ناحله🌺
#قسمت_چهل_و_شش
صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم....
سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسید
توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه...
اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه
زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم ...
چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت : چیزی نخوردی که
_نه اتفاقا خیلی خوردم
برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتون و زیاد کنه
جوابم و داد و رفتم رو مبل نشستم
نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم
گفت : فاطمهخانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته .میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟
_استراحت بعد کنکور
+خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی
_لابد نمیتونم که میگم بعد کنکور
خندید و گفت : خب حالا چرا دعوا میکنی ؟
جوابش و ندادم
مردا که اومدن
رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه
و نشستیم تو هال
همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم
درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد
و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم
همه با لبخند نگام میکردن که گفت :اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله
سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم
مامان و بابامتشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه ...
بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم
فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه
همچی خیلی تند جدی شده بود
هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد
خودشون بریدن و دوختن !
احساس خفگی میکردم
نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم
تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چوناگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه
سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم
من دختر منطقی بودم
یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی
یه خلاء هایی تو زندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم
همیشه تصمیمام و باعقلممیگرفتم
هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم و کور کنه
ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود
من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد
همه اینام تنها ی دلیل داشت ...
گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم
عکسای محمدُ و باز کردم
تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت
عکس و زوم کردم
(کاش از اول نبودی دلم برات تنگ نمیشد)
آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود
احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش
خدا خیلی عجیب و یهویی مهرش و به دلم انداخته بود!
همیشه اینو یه ضعف میدونستم.
هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم
ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم !
(اون نگاه من به اوننگاه تو بند نمیشد
(کاش از اول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد
اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد )
هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق...
زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود!
دلم به حال خودم سوخت.
من در کمال حیرت عاشق شده بودم،
عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته
عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره
عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفر باشه
عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست
هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد...
مصطفی از قیافه ازش کم نداشت
از تیپ و پول و هیکلم کم نداشت
ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه
پس من بخاطر تیپ و هیکل و پول محمد جذبش نشده بود
قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد
یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود
خدا میخواست ازم امتحانش و بگیره
یه امتحان خیلی سخت...
با تماموجودم ازش خواستمکمکم کنه
من واقعا نمیتونستم کاری کنم
فقط میتونستم از خودش کمک بخوام
اونقدر گریه کردم ک سردرد گرفتم
از دیدن چشمام توآینه وحشت کردم
دور مردمک چشام و هاله قرمز رنگی پوشونده بود
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
https://eitaa.com/abrar4
ابرار
#قسمت_چهل_و_پنج قسمت چهل و پنجم: بهم حمله کرد در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اش
#قسمت_چهل_و_شش
قسمت چهل و ششم: اراده خدا
.
بهش آرام بخش دادم … تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم … نشسته بودم و نگاهش می کردم … زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد … هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود …
.
.
فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم … جز چند تا خراش جزئی سالم بود … راه افتادیم … توی مسیر خیلی ساکت بود … بالاخره سکوت رو شکست ..
.
.
– چرا این کار رو کردی؟ …
.
زیر چشمی نگاهش کردم … به خاطر تو نبود … من به پدرت بدهکار بودم … لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه …
.
– تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه …
.
.
زدم بغل … بعد از چند لحظه …
.
– من ۱۳ سالم بود که خیابون خواب شدم … بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم … درس می خوندم، کار می کردم … از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم … می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم … هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم … دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود … .
.
رسوندمش در خونه … با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون … مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده … .
.
وقتی احد داشت پیاده می شد … رو کرد به من … پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره … زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست …
.
اینو گفت و از ماشین پیاده شد …
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_چهل_و_پنج _نجمه خانم؟ _ج...انم؟ صدای سکوتش را شنیدم.. کلمه برایش سنگی
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_چهل_و_شش
سر سفره ناهار کم حرف شده بود...
ناهارش را زود تمام کرد و به اتاق رفت...
معصومه خانم این را از خستگی میگفت.. اما دلیلش ان چیزی بود.. که به من گفته بود...
بی بی ارنجش را محکم به پایم زد و خیلی اهسته گفت : برو دنبالش...
_اخه من...
دیگر چیزی نداشتم که بگم...
عذر شرمندگی کردم و اهسته بلند شدم..
قدم هایم را کند میگذاشتم.. اب دهنم را قورت دادم..
حالا پشت اتاقش بودم..
اهسته در زدم .. جوابی نداد..
و دومرتبه در را کوبیدم...
_بیاین تو ...
در را اهسته باز کردم.. رویش به دیوار دراز کشیده بود..
_محمدر..
با برگشتن و دیدن چشمان سرخ و قرمزش جمله ام را نیمه تمام گذاشتم.
_خوبی؟ چرا اینجوری میکنی..
سرش را پایین انداخت.
روبه رویش نشستم...
_نزاشتی برم.. دارم اتیش میگیرم.. اونا همین امروز راه افتادن..
سرش را بلند کرد و نگاهش را به صورتم داد و پر حرص گفت : اونا الان سوریا..
من جاموندم.. دارم میلرزم..
سرش را دومرتبه پایین انداخت.. یک قطره اشک از چشمانش بر زمین افتاد..
حالا از کار خود شرمنده شدم..
اهسته بلند شدم و به سمتش رفتم..
_باخودت اینکارو نکن .. انشاءالله با..
_میدونی اونا الان سوریا و من اینجا باید.. تا اعزام بعدی چند هفته طول میکشه..
این ادلین فرصتم بود... اصلا.. صیغه و.. همه اینا..اشتباه بوده..
من نمیخوام ..دیگه..
داشت میلرزید..
دستم را روی پیشانی اش گذاشتم.. تب کرده بود..
با اینکه از حرف هایش دل خوشی نداشتم اما باید کمکش میکردم..
قدم هایم را تند کردم و به سمت حال رفتم..
_مامان . محمدرضا تب کرده حالش خوب نیست.
همان طور که اشک هایم را پاک میکردم به سمت اتاقش رفتم..
دورش پتو گرفته و اهسته اشک میریخت..
این حالش را ندیده بودم..
معصومه خانم و پشت سرش بی بی به اتاقش رسیدن.
_چی شدا پسرم؟
سرش را پایین انداخت..
_خو..ب..بم ..م..ن..م..ن
به سمتش رفتم و گفتم : بلندشو بریم دکتر...
_من..حالم..خوبه..ای..ب..بابا
دستی به اشک هایم زدم و بالحن خش داری گفتم : خواهش میکنم بلند شو..نباید برات اتفاقی بیوفته..
نگاهش را به من داد.. سری تکون داد و اهسته بلند شد..
کتش را به دستش دادم..
سوئیچ را زدم .. شاگرد نشست..
پایم را روی گاز فشردم و به نزدیک ترین درمانگاه راندم..
برایش سرم نوشت..
حدود یک ساعتی می شد روی تخت دراز کشیده بود...
_بهتری؟
سرش را ماساژ داد و گفت : الحمدالله .
کمی خم شد و همان طور که می نشست گفت : زیاده روی کردم شرمنده.
لبخندی زدم و گفتم : حلالی. فقط..
و سرم را پایین انداختم..
_من.. راستش..زندگی تو..به بازی گرفتم..ب..بخشید.. ولی..اگه میخوای بری برو..هرچند که دیره.. اما اگه.... اول میخوای بری..بابد من و ببری مشهد..
با اتمام جملم نفس اسوده ای کشیدم..
نگاهم به چشمان متعجب و گرد شده اش افتاد..
_اخه من.. من ..از تو خاطره ای ندارم.. من هم.. میخوام..
صدای گرمش را شنیدم..
_بالاخره خواستته.. خودمم خیلی وقته حرم لازممـ ...
میریم انشاءالله
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3