این همت و صبر و انگیزه و دانش!
ولی ...
دو تا مسئله پیش اومد که بچه ها مجبور شدن به خاطر یکیش فراخوان بدن و دوباره از طلبه های پای کار و جهادی اعلام نیاز کنن!
دو مسئله ای که دغدغه حضرت آقا شده بود و صراحتا از سهل انگاری درباره اون دو مسئله گلایه کرده بودند!
اولیش مربوط به ورود نیروهای مسلح بود که در اینجا کاری باهاش نداریم.
اما دومیش غسل و کفن و نماز خوندن بر بدن اونایی بود که مرحوم شده بودند اما ظاهرا گزارش شده بود که در برخی جاها بدون غسل و کفن و نماز دفن میکنن! و حتی متاسفانه در موارد معدودی، خانواده های اونا هم بعدا متوجه دفن شده بودن و بهشون فقط آدرس قبر عزیزشون داده بودند!
اتفاقا این مسئله مورد تمسخر منافقین هم شده بود و استوری کرده بودند که: «نگا کنین! دیدین اگه به جای ساختن حوزه و مسجد، بیمارستان و درمانگاه ساخته بودید چقدر بهتر بود! دیدین حتی بدون غسل و کفن هم میشه دفن کرد و هیچ نیازی به آخوندها ندارین؟ آخوندا کجان؟ چرا جا زدن؟»
نمیدونم درست باشه درباره خاطرات دفن و این چیزا هم بنویسم یا نه؟ اما چون میخوام ارزش کار بچه ها را به اندازه قطره ای از دریا بیان کنم و بمونه در این اوراق، اجازه بدید یه چیزایی تقدیم کنم:
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
⛔️خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت هفدهم
بر خلاف تصور بعضیا تعداد کسانی که برای غسل دادن و کفن کردن اموات کرونایی داوطلب شده بودند کم نبود. اتفاقا قشنگیش اینجا بود که مکرر تماس میگرفتن و از طلبه و غیر طلبه، مرد و زن، پیر و جوون خواهش میکردن که نوبتشون جلو بندازن و بتونن خدمت کنند.
حتی یه نفر زنگ زده بود به یکی از رفقا و گفته بود که من کارمندم و خونمون هم فلان شهرک هست و ملبس به لباس روحانیت هم هستم. اگه امواتی بودند که خیلی وضعشون بد هست و کسی طالب نیست بره کاراش رو بکنه، حاضرم بعد از ساعت 4 بعد از ظهر بیام و حتی به خرج خودم کاراشو بکنم.
خب منم اسمم نوشتم. هر چند قبول نکردن و گفتن دیگه نوبت تو نمیشه که به عنوان عضو اصلی بری و باید بقیه هم بتونن در این خدمت شریک بشن. اما در حال و هوا و جریان بچه ها بودم.
بچه ها دو تا تیم شده بودند که سر گروه دو تاش با هم فرق داشت.
یکی از سرگروه ها اسمش عماد بود. حدودا 35 ساله و اهل فضل و علم و خیلی هم متخلق و اهل نماز شب و خلوت و این چیزا. اما جد اندر جد ورزشکار و اهل زور خونه و باباش هم قصاب بوده. این بنده خدا سر تیم گروه الف بود. ینی پنج نفر پنج نفر برمیداشت و با خودش میرفتن و با خودش هم برمیگشتن. وقتی اونا برمیگشتن، نوبت تیم بعدی میشد و ...
این آقا عماد ما که بچه خشک مقدسی هم نیست، ماشالله قد بلند و هیکلی و صورت درشت و ابروهای پر و محاسن پرپشتی هم داره و یه نشونه هم از دوران جاهلیتش روی صورتشه. البته اینا که گفتم مودبانه اش بود. به خاطر اینکه پی ببرید دقیقا چطوریه، فقط بذارین اینو بگم که وقتی از بچه های تیم الف میپرسیدم که: «فلانی! داری جای مهمی میریا. نمیترسی؟»
جواب میدادند: «بالاخره عماد باهامونه. دیگه از عماد که ترسناک تر نیستند. اگه قرار باشه کسی از کسی بترسه، اون بنده خدایی باید بترسه که تسلیم، خوابیده روی سنگ مرده شور خونه و قراره عماد بره بالا سرش!»
فکر کنم جا افتاد دقیقا!
حالا بریم گروه ب. سرتیم گروه ب یکی از رفقا بود به اسم محسن. این آقا محسن، کوچیک موچیک و جمع و جور اما چُست و چابک. اینقدر ماشالله مثل فلفل و فرفره، تند و تیز کاراشو میکرد که همه کم میاوردن. خیلی بچه اهل تحقیق و دقتی هم هست و تا قبل از اینکه مشغول کار مدیریت یکی از حوزه ها بشه، نشست و با دخترش کل قرآن رو طی سه سال حفظ کردند.
وقتایی که مثلا اموات زیاد میشد و میخواستن مثلا فلان سردخونه رو تا ظهر تموم کنن و بشورن و کفن کنن و شکلات پیچ تحویل بدن، کنترات میسپردن به آقا محسن و تیم همراه. تیم همراهش کیا بودن؟ ده دوازده نفر از خودش تیز و بزتر! همشون هم در یک سایز و اندازه. ینی مثلا کسی حق نداشت قدش از خود آقا محسن یک متر و نیمی بلند تر باشه.
از یکی از بچه های تیمش همون سوالی که از بچه های تیم عماد پرسیده بودم، پرسیدم و گفتم: «نمیترسی؟ جای مهمی داری میریا!»
جواب داد: «با آشیخ محسن اصلا فرصت نمیشه بترسی! اینقدر زود و با کیفیت کارا پیش میره و همه درگیر برخورد و اذکار و قرآنش برای اموات هستند که دیگه وقت نمیکنی به ترس فکر کنی!»
از دو تا گروه خوشم اومد. ازشون خواهش کردم که منو با خودشون حداقل به عنوان کمکی و کسی که آب میریزه روی دستشون ببرند.
اول قرار شد با تیم آقا عماد و اینا برم. خدا شاهده اگه بخوام کلمه ای غلو بکنم.
وقتی لباس مخصوص و ماسک مخصوص زدیم و زیر قرآن رد شدیم، صدای مهیبی باعث شد از سر جام کنده بشم!!
آقا عماد بود که با صدای رعد و برقیش فریاد زد: «گروهان! با توکل بر خدا! با توسل به حیدر کرار! به امید نابودی استکبار جهانی و منافقین، پشت سر من ... به پیش!»
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
جرات که نمیکردم با خودش حرف بزنم. به بغل دستیم که اونم ماشالله پهلوونی بود واسه خودش گفتم: «جناب! جسارتا فتنه شده؟»
با تعجب پرسید: «چطور حاجی؟»
گفتم: «قراره گروهان بریزیم تو خیابون و از کف خیابون جمعشون کنیم؟»
دوزاریش افتاد. لبخندی زد و گفت: «نه ... داریم میریم سردخونه! مگه از لحن شیرین و رحمانی حاج عماد مشخص نیست؟!»
گفتم: «لحن رحمانی؟!! شما موقع فتنه ها هم باهاش بودی؟»
گفت: «بعله که بودم. چطور؟»
گفتم: «اون موقع چطور صداتون میکرد؟»
دیدم در جواب سوالم، لُپاش پر از باد کرد و با چشمای گرد شده و لبای غنچه شده فقط گفت: «اوووف ...»
گفتم: «گرفتم!ممنون!»
رفتیم سردخونه! هیجان داشتم. هر چند مرده زیاد دیدم و از وقتی پدر و پدر خانم خدابیامرزمو شستم، کلا ترس از امواتم ریخته. اما اون لحظه هیجان داشتم.
⛔️ ببخشید اینو مینویسم ...
شرمندم ...
کاش خانما و کسانی که ناراحتی قلبی و این چیزا دارن، این یه پاراگراف را نمیخوندن ...
اما :
چون ویروس کرونا یه ویروس تنفسی و ریوی هست، مخصوصا کسانی که از قبل مشکل ریوی داشته باشن و یا معتاد و سیگاری بد جور باشن و ریه هاشون داغون باشه، این ویروس پدر و پدر جد شش ها را در میاره. ینی چی؟ ببخشیدا ... ینی وقتی بیماری به اوج خودش میرسه و دیگه سیستم ایمنی بدنشون جواب نمیده، تنگی نفس به بدترین وضع خودش میرسه ... دست و پاها جمع و جور میشه و به خودش میپیچه ... و در اوجش که دقایق آخرشون باشه، حالت غرق شدن و نرسیدن اکسیژن به شش ها و ریه ها دست میده ... خب آدمی هم که داره غرق میشه، سیاه نه ... بلکه کبود میشه ... چشماش بد برمیگرده ... صورتش حالت بدی پیدا میکنه و عموما کج و کوله میشه ... و چون تا لحظات اخر هم دهنش خیلی باز کرده بوده و تلاش میکرده نفس بکشه، دهن و زبونش ... پناه بر خدا ... پناه بر خدا ... پناه بر خدا ...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
خب معمولا اموات اینجوری رو به حاج عماد میدادند و زحمتش با تیم اونا بود. البته خودشون میگفتن رحمت.
تصور کنین ... حاج عماد و پنج نفر دیگه ... و من!
در مقابلمون هم حدود ده پونزده نفر امواتی که در چندین روز جمع شده بودند. بعضیاشون هم با اون وضعی که تشریح کردم.
رفتار عماد خیلی برام جالب بود. ایستاد مقابل همه اموات و برای تک به تک اونا فاتحه خوند. برای همشون طلب مغفرت کرد و از طرف همشون به امام حسین علیه السلام سلام داد.
بعدش ایستاد بالا سرِ ...
گریم گرفته ... کیبورد رو نمیبینم از بس حالاتش و کارایی که انجام میداد منو یاد لحظه ای مینداخت که قراره خودم ...
خلاصه ...
ایستاد بالا سرِ سنگِ بزرگ غسالخونه و با صدای خاص خودش گفت: «بچه ها بسم الله ... جیگرای بابا رو بیارین ببینم کی به کیه؟ بدو ماشالله ... بدو که کار داریم ...»
آب سرد و گرم قاطی کرد. میگفت: «سردشون نشه ها ... خیلی هم گرم نباشه که بسوزن ... آهان ... حالا شد ... ولرم ... بازم ولرم تر ... چرا منو نگا میکنی؟ بگیر اون طرفشو ...»
بچه ها میگیرین چی دارم میگم؟
شاید نتونم اون حس و حال عجیبی که اونجا داشت رو توصیف کنم.
اسمشونو میخوند و براشون با صدای پهلوونی و بلند، چاوشی میخوند. عجیب اون ساعت گریه کردم. عجیب. اینقدر که دوس داشتم بخوابم زیر دستش و بگم منم غسل بده ...
فکر کنین ... با صدای مرشد و پهلوونی و بلند ... از زیر ماسک مخصوص... همینجوری که داشت آب میگرفت روی سر و صورت نفر اولی میگفت:
«آی خدا ... این پدر پیری که الان داریم آمادش میکنیم که بیاد مهمونی، پیرغلام اهل بیت بوده ان شاءالله. آی خدا ... نکنه بهش بد بگذره ... نکنه اذیتش بکنن ... نکنه بدهی مدهی داشته باشه ... نکنه قضا پضا داشته باشه ... خدا تو که کریمی ... این بیچاره رو هم بیامرز ...»
واسه نفر بعدی میگفت:
«خدایا این از قیافش پیداست که مرد بدی نبوده ... دستاشم کارگری هست و پینه داره ... بابای کدوم بنده خداها هست نمیدونم ... اما مشخصه زحمت کشیده روزگار بوده ... خدا ... اگه اینو بخوای بسپاری به این و اون که بازم گیر میکنه ... بسپارش به علی و اولاد علی که ردیف بشه ... اذیت نشه ...»
نفر بعدی ...
«این بیچاره که جوون بوده ... ماشالله ... چه بره رویی هم داشته ... رو پیشونیش جای مهر نیست ... احتمالا مهر خونشون از اون مهر بزرگا بوده که جاش رو پیشونی نمیمونه ... خدا ما خوشکل میشوریمش ... تو هم خوشکل تحویلش بگیر ... حوری پوری ... هر چی صلاح میدونی نصیبش کن ... اگه جوونی و خبط و خطایی هم کرده به علی اکبر امام حسین ببخشش ...بالاخره جوون بوده ... ما هم جوون بودیم ... جوونی کردیم ... ندید بگیر ...»
بعدی ... بدو ماشالله ...
در حالی که یه بغض خاص و درشتی هم توی گلو و صداش میپیچید میگفت:
«آهان ... این که ماشالله مثل خودمون هرکولیه برا خودش ... چقدر مثل خودمه ... دستاشو ببین خدا ... چقدر گنده است ... ایشالله دست یتیم و صغیر گرفته باشه ... ایشالله دست ضعیف و فقیر گرفته باشه ... ماشالله پاهاش مثل خودمون خیلی ستونی و درشته ... ایشالله باهاش مسجد رفته باشه ... هیئت رفته باشه ... دنبال گناه ندویده باشه ... دنبال ناموس مردم ندویده باشه ...»
بگیر اون طرفشو ... تو هم بیا کمک ... ماشالله سنگینه داداشمون ...
«آی خدا ... آی کریم ... آی رحیم ... این بنده خدا چرا اینقدر جنازش داغونه؟ بدنش خالکوبی جوونی داره ... پیر شده اما بازم جاش مونده ... ایناش ... کاش به جای «رفیق بی کلک مادر» روی شونه راستش و «من پری رو میخوام» رو شونه چپش، چیز دیگه نوشته بود ... کاش نوشته بود «من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو...»»
اصلا انگار همینجوری میدید و میشناخت و میگفت ...
دلی میگفت...
یکی مثل من به این فکر فرو میرفت که وقتی نوبت من شد و خدا توفیق داد و به دل حاج عماد انداخت و اون ساعت بالا سرم بود، خدا چه چیزایی به زبونش جاری میکنه؟😭😭
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
⛔️ خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت نوزدهم
فضای عجیبی در روزهای کرونایی در قرارگاه های بچه های جهادی و طلاب حاکم بود. اون از بیمارستانش. اون از قرارگاهش. اون از سردخونه و مرده شور خونش و ...
وقتی اون پسر اعدامی رو شستیم و یه دست کفن مرتب هم کردیم و آماده شد، گذاشتیم که هر وقت خواستن بیان ببرن و دفنش کنند. بچه ها از یه در دیگه میخواستن خارج بشن که حتی نفهمن این پسر کیه و کس و کارش کین و کجایین؟
ولی یه جوری بود. دل کندن ازش سخت بود. حالا ما کلی آدم شسته بودیم و تیمم داده بودیما. ولی اون جوون یه جور خاصی بود. انگار تو وجودش آهن ربا داشت که همینجوری بچه ها ایستاده بودن و نگاش میکردن.
من اگه یه روزی قرار باشه واسه بچه هام از کرونا و روزای خاصش بگم، محاله که دو نفر رو یادم بره و از اونا چیزی نگم: یکی بنیامین! که خدا بگم چیکارش کنه؟ اصلا خرابمون کرد و رفت! یکی هم همین جوون اعدامی! که انگار داشتیم بعد از مرگش میشناختیمش ولی دیگه دیر شده و باید خاکش کنن.
بگذریم ...
بچه هایی که غسل میدادن و زحمت کفن و دفن اموات کرونایی رو میکشیدن، اگه جا داشت غسل میدادن اما اگه هم دیگه نمیشد تیمم میدادند. حتی الان شنیدم که بعد از روزهای اول که تیم ما اونجا فعال بود، سایر تیم ها مجبور شده بودند اغلب اموات را فقط تیمم بدهند و شرایط غسل را نداشتند.
نتیجه سلامتی من و چند تا از بچه های دیگه اومده بود و کم کم باید کلا قرارگاه را هم ترک میکردیم و جای خودمون رو به سایر اعزّه میدادیم.
ولی با یک چیزی روبرو بودیم که نمیشد ازش گذشت ولی واجعا جای کار داشت. اونم این بود که تعداد بانوی غساله کم بود و کم کم داشت میزان و تعداد اموات بانو هم افزایش پیدا میکرد.
از یه طرف اغلب خواهرا و خانواده ها بنا به شرایط و تکلیفی که داشتند مشغول دوختن ماسک و لباس مخصوص و این چیزا بودند و از یه طرف دیگه شاید حداکثر خواهرانی که از بانوان محترم طلبه بودند و جهادی در کار غسل دادن اموات داوطلب شده بودند سه نفر بود. البته جایی که ما بودیم سه نفر بودند و من اطلاعی از سایر جاها ندارم.
اون سه بنده خدا دیگه بیشتر از یک هفته صلاح نبود اونجا باشن. هم به خاطر سلامتی و هم به خاطر شرایط روحی و این چیزا. بندگان خدا خودشون هیچی نمیگفتند و اعتراضی نداشتند. ولی خب! بچه ها باید یه فکری به حالش میکردند تا خدایی نکرده شاهد حادثه ناگوار برای اونا نباشیم.
نشستیم دور هم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم؟ هر کسی یه چیزی گفت ونظری داد. یکی گفت فراخوان بدیم اما بنا به دلایل متعدد این پیشنهاد رد شد. یه نفر گفت با یکی دو تا از حوزه ها صحبت کنیم و بگیم اساتیدشون زحمتش بکشن اما خیلی از این پیشنهاد هم استقبال نشد. دو سه نفر گفتند خانمای خودمون اعلام آمادگی کردند و از ظرفیت همینا استفاده کنیم اما اینم جالب نبود و نمیخواستیم از یک خانواده، هم پدر گرفتار باشه و هم مادر! با اینکه خیلی هم اصرار داشتند اما صلاح نبود.
خلاصه مونده بودیم چیکار کنیم. بعد از دو ساعت جلسه و بحث، چون نمیخواستیم الا بختکی کار کنیم، قرار شد استراحت کنیم و ادامه بحث را بندازیم برای بین الطلوعین فرداش.
رفتم دراز بکشم که یادم به گوشیم افتاد. گوشیمو برداشتم و یه ضد عفونی کردم و روشنش کردم. ماشالله شاید دو هزار تا پیام نخونده داشتم. همینجوری که چشمی داشتم به عزیزانی که پیام دادند نگاه میکردم، یهو چشمم خورد به اکانت «محمد» و فورا بازش کردم. نوشته بود: «سلام. تماس فوری.»
دیگه نگا نکردم ببینم ساعت چنده؟ فورا زنگ زدم براش:
«ما با ولایت میمانیم
شور ما از عاشوراست ...»
فورا برداشت. گفتم: سلام علیکم
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
گفت: سلام حاج آقا! کجایی تو؟
گفتم: درخدمتم. خوبین الحمدلله؟
گفت: نه حالا اونقدر اما چند بار تماس گرفتم و دیدم نیستی و عکس کانالت صفحه سیاه زدی و ...
گفتم: ببخشید. داستان داره. بعدا برات مفصل میگم. چه خبر؟
گفت: سلامتی. دیگه میخواستم بدم ردت بزنن ببینم کجایی؟
گفتم: چیزی شده؟
گفت: نه ... حالا درباره کار بعدا حرف میزنیم... راستی رفتی برای کروناییا؟
گفتم: آره اگه خدا قبول کنه ...
گفت: قبول باشه ان شاالله ... اگه کاری از من برمیاد بگو بیام.
گفتم: حالا هستن بچه ها ... ولی اگه لازم شد چشم.
گفت: راستی نیروی خانم نمیخواین؟
تا اینو گفت، برقم گرفت و پاشدم نشستم و گفتم: چرا چرا ... اتفاقا خیلی هم لازمه ... همین حالا بحثش بود ... چطور؟
گفت: خب خدا را شکر ... دو سه روزه که چند نفر از خانما که با یکی از گروه های ما کار میکنند گفتن که برای شما هر چی پیام دادند شما اصلا سین نکردی و ازت دلخور شدند و الان هم به من گفتند که حاضرن اگه کاری مخصوص خانما باشه جهادی بیان و خدمت کنن.
گفتم: خدا رحمت کنه امواتشون. خیلی هم به موقع و لازمه. کی میتونن بیان؟
گفت: چطور؟ میتونم بگم که مثلا فردا پس فردا بیان. چون خودشون اینجوری اعلام آمادگی کردند و حداقل ده دوازده روز هم میتونن بمونن. بنده خداها هم به خودم گفتند و هم به خانمم گفتند.
گفتم: وای حاجی این عالیه! نگفتی چند نفرن؟
گفت: اطلاع دقیق ندارم اما اینجوری که گفتن شاید باشن چهار پنج نفر!
گفتم: باشه ... میگم واحد خواهران درخدمتشون باشن.
گفت: فقط حاج آقا لطفا حواست باشه ها ... کسی تو کار اینا خیلی دخالت نکنه و چراغ خاموش میان و میرن.
گفتم: اوکی. حواسم هست. اصلا میسپارم ... راستی کاش لیست اسامی میدادین که بدم به واحد خواهران و دیگه بگم کارشون راه بندازن.
گفت: اینجوری بهتره. باشه. وقتی اسامی را دادند برات میفرستم.
گفتم: عالیه. خدا خیرت بده.
بعدش چند دقیقه حرف زدیم و خدافظی کردیم. دقایقی بعد، یه لیست فرستاد و اسامی پنج نفر از خواهران طلبه با درج مقاطع تحصیلی سطح سه و چهار حوزه برام فرستاد. الحمدلله خواهران فاضل و زحمت کشیده ای بودند. چون تقریبا همشون میشناختم و قبلا جلساتی درخدمتشون بودیم.
بعد از نماز صبح به بچه ها خبر حل شدن این مسئله مهم را دادم و یه قلم خودکار برداشتم که اسامیشون یادداشت کنم و تحویل بخش خواهران بدیم:
پنج نفر:
خانم ....
خانم ....
خانم ....
خانم ....
و خانمِ پریا ... ☺️
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت بیستم
👈(قسمت آخر)👉
از روزی که پریا خانوم و دوستاش اومدن و یه عده دیگه هم از خانما ترغیب شدن و جهادی اومدن پای کار، قسمت خواهران به جنب و جوش افتاد و کاملا بی سر و صدا و خالصانه وایسادن به کار و غسل و کفن اموات.
ما نمیدونستیم چطوری ماسک و تجهیزات گرفتن و چطوری غذا و پخت و پز میکردن و چطوری جذب کردن و ... کلا ماشالله همه چیزو جداگانه و با سیستم خودشون چیده بودند.
روش کار و استقلال کامل در تامین اقلام مورد نیازشون سبب شده بود که حتی یکبار هم به برادرا مراجعه نداشته باشند و همین سبب افزایش ضریب پاکی فضا و برکت فوق العاده در کارشون شده بود.
وقت خدافظی ما رسید. قرار شد پشت جبهه هم کمک کنیم. تقریبا هممون به این نتیجه رسیدیم و هم قسم شدیم که به صورت شبانه روزی و دو برابر تلاش جهادیمون در بیمارستان و غسالخونه و قرارگاه، در فضای مجازی فعالیت کنیم.
مثلا چند نفر به کمک بچه های رفع شبهات برن ... چند نفر برن کمک بچه های تهیه کلیپ و ضبط و پخش نماهنگ های کوتاه ... چند نفر برن علما و موسسات را راضی و توجیه کنن که لطفا مقداری از خمس مقلدانشون رو برای مبارزه با این بیماری مصرف کنند ... دو سه نفر قرار شد با سایر بچه هایِ جهادیِ شهر و جاهای دیگه ارتباط بگیرن و انتقال تجارب صورت بگیره ... عده ای هم بشین و تولید پست کنن ... یک یا چند نفر هم بشینن و روایت فتح این جبهه پر افتخار طلبگی و جهادی رو به خاطره و داستان بکشند.
اما هنوز کم داشتیم. نفر کم داشتیم. تجهیزات بدک نبود. آدم واسه شست و شو و تیمم و اینا داشتیم. اما بچه های 24 ساعته و پای کار برای فضای مجازی و اطلاع رسانی و تولید محتوای جبهه نرم کم داشتیم و داریم. نه صرفا بچه های گوشی اندروید به دست. بلکه بلا نسبت شما؛ بچه های موثر و موج آفرین و عاقل.
بگذریم ...
به خودم اومدم و دیدم با دست خالی ایستادم سر چهارراه منتظر تاکسی و میخوام برم خونمون. ماسک داشتم و به خاطر اینکه باید سر و صورتمون قشنگ توی بیمارستان و غسالخونه میپوشوندیم، کمی محاسنم از روزای گذشته کوتاهتر کرده بودم و پیراهم شلوار معمولی تنم بود و لباس روحانیتم یه کم چروک شده بود و به خاطر همین گذاشته بودم تو نایلون.
وقتی سوار تاکسی زردی شدم که جلوی پام ایستاده بود، دیدم یه خانم و یه آقا هم عقب نشستند. نشستم جلو و در رو بستم و راه افتاد.
رادیو روشن بود. یه آقایی داشت کنفرانس خبری میداد و میگفت: «نه خیر ... هیچ خبری نیست ... نه خبری از قرنطینه است و نه قراره جایی تعطیل بشه و اصلا امکان چنین چیزی هم نیست ... وزارت بهداشت ما اونچنان داره زحمت میکشه و اونچنان رونق بهداشتی و اونچنان مدیریت کارامدی از خودش نشون داده که اصلا مردم میگن: ما این ماسکارو نمیخوایم و نیاز نداریم!»
بجای دهن گوینده این جملات، یه کمی پیچ صدای رادیو رو گِل گرفتم و چرخوندم که صداشو نشنوم. در همین حین، راننده که از اون پیرمردای شیطون و شنگول طاغوتی بود گفت: «حق داری ... حق داری جوون ... ما دوره خدابیامرز شاه، جوونیمون کردیم و آردمون الک کردیم و الکمون هم آویختیم. خدا به داد شماها برسه با این جمهوری اسلامیشون!»
حالا منو میگی؟ حالم گرفته بود که از بچه ها جدا شدم و باید برم خونمون و به خاطر همین با شنیدن این خزعبلات، داشتم فقط نرمش قهرمانانه میکردم! خدا وکیلی!
یهو آقای پشت سریمون گفت: «قم آقا! قم!»
راننده با تعجب از تو آینه به اون آقاهه نگاهی کرد و گفت: «گفتی آخر همت پیاده میشی! نگفتی قم!»
آقاهه گفت: «نخیر آقا ... منظورم اینه که از قم اومده! این ویروس از قم اومده! اصلا بخاطر همینم بود که نمایندشون داشت تو مجلس شلوغش میکرد. آخرشم اومدن صندلیشو ضد عفونی کردن و اونم بدش اومد! چرا باید بدش بیاد؟»
خانمه که میخورد بالای پنجاه شصت سالش باشه گفت: «اصلش مال چشم بادمیاست ... بعدش یهو سر از قم و آخوندای خارجی درآورد!»
آقاهه که مشخص بود جونش میخواره با حالت شیطنت آمیز گفت: «هیچی دیگه ... بدبخت شدیم ... ویروسه رفت قم و هر چی هم بلد نبود، آخوندا یادش دادند ... دیگه قشنگ دهنمون سرویسه!»
سه تاشون زدن زیر خنده!
ولی من همینطور نشسته بودم و بنا نداشتم چیزی بگم تا اینکه راننده گفت: «آخوندا عامل پخش این ویروسه هستند. حالا تا یه چیزیم بگیم، فورا میخوان بزنن دهنمون سرویس کنن! مگه تعارف داریم؟ اقوام ما شمال زندگی میکنن! چند شبی هست اومدن پیشمون. ترسیدن مردم. میگن هیچ خبری نبوده. دو سه تا ماشین از قم اومدن رفتن شمال و ظرف مدت دو هفته همه جا ویروس پخش شده! بی بی سی میگفت آخوندا از طرف حکومت مامور شدن برن جاهایی که تو انتخابات کم شرکت میکنن این ویروس رو پخش کنن تا مردم حساب کار بیاد دستشون!!»
خب دیگه! داشتم جوش میاوردم. آخه این چه شعری بود که بافتن و اینا هم باور کردن؟!
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانا
به خودم گفتم دیگه بسه چرت و پرت! دیگه سکوت جایز نیست و اگه ولشون کنم، تا صدر اسلام پیش میرن!
رو کردم به راننده و گفتم: «آقا شما گاهی پشت کتف چپتون گزگز نمیشه؟»
یهو سکوت کامل بر ماشین حکمفرما شد. گفت: «چطور؟ شونه سمت چپم؟»
گفتم: «آره ... شونتون.»
گفت: «یه کم چرا ... چطور؟»
گفتم: «جدیدا وقتی سیگار میکشین خیلی طعم و حالش رو زبونتون و ته گلوتون احساس نمیکنین؟»
یه چند ثانیه نگام کرد و گفت: «دقت نکردم اما چرا فکر کنم ... یه جوریه ...»
گفتم: «لا اله الا الله! نکنه یه کم اشتهاتونم کم شده و ...؟»
ینی پلک نمیزدا ... با تعجب بیشتر گفت: «مثلا دیشب شام نخوردم ... از بس ...»
گفتم: «اجازه بدید من بگم؛ از بس فکر و این چیزا دارین و خسته و کوفته برمیگردین؟ آره؟»
یه دونه با کف دست زد رو فرمون و گفت: «آی قربون آدم چیز فهم! آره به خدا ... حالا چطور مگه؟ چیه اینا؟»
گفتم: «آقا جسارتا میشه دو تا سوال دیگه هم بپرسم؟»
گفت: «بفرما ... غلط نکنم شما دکتری! آره؟»
گفتم: «آب ریزش هم دارین؟»
یه فینگ بلند کشید و یه دستی به دماغش کشید و گفت: «آره ... یه کم ...»
ولی مشخص بود که داره رنگش عوض میشه! اون دو تا هم مثل چی داشتن گوش میدادن!
گفتم: «سرفه خشک هم دارین؟»
دیگه معلوم بود ترسیده! گفت: «آره ... بعضی وقتا ... آره ...»
دست چپمو گذاشتم رو ماسکم و دست راستمم رفت به طرف دستگیره در و گفتم: «جناب میشه همین بغل من پیاده شم؟»
با تعجب گفت: «وسط اتوبانیم! چرا جوون؟ صبر کن حالا!»
با عصبانیت گفتم: «آقا شما وضعت خیلی خرابه! چرا نرفتی قرنطینه؟»
اون خانمه که فورا روسریش گرفت جلوی دهنش و با ترس گفت: «وای خدا مرگم بده! وای خاک بر سرم! چشه این؟»
راننده با وحشت گفت: «چرا؟ چمه آقای دکتر؟»
گفتم: «آقا شما اوضات خرابه ... همون آخوندا که رفتن شمال و محله اقوام شما ... مریضیشون دادن به اقوام شما و شما هم از اقوامتون گرفتین! آقا وایسا میخوام پیاده شم!»
اون مرده که پشت سرم بود با عصبانیت به راننده گفت: «پیری مگه نمیشنوی که میگه میخواد پیاده شه؟ ما هم میخوایم پیاده شیم! وایسا ببینم!»
راننده که نزدیک بود به گریه بیفته گفت: «به قمر بنی هاشم پلیس وایساده ... وسط اتوبانیم ... نمیتونین که از دیوار شش متری برین بالا ... دو سه دقیقه صبر کنین پیادتون میکنم ... نوکرتونم هستم!»
من که خودمو به طرف در کشیده بودم گفتم: «البته آقا و خانم هم چون حداقل یه ربع بیشتره که تو ماشین هستن و شما هم ماسک نداشتین، به احتمال قوی مبتلا شدند! خدا به هممون صبر بده! مریضی بدیه! خدایا خودت رحممون کن!»
واقعا راننده دسپاچه شده بود و الان بود که بزنه در و دیوار! اون زنه و مرده هم داشتن پس میفتادند! اون مرد پشت سرم گفت: «حالا چی هست؟ همین کروناست؟ یا ابالفضل!»
گفتم: «نه ... از کرونا بدتره!»
راننده که عرق کرده بود، یه کم شیشه را داد پایین و با اعصاب خوردی گفت: «آخ سینمم میسوزه ... چیه که از کرونا بدتره؟ هی به ضعیفه گفتم این بچه های بی صاحاب خواهرت بلند نشن بیان ورِ دلم! مگه من یتیم خونه راه انداختم که گله ای پامیشن میان اینجا؟ گفتی اسمش چیه؟ دوا و درمونی هم داره؟ بیمه چطور؟ قبول میکنه؟ من زن و بچه دارم به قرآن!»
درست و حسابی نشستم و ماسکمو برداشتم ... دستمو گذاشتم رو دستش که روی دنده بود ... با تعجب نگام کرد ... داشت دستش میلرزید ... یه کم زور دستش کردم و یه لبخند زدم و گفتم:
«اسمش بیماریِ «نکنه کرونا گرفته باشم» هست!
از خود کرونا بدتره ...
اما بازم از اون بدتر «مرضِ شایعه» است؛ مرض اینکه هر چی بشنوم و هر چی فضای مجازی بگه و هر چی تو ماهواره و کلا هر چی همه بگن راست میگن الّا جمهوری اسلامی!
خیلی مرض خطرناکیه! لامصب مُسری هست و زود همه میگیرن!
پدر جان!
شما نه کرونا گرفتی و نه بیماری خاصی داری. اینایی هم که گفتم، همش علائمی بود که یا حدس زدم و یا بر اساس طبع و مزاجتون رخ میده و تا حدودی هم در این سن و سال برای شما طبیعیه.
شما متاسفانه ...
البته جسارتا ...
به بیماری شایعه ...
مرض اینکه همه دنیا راس میگن الا آخوندا ...
همه چی دست خودشونه و تقصیر پاسداراست ...
قم جای بدی هست و همه بدبختیامون زیر سر حوزه علمیه است ...
شما به این مجموعه بیماری ها گرفتارید.
و الّا در این ماشین نه کسی کرونا گرفته و نه علائم مریضی و ویروس داره و نه چیزی ...»
اینو گفتم و نشستم سر جام.
دیگه هممممه ساکت شدند و هیچی نگفتند.
ولی معلوم بود که خیلی تو فکر رفتن و ذهن و خیال هر کدومشون یه وری رفته.
کم کم رسیدیم به ایستگاه بی آر تی ... و باید مسیرمو عوض میکردم ...
گفتم: من همین کنار پیاده میشم ...
دست شما درد نکنه!
حلال بفرمایید ...
یاعلی ...
🔹🔹پایان🔹🔹
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺
محمد رضا حدادپور جهرمی:
یادمه یه روز خدمت آیت الله فاطمی نیا بودم و از ایشون شنیدم که فرمود: «هر کس در روز عرفه، یادی از حضرت مسلم بن عقیل نکند، آن روز، چندان برکت و رحمت خاصی را درک نمیکند.»
حالا به خاطر اینکه به این سخن عمل کرده باشیم و یادم باشید عرض میکنم که:
پیامبر فرمود: سفیر و فرستاده تو نشانه عقل و ذکاوت توست.
👈 اطراف امام حسین علیه السلام آدمهای کمی نبودند اما برای این ماموریت خطیر، مسلم انتخاب شد
لذا در مقام مسلم بن عقیل همین بس که نشان عقل و ذکاوت امام زمانش بود.
شخصی بود که خبر شهادتش باعث و بانی چندین ساعت مناجات و حال و گریه و توسل امام زمانش شد.
الهی اگر قراره امام زمانمون گریه کنند، باعثش خبرِ فدا شدن ما باشه.😭
الهی وقتی خبر ما را به امام زمانمون میرسونن، نگه بهتر😭
نگه خستم کرده بود😭
نگه دیگه دوسش نداشتم😭
نگه بهتر که رفت😭
الهی بگه: نوش جونش😭
بگه دلتنگش میشم😭
بگه حیف بود با مرگ و کرونا و مریضی و روی تخت بیمارستان بمیره😭
بگه بایدم تیکه تیکه میشد😭
بگه بایدم خونش ریخته میشد😭
بگه خوب شد مثل جد غریبم رفت😭
بگه برای غسل و تشییع و نمازش خودم میام😭
بگه شب اول قبرش میام😭
بگه سفارشش کردم که ازش آسون بگیرن😭
یا صاحب الزمان😭😭😭
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
✅ برای #حضور_حداکثری در انتخابات چه کنیم⁉️
#قسمت_اول
۱. اگر توان تولید محتوا در فضای مجازی ندارید محتوای مناسب و مودبانه و منصفانه دیگر کانال ها را برای لیست مخاطبینتان ارسال کنید.
۲. حساسیت مردم را با جملات و استیکرهای کلیشه ای تحریک نکنید. با سلام و احوالپرسی و قربون صدقه با مردم حرف بزنید. به خدا مردم، تحت تاثیر سعه صدر و ادب قرار میگیرند.
۳. خودتون را در گروه ها سیبل و سوژه نکنید. پست محترمانه ات را بذار و بسلامت. مگه مجبوری بشینی شعار بدی و جواب صد تا آدم بدی؟ مردم عصبانی اند. با مردم در نیفت.
۴. از وطن و ملت و ایران و ایرانی هر چی پست درباره انتخابات بذاری جواب میده. خیلی هم عالیه. ولی حواست باشه ادبیاتت مثل سلطنت طلب ها نشه. تاکید کن رو ایرانی بودنمون. تاکید کن که جونمون برای ایرانمون در میره. از خاک و سابقه فرهنگی و تمدنی ایران عزیز حرف بزن و تشویقشون کن به رای دادن.
۵. از انتخاب وضعیت و یا پروفایل های خاص و تابلو پرهیز کن. منظورم پروفایل هایی هست که توهین به مردم و کسانی محسوب میشه که قصد رای دادن ندارند. بلکه گاهی لازمه با یه جمله هنری و یا عکس جذاب از ایران و حضرت آقا و آقای رییسی و ... و یا ایده هنری درباره صندوق رای و... مردم را به مشارکت دعوت کنی.
۶. پاشو برو خونه اقوام. دعوتشون کن یه استکان چایی دور هم بخورین. حالا فورا هم نپرس شما رای میدی؟ به کی میخوای رای بدی؟
بذار قشنگ مهمانی شکل بگیره و صله رحم انجام بشه. مطمئن باش بحث، خود به خود به سمت انتخابات هم میره.
۷. از مضرات بی تفاوتی و قهر و سواستفاده دشمن از این فضا صحبت کنید. از اهمیت مشارکت مردم در بالا رفتن سطح امنیت و رفع و دفع چالش های ملی و بین المللی سخن بگید.
ادامه دارد...
#انتخابات
#حضور_حداکثری
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دیشب بازی فوتسال ایران و قزاقستان بود🥅⚽️. ما تا اوایل نیمه دوم، دو هیچ جلو بودیم اما متاسفانه😔 بازی را سه دو واگذار کردیم!
چرا؟
چون بعد از دو تا گل، رفتیم تو لاک دفاعی🛡⚔. دیگه حمله نکردیم. همه زور و قدرت خودمون را گذاشتیم برای دفاع از آن چیزی که به دست آوردیم.
غافل از اینکه دو دستی فرصت حمله و در موضع تهاجم بودن را به رقیب دادیم و حواسمون هم نیست که چقدر خطرناکه این حرکت.🥊🔺
خدا حفظ کند استاد محمد رضا سرشار عزیز. یک بار که خیلی دنیا به من فشار آورده بود خدمتشان عرض احوال کردم. ایشان گفتند: «ابتدا و انتهای هیچ شهری، مجسمه ای از منتقدان و دشمنان کسی درست نکرده اند چه برسد به اینکه خیابان و کوچه ای را به نامش ثبت کنند. هر جا میروی، مجسمه و خیابان و دانشگاه و مراکز علمی و معنوی را به نام صاحب اثران و اندیشمندان ساخته و نامیده اند.🏩🏨🏥🏢
بخاطر همین، نه تنها نباید ترسید💪🏻 بلکه باید وقت و عمر خودمان را مصروف تولید کنیم✌️🏻. بنویس و تولید کن و روز به روز محصولات مرغوب تر به جامعه عرضه کن تا قوی ترین باشی.»💪🏻💪🏻
امروز اربعین بود.🖤🏴🏴
با خودم فکر میکردم اگر امام سجاد و حضرت زینب سلام الله علیهما بعد از واقعه کربلا وارد لاک دفاعی میشدند، نه سخنرانی میکردند و نه روشنگری میکردند و نه اقدام به حملات مکرر به دستگاه فاسد بنی امیه داشتند، برای همیشه تاریخ محکوم بودند.
بسیار جذاب است که خاندان اهل بیت، با اینکه بدترین وضع ممکن از لحاظ آسایش و جسمی داشتند اما منفعل نشدند. چنان به بنی امیه و یزید حمله کردند که یزید مجبور به پاسخگویی شد و نهایت الامر پذیرفت که اشتباه کرده و همه تقصیرها را گردن پسر مرجانه انداخت.
رفیق...
خودت را در موضع انفعال و دفاع ننداز.✌️🏻💪🏻
سرت بنداز پایین و کاری که میدونی درست هست و مورد رضایت امام زمانت هست انجام بده.😉
وقت خودت برای قانع کردن کسانی صرف نکن که حتی اگر ده تا انگشت هم عسلی کنی و بذاری تو دهنشون، آخرش در میان بهت میگن اصلا چرا انگشت داری؟!🤨🤨
هر کس رفت تو لاک دفاعی، باید به ریز و درشت و چپ و راست جواب بده. مثل دروازه بان ایران که بیچاره مجبور شد تاوان عقب کشیدن تیمش را با خوردن سه تا گل ...🥅⚽️
آخرش هم باختیم و فقط محض دلخوشی گفتیم «چیزی از ارزش های ما کم نشد»!🙃🙂
بِکِش جلو🏃♂⚽️
تو حمله کن🏃♂⚽️🥅
بازی را نکش به زمین خودت
زمین حریفت را تبدیل کن به اتوبان
کوتاه نیا🛣🛣
مجبور نیستی به هر صدایی توجه کنی.
عقب بکشی، جفت پوچ باختی.👊🤚🎲🎲
فقط وقتی عقب بکش، که حضرت عباسی بفهمی راه را اشتباه رفتی.
فقط اون موقع است که نباید لجبازی کرد.
👌🏻👌🏻👌🏻
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
#ابرار
@abrar40
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
🔹 بنظر شما جایگاه و اهمیت سخنان و مواضع رهبر معظم و فرزانه انقلاب در داخل و خارج از کشور، حساس تر از سایر مراجع نیست⁉️
قطعا حساس تر و مهم است.
پس چرا درباره هجمه یکی از رسانه های درجه شیش و هفت به سخن یکی از مراجع، حوزه و جامعه مدرسین اینطور موضع میگیرد و بیانیه میدهد اما درباره هجمه ها و اهانت هایی که مخصوصا این سه چهار ماه از طرف عده ای علیه حضرت آقا شد و نسبت ها و تعابیر نادرست درباره مواضع آقا درباره واکسن و مواضع ایشان درباره ستاد کرونا و سیستم بهداشت کشور و... داشتند حوزه و جامعه مدرسین حرف نزد و بیانیه نداد؟!
🔺عده ای رسماً دست به تحریف مواضع رهبری زدند
🔺حتی با تفاسیر غلط و آب دوغ خیاری، مردم را به مرز ناامیدی بردند
🔺به اطرافیان و منسوبان رهبری اتهامات مختلف زدند
🔺بی سابقه ترین تردیدها نسبت به صحت و لزوم احکام صادره از حضرت آقا توسط همین جماعت رخ داد
🔺و ده ها مسئله دیگر که شرم از ذکر آن دارم
همه این ها رخ داد اما حوزه و جامعه مدرسین هیچ نگفتند!!
😔 و از همه دردآورتر آن بود که اغلب کسانی که در اجتماعات غیر قانونی، محور شده بودند و سیاهه مذکور، بخشی از بی مهری آنها به ولایت و انقلاب بود، در لباس مقدس روحانیت حاضر شدند.
👈 حقیقتا نمیدانم چه کسی یا کسانی، مسئول این هستند که به حوزه بگویند در فلان جا سکوت کن و در بهمان جا بیانیه بده!
اما امیدوارم هر بزرگواری که هست، مثل آن جاسوس شوروی سابق، نفوذی و مسئله دار نباشد که تا این حد زورش میرسد که «اولویت ها را جابجا کند» و به اسم اعزه محترم علما و مراجع تمامش کند!
حضرات
اساتید
بزرگان
لطفا ناامیدمان نکنید
سکوت شما در مواقع حساس و غرش شما در مواقع غیر ضروری، نه خدمت به مرجعیت است و نه مردم را از سرگردانی درمیآورد.
دست اساتید ولایت مدار و خدوم را میبوسم و به سربازخانه باصفای امام عصر ارواحنا فداه ادای احترام میکنم.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه