ابرار
#قسمت_سی_و_نهم قسمت سی ونه : امتحانش مجانیه دم در دبیرستان منتظرش بودم … به موبایل حاجی زنگ زدم… گ
#قسمت_چهل
قسمت چهل : ازش فاصله بگیر
چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه ۶۰ درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود …
اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … مشکلی پیش اومده؟ … .
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود … اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید …
– نه … مشکلی نیست … .
– مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟ …
– بله … از دوست های قدیمی پدرمه …
با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید … .
باور نکرد … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم … .
یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد …
– نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم …
سوار ماشین شدیم. گفت … با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری؟ …
زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه … .
با پوزخند گفتم … می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه … چشم هاش از وحشت می پرید … .
چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه …
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_سی_و_نه برای امدنش خانه را مرتب کردم. لباس هایم را شستم و اتو کشیدم. مو
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_چهل
کیفم را بستم.
و از حیاط گذشتم.
طبق عادت بی بی را بوسیدم و از در خارج شدم.
به سمت خانه شان قدم برداشتم.
با دستانی لرزان زنگ را زدم.
خودش در را باز کردم. لبخندی زدم و گفتم : صبحت بخیر.
_سلام.
گلویم را صاف کردم و گفتم : نرگس جان احتمالا حاضر نیستا؟
_حالش خوب نیست نمیاد.
_اها..
با لبانی اویزان برگشتم که صدایش را شنیدم
_برگشتنا اماده باش .
و در را می بندد.
لبخندی جاشنی لبانم میکنم و به سمت دانشگاه راه میوفتم.
اخرین استادهم تدریسش را تمام میکند.
اهسته کیفم را برمیدارم و همان طور که شوق دیدنش را دارم قدم برمیدارم.
به وسط حیاط میرسم.
از دور می بینمش. کمی دستم را بالا می اورم.
می بیندم.
میخواهم اولین قدم را بردارم که صدای اقای مرقدی می ایستم.
وای الان نه.
_خانم میرزایی؟
رویم را تنگ میکنم و میگویم : بفرمایید ؟
کمی نزدیکم میشود و عرق های پیشانی اش را پاک میکند.
نگاهم را به محمدرضا می اندازم دارد نزدیک میشود.
اب دهنم را قورت میدهم .
_شرمنده انشاءالله فردا.
_نه.
پر از حرص نفس میکشم.
_واقعیتش..من..میشه..شماره تون رو ..یعنی خونه رو لطف کنین..
پراز شرم سرم را پایین می اندازم.
_من ..میشه..واسه..امر..
هنوز کلماتش کامل نیست...
صدای نفس های پرحرص نفر سوم را می شنوم.
_هان؟
اقای مرقدی باتعجب نگاهش میکند.
_از زن من شماره میخوای؟...
با تعجب به من نگاه میکند.
_زن شما؟..مگه..چی..
محمدرضا یقش را میگیرد. و پرقدرت اورا به زمین میزند.
_یک بار دیگه مزاحم مون بشی ... باید فاتحه ات رو بخونی...
و اهسته و با قدم های بلند دور میشود...
به جمعیت اطراف نگاه میکنم..
ابروم رو هیچ وقت نمیتونم بخرم..
_نمیای؟
همان طور که اشک هایم را پاک میکنم پشتش راه میروم..
میترسم با او تنها باشم..
سوار ماشین میشود و محکم درش را میبندد.
شیشه را پایین میدهد .
_بیا بشین.
سوار میشم و سرم را پایین می اندازم.
_حلقت کجاست؟
با داد این را گفت.
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_سرباز
#قسمت_چهل
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
افشین با مکث نگاهش کرد.
نگاهی هم به اطرافش کرد،هیچکس نبود.دوباره به حاج آقا نگاه کرد که با لبخند نگاهش میکرد.گفت:
_همه رفتن.به خادم مسجد هم گفتم بره..ببخشید خلوتت رو بهم زدم.
افشین سرشو انداخت پایین و گفت:
-چند وقته نمیدونم چم شده.مثل همیشه نیستم..حس کسی رو دارم که دچار فراموشی شده.همه آدما برام غریبه ن، همه جا برام ناآشناست...مثل کسی هستم که از خواب عمیقی پریده و یادش نمیاد قبلش کجا بوده...زندگی سابقم رو نمیخوام ولی نمیدونم چجوری زندگی کنم...
حاج آقا با دقت به حرفهاش گوش میداد. با حوصله و دقیق به سوالهاش جواب میداد. وقتی جواب بعضی سوالهاشو گرفت،حالش بهتر شد.
خداحافظی کرد و رفت.
چند روز گذشت.
روی مبل نشسته بود و به حرفهای حاج آقا و به مطالبی که اون مدت خودش مطالعه کرده بود،فکر میکرد.
تلفن همراهش رو برداشت و به مداحی هایی که فاطمه دانلود کرده بود،گوش میداد.چه شعر عاشقانه ای درمورد امام حسین(ع) میخوندن.
اصلا امام حسین(ع) کی هست؟
تبلتش رو آورد و اسم امام حسین(ع) سرچ کرد.قطره اشکی روی صورتش سرخورد.
از خودش تعجب کرد.
قبلا حتی یکبار هم گریه نکرده بود.یاد پویان افتاد،پویان هم وقتی مطلبی از امام حسین(ع) خوند،قطره اشکی روی صورتش ریخت.
تمام شب بیدار بود و #فکر میکرد.
نزدیک اذان صبح بود.با خودش گفت نمیخوای نماز بخونی؟ با مکث ولی محکم گفت میخوام بخونم.
تو اینترنت جستجو کرد که چطوری وضو بگیره و نماز بخونه.خیلی تمرین کرد تا بالاخره تونست دو رکعت نماز صبح بخونه،اونم از رو.از خستگی روی مبل خوابش برد.
دیگه دانشگاه نمیرفت.
بیشتر وقتش رو مشغول مطالعه بود.ولی هرروز جلوی دانشگاه میرفت تا فاطمه رو از دور ببینه.
دو روز یکبار پیش حاج آقا موسوی میرفت تا سوالاتی که جوابش رو از کتاب ها و اینترنت پیدا نمیکرد،از حاج آقا بپرسه.
روزها میگذشت...
و افشین هرروز #علاقه و #ایمانش به خدا قوی تر میشد.
سه ماه بعد مطلبی درمورد نگاه به نامحرم خوند.سوال های زیادی از حاج آقا پرسید تا شاید راهی باشه که بتونه فاطمه رو ببینه.
خیلی ناراحت شد.
تمام دلخوشی افشین تو زندگیش،دیدن فاطمه بود حتی از دور.خیلی سعی میکرد تا جلوی دانشگاه نره اما دلش برای فاطمه تنگ میشد.
#بخاطرخدا سعی میکرد تحمل کنه ولی گاهی دیگه نمیتونست و میرفت.اما قبل از اینکه فاطمه بیاد،برمیگشت.روزهای سختی بود براش.
حدود شش ماه...
از آخرین دیدار فاطمه با افشین میگذشت. افشین دیگه به فاطمه نزدیک نشده بود و فاطمه فکر کرد،افشین به زندگی سابقش مشغوله.
یک روز که رفت مؤسسه،
ماشین افشین رو جلوی در دید.تعجب کرد.احتمال داد شبیه ش باشه.هنوز دنبال جای پارک بود که افشین ازمؤسسه بیرون اومد،سوار ماشینش شد و رفت.
متوجه فاطمه نشده بود...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3