eitaa logo
ابرار
222 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
از دانشگاه تا سفر را برای بی بی گفت و به اصرار بی بی شب را کنارمان ماند. بی بی با او مشغول حرف بودن و من در اشپزخانه مشغول اشپزی. کباب ها را مرتب چیدم و انها را تزئین کردم. سفره را بیرون بردم . خواستم ان را پهن کنم که زودتر از دستم گرفت ... و خودش وسایل را اورد.. بی بی با لبخند معنا داری من و اورا نگاه میکرد... کاش این اخرین لبخندش از ما نباشد... شام را خوردیم و ظرف هارا شستیم... رخت خواب بی بی را پهن کرد ... همراه بی بی دعا هارا خواند ... به اتاق رفتم تا من هم ادعیه ام را بخوانم. برایم جا را از قبل پهن کرده بود. لبخندی زدم و همراه با وضو دعاهایم را مرور و خواندم. ساعت بر روی ۳ توقف کرده بود. بلند شدم تا وضو کنم. به اشپزخانه رفتم و اهسته و بی سرصدا وضویم را انجام دادم. سجاده ام را پهن کردم ... نگاهم به حیاط افتاد ... سایه اش تنم را لرزاند. زودتر از من مشغول عبادت بود... سجده رفته بود... به او خیره شدم .. شانه هایش میلرزید... من هم با او گریه کردم... باید فرصت هارا از دست نداد.. سجاده ام لا جمع کردم و همراه یک پتو به حیاط رفتم.. پتو را روی شانه هایش انداختم و خود عقب تر از او قامت بستم.. تا پایان نمازم در سجده بود.. نزدیکش شدم.. _اقا محمدرضا ؟ محمدرضا؟ محلم نزاشت.. اهسته بلند شد و دستانش را بر روی اشک هایش کشید. نگاهم را به چشمانش دادم.. سرخ و قرمز بود.. _خوبی؟ بدون حرف نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت... از حرکاتش سر در نمی اوردم.. _محمدر... _خوبم. تا نماز صبح در سجاده اش ماند و عبادت کرد.. نماز صبحش را که خواند ... به سر کارش رفت.. و قرار شد اگر سفر کردیم خبرش را بدهد تا وسایلم را جمع کنم دم دمای عصر زنگ زد و خبر را داد... وسایل بی بی و خود را چیدم و گفتم : تاشب عازم سفر هستیم. بی بی دل در دلش نبود تا از این خانه بیرون بزند به هنگام شب چمدون هارا در ماشینش گذاشت.. ما جوان ها در یک ماشین و انها هم در ماشین دیگر بودن برای وسط های راه فلاسک را از چای پر کردم و میوه راهم برداشتم.. . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3